eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
12.1هزار دنبال‌کننده
32.2هزار عکس
6.9هزار ویدیو
479 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31 ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق یعنی رهبری ازجنس نور شافع دلهاست در بزم حضـــور عشـق یعنی کوری چشــم عدو بوســه بـر دستــان مــولا آرزو @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
.❤️✨. . . 😌 چادرم...😇 سیاہ‌ترین‌رنگ‌‌جهان... هم‌ڪہ‌باشد... باطنش‌رنگــی‌ست! پر‌از‌نقش‌حیاست...❤️ اگر‌تو‌فقط‌سیاهے‌اش‌رامیبینے... ایراد‌از‌چادر‌من‌نیست... عمیق‌ تر بنگر... . @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💙🍃 🍃🍁 ✍در بحار از حضرت‌امیرالمؤمنین(ع) منقول است ڪه حضرت‌رسول(ع) فرمودند: هر ڪه بخواهد دریابد فضیلت روز جمعه را پس بجا بیاورد. 💫پیش از ظهر چهاررڪعت نماز که قرائت ڪند 💫 در هر رڪعت یڪ مرتبه سوره(حمد) و پانزده مرتبه سوره (قُلْ هُوَ اللّهُ أحَدُ) 💫 پس چون از نماز فارغ شود استغفار نماید.هفتاد مرتبه (أسْتَغْغِرُ اللّهَ رَبَّی وَ أتُوبُ إلَیهِ) و بعد پنجاه‌مرتبه (لاحَوْلَ وَ لا قُوهِ إلاّ بِاللّهُ) و پنجاه مرتبه بگوید (لا إلهَ إلاّ اللّهُ وَحْدَهُ لاشَریکَ لَهُ) و پنجاه مرتبه بگوید (صَلّی اللّهُ عَلی النِّبیِّ الاُمِّیِّ و‌آلِهِ) 💯✍پس چون این عمل را بجا آورد از جاے خود برنمی‌خیزد تا خداوند او را از آتش دوزخ آزاد فرماید و نمازش را می‌آمرزد و می‌نویسد حق‌تعالی از براے او به هر حرفی ڪه بیرون آمده از دهان او (یعنی در این نماز شریف و اعمال) ثواب یڪ حج و یڪ عمره و بنا می‌ڪند از براے او به عدد هر حرفی یڪ شهرے در بهشت و عطا می‌فرماید به او ثواب هر ڪسی را ڪه نماز ڪرده باشد در مسجدهاے جامع شهرها با پیغمبران وبرآورده شدن تمام حاجات شرعیہ ✍🏻هرگاه ڪسے بعد از نمازِ روز جمعه آیه ۲۶ سوره اعراف را بنویسد و در منزل یا مغازه خود آویزان کند ، روزیش زیاد گردد✨ 📚 اسرار المقاصد ۱۰۱ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
گر "هشت " رضا و "نه" جواد است چه غم؟ بگذار که هشتم گرو نه باشد ... (ع)💫🌺 (ع)🌺 💫🌺 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
مداحی آنلاین - نشود بی سر و سامان دل من - رسولی.mp3
5.2M
🌺 (ع) 🌼 (ع) 💐 نشود بی سر و سامان دل من 💐با عنایات کریمان دل من 🎙 👏 👌فوق زیبا @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌺🍃🌸 🌸 @zohoreshgh ❣﷽❣ #باز_نشر 🔴1⃣ #چرا
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌺🍃🌸 🌸 @zohoreshgh ❣﷽❣ 🔴2⃣ ؟ / فواید و آثار معنوی اعتکاف(2) ⭕️ ؛ یعنی وقت گذاشتن برای ⭕️ ؛ یعنی نباید زد! باید وقت گذاشت! 💠 اعتکاف یعنی وقت گذاشتن برای کشف رابطه با خدا . نباید نوک زد! باید وقت گذاشت. اعتکاف به همین دلیل ویژه است. انسان سه روز «وقت» می‌گذارد، سه روز دنبال صاحب خانه می‌گردد و زمزمه‌اش این است که ای خدایی که نمی‌بینمت، نمی‌یابمت، نمی‌چشمت! تو کجا هستی؟! چگونه با من ارتباط برقرار خواهی کرد؟! کِی وجود تو را بیشتر لمس خواهم کرد؟! کِی حضور تو را بیشتر حس خواهم کرد؟! کِی می‌فهمم تو چگونه هستی؟! ، علیرضا پناهیان : 13-15 ماه رجب ؟ ـــــــــ 🌼 اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌼 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
