eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
11.3هزار دنبال‌کننده
31.7هزار عکس
6.6هزار ویدیو
477 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31 ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون عشق حسین عشق به من نمیاد وقتی نفس می‌کشم می‌شنوم اینو زیاد صدای قلب منه امام حسین(ع) می‌خواد 📺 🔄 🎙 💚< >💚 😍✋ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
😍✋ همـه جا غـرق دعا می شـوم از آمـدنت معنی اشک و دعا چيست برايم بنويس خون دل خوردنت ازبار گناهان‌من است معنی شـرم و حيا چيست برايم بنويس 😔 عج 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
❤️🌹❤️ ذرّه ذرّه موی سپیــد کـردی تا قد کشیـد و بـزرگ شـد ایـران اسلامـی.... ذرّه ذرّه از پـوست و گوشتِ تــن مايـه مي گذاريـم تا كسی يكــ بــرگ از درختِ انقلاب را نچينــد....  اَللّـٰهُـمَّ احْفَظْ سِیِّدِنٰا وَ قٰائِدِنٰا وَ وَليِّ اَمْرِنٰا اِمٰامَ الْخٰامِنِہ اي ✋ ♥️ اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ♥️ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
زیباترین پنجرۂ دنیا قاب چادرتوست! وقتی چادرت راکمی روی صورتت می کشی وباغرورازانبوه نگاه نامحرمان عبورمیکنی آنگاه تومیمانی و"نورُعلیٰ نور" وچه زیباست انعکاس حیا ازپشتِ این سنگـرِساده..🍂✨ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✍هرڪس این نماز را در روز یکشنبه بخواند از آتش جهنم و عذاب ایمن شود ۲ رڪعتست رکعت اول 👈 حمد و ۳ ڪـوثر رکعت دوم 👈 حمد و ۳ توحید 📚 جمال الاسبوع ۵۴ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۱۳ ‌ خانوم مسنی کنارمون نشسته بود و حرفهامونو میشنید.رو به مهری گف
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۱۴ ‌ باورم نمیشد نسیم برای انتقام از من چنین دروغ هایی به اون گفته باشه.گفتم: _چیییییی؟؟ منننننننن؟؟؟ مهری اشکاشو پاک کرد _به روح آقات اگه دروغ بگم. گفتم: _خب حالا چرا اینا رو به من میگی؟ گفت: _هیچی دارم میگم که جمعش کنید تابیشتر از این آبروریزی نکرده. اون از بی کسی به این روز افتاده مراقبش باشید. من گفتم _منو سننه؟! ما خیلی وقته باهم کار نداریم. اون گفت: _هرچی باشه پای آبروی چندین ساله تون در میونه..اسمش رو شماست.بدنام میشید.بعد کبری دختر رباب ازش پرسید این که اینقدر وضعش خرابه مسجد واسه چی میاد؟ اون فتنه هم گفت واسه تور کردن پیش نماز مسجد..گفت پیش نمازه پولداره خرش میره… تو خودتو بزار جای من.. چی باید میگفتم؟! خب رفیق چندین ساله ت بود گفتم لابد راست میگه..با اون سر و شکل وحرفهایی هم که قبلا درموردت شنیده بودم خب چاره ای نداشتم جز باور کردن.. 🍃🌹🍃 سعی کردم خودمو کنترل کنم.گفتم: _ولی اون زن گفت که تو بهش گفتی.. مهری با عجزولابه گفت: _بخدا دروغ گفته..من فقط وقتی نسیم رفت درجواب رباب خانوم که پرسید نسیم راست میگه گفتم که منم قبلنا دیدم که تو اونطوری میگشتی و مثل قبلت نبودی…همین والا. دلم میخواست اون لحظه نسیم مقابلم بود و گیسهاشو یکی یکی میکندم.چقدر پست بود…چقدر ناجنس بود…پیش چه کسی هم رفته بود.او خوب میدونست که مهری چقدر از من کینه داره و چقدر خبرچینه! این اطلاعاتی بود که خود احمقم به او داده بودم.کاش هیچ وقت نقاط ضعف زندگیمو زمان دردودل بهش نمیگفتم که حالا برعلیهم استفاده کنند.مهری داشت هنوز التماسم میکرد که نفرینم رو پس بگیرم. حال خوبی نداشتم. گفتم: _مهری کاش اونقدر که از نفرین میترسیدی از خدا میترسیدی! میگذرم ازت ولی فراموش نمیکنم.چون فراموش شدنی نیست..تمام ظلمهایی که در حقم کردی از یاد نرفتنیه.اگه منم حلالت کنم آه واشکی که اون لحظات بواسطه ی تو به جون چشم وقلبم افتاد شهادت اون لحظه هارو میدن و یه روزی پای کاراتو میخوری..بروخداروشکر کن دختر نداری. .وگرنه شک نکن دخترت تاوان کاراتو پس میداد.. مهری هق هقش بلند شد.قبل از اینکه دوباره حرفی بزنه از پایگاه بیرون رفتم ومنتظر شدم بیرون بیاد تا دروقفل کنم.قلبم تیر میکشید.. او بدون حرفی خداحافظی کرد و رفت. 🍃🌹🍃 چند دقیقه همانجا روی پله ها نشستم و به حرفهای مهری و گذشته م در اون خونه فکر کردم.مشتم رو روی قلبم گذاشته بودم  تا کمی دردش تسکین پیدا کنه ولی بی فایده بود.این درد نشات گرفته ازسالها عذاب و بی کسی بود. دستم با تسبیح الهام برخورد کرد.تسبیح رو از گردنم درآوردم و دور مچم چرخوندم.گنبد سبز مسجد مقابلم بود.دلم درد دل میخواست..بجای گله دوست داشتم مناجات کنم و از خدا کمک بخوام. چشم به گنبد سبز رنگ آهسته نجوا کردم: افوض امری الی الله ان الله بصیر البلعباد. .در مسجد رو داشتند میبستند ..از پله ها پایین آمدم و داخل محوطه ی حیاط شدم.حاج آقا احمدی وحاج مهدوی  کنار در باهم صحبت میکردند به محض دیدنم حاج احمدی خیلی گرم و صمیمانه سلام کرد.قلبم هنوز درد میکرد.آهسته گفتم _سلام. . حاج مهدوی یک تسبیح دیگه دستش بود.با حجب وحیا سلام داد.حاج احمدی گفت: _رفیق شفیقت رفته سادات خانوم؟! دیگه شوهر کرد دورت زد هان؟! به زور خندیدم. . _من پایگاه بودم حاج آقا… باتعجب پرسید: _این وقت شب؟! ناله زدم:_بله.. کلید رو از کیفم در آوردم و به طرف حاج مهدوی دراز کردم.تسبیح الهام دور مچم خودنمایی کرد. _حاج آقا این کلید خدمت شما.من فردا تا نماز مغرب نیستم.شما اگه زحمتی نیس به دست خانوم بخشی برسونیدش. 🍃🌹🍃 او دستش رو باز کرد و کلیدرو کف دستش انداختم.قسمتی از تسبیح به دستش برخورد کرد.حالت صورتش تغییر کرد.ضربان قلبم تند ترشد..برای یک لحظه نگاهم کرد.. نگاهی پرمعنا و خاص!!… 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۱۴ ‌ باورم نمیشد نسیم برای انتقام از من چنین دروغ هایی به اون گفته
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۱۵ ‌  نگاهی پرمعنا و خاص!!…گفت: _به روی چشم. حاج احمدی گفت: _وسیله داری دخترم؟ لبخند زدم: _نه خودم میرم. حاج احمدی گفت: _اینطور که درست نیست دخترم.روزا کوتاه شده هوا زود تاریک میشه. 🍃🌹🍃 همانطور که ازشون جدا میشدم گفتم: _من عادت دارم ..التماس دعا. . حاج احمدی دوباره اصرار کرد: _بیا دخترم بیا من میرسونمت. چقدر این مرد شیرین ومهربون بود! گفتم: _ممنونم!خودم میرم حاج آقا..شما خونتون دوقدم فاصله داره با مسجد، من راهم دوره مسیرمون به هم نمیخوره. حاج مهدوی به حرف اومد: _ان شاءالله از اون محل دل بکنید بیاین همین ور..شما در اصل برای این محله هستید. آه کشیدم: _ان شالله..تو فکرش هستم. حاج مهدوی خطاب به حاج آقا احمدی گفت: _میدونید ایشون دختر کی هستن حاج آقا؟ حاج احمدی با تعجب پرسید: _نه…دختر کی هستن؟ حاج مهدوی گفت: _دختر مرحوم سیدمجتبی ..همون بنده خدا که خیلی سال پیش تصادف کردن به رحمت خدا رفتن.. حاج احمدی دستش رو مشت کرد و مقابل دهانش گرفت: _عههههه؟!!!! جان کمیل راست میگی؟؟!! آسد مجتبای خودمون..که تو بازار حجره ی پارچه داشت؟ من به جای حاج مهدوی گفتم: _بله حاج آقا..شما میشناسیدشون؟!! او با اشتیاق از نسبت من با سید مجتبی گفت: _کیه که نشناسه اون مرحومو؟الهی نور به قبرش بباره..من رفیقش بودم دختر جان. چطور منو یادت نمیاد؟ 🍃🌹🍃 با شرمندگی نگاهی گذرا ومعنی دار به حاج مهدوی کردم و بعد خطاب به حاجی احمدی گفتم: _من مسجد نمیومدم حاج آقا ..دوستای مسجدی ایشونو نمیشناسم. حاج احمدی هنوز درشوک این نسبت بود.گفت: _خداشاهده از روز اول یک ارادت خاصی نسبت بهت داشتم..پس تو یادگار اون مرحومی رحمت به اون پدرو مادر که چنین ذریه ای ازخودشون به یادگار گذاشتن.. آقات میگفت مادرت بدون وضو شیرت نمیداد..‌ دختر جان تو که خونه ی آقات اینجاست پیروزی چیکار میکنی؟؟ اشک در چشمم جمع شد. اینبار بخاطر احساس افتخار بابت داشتن چنین پدرو مادری که بعد از مرگشون هم برام عزت آوردند. گفتم: _مفصله حاج آقا… حاج احمدی گفت: _پس دیگه محاله بزارم تنها برگردی.. خودم میرسونمت و درمقابل مقاومت من به سمت ماشینش که یک پژوی معمولی بود رفت.به حاج مهدوی نگاه کردم.لبخند زیبایی روی لبش بود.گفتم: _فکر میکردم بعد از آقام یتیم شدم… او هنوز لبخند به لب داشت.. یک قدم جلو اومد وبالحنی خاص گفت: _مثل من که بی اون تسبیح عین یتیما هستم.. تسبیح رو از مچم باز کردم. حاج احمدی کنار ماشین صدام زد: _دختر آسد مجتبی بیا دیگه عموجون.. تسبیح رو مقابلش گرفتم گفتم: _دلم نمیخواد به زور داشته باشمش! او سرش رو مظلومانه خم کرد. _مگه نگفته بودید خودش ازتون خواسته…اگه براش تسبیحات میفرستید پس داشته باشیدش. عشق او به الهام چقدر بود که اینگونه مثل مادرمرده ها سرخم کرده بود و صداش نوای حزین به خودگرفته بود؟! خوش به حال الهام! گفت: _حاجی رو منتظر نذارید..یاعلی گفتم: _بخاطر همه چیز ممنونم…خوب میفهمم که دارید آبروی رفتمو بهم برمیگردونید.. گفت: _خدا آبرو میده..نگران نباشید. .اونی که اون بالاست یه روزی به شما منزلتی میده که استحقاقشو دارید. گفتم: _ان شالله.. 🍃🌹🍃 واز او جداشدم. حاج احمدی داخل ماشین نشسته بود. با کم رویی سوارشدم. او از حاج مهدوی خداحافظی کرد و راه افتاد.گفت: _خب دختر آسد مجتبی.یک کم از خودت بگو..چی کار کردی؟ زندگیت چطوره؟ گفتم: _به لطف خدا خوبم..زندگیمم بالا وپایین زیاد داشته ولی گذشته.. او برام از خاطرات آقام تعریف کرد. او هم یادش بود که من با آقام صف اول نماز میخوندم!ازم پرسید: _فعلا خونه ی بخت نرفتی دخترم؟ با روی سرخ گفتم: _نه گفت: _خب حالا سنی هم ندارید..بیست و سه چهارسال بیشتر دارید؟ خندیدم.. _نه حاج آقا خیلی سنم بیشتره! ظاهرم کم نشون میده! گفت: _ان شالله عاقبت بخیر شی دختر.از فردا میسپرم واست تو بنگاههای محلمون خونه زندگیتو بلند کنی بیای ور دل خودمون .آقات رفته به رحمت خدا ما که زنده ایم.هواتو داریم. رسیدیم به مقصد.با شرمندگی گفتم: _نمیدونم چطوری تشکر کنم؟! واقعا زبونم قاصره حاج آقا..ممنونم بخاطر این لطف بزرگتون.. حاجی پرسید: _اینجا تنها زندگی میکنی.؟ گفتم: _بله. ناراحت شد: _این که خیلی بده عموجان..مراقب خودت باش. ان شالله به زودی از تنهایی هم درمیای. سرم رو پایین انداختم و پیاده شدم.اگر نقل قول مهری از زبون نسیم رو نادیده میگرفتم امشب شب خوبی بود. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۱۵ ‌  نگاهی پرمعنا و خاص!!…گفت: _به روی چشم. حاج احمدی گفت: _وسیل
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۱۶ ‌ باید درس خوبی به نسیم می دادم. اما چطوری نمیدونستم. نسیم و مسعود در حق من جفا کرده بودند.اونها با بی رحمی وقساوت تمام  آبروی منو به خطر انداختند. . درست نبود که  بعد از شنیدن واقعیت از زبون مهری سراغ نسیم برم و شاید بهتر بود هیچ وقت با او در مورد این خیانت و دشمنی هم کلام نمیشدم.. چون او پی میبرد که در کارش موفق بوده واین برای من خوب نبود..وشاید حتی موجب دشمنی بیشتر از ناحیه ی او میشد.صبر کردم…و همه چیز رو به خدا سپردم! من یقین داشتم که مسعود ونسیم روزی سزای کارشون رو میبینند. من همچنان هر شب به مسجد میرفتم و باز  امید داشتم به اینکه در چشم آدمها اعتماد حقیقی و واقعی رو ببینم.گاهی اونها رفتاراتی میکردند که کاملا گواه این بود که حادثه ی اونشب، اثرش رو در اذهان بجا گذاشته. 🍃🌹🍃 چند روز بعد از اعتراف مهری، من وفاطمه بعد از نماز مغرب وعشا طبق روال همیشگی باهم از در مسجد بیرون اومدیم و تا ورودی درب آقایون جایی که  معمولا حامد انتظارش رو میکشید هم قدم شدیم… دیدن اون صحنه اون هم هر شب برای من خیلی لذت بخش بود و در دلم آرزو میکردم یعنی میشه خدا به من هم مردی بده که عاشقانه هامون رو کنار درب مسجد تقسیم کنیم؟! در دلم میگفتم مردی ولی ته ته دلم میدونستم مراد از اون مرد چه کسی بود!همین فکر مشتاقم کرد به داخل حیاط مسجد نگاهی بندازم تا شاید او را ببینم.. او گوشه ای ایستاده بود و با خانومی قد بلند و محجبه که فقط چشم و بینیش پیدا بود صحبت میکرد. ظاهر اون زن خیلی شیک بود و چادرش بنظر گرونقیمت میومد.دلم لرزید…نمیدونم چرا به یکباره دلهره گرفتم. از فاطمه پرسیدم: _اون خانوم کیه که داره اون گوشه با حاج آقا حرف میزنه؟ فاطمه نگاهی کرد و گفت: _نمیدونم..به ما چه! همان لحظه حاج مهدوی متوجه ما شد و اشاره کرد به سمتشون بریم.من که تردید داشتم با ما باشه به فاطمه گفتم: _حاجی داره به ما اشاره میکنه؟ فاطمه گفت:_انگاری.. من با اطمینان گفتم _حتما تو رو کار داره برو بسلامت.. او هم با من هم عقیده بود سریع باهام خداحافظی کرد و به سمت اونها رفت. 🍃🌹🍃 ناگهان صدای حاج مهدوی بلند شد: _خانوم حسینی.. برگشتم به عقب.اشاره کرد: -تشریف بیارید. اون خانوم هم حواسش به من بود.با خودم گفتم یعنی چه کارم دارند؟! کنارشون رفتم.زن تقریبا هم قد خودم بود ولی ما با اینکه قامتمون نسبتا بلند بود باز یک سر وگردن از حاج مهدوی کوتاه تر بودیم. حاج مهدوی سلام محترمانه وگرمی کرد و زن که صدا وچهره اش خیلی آشنا بنظر میرسید نیز با همان گرمی ومحبت باهام احوالپرسی کرد.من وفاطمه گیج و مات به هم نگاه میکردیم.حاج مهدوی گفت: _چقدر خوب شد که  خودتون پیداتون شد..اینو باید به فال نیک گرفت..ایشون مادر همون بنده ی خدایی هستند که قبلا در باره شون صحبت کردیم. در تاریکی به چهره ی زن دقت کردم. چطور از همون اول با دیدن اون یک جفت چشم زیبا که شبیه کامران بود او را نشناخته بودم.؟ مادر کامران اینجا چی کار میکرد؟ با حاج مهدوی چه میگفت.؟ چرا قصه ی من و کامران تمومی نداره؟ مبادا کامران بلایی سرش اومده بود؟! ولی نه! در اون صورت مادرش اینقدر عادی و مهربان اینجا نمی ایستاد! حاج مهدوی خطاب به مادر کامران گفت: _اینم خانوم حسینی.فک کنم بهتر باشه خودتون باهاشون صحبت کنید. مادر کامران گفت: _پس لطفا شما هم حضور داشته باشید حاج آقا. .ان شالله از برکت حضور شما ما هم به جواب برسیم. مادرکامران به طرفم چرخید: _عزیزم چقدر خوب که موفق شدم دوباره ملاقاتتون کنم..داشتم با حاج آقا درمورد شما حرف میزدم..حاج آقا فرمودند شما تمایلی به ازدواج با کامران ندارید.در حالیکه کامران به من اطمینان داده بود که قصدش برای ازدواج با شماکاملا جدیه..کامران اصلا حالش مناسب نیست. مدتیه تو خونست..محل کارش نمیره.. تو دلم گفتم:مشروب میخوره..احتمالا سیگار میکشه .. او ادامه داد: _خیلی ریخته به هم بچم..و بعد از پیگیری ما گفت ظاهرا همه چیز بین شما تموم شده..من میخوام بدونم علت اینکه پسر منو رد کردید چیه؟ 🍃🌹🍃 روم نمیشد در حضور حاج مهدوی چیزی بگم. چرا این قصه تموم نمیشد.چرا سایه ی کامران همیشه دنبال زندگیم بود.؟؟ حکمت این اتفاقات چی بود؟! فاطمه کارم رو راحت کرد.با وقار واحترام بی اندازه خطاب به مادر کامران که کمی ناراحت و دلواپس به نظر میرسید گفت: _عذر میخوام خانوم معظمی ولی گمون کنم اینجا جای مناسبی برای صحبت نباشه.این یک بحث مفصله.. مادر کامران که حالا فهمیده بودم فامیلیش معظمیه گفت: _بله حق با شماست ولی شما بفرمایید بنده کجا باید صحبت کنم وقتی تنها جاییکه میشه به دخترمون  دسترسی داشته باشم مسجده. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اتحاد دجال و سفیانی 👤 استاد رائفی پور 👹 شورش به عنوان آخرین مهره و دژ دفاعی اسرائیل در برابر جبهه مقاومت شیعی در سال ظهور 👿 جریان شیطانی حاکم بر جهان که با ابزار ثروت (بانک جهانی و اقتصاد و تحریم)، جنگ روانی و دروغ و فریب (رسانه و فضای مجازی) و رعب و وحشت (قدرت نظامی و تسلیحاتی)، که آخرین جنگ امام زمان علیه‌السلام پس از ظهور، جنگ با لشگر دجال (صهیونیسم جهانی) است. ➖➖➖➖➖➖➖ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️🤖 به حرفم می‌رسید، بسیار خطرناک است! 📌ویدئوی تکاندهنده درباره سوءاستفاده از تکنولوژی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
طبیب کاربلد.mp3
6.52M
در این پادکست می‌آموزیم که: ⭐️ چگونه می‌توانیم در رحِم وجودی امام عسکری علیه‌السلام، تمام ضعف‌های شخصیتی‌مان را درمان کنیم! | @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
کارگاه تفکر ۴.mp3
11.13M
۴ آنچه در پادکست چهارم می‌شنوید : - چگونه گاهی همه‌ی جوانب را در مرحله‌ی فکر درنظر می‌گیریم؛ اما نتیجه‌ای که حاصل می‌شود باز هم خسارت و پشیمانی به دنبال دارد؟ - روی مشاوره‌ی دیگران، در تفکر و تعقل، چقدر می‌توانیم حساب کنیم؟ - چه کسی را بعنوان مشاور انتخاب کنیم؟ - چگونه از مشاوری که به او مطمئن شدیم، مشاوره بخواهیم؟ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
02 Be Vaghte Shaam (1403-07-20) Masjed Shahid Beheshti.mp3
29.11M
🔈 🔰 فصل سوم؛ قبیله سلمان، جلسه دوم * چگونه روایات آخرالزمانی را بشناسیم؟ [2:22] * اتان کلبرگ؛ صهیونیستی که سیدبن‌طاووس را بهتر از ما می‌شناسد! [5:34] * توطئه‌های خونین یهود علیه پیامبر و اهل بیت (علیهم‌السلام)؛ از کودکی تا شهادت [6:49] * بازی پیچیده حضرت نرجس خاتون؛ فریب دشمنان برای حفظ جان امام زمان (عج) [10:29] * پازل روایات؛ قطعات پراکنده برای رسیدن به تصویر کامل [14:50] * درگیری‌های گسترده؛ مقدمه‌ای بر ظهور امام زمان (عج) [15:16] * پرچم‌های سیاه؛ نشانه‌ای از آخرالزمان یا فتنه؟ [16:43] * همزمانی شگفت‌انگیز؛ خروج سفیانی، خراسانی و یمانی [17:11] * کوفه؛ نقطه تلاقی؛ سفیانی از اردن، خراسانی از ایران [17:45] * پرچم یمانی؛ راه روشن به سوی ظهور [18:57] * ایرانیان؛ سربازان پیروز امام زمان [22:29] * رمزگشایی از هویت خراسانی؛ پاسخ حکیمانه آیت‌الله‌بهجت [23:36] ✅ پاسخ به منتقدین: چرا سید بن طاووس به سراغ روایات اهل سنت رفت؟ [29:18] * ضرورت آگاهی از وقایع آخرالزمان؛ هشدار سید بن طاووس [31:01] * اسم‌‎های آن‌ها کنیه است، فامیلشان نام شهر؛ آیا داعش همان گروه مورد اشاره است؟ [37:47] * نزول (فرود) رومیان در رمله؛ اعجازی دیگر از امام صادق(ع) [47:59] * پیش‌بینی‌های شگفت‌انگیز رهبر انقلاب؛ از سوریه تا اسرائیل [52:07] * وعده قطعی رهبر معظم انقلاب: انقلاب ما به ظهور می‌پیوندد [58:49] * تنها در میان دشمنان؛ وصیت دردناک امام حسن عسکری (ع) به فرزندش [1:03:21] 📆 ۱۴۰۳/۰۷/۲۰ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨🚨الله اکبر الله اکبر 🚨🚨 🔥حتما این گزارش رو ببینید 🪧 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ چرا رهبری میگن که شرایط مرگ و زندگی در جبهه حق و باطل وجود دارد؟ ✅ آیت الله میرباقری جواب می دهند 🪧 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ ویدئو موزیک جذاب و شنیدنی یواش یواش رجزخونی رپر ایرانی ایران داره میاد منتظر وعده بعدی باش 🪧 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚨بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷به اطلاع مردم قدرشناس و شهید پرور ایران اسلامی می رسد؛مراسم تشییع و خاکسپاری سردار رشید و اندیشمند، سرلشکر پاسدار شهید عباس نیلفروشان مستشار عالی جمهوری اسلامی ایران در لبنان بشرح زیر خواهد بود؛ روز دوشنبه ۲۳ مهر ماه پس از انتقال پیکر مطهر شهید، مراسم تشییع و طواف در شهرهای نجف، کربلا و مشهد برگزار می شود. ✅ روز سه شنبه ۲۴ مهر ماه ساعت ۹ صبح مراسم تشییع در میدان امام حسین علیه السلام تهران برگزار خواهد شد. 🏴 مراسم وداع در روز چهارشنبه در اصفهان، تشییع و خاکسپاری در بعد از ظهر پنجشنبه ۲۶ مهر ماه در اصفهان برگزار خواهد شد. 🪧 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
دیگر امید بین نفسهاش مرده اسٺ سوے نگاش گریہ ے بسیار برده اسٺ باد صبا خبر بہ خراسان ببر بگو معصومہ در فراق رضا جان سپرده اسٺ (س)💔 🍂🕯 🏴 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
مداحی آنلاین - نگفته میدونم که میدونی - نریمانی.mp3
6.44M
نگفته میدونم، که میدونی دردمو از چشام٬ تو میخونی 🔊 🎙 (س)🏴 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا