Part08_خار و میخک.mp3
12.15M
🇵🇸🕊🕊🕊🇵🇸🕊🕊🕊🇵🇸🕊فلسطین کلید رمزآلود #ظهور است..
🌷کتاب آموزنده، امنیتی و صوتی 🕊 #خار_و_میخک
🌷قسمت 8⃣
🕊(مقدمه کتاب)
💠 نویسنده؛ یحیی ابراهیم سنوار
💠راوی؛ حسن همایی
💠ناشر؛ انتشارات کتابستان معرفت
💠تولید شده؛ از پایگاه صدای گویای ایران صدا
💠صدابردار؛ میثم جزی
💠تهیهکننده؛ سیدعلی میرطالبیپور
🕊لینک کتاب گویا از پایگاه ایران صدا
https://book.iranseda.ir/DetailsAlbum/?VALID=TRUE&g=643988
🇵🇸🇵🇸🕊🕊🇵🇸🇵🇸🕊🕊
#فلسطین #قدس
#امام_زمان عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
با این حرف هر دو زدند زیر خنده.. و وشوشه تمام این حرف ها را برای شراره خبر میبرد و شراره مانند انسان
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۲۳ و ۲۴
فاطمه مثل انسانهای مجنون دور خود میچرخید، بالاخره زیر سفرهای را پیدا کرد و انتهای آشپزخانه پشت صندلی نهارخوری زیرسفره ای را پهن کرد، انگار نمیخواست خون دستش روی زمین بریزد، روی زیر سفره ای نشست و چاقو را روی رگ دستش قرار داد،
میخواست چاقو را حرکت دهد که زینب درحالیکه داشت چادر نمازش را تا میکرد و حرکات عجیب مادرش او را به آشپزخانه کشیده بود وارد آشپز خانه شد و چشمانش به دنبال مادرش همه جا را زیرو رو کرد
و تا مادرش را در آن حال روی زمین دید شروع کرد به التماس کردن:
_مامان! تو رو خدا، تو رو جان حسین و عباس اینکار را نکن...مامان جون هرکی که دوست داری، جون خدا اینکار را نکن..
اما نیرویی محکم چاقو را در دست فاطمه فشار میداد و زیر گوشش وزوز میکرد:
😈_یک لحظه میشه، چاقو را بکش و خودت را از این زندگی راحت کن
آره باید همین کار میکرد چاقو را فشار داد و رد خون روی دستش ظاهر شد ناگهان روح الله در آستانه در ظاهر شد و تا قطرههای خون را روی مچ دست فاطمه دید، بدون آنکه چیزی بگوید، دستش را روی قلبش گذاشت و دراز به دراز افتاد...
با افتادن روح الله،صدای تلپ مهیبی بلند شد و انگار فاطمه را از عالم خود بیرون کشید، فاطمه از جا بلند شد و تا روح الله را در آن حالتی که فکر میکرد اغما باشد دید، چاقو را روی ظرفشویی پرت کرد و خودش را به روح الله رساند،با دستش چند سیلی به دو طرف روح الله زد و با گریه شدید گفت:
_پاشو روح الله، غلط کردم، نفهمیدم چی شد..پاشو...جون فاطمه پاشو...
اما روح الله حرکتی نمیکرد. فاطمه سیلی محکمی به خود زد و دستانش را بالا برد تا بر سر خودش بکوبد که ناگهان دستان مردانه و گرم روح الله دستانش را در هوا گرفت و آرام از جا برخواست، روح الله دستان فاطمه را به لبهایش نزدیک کرد و گفت:
_چکار میخواستی بکنی تمام عمرم؟! چکار میخواستی بکنی عشقم؟! تو واقعا نمیفهمی که روح الله بدون تو میمیره؟!
روح الله از قالب مردی با آن هیکل و پرستیژ به قالب پسرکی درامده بود که انگار برای مادرش شیرین زبانی میکرد و میخواست به دامان امن مادرش پناه بیاورد. فاطمه درحالیکه هق هق میکرد گفت:
_اگه من عشقتم، اگر من تمام عمرتم، پس اونهمه عکس که با شراره گرفتی چی؟! اصلا تو کی منو پیچوندی و شراره را بردی زیارت و مسجد جمکران و اونهمه عکس گرفتی؟!
روح الله زهر خندی زد و گفت:
_عجب زن پستی هست! حتما اون عکسها را برات فرستاده که مثل آدم های جنی شدی؟!
فاطمه سری تکان داد و زیر لب گفت:
_آره با همون عکسها و کلی حرف ریز و درشت منو عصبی کرد...
روح الله که روبه روی فاطمه جلوی در آشپزخانه نشسته بود،با دو تا دستش صورت فاطمه را قاب گرفت و گفت:
_شراره خواستار ارتباط با من بود، اونم نه ارتباط سالم و شرعی، اون میخواست بدون خوندن محرمیت با هم درارتباط باشیم، من قبول نکردم و گفتم حداقل یه محرمیت موقت بخونیم، اما شراره از موقت بدش میومد، مجبور شدیم دائم بخونیم و اون عقد را قم خوندیم و اون عکسهایی را هم که برات فرستاده مال همون روز هست... درست یک ساعت بعد از عقدمون
روح الله در چشمان معصوم فاطمه خیره شد و گفت:
_من به جز یکی دو دیدار سرگذری، هیچ رابطه ای با شراره برقرار نکردم... هیچ... اصلا بعد از عقد تازه به خودم اومدم که چرا این اشتباه مهلک را انجام دادم ولی فاطمه، به خدا قسم! شراره دست بردار نبود، اگر عقدش نمیکردم این ارتباط حرام را ادامه میداد، انگار این #ماموریتی بود که باید انجام میداد، من نمیدونم شراره از کجا خط میگیره اما شک ندارم هر مشکلی توی زندگیمون به وجود اومده همه زیر سر شراره هست
و بعد صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد:
_من فکر میکنم شراره همه ما را سحر کرده، چون حالت تو امروز درست مثل جن زده ها بود...اصلا حالات خودم که دنیا برام شده دو رنگ سیاه و خاکستری، حالات بچه ها همه مؤید همین موضوع هست..
فاطمه که انگار یک #تلنگر خورده باشد گفت:
_راست میگی روح الله، این زن بدطینت ما را سحر کرده، باید با هم بریم پیش دایی جواد...
روح الله که بارها تعریف دایی جواد را که دایی مادر فاطمه بود از مامان مریم شنیده بود گفت:
_حتما...امروز که رفتیم قم میریم پیش دایی جواد، درسته که شنیدم دایی جواد میانه خوبی با روحانی جماعت نداره اما انگار تمام کارش با آیات قرآن هست و میتونه سحر ساحران را به خودشون برگردونه و کاش بتونه... پس الان اینجا نشین و دوباره فکر خودکشی با ابزار دیگه ای نباش، پاشو برو خودت و بچه ها آماده شین که بریم قم...
ندای قـرآن و دعا📕
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۲۳ و ۲۴ فاطمه مثل انسانهای مجنون دور
با این حرف هر دو زدند زیر خنده.. و وشوشه تمام این حرف ها را برای شراره خبر میبرد و شراره مانند انسان مارگزیده به خود می پیچید، هر چه وشوشه بیشتر خبرها را میداد او عصبانی تر میشد و زیر لب میگفت:
🔥_من قول دادم، من باید اینکار را میکردم، او از من خواسته بود روح الله را منحرف کنم و چون نتوانستم نقشه ام را عملی کنم می بایست فاطمه را از بین ببرم، اگر زیر قولم بزنم معلوم نیست چه سرنوشتی برایم پیش بیاید..
شراره طول و عرض اتاق را چندین بار طی کرد و بار آخر روی مبل قهوه ای رنگ کنار تخت نشست سرش را به پشتی مبل تکیه داد
ذهنش او را به گذشته های دور می کشید، درست آن زمان که او نبود و مادربزرگش برای شراره چنین تعریف کرده بود...؛؛
💭شمسی، زن جوانی که دوسال بود عروس بزرگ حسن آقا شده بود، کنار قبری نشست و شروع به کندن چاله ای کوچک نمود و همانطور که زیر لب وردی میخواند، کاغذی که طلسمی خاص داخل آن نوشته بود را داخل چاله کرد
و مشت مشت خاک روی ان میریخت و با هر مشتش وردی خاص میگفت و وقتی طلسم خوب پنهان شد از جا بلند شد با پاشنه پا چند بار روی خاک طلسم پنهان شده را فشار داد و گفت:
🔥_مطهره را از چشم حسن و زنش بیاندازید، مهر بین مطهره و محمود را به دشمنی تبدیل کنید و روح الله پسر مطهره، جن زده و دیوانه شود..
و سپس وردی دیگر خواند و فوتی به اطراف کرد و از زیر چشم همه جا را تا فاصله ای دورتر نگاه کرد و وقتی متوجه شد، کسی در اطرافش نیست از همان راهی که آمده بود به سمت روستا برگشت..
در راه برگشت شمسی با خود فکر میکرد، براستی تا وقتی که محمود ازدواج نکرده بود و مطهره عروس دوم خانواده حسن آقا نشده بود، همه چیز گل و بلبل بود و شمسی عزیز کردهٔ خانواده حسن آقا بود اما از وقتی مطهره آمد
و محمود این سر حرف و ان سرحرفش خانم معلم، خانم معلم بود، انگار ستاره بخت و اقبال شمسی هم افول کرده بود، پس شمسی که حتی یک کلاس سواد هم نداشت در مقابل جاری اش که برای خود معلم بود، خودش را خیلی خرد و پست میدید،پس باید مطهره را از چشم همه بیاندازد...شمسی سری تکان داد و زیر لب گفت:
🔥_چنان مطهره ای بسازم که مرغان آسمان به حالش گریه کنند..
شمسی مانند انسان های برافروخته وارد خانه شد، صدای کودک کوچکش به آسمان بلند بود، همزمان با ورود شمسی به حیاط خاکی خانه، درچوبی اتاقنشیمن باز شد و مادر شمسی با چهره ای عصبانی از اتاق خارج شد
و تا چشمش به دخترش افتاد جلو آمد، چشم هایش را ریز کرد و همانطور که حلقهٔ دستش را دور مچ شمسی محکم میکرد او را به طرف اتاق کوچکی در انتهای حیاط که تنور خانه در آنجا قرار داشت برد و زیر لب گفت:
🔥_بیا ببینم کجا بودی...این موقع روز، یه بچه کوچک را رها میکنی و کجا میری؟!
شمسی که حسابی غافلگیر شده بود با فشار دست مادرش وارد اتاق تاریک تنور شد، پشتش را به تنور داد و در ذهنش دنبال جوابی بود که به مادرش بدهد،مادر دندان هایش را بهم سایید و گفت:
🔥_دنبال این نباش که دروغی سر هم کنی، من خوب میدانم تو الان از قبرستان می آیی،سعی نکن من را گول بزنی، من خوب میفهمم که داری جادو جنبل میکنی اما برای چی؟!
شمسی که انگار رسوای عالم شده بود با تته و پته گفت:
🔥_کی به شما گفته؟! اصلا من چرا...
👈 #ادامه_دارد....
#رمان واقعی #تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════،🌼.🍂.🌼،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
با این حرف هر دو زدند زیر خنده.. و وشوشه تمام این حرف ها را برای شراره خبر میبرد و شراره مانند انسان
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۲۵ و ۲۶
مادر دست شمسی را گرفت و کشید و سعی کرد که روی زمین سیمانی و سرد اتاق بنشیند و بعد سرش را نزدیک گوش شمسی آورد و صدایش را آهسته کرد و گفت:
🔥_ببین منم یک زن هستم و میدانم که گاهی سحر و ساحری لازم است، اما موندم تو چرا یه ذره عقل توی کله ات نیست و تمام پولهای بی زبانی را که اسد بدبخت درمیآورد و توی دامن تو میریزه را یکباره میریزی توی حلق ملا غلام؟!
شمسی که خیلی متعجب شده بود گفت:
🔥_خوب به نظرتون خودم برم درس رمالی بخونم ؟!
و با این حرف زد زیر خنده...مادر شمسی که حوصله اش از این حرفهای سبکسرانه شمسی سر رفته بود اوفی کرد و گفت:
🔥_لازم نکرده درسش را بخونی، خیلی زرنگ بودی سیکلت را میگرفتی که بهت نگن بیسواد...
و بعد صدایش را آهسته تر کرد و گفت:
🔥_من موکل سفلی دارم که تمام کارها را برام انجام میده و میتونم این موکل را به تو انتقال بدم، یعنی این موکل یه جوری موروثی هست و با اشاره من به هر کدام از فرزندانم خدمت میکنه، اگر می خوای منتقلش میکنم به تو ،منتها یک سری خدمات باید براش انجام بدی...
شمسی که هر لحظه تعجبش بیشتر میشد گفت:
🔥_موکل یعنی همون که ملا غلام میگفت و....واقعا برای منم کار میکنه؟! من باید چکار کنم؟!
مادرش سری تکان داد و گفت:
🔥_آره همون هست که ملا میگه... کارهاش خیلی سخت نیست بین چند زن و شوهر #جدایی بنداز و چند تا کار دیگه...
شمسی لبخندی مرموزانه زد و در ذهنش هزاران نقشه کشید..حالا شمسی احساس قدرت می کرد، با وجود موکل موروثی که مادرش به او هدیه کرده بود، دیگر احتیاج به مراجعه به ملا غلام نبود، او مطمئن بود که خانهٔ مطهره و محمود هر شب بحث و دعواست،
اما تعهداتی را که داده بود باید عمل می کرد، حداقل بین چند زوج جدایی بیاندازد...شمسی همانطور که آخرین چانه خمیر را پهن میکرد تا به تنور بچسپاند، ناگهان فکری به ذهنش رسید...
درست است خودش است، چرا زودتر به فکرش نرسید. شمسی نان های داغ را که هنوز بخار داغی از آنها بلند بود را داخل سفره چپاند، چادر سفید با گلهای ریز سیاه را روی سرش انداخت و همانطور که از در خانه خارج می شد بلند گفت:
🔥_مادر،حواست به بچه من باشه، الان میام
و از در خانه بیرون آمد و اصلا نشنید که مادرش از او چند سوال پرسید. شمسی با شتاب پیش میرفت و با خود میگفت: احتمالا اینموقع روز خانه است،چرا از اول به فکرم نرسید...عه عه عه..
پاهای شمسی مانند درازگوشی که راه همیشگی اش را حفظ باشد، او را به پیش میبرد و کمتر از چند دقیقه به خانه ملا غلام رسید. در خانه باز بود، شمسی تلنگر کوچکی به در زد و چون جوابی نشنید وارد خانه شد،
اتاق های ردیف با درهای چوبی آبی رنگ مانند قطار به چشم می خورد، زن ملا غلام لب حوض مشغول شستن لباس بود و تا چشمش به شمسی افتاد، لبخندی زد و اتاق ملاغلام را نشان داد و گفت:
_ملا میهمان دارد
و بعد صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد:
_یه مشتری دم کلفت از ده بالا اومده...
شمسی که ذهنش درگیر چیز دیگه ای بود به میان حرف زن پرید و گفت:
🔥_با او که کاری ندارم، دخترزادهتان، فتانه توی خانه هست؟!
زن که انگار انتظار شنیدن این حرف را نداشت، اوفی کرد و از زیر چشم به اتاق روبه رو که اتاق فتانه و شوهرش بود نگاهی کرد و گفت:
_ما نه از بچه شانس آوردیم و نه از نوه، شوهر فتانه هم شده داماد سر خانه...
شمسی سری تکان داد و گفت:
🔥_فتانه الان داخل اتاقشون هست؟ شوهرش هم هست؟!
زن سری تکان داد و گفت:
_شوهرش رفته سر زمین، فتانه هم مثل همیشه یه بهانه آورد و همراه شوهره نرفت و توی خانه موند
شمسی لبخند گله گشادی زد و گفت:
🔥_خوب خدا را شکر،با فتانه کار دارم
و با زدن این حرف به سمت اتاقی که محل زندگی فتانه و شوهرش بود رفت. زن ملا غلام نفسش را محکم بیرون داد و زیر لب گفت:
_معلوم این زن مکار چکار فتانه دارد؟!فتانه هنوز نزده میرقصد، وای به حال اینکه شمسی براش بزنه و اونم روی دور بیافته...
شمسی تقه ای به در زد و صدای فتانه بلند شد:
🔥_هااا، چی میگین؟! خو راحتم بزارین تا این صمد لندهور هست باید باهاش سرو کله بزنم، این نکبت که میره باید نصیحتهای شما را گوش کنم..
شمسی خنده ریزی کرد و پرده زرد رنگ اتاق که گلهای سرخ درشت روی آن خودنمایی میکرد را کناری زد و داخل اتاق شد، در را پشت سرش بست و گفت:
🔥_سلام فتانه، والا من نیومدم نصیحتت کنم، اومدم کمکت کنم
فتانه که خوب شمسی را میشناخت اوفی کرد و گفت:
🔥_چه کمکی؟! حالا دیگه؟! اونموقع که هنوز برادر شوهرت مجرد بود و من بدبخت هم چشمم دنبالش بود و راز دلم را برات گفتم کاری نکردی، حالا میخوای چکار کنی هااا؟!
ندای قـرآن و دعا📕
با این حرف هر دو زدند زیر خنده.. و وشوشه تمام این حرف ها را برای شراره خبر میبرد و شراره مانند انسان
شمسی که دنبال حرفی میگشت برای باز کردن سر صحبت تا هم به عهدش وفا کنه و بین یک زوج جدایی بندازه و هم یه جورایی توی زندگی محمود اثر بد بگذاره، با این حرف فتانه خنده بلندی کرد، چرا که فتانه خودش ناخواسته سر حرف را باز کرد.
ندای قـرآن و دعا📕
شمسی که دنبال حرفی میگشت برای باز کردن سر صحبت تا هم به عهدش وفا کنه و بین یک زوج جدایی بندازه و هم
شمسی کنار کپه رختخواب ها که رویشان را با پارچه سفید رنگی که گلدوزی شده بود، گرفته بودند، نشست. فتانه میخواست به سمت سماور گوشه اتاق برود و چای دم کند که شمسی دستش را گرفت و همانطور که مانع رفتنش میشد گفت:
🔥_بشین فتانه، کار مهمی باهات دارم، تا کسی نیست بزار بگم.
فتانه که خیلی متعجب شده بود گفت: 🔥_چه کار مهمی؟! زودتر بگو ممکنه صمد الانا بیادش
شمسی با نگاهی مرموز به اطراف، صدایش را پایین آورد و گفت:
🔥_من تازگیا متوجه شدم، گلوی محمود هم پیش تو گیر بوده، حتی خبرایی برام رسیده که با اینکه ازدواج کردی، هنوز چشمش دنبال تو هست، از اونطرف را بطه اش با مطهره هم شکراب هست و احتمالا به زودی از هم جدا میشن، تو هم اگر بتونی از صمد جدا بشی، من کمکت میکنم به عشق قدیمیت برسی....
فتانه که فکر میکرد شمسی داره مسخرهاش میکنه، چشمهایش را ریز کرد و گفت:
🔥_این حرفا را از کجا درآوردی شمسی؟!چی توی سرت میگذره؟! محمود که الان باید تو #جبهه باشه، بعدم اگر دلش پی من بود یک بار یه اشاره ای چیزی میکرد... نه این حرفها به محمود نمیچسپه، اون #چشم_پاک_تر از این حرفاست..
شمسی برای اینکه حرفهای #دروغ خودش را راست جلوه بده اشاره ای به قران روی طاقچه انتهای اتاق کرد و گفت:
🔥_حاضرم دست رو قرآن بزارم که هر چی گفتم همه درسته، تو فقط از صمد جدا بشو، بقیه کارا با من...
فتانه نگاهی به قران کرد و نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
🔥_من از همون روز اول صمد را نمیخواستم ، منو زوری شوهر دادن، الانم که اصلا رسم نیست طلاق بگیریم، بعدم توی طایفه ما از این حرفا نیست و از طرفی صمد هم آدم موجهی هست، نه بد زبون و بد دهنه نه دست بزن داره، خیلی هم منو دوست داره، آخه چه عیبی روش بزارم که بهانه ای کنم برای جدایی...
لحظه ای سکوت بینشون حکمفرما شد و باز فتانه شروع به حرف زدن کرد:
🔥_وقتی مطهره و بچههاش میان خونه پدر شوهرت، اینقدر با حسرت نگاهشون میکنم،آخرش یه قلوه سنگ گلوم را میگیره و تا یه دل سیر گریه نکنم راه گلوم باز نمیشه...
شمسی دستش را گذاشت رو دست فتانه و گفت:
🔥_تو موافقت کن، من کمکت میکنم تا هر طور شده از شر صمد خلاص شی...
و در ذهنش نقشه ها میکشید تا زندگی صمد را از هم بپاشد و مطهره را دربه در کند و فتانه را سر جاش بنشاند چون فتانه نه زیبایی داشت و نه هنری، یک دختر روستایی بی سواد درست مثل شمسی ولی مطهره هم خوشگل بود و هم خانم معلم و اگر توی زندگی محمود میموند، شمسی همیشه زمان زیر دست این جاری میبایست باشد و با وجود مطهره نمیتوانست عرض اندام کند اما فتانه عددی نبود و اصلا رقیبی براش محسوب نمیشد...
👈 #ادامه_دارد....
#رمان واقعی #تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════،🌼.🍂.🌼،═╝
#براے_رزق
🌻در ڪتاب مجتنے این دعا براے زیاد شدن #رزق و #روزی نقل شدہ است
🌿🍥اللَّهُمَ إِنَ ذُنُوبِي لَمْ يَبْقَ لَهَا إِلَّا رَجَاءُ عَفْوِكَ وَ قَدْ قَدَّمْتُ آلَةَ الْحِرْمَانِ بَيْنَ يَدَيَّ فَأَنَا أَسْأَلُكَ مَا لَا أَسْتَحِقُّهُ وَ أَدْعُوكَ مَالَا أَسْتَوْجِبُهُ وَ أَتَضَرَّعُ إِلَيْكَ بِمَا لَا أَسْتَأْهِلُهُ وَ لَمْ يَخْفَ عَلَيْكَ حَالِي وَ إِنْ خَفِيَ عَلَى النَّاسِ كُنْهَ مَعْرِفَةِ حَالِي أَمْرِي اللَّهُمَّ إِنْ كَانَ رِزْقِي فِي السَّمَاءِ فَأَهْبِطْهُ وَ إِنْ كَانَ فِي الْأَرْضِ فَأَظْهِرْهُ وَ إِنْ كَانَ بَعِيداً فَقَرِّبْهُ وَ إِنْ كَانَ قَرِيباً فَيَسِّرْهُ وَ إِنْ كَانَ قَلِيلًا فَكَثِّرْهُ وَ بَارِكْ لِي فِيـہ 🍥🌿
📚المجتنى من الدعاء المجتبى ص 14
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨ مخفی شدن از چشم دیگران ✨
✳️ هر که حروف «بدوح » را با انگشت سبابه بر پیشانی خود نویسد
👈 به شرطی که با وضو باشد
✳️و هفت مرتبه آیه زیر را بخواند، کسی او را نخواهد دید:
💥 یا اَیها الَّذینَ امنوا لا تَکُونوا کالَّذینَ آذَوا موسی فَبرَّ أ َه االله مما قالُوا و کانَ عند الله وجیهاً💥
📚گوهر شب چراغ، جلد۱ صفحه۱۶۱
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
جهت در امان بودن از #سحر✨
✳️ علامه كفعمی دعایی به عنوان حدیث قدسی نقل كرده است كه خداوند به حضرت محمد صلی الله علیه و آله فرمود:
كسی كه دوست دارد از سحر در امان باشد، بگوید:
💥اللَّهُمَّ رَبَّ مُوسَی وَ خَاصَّهُ بِكَلَامِهِ وَ هَازِمَ مَنْ كَادَهُ بِسِحْرِهِ بِعَصَاهُ وَ مُعِیدَهَا بَعْدَ الْعَوْدِ ثُعْبَاناً وَ مُلَقِّفَهَا إِفْكَ أَهْلِ الْإِفْكِ وَ مُفْسِدَ عَمَلِ السَّاحِرِینَ وَ مُبْطِلَ كَیْدِ أَهْلِ الْفَسَادِ مَنْ كَادَنِی بِسِحْرٍ أَوْ بِضُرٍّ عَامِداً أَوْ غَیْرَ عَامِدٍ أَعْلَمُهُ أَوْ لَا أَعْلَمُهُ وَ أَخَافُهُ أَوْ لَا أَخَافُهُ فَاقْطَعْ مِنْ أَسْبَابِ السَّمَاوَاتِ عَمَلَهُ حَتَّی تُرْجِعَهُ عَنِّی غَیْرَ نَافِذٍ وَ لَا ضَارٍّ لِی وَ لَا شَامِتٍ بِی إِنِّی أَدْرَأُ بِعَظَمَتِكَ فِی نُحُورِ الْأَعْدَاءِ فَكُنْ لِی مِنْهُمْ مُدَافِعاً أَحْسَنَ مُدَافَعَةٍ وَ أَتَمَّهَا یَا كَرِیم💥
📚كفعمی، مصباح، صفحه۲۲۸
📚بحار الانوار، جلد۹۲ ، صفحه۳۱۹
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🔹ذڪری ڪه
#خیر دنیا و آخرت
را همراه دارد 🔹🔶
پيامبر خدا ﷺ :
«لا حول ولا قوّة إلاّ باللّه » ،
گنجى از گنج هاى بهشت است.
هركس آن را بگويد ، خدا بر او مى نگرد و هركس كه خدا بر او بنگرد ، خير دنيا و آخرت را به او داده است.
📚 معجم السفر : ص 184 ح 587 ،
الفردوس : ج 5 ص 10 ح 7285
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
امام سجاد عليه السلام می فرمایند :
🔹سه حالت و خصلت در هر يك از مؤمنين باشد در پناه خداوند خواهد بود و روز قيامت در سايه رحمت عرش الهي مي باشد و از سختي ها و شدايد صحراي محشر در امان است:
🔹 اوّل آن كه در كارگشائي و كمك به نيازمندان و درخواست كنندگان دريغ ننمايد.
🔹دوّم آن كه قبل از هر نوع حركتي بينديشد كه كاري را كه مي خواهد انجام دهد يا هر سخني را كه مي خواهد بگويد آيا رضايت و خوشنودي خداوند در آن است يا مورد غضب و سخط او مي باشد.
🔹 سوّم قبل از عيب جوئي و بازگوئي عيب ديگران، سعي كند عيب هاي خود را برطرف نمايد.
📚بحارالأنوار، ج 75، ص141، حدیث 3
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#گشایش #کار💥
✅ اگر به نیت انجام کار مهمی از منزل خارج شوید و دلتان میخواهد که کارتان بگیرد و موفق شوید می توانید از این دستور مجرب استفاده کنید قبل ازخروج از منزل دستهایتان رو رو به آسمان بگیرید و اینها را بخوانیدو سپس از خدا حاجت بخـواهید
1️⃣ سوره جن ۱ مرتبہ
2️⃣ آیت الکرسی ۵ مرتبہ
3️⃣ صلوات ۵ مرتبہ
4️⃣لقَدْ جاء کُمْ رَسولٌ مِنْ اَنْفُسِکُمْ عَزیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّمْ حَریصٌ عَلَیْکُم بِالْمومنینَ رَؤفٌ رَحیمٌ👈 ۵ مرتبہ
5️⃣توَکَّلْتُ عَلیٰ الله لاحَوْلَ و لاقُوَّةَ اِلّآ بِاللهِ العَلیِّ العَظیم👈 ۶مرتبہ
📚معجزه قرآن و ادعیه
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔈تحلیل جالب استاد#رائفیپور از سقوط سوریه
جنگ ترکیبی پیچیده علیه بشار اسد که درنهایت منجربه سقوط او شد
#سوریه
☆ــــــــــــــــــــ
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
بهشتی بنام یلدا.mp3
12.14M
🌸 مهمانیها و دورهمیها را در شرایط آخرالزمان جدی بگیرید!
میتواند باطل کنندهی بسیاری از آفتها و جبران کنندهی عقبماندنها باشد.
#پادکست_روز
#استاد_شجاعی #استاد_رفیعی
#استاد_حیدری_کاشانی
منبع : جلسه ۳۹ از مبحث ارتباط موفق
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 توصیه مهم و جدی مرحوم آیت الله فاطمی نیا ...
📌 پس از تاکیدات فراوان به یک نکته اشاره می کند...
#امام_خامنه_ای_عزّاسلام
#آیت_الله_فاطمی_نیا(ره)
#جهادتبیین
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 اسرائیل خبیث با عملکردش ثابت کرد؛
🇮🇷 حرفی که جمهوری اسلامی میزد درست بود...
🪧 #وعده_صادق
🪧 #هشدار_خطر
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تاکید سال گذشتۀ رهبر انقلاب برای رفع ناترازی انرژی کشور چه بود⁉️
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت های #استاد_رائفی_پور
دلیل #قطعی_برق؟؟؟
تعطیلی نیروگاه های #برق در دوران کدام دولت؟؟
کی کم کاری میکنه؟
عمدی یا غیر عمدی؟
از چند سال پیش این #مشکلات را هشدار داده بودم!!
☆ـــــــــــــ
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
مداحی آنلاین - مقام مادرم حضرت فاطمه زهرا.mp3
3.76M
مقام مادرم حضرت فاطمه زهرا(س)
#پادکست🔊
رهبر معظم انقلاب🎙
#آیت_الله_مجتهدی_تهرانی🎙
استاد #محمد_شجاعی🎙
#سخنرانی🔊
#میلاد_حضرت_زهرا(س)🌸
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
مداحی آنلاین - در اسلام هرروز روز مادر است - استاد عالی.mp.mp3
3.54M
هر روز #روز_مادر است!
حجت الاسلام👇
#عالی🎙
#سخنرانی🔊
#میلاد_حضرت_زهرا(س)🌸
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنج افتخار امت پیامبر (ص) که به حضرت زهرا (س) ارتباط دارد!
حجت الاسلام👇
#رفیعی🎙
#سخنرانی📺
#میلاد_حضرت_زهرا(س)🌸
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
مداحی_آنلاین_شخصیت_حضرت_زهرا_استاد_فاطمی_نیا.mp3
3.03M
شخصیت حضرت زهرا(س)
آیتالله👇
#فاطمی_نیا🎙
#سخنرانی🔊
#میلاد_حضرت_زهرا(س)🌸
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ داستان قرآنی حضرت سلیمان و ملکه بلقیس و پرنده شگفت انگیز هُدهُد
#امام_زمان عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
جانم رضا 🍃🌸
طرف پنجره فولاد، هیاهو شده است
باز یڪ چشمہ از آن
لطف و ڪرم، رو شده است
مادرۍگریه ڪنان ذڪر رضا مۍگیرد
دست و پاۍ فلجۍ باز شفا مۍگیرد
#السلام_علیک_یاامام_رئوف
#یاامام_رضاجانم😍✋
اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ
#زيارت_مختصر_امام_رضا ع👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/132
💌💌💌💌💌💌💌
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دعای_فرج
#مهدےجان❤️
اے آفتاب زهرا،عجل علی ظهورک
تنهای شهر و صحرا،عجل علی ظهورک
گم گشته وجودی،هم غیب و هم شهودی
در دیده و دل ما،عجل علی ظهورک
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
به رسم وفای هر شب بخوانیم
#دعای_فرج_و
#الهی_عظم_البلاء_رو😍
متن دعا و طریقه خواندن نماز #امام_زمان عج 👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/102
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