5.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 ، تمرین زندگی جمعی 🔸 زندگی‌جمعی، مقدمه ظهور امام زمان(عج) حجت‌الاسلام پناهیان @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌙💕❤️🌙💕💛🌙💕💚🌙 @NedayQran ❣﷽❣ یادتون نره، آسونه حتما بخونین👇🏻 🌓در طول ماه رجب شصت رکعت نماز بجا آورد به این نحو که: در هر شب از این ماه، دو رکعت نماز بخواند، در هر رکعت، یک مرتبه «حمد» و سه مرتبه «قل یا ایّها الکافرون» و یک مرتبه «قل هو اللّه احد» بخواند و پس از سلام نماز، دستها را بلند کند و بگوید: لا اِلهَ اِلاَّ اللهُ، وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ، لَهُ الْمُلْکُ وَ لَهُ الْحَمْدُ، یُحْیى وَیُمیتُ، وَهُوَ حَىٌّ لایَمُوتُ، بِیَدِهِ الْخَیْرُ، وَهُوَ عَلى کُلِّ شَىْء قَدیرٌ، وَاِلَیْهِ الْمَصیرُ، وَلا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ الْعَلِىِّ الْعَظیمِ، اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد النَّبِىِّ الاْمِّىِّ وَ آلِهِ. 👋و آنگاه دست ها را به صورت خود بکشد. ☀️رسول خدا صلى الله علیه وآله فر مود: هر کس این عمل را به جا آورد، خداوند دعایش را مستجاب گرداند و پاداش 70 حج و عُمره را به او عطا می کند. 🌙💕❤️🌙💕💛🌙💕💚🌙 ❗️شبهای ماه رجب هر كدام نماز به خصوصی دارند که بسیاری از آنها در مفاتیح الجنان نیستند. هر شب نمار ش را با ذکر پاداشها شان در کانال قرار میدهیم.❗️ 👇 هر کس در این شب بعد از نماز مغرب دوازده رکعت نماز گذارد :هر رکعت به یک حمد و سه توحید در هر رکعت خداوند برای او قصری در بهشت بنا کند و درآن قصر خانه ها باشد به عدد ستارگان آسمان و در آن خانه ها نعمتهایی باشد که کسی بر وصف آن قادر نباشد. اللهم‌صل‌علی‌محمد‌آل‌محمد‌وعجل‌فرجهم و العن اعدائهم 🌹 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 🌙💕❤️🌙💕💛🌙💕💚🌙
Part27_ خار و میخک.mp3
11.29M
🇵🇸🕊🕊🕊🇵🇸🕊🕊🕊🇵🇸🕊فلسطین کلید رمزآلود است.. 🌷کتاب آموزنده، امنیتی و صوتی 🕊 🌷قسمت 7⃣2⃣ 🕊(مقدمه کتاب) 💠 نویسنده؛ یحیی ابراهیم سنوار 💠راوی؛ حسن همایی 💠ناشر؛ انتشارات کتابستان معرفت 💠تولید شده؛ از پایگاه صدای گویای ایران صدا 💠صدابردار؛ میثم جزی 💠تهیه‌کننده؛ سیدعلی میرطالبی‌پور 🕊لینک کتاب گویا از پایگاه ایران صدا https://book.iranseda.ir/DetailsAlbum/?VALID=TRUE&g=643988 🇵🇸🇵🇸🕊🕊🇵🇸🇵🇸🕊🕊 عج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
محمود که از عصبانیت حرکاتش تند شده بود به سرعت خودش را به آشپزخانه رساند دستش را بالا برد تا به فتان
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۹۹ و ۱۰۰ دم دم های عصر بود، روح الله با انبوهی کاغذ در جلویش سخت مشغول آنها بود، زینب غرق نقاشی و عباس هم مشغول شیطنت، فاطمه همانطور که با خشم عباس را نگاه میکرد، پاهای ورم کرده اش هم با دست ماساژ میداد که صدای تلفن همراهش بلند شد. زینب که دختری فهمیده بود، خود را به میز عسلی رساند و گوشی را برداشت و به طرف مادر داد، فاطمه نگاهش به اسم روی گوشی افتاد و تماس را وصل کرد و‌گفت: _الو،سلام شراره جان، ممنون شکر خدا بهترم، شما چطورین؟ آقا سعید خوبن؟! و بعد از تعارفات معمول، فاطمه در حالیکه با اشاره به عباس می فهماند که از روی پاهایش کنار برود گفت: _نمیدونم والا، صبر کنید گوشی را میدم به حاج آقا از خودش سوال کنید و بعد گوشی را به طرف روح الله داد، روح الله با تعجب به خودش اشاره کرد و وقتی مطمئن شد شراره با او کار دارد گوشی را گرفت. چند دقیقه ای شراره صحبت کرد و آخرش روح الله با گفتن "ان شاالله فردا یه فکری میکنم،" تمامش کرد. روح الله همانطور که گوشی را به طرف فاطمه میداد گفت: _تو به شراره گفتی که میخوایم خونه بخریم؟! فاطمه با تعجب ابروهایش را بالا داد و گفت: _نه من؟! مگه میخوایم خونه بخریم؟! روح الله قهقه ای زد و گفت: _ای وای میخواستم سورپرایزت کنم که نشد.همون پول هایی را که پس انداز کرده بودیم را می خواستم بزارم برای پیش خرید خونه و قراره یه وام هم از اداره بگیرم و خونه را بخرم. فاطمه با ذوق زدگی دستی به پاهای دردناکش کشید و گفت: _چه خوب! دستت دردنکنه که به فکر مایی، حالا این ربطش به شراره چی بود؟! روح الله برگه های جلویش را دسته کرد و گفت: _انگار میدونست ما پول و پله ای داریم، میگفت سعید دو تا خونه توی تهران دیده مفت، میخواد پولی جور کنه بخردشون و اونجور میگفت تا یکماه دیگه میتونه دوبرابر پولی را که برای خریدش داده با فروششون به دست بیاره، یه مقدار پول کم داشتن که از من میخواست، حالا من میخوام اگر تو راضی باشی این پول پیش خرید خونه را بهش بدم، سر ماه هم ازش میگیرم، شاید یه مقدار سود هم بده ، نظر تو چیه؟! فاطمه که انگار شراره خواهر واقعی اش هست، دلسوزانه لبخندی زد و گفت: _حالا ما اینهمه مدت بدون خونه بودیم، این یک ماه هم روش،بهش بده روح الله سری تکان داد و گفت: _خودمم همین نظرم هست، از طرفی میگفت یکی از اون خونه ها را به نام خودم میزنه یعنی در هر صورت ما صاحب خونه میشیم، خوبه؟! فاطمه نفس کوتاهی کشید و‌ گفت: _اون وام اداره را چی؟! روح الله گفت: _دوست دارم یه آلونک توی قم برا خودمون بگیریم، نظر تو چیه؟! فاطمه با خوشحالی سری تکان داد و گفت: _عالی میشه... روح الله برگه ها را جمع کرد، گوشی اش را برداشت و شماره سعید را گرفت..روح الله و فاطمه اصلا توجه نکردند که شراره از کجا میدانست آنها پول دارند و به چه راحتی شراره آن پول را از دستشان درآورد. ماه ها از بیماری فاطمه می گذشت و او همچنان درد میکشید، حتی پزشکان‌تهران هم از درمان این بیماری که به نظر ساده می امد عاجز شده بودند، روح الله میخواست برای تغییر روحیهٔ فاطمه هم که شده تغییری در وضع زندگیشان دهد و به فکر خرید خانه در تبریز بود، پولی را که سعید برای سرمایه گذاری خرید خانه از او قرض گرفته بود هم از دستشان رفته بود، زیرا به گفتهٔ سعید رفیقش که قرار بود خانه ها را بخرد پولش را بالا کشیده بود، روح الله از این موضوع چیزی به فاطمه نگفت تا مبادا دردی بر دردهایش اضافه شود، برای خرید خانه در تبریز، دو قطعه زمین را که در ورامین سالها قبل خریداری کرده بود برای فروش گذاشته بود و یک قطعه از انها با قیمت خوبی به فروش رفته بود و امروز از بنگاه معاملاتی به او زنگ زده بودند که قطعه دیگر هم مشتری خوبی برایش آمده، روح الله سخت مشغول کار بود تا کارهایش را راست و ریست کند و عصر به اتفاق فاطمه و بچه ها رهسپار شهرش شود تا هم زمین را بفروشد و هم در مجلس عروسی سعیده شرکت کند، البته او نمیدانست داماد خانواده اش کیست چون عقد سعیده و همسرش پنهانی انجام شده بود و انها فقط برای عروسی دعوت شده بودند. روح الله زنگ در را فشار داد و در باصدای تلیکی باز شد، روح الله وارد خانه شد، بچه ها همه لباس پوشیده و آماده حرکت بودند، روح الله با لبخند جواب سلام بچه ها را داد و رو به زینب گفت: _مامان کجاست عزیزم؟! زینب اتاق خواب را نشان داد و روح الله به طرف اتاق رفت، در اتاق را باز کرد، فاطمه را درحالیکه لباس بیرونی به تن داشت، روی تخت نشسته بود و زانوهایش را در بغل گرفته بود دید، چشمان اشک آلود فاطمه خیره به برگهٔ پیش رویش بود، با ورود روح الله بینی اش را بالا کشید و همانطور که سلام میکرد گفت:
ندای قـرآن و دعا📕
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۹۹ و ۱۰۰ دم دم های عصر بود، روح الله
_روح الله جان، در هم پشت سرت ببند و بیا اینجا کارت دارم روح الله با تعجب به فاطمه نگاه کرد، در را بست روی تخت کنار فاطمه نشست فاطمه برگه جلویش را نشان داد و گفت: _ببین روح الله، عزیز دلم! من سعی کردم زن خوبی برات باشم اما انگار تقدیرم نیست و این بیماری لعنتی منو از زندگی انداخته، من...من من خیلی تو رو دوست دارم و چون دوستت دارم نمیخوام سختی بکشی برا همین تو این برگه بهت اجازه دادم تا زن دوم بگیری لااقل اون زن بتونه کارهای اولیه زندگی را برات انجام بده.. فاطمه شروع به هق هق کرد و روح الله که واقعا غافلگیر شده بود، برگه را برداشت و همانطور مچاله اش می کرد به طرفی انداخت و گفت: _من با وجود فرشته ای مثل تو زن دیگه‌ای میخوام چه؟! و بعد نزدیک تر امد، سر فاطمه را در آغوش گرفت و ادامه داد: _تو تمام عمر و زندگی روح الله هستی، اگر دور از جانت روزی برسه که تو از دست و پا و همه چیز فلج هم بشی، روح الله مثل غلامی حلقه به گوش، نوکریت را میکنه، دیگه هم نبینم از این حرفا بزنی، حالا هم پاشو برو بیرون آبی به دست و روت بزن که باید بریم، بچه ها منتظرن پاشو و با زدن این حرف از اتاق بیرون رفت و در همین حین گوشی اش زنگ خورد فاطمه پشت سر روح الله لبخندی زد و از جا بلند شد، برگه مچاله شده را برداشت و همانطور که زیر لب میگفت: _این نشانه عشق دو طرفه است و باید مثل گنجی نگهش دارم به طرف کمد لباس رفت تا برگه را در صندوقچه ای کوچک و چوبی که اشیاء خاطره انگیزش را در ان نگه میداشت بگذارد. بیرون اتاق، روح الله مشغول صحبت با تلفن بود، پشت خط کسی جز شراره نبود که دوباره درخواست پول از روح الله داشت و ادعا میکرد پول را برای راه انداختن کاری برای سعید میخواهد، روح الله به حرفهای شراره گوش کرد و چون اهل دروغ نبود و نمیخواست بگوید پول ندارد و از طرفی تجربه قرض دادن پول را به سعید داشت، به او گفت: _ببین شراره خانم، پدرم یه مغازه لوازم خانگی برای سعید و‌ مجید راه انداخته، حالا سعید فعلا به همین کار بچسپه تا ببینیم چی میشه و با زدن این حرف از او خداحافظی کرد. روح الله گوشی را قطع کرد و همانطور خیره به گلهای ریز آبی رنگ فرش بود گفت: این از کجا فهمیده من الان تو حسابم پول دارم؟! 👈 .... واقعی ✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی» 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،🌼.🍂.🌼،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
_روح الله جان، در هم پشت سرت ببند و بیا اینجا کارت دارم روح الله با تعجب به فاطمه نگاه کرد، در را بس
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ فاطمه و روح الله به همراه زینب و عباس وارد تالار عروسی شدند، تالاری که به نظر میرسید یکی از بزرگترین تالارهای تهران باشد. عروسی که نه، انگار یک شویی بزرگ بود و زن و مرد در کنار هم مشغول حرکات موزون بودند. با ورود آنها پذیرایی از میهمانان شروع شد، پذیرایی عروسی به صورت سلف سرویس بود و انواع پلو ها و چلوها به همراه جوجه کباب و کباب بختیاری و چنجه و کوبیده با مخلفات و تزیینات زیاد، روی میزها به چشم میخورد به طوریکه انسان از انتخاب درمی ماند. شراره درحالیکه آرایشی غلیظ کرده بود و لباسی عریان و بدن نما پوشیده بود،باورود فاطمه،به طرفش رفت و همانطور که دست فاطمه را در دستش میگرفت و به سمت میز می‌برد گفت: 🔥_چرا دور کردین؟! بعدم بنداز این روسری را، یک شب خوش باش، یعنی شوهر تو دل نداره تو رو یک بار ببینه؟! فاطمه که دردی شدید داخل استخوان پایش پیچیده بود گفت: _ای خواهر دلت خوشه هااا، خودمون را لخت کنیم که نامحرم نگاهمون کنه و گناه برا خودمون بخریم که چی بشه؟! شراره که دید از در خوبی برای صحبت وارد نشده، توجه فاطمه را به سمت خوراکی‌های روی میز جلب کرد و گفت: 🔥_از این خوارکی های رنگ و وارنگ بخورین، ببین فتانه چه دست و پایی سوخته و چه خرج هایی کرده برا سعیده جااانش.. فاطمه با تعجب نگاهی به انواع خوراکی های روی میز کرد و گفت: _مگه خرج عروسی با داماد نیست؟! شراره سر در گوش فاطمه گذاشت و آهسته گفت: 🔥_اگر دوماد میخواست خرج کنه با یه چلو کباب سر و تهش هم میاورد، تمام خرج‌ها را فتانه و محمود کردن، البته گفتن به کسی نگین، تازه فتانه به منم وعده میداد که یه مراسم بهترش را برام میگیره.. فاطمه با یادآوری عروسی خودش که در حقیقت بله برون بود و فتانه نگذاشت عروسی بگیرن،آه کوتاهی کشید و روی صندلی نشست. شراره هم کنار فاطمه نشست و احوالش را گرفت و بعد شروع به حرف زدن کرد: 🔥_فاطمه جان، من همه اش به فکرتم و به خاطر بیماریت ناراحتم ولی سعید هم خیلی اعصاب خوردی داره، پشت هم خیطی بالا میاره، چند روز پیش بهش گفتم بیا با داداشت روح الله شریک شو و یه کاری راه بنداز آخه به نظرم روح الله هم مالش برکت داره هم شراکتش برا سعید میتونه خوش یمن باشه... فاطمه که واقعا منظور حقیقی حرفهای شراره را متوجه نمیشد گفت: _خوب مگه اقا محمود برا سعید و مجید یه مغازه راه ننداخته؟! بزار اونجا کار کنه، ان شاالله کارشون میگیره.. شراره اوفی کرد و گفت: 🔥_اه مجید هم لنگه سعید هست این دوتا پت و مت که نمیتونن کاری از پیش ببرن، کاش آقات میومد دست و بال سعید را میگرفت که اینقد من بدبخت از فتانه سرکوفت نخورم فاطمه نگاهش را به شراره دوخت و‌گفت: _تو چرا؟! مگه بدبختی ها سعید گردن تو هست؟! شراره که متوجه شد سوتی داده، از جا بلند شد و همانطور که جلوتر را نشان میداد گفت: 🔥_عه بزار ببین شیلا چکارم داره و از جا بلند شد.. چند روز بعد از عروسی پر از تجمل و اسراف سعیده، با تماس بنگاه معاملاتی روح الله و فاطمه از خانه آقا محمود به قصد فروش زمین بیرون آمدند، البته کسی از این موضوع خبر نداشت.نرسیده به بنگاه معاملاتی، تلفن روح الله زنگ زد و صدای هراسان سعید داخل گوشی پیچید: _الو داداش، خودت را برسون به مغازه و تماس قطع شد.. روح الله که خیلی نگران شده بود، با سرعت دور زد و راه مغازه را در پیش گرفت. وارد خیابان اصلی شدند و دودی غلیظ از سمت مغازه سعید به هوا بلند بود و آمبولانس هم آژیر کشان جلوی مغازه بود. روح الله پایش را روی گاز گذاشت و جلوی مغازه پیاده شد و وقتی رسید که مجید با صورت و دست و پایی سوخته را سوار آمبولانس کردند. کمی انطرف تر هم سعید درحالیکه سرو صورتش از دود اتش سیاه شده بود، مانند کودکی اشک میریخت. آمبولانس حرکت کرد و روح الله به طرف سعید رفت، دستش را روی شانه اش گذاشت، سعید که انگار آغوش گرمی برای گریه هایش پیدا کرده بود خودش را در بغل روح الله انداخت و گفت: _داداش بدبخت شدیم، کل سرمایه مان دود شد و رفت هوا... روح الله آرام با دستش پشت سعید را نوازش کرد و‌گفت: _فدا سرتون، دعا کن مجید طوریش نشه، چکار میکردین اینطور شد؟ سعید شانه هایش را بالا انداخت و همانطور که هق هق میکرد گفت: _با مجید اومدیم اینجا، من رفتم ماشین را پارک کنم، مجید در مغازه را باز کرد و داخل رفت، من از دور میدیدم، تا پای مجید به مغازه رسید یکدفعه با صدای مهیبی مغازه منفجر شد، نمیدونم دادش‌.. نمیدونم چیشد.. روح الله دستی به سر و موهای سعید کشید و گفت: