eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
11.3هزار دنبال‌کننده
31.7هزار عکس
6.7هزار ویدیو
477 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31 ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ حسین جانم 🌻پا میشوم بہ حرمٺِ نامٺ تمام قد 🌻خم میڪنم براے تو با احترام،قد 🌻هرگز مقابلِ احدے خم نمیشوم 🌻تا خم ڪنم براے تو در هر سلام،قد 😍✋ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
😍✋ ♡ مہـدے جـاڹ ♡ نیمي از ماه پر خیر رمضاڹ گذشت اما هنـوز خبرے از ظہـور تو در دڸ زنگار گرفتہ مڹ نیست ڪسي در ایڹ ضیافت محبوب تر است ڪہ تو سہـم بیشتـرے از قلبش را تسخیر ڪرده باشي 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ماه است"الهی العفو" عبد توغرق گناه است"الهی العفو" تو برانی ونبخشی،گدایت هستم آخرین راه من آه است"الهی العفو" @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 رباعے دعاے روز پانزدهم ماه مبارک ❤ برگرفته شده از متن زیباے دعا اے ڪاش به من مهلتِ جبران بدهی تا هست نفس فرصتِ احسان بدهی ایمان و تواضع مرا افزون ڪن تا اینڪه به ڪِبر، خطِ پایان بدهی 📝شاعر: @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌺➼‌┅═❧═┅┅───┄✧✦ ← 😍💚 °در نیمه مـ🌙ـاه رمضان ماه برآمد °سالار ڪریمان جهـ🌏ـان از سفر آمد ° از رطب‌ ذڪـر حسݩ‌جان °چون بر علے و فاطمه زیبا پســر آمد @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 🌺➼‌┅═❧═┅┅───┄✧✦
این پسر کیست چنین جلوه محشر دارد از همین کودکی اش هیبت حیدر دارد ماه مهمانی حق نیز به مهمانی اوست امشب افطار علی بوسه به پیشانی اوست تا در آئینه او حُسن خدا را دیدند نام او را ز سماوات حَسن نامیدند. . . 💚 ❣️ 🎊 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
از کرامات وسخا و جود و احسان حسن عالم هستی شده ریزه خور خوان حسن دردمندان را بگو این پسر مشکل گشاست در مدینه مرقدش تا ابد دارالشفاست 💚 ❤️ 🌺🎊 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_5888546041380210463.mp3
1.48M
🌸 (ع) 💐برکت نان به خاطر حسن است 💐شاطران از قدیم می گویند 🎤 👏 👌بسیار دلنشین @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی الحَسَنِ بْنِ سَیِّدِ النَّبِیِّینَ وَوَصِیِّ أَمِیرِ المُؤْمِنِینَ السَّلامُ عَلَیْکَ یابْنَ رَسُولِ الله السَّلامُ عَلَیْکَ یابْنَ سَیِّدِ الوَصِیِّیَنَ، أَشْهَدُ أَنَّکَ یابْنَ أَمِیرِ المُؤْمِنِینَ أَمِینُ الله وَابْنُ أَمِینِهِ عِشْتَ مَظْلُوماً وَمَضْیَت شَهِیداً، وَأَشْهَدُ أَنَّکَ الإمام الزَّکِیُّ الهادِی المَهْدِیُّ، اللّهُمَّ صَلِّ عَلَیْهِ وَبَلِّغْ رُوحَهُ وَجَسَدَهُ عَنِّی فِی هذِهِ السَّاعَةِ أَفْضَلَ التَّحِیَّةِ وَالسَّلامِ. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم اجمعین 🌹 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
1_4934049362968838168.mp3
856.2K
🎧صوتی (ع) زیارت همگی قبول حق ان شاءالله @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي فِيهِ طَاعَةَ الْخَاشِعِينَ وَ اشْرَحْ فِيهِ صَدْرِي بِإِنَابَةِ الْمُخْبِتِينَ بِأَمَانِكَ يَا أَمَانَ الْخَائِفِينَ‏ اى خدا در اين روز طاعت بندگان خاشع خود را نصيب من گردان و شرح صدر مردان فروتن خدا ترس را به من عطا فرما به حق امان بخشى خود اى ايمنى دلهاى ترسان. @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_887331829512667178.mp3
657.7K
🔶«اللّٰهُمَّ ارْزُقْنِى فِيهِ طاعَةَ الْخاشِعِينَ؛ وَ اشْرَحْ فِيهِ صَدْرِى بِإنابَةِ الْمُخْبِتِينَ؛ بِأَمانِكَ يَا أمانَ الْخائِفِينَ.» 🔶«خداوندا! در این ماه، طاعت فروتنان را نصیبم کن؛ و شرح صدر مردان فروتن و خداترس را به من عطا فرما؛ به امان دادنت، ای امان‌ ترسناکان.» @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
👇👇 برای عزیزانی که میخواند زودتر تلاوت کنند
4_872278501716131896.mp3
7.12M
💠ختم روزانه کلام الله مجید 💠با تلاوت استاد صدیق منشاوی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_333285742727922223.mp3
4.27M
🔺 (تند خوانی) قرآن کریم مدت زمان: ۳۳ دقیقه حجم: ۴ مگابایت اللهم العجل لولیک الفرج الساعـه @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_872278501716131895.mp3
7.12M
💠ختم روزانه کلام الله مجید 💠با تلاوت استاد صدیق منشاوی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
Juz-016.pdf
1.68M
متن آیه به آیه همراه با معنی ♦️16♦️ (PDF) •-------------------•°•---------------------• @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨✨✨✨🌼🌺🌼✨✨✨✨ ❣﷽❣ 🌜☀️📖☀️🌛 : روز بسیار بافضیلتى است ودادن صدقه و خیرات و کمک به مستمندان در این روز پاداش زیادى دارد . عمل ام داود نیز دراین روز وارد شده است. ☘️✨☘️✨☘️✨☘️ 6️⃣1️⃣ : دوازده رکعت در هر رکعت بعد از حمد دوازده مرتبه سوره ی تکاثر، :مولاعلی (ع) فرمود:هر کس بخواند از قبر خارج می شود در حالی که خوشحال است و ندا می کند به شهادت (ان لا اله الا الله) تا اینکه وارد قیامت شود پس امر می شود او را به بهشت برند. 🌓 مستحب است در هر شب ماه رمضان دو رکعت نماز در هر رکعت حمد و توحید سه مرتبه و چون سلام داد بگوید: سُبْحَانَ مَنْ هُوَ حَفِیظٌ لا یَغْفُلُ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ رَحِیمٌ لا یَعْجَلُ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ قَائِمٌ لا یَسْهُو سُبْحَانَ مَنْ هُوَ دَائِمٌ لا یَلْهُو پس بگوید تسبیحات اربع را هفت مرتبه پس بگوید سُبْحَانَکَ سُبْحَانَکَ سُبْحَانَکَ یَا عَظِیمُ اغْفِرْ لِیَ الذَّنْبَ الْعَظِیمَ پس ده مرتبه صلوات بفرستد بر پیغمبر و آل او علیهم السلام کسى که این دو رکعت نماز را بجا آورد بیامرزد حق تعالى از براى او هفتاد هزار گناه ✋😍 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ✨✨✨✨🌼🌺🌼✨✨✨✨
Samavati-Dua-Mujeer-FA.mp3
38.58M
✨📖✨ازحضرت رسول(ص) روايت شده هرکس در" "( شبهای سيزدهم و چهارهم و پانزدهم)ماه رمضان بخواند آمرزيده میشود. 🎬✨ متن عربی و ترجمه 👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/500 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
👇ادامه قسمت ۸۴ #جانم_میرود 👇 اولی را دیلیت کرد... دومی را لمس کرد با خواندن پیام از عصبانیت احساس
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۸۵ مهیا، نمی توانست در چشمان شهاب نگاه کند. سرش را پایین انداخت.... _سوال من جوابی نداشت مهیا خانم؟! ــ من حقیقت رو گفتم. شهاب، دستی در موهایش کشید. _پس قضیه تلفن و حرفاتون چی بود. _شما نباید... فالگوش می ایستادید. شهاب خنده عصبی کرد. _فالگوش؟! جالبه!!... خانم، شاید شما حواستون نبود ولی صداتون اونقدر بلند بود؛ که منو از پایگاه کشوند بیرون... مهیا از حرفی که زده بود، خیلی پشیمون شده بود. _نمیخواید حرفی بزنید؟! این اتفاق ساده نبود که بخواید بهش بی توجه ای کنید. _من هم تازه فهمیدم کار اونه! _کار کی؟! اصلا برا چی اینکار رو کردند؟! مهیا که نمی خواست، شهاب از چیزی با خبر بشود گفت. _بهتره شما وارد این موضوع نشید. این قضیه به من مربوط میشه! با اجازه!... شهاب، به رفتن مهیا خیره شد.نمیدانست چرا این دختر اینگونه رفتار میکرد.در پایگاه را قفل کرد و سوار ماشینش شد.سرش را روی فرمون گذاشت. ذهنش خیلی آشفته شده بود. برای کاری که میخواست انجام دهد، مصمم بود....اما با اتفاق امروز....وقتی او را در کوچه دید، او را نشناخت اما بعد از اینکه مطمئن شد مهیا است، وهمزمان با دیدن ماشینی که به سمتش می آمد، با تمام توانش اسمش را فریاد زد.وقتی ماشین رد شد و مهیا را روی زمین، سالم دید؛ نفس عمیقی کشید. خداروشکری زیر لب زمزمه کرد و به طرفش دوید.ولی الان با صحبت های تلفنی مهیا، بیشتر نگران شده بود. ماشین را روشن کرد و به سمت خانه رفت. بعد از اینکه ماشین را در حیاط پارک کرد، به طرف تختی که در کنار حوض بود؛ رفت و روی آن نشست.... شهین خانم، با دیدن پسرش که آشفتگی از سر و رویش می بارید، لبخندی زد. او می دانست در دل پسرش چه می گذرد... شهاب، به آب حوض خیره شده بود. احساس کرد که کسی کنارش نشست. با دیدن مادرش لبخند خسته ای زد‌. _سلام حاج خانوم! _سلام پسرم! چیزی شده؟! شهاب، خودش را بالاتر کشید و سرش را روی پاهای مادرش گذاشت. _نمیدونم! شهین خانم، نگاهی به چشمان مشکی پسرش که سرخ شده بودند؛ انداخت... موهای پسرش را نوازش می کرد. _امروز قبل از اینکه بری بیرون حالت خوب بود! پس الان چته؟! _چیزی نیست حاج خانم... فقط یکم سردرگمم! شهین خانوم لبخندی زد و بوسه ای روی پیشانی شهاب کاشت. _سردرگمی نداره... یه بسم الله بگو، برو جلو... شهاب حالا که حدس می زد، مادرش از رازش با خبر شده بود؛ لبخند آرام بخشی زد. _مریم کجاست؟! ــ با محسن رفتند بیرون. شهاب چشمانش را بست و به خودش فرصت داد، که در کنار مادرش به آرامش برسد... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
ندای قـرآن و دعا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۸۵ مهیا، نمی توانست در چشمان شهاب نگاه کند. سرش را پایین
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۸۶ _وای بابا! باورم نمیشه، یعنی میگید برم مشهد؟! _آره! مهیا نمی توانست باور کند. با تعجب به پدر و مادرش که با لبخند نگاهش می کردند، خیره شده بود. _سرکارم که نمی گذارید؟! احمد آقا بلند خندید. _نه پدر جان! این کارت.. برو پول بگیر؛ یه ساعت دیگه هم ثبت نام شروع میشه. مهیا از جایش بلند شد،... دو قدم جلو رفت، ایستاد و به طرف مادر و پدرش چرخید. _جدی یعنی برم؟! مهلا خانم اخمی کرد. _لوس نشو... برو دیگه! مهیا به اتاقش رفت.... زود لباس هایش را عوض کرد. چادرش را سرش کرد. بوت هایش را پا کرد و به طرف پایین رفت... در را باز که کرد... همزمان شهاب از خانه بیرون آمد. مهیا تا میخواست سلام کند، شهاب به او اخمی کرد و سوار ماشینش شد. مهیا، با تعجب به ماشین شهاب که از کوچه بیرون رفت؛ خیره شد.در دوباره باز شد، اما اینبار عطیه بیرون آمد.... عطیه با دیدن مهیا، لبخندی زد و به طرفش آمد. _سلام مهیا خانوم گل! خوبی؟! _سلام عطیه جون! خوبم، ممنون! تو خوبی؟! اینجا چیکار میکنی؟! _خوبم شکر. حوصلم سر رفته بود... اومدم پیش شهین خانوم. ــ شوهرت کجاست پس؟! _خدا خیرش بده محمد آقا! فرستادش کمپ، داره ترک میکنه. _خداروشکر... ــ تو کجا میری؟! مهیا، با ذوق شروع به تعریف قضیه کرد. _واقعا خوشا به سعادتت! پس این مریم چی می گفت؟!! _چی گفت؟! _کشت ما رو دو ساعت غر میزد، که مهیا نمیاد مشهد...اینقدر غر زد که بنده خدا شهاب، سر درد گرفت. زد بیرون از خونه... مهیا لبخندی به رویش زد و بعد از خداحافظی به طرف بانک حرکت کرد. همه راه با خوش فکر می کرد، که اینقدر صحبت کردن در مورد من اذیت کننده است،.... که ترجیح میدهد در خونه نماند؟!! غمگین، پول را از عابر بانک در آورد و به سمت مسجد رفت. کنار مسجد یک پارچه بزرگ، نصب کرده بودند. "محل ثبت نام اردوی مشهد مقدس" مهیا از دور سارا و نرجس و مریم را دید. در صف ایستاد.بعد از چند دقیقه نوبتش رسید، محسن پشت میز نشسته بود. بدون اینکه سرش را بلند کند؛ پرسید: _نام ونام خانوادگی؟! _مهیا رضایی! محسن سرش را بالا آورد، با دیدن مهیا سر پا ایستاد. _سلام خانم رضایی! حالتون خوبه؟! _سلام! خیلی ممنون... شما خوبید؟! _شکرخدا! شما هم ان شاء الله میاید؟! _بله اگه خدا بخواد. محسن لبخندی زد و مریم را صدا زد. _حاج خانوم، بفرمابید خانم رضایی هم اومدند! دیگه سر ما غر نزنید!! دخترها با دیدن مهیا، به طرفش آمدند. _نامرد گفتی نمیام که!! _قرار نبود بیام... امروز مامانم و بابام سوپرایزم کردند! مریم او را درآغوش گرفت. _ازت ناراحت بودم... ولی الان میبخشمت. _برو اونور پرو... با صدای سرفه های شهاب، از هم جدا شدند.اخم های نرجس هم، با دیدن شهاب باز شدند.شهاب، با اخم به مهیا نگاهی انداخت و روبه محسن گفت: _آمار چقدر شد؟! محسن یه نگاهی به لیست انداخت. _الان با خانم رضایی؛ خانم ها میشن ۲۵نفر... شهاب، با تعجب به مریم نگاه کرد. مریم لبخندی زد. _اینجوری نگام نکن... اونم میاد. مریم روبه مهیا ادامه داد: _امروز اینقدر بالا سرش غر زدم که کلافه شد. _شهاب دیدی چقدر خوب شد؛ مهیا هم میاد دیگه! شهاب مهم نیستی زیر لب زمزمه کرد. دختر ها با تعجب به شهاب و مهیا نگاه کردند.محسن اخمی به شهاب کرد.شهاب کلافه دستی در موهایش کشید.لیست را برداشت. _من میرم لیست رو بدم به حاح آقا... و از بقیه دور شد. خودش هم نمی دانست، چرا اینقدر تلخ شده بود... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
ندای قـرآن و دعا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۸۶ _وای بابا! باورم نمیشه، یعنی میگید برم مشهد؟! _آره!
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۸۷ _لباس پوشیدی... جایی میری؟! _آره مامان! با دخترها و آقا محسن میریم معراج شهدا... _بسلامتی قبول باشه! دعامون کنید. _محتاجیم به دعا! بابایی نیستش؟! _نه! رفته مسجد. جلسه دارند. _باشه... پس من رفتم دیر کردم نگران نشید چون ممکنه برا نماز هم اونجا بمونیم. _باشه عزیزم؛ ولی زنگ زدم موبایلت رو جواب بده. _چشم! از پله ها پایین آمد. در را باز کرد. دختر ها دم در بودند. _سلام! همه جواب سلامش را دادند.... مهیا، به ماشین محسن اشاره ای کرد. _بریم دیگه؟! مریم به او اخمی کرد. _انتظار ندارید که همتون رو همراه خودم و حاجیم ببرم... سارا، ایشی گفت! _پس با کی میریم؟! انتظار داری پشت سرتون سینه خیز بیایم؟! مریم خندید. _دیوونه تو و سارا و...چشمکی به او زد. _نرجس جونت با شهاب میاید! این بار مهیا، برعکس بارهای قبلی با آمدن اسم شهاب، اخم هایش درهم جمع شد. شهاب و نرجس آمدند....نرجس با دیدن مهیا، حتی سلامی نکرد. مهیا آرام سلامی گفت؛ که شهاب با اخم جوابش را داد. مهیا اخم هایش را جمع کرد.و در دلش به خودش کلی بدو بیراه گفت؛ که چرا سلام کرد!! همه سوار شدند.... مهیا که اصلا حواسش به بقیه نبود، سرجایش مانده بود.حتی وقتی سارا صدایش کرد؛ متوجه نشد. شهاب بلندتر صدایش کرد. مهیا به خودش آمد. _خانم محترم بیاید دیگه! و با اخم سوار ماشین شد.مهیا، دوست داشت، بیخیال رفتن شود. اما مطمئن بود؛ شهاب این بار مسلماً کله اش را میکند. سوار ماشین شد....نرجس جلو نشست و سارا و مهیا پشت.مهیا با ناراحتی به شهاب و نرجس نگاهی انداخت.نمیدانست چرا تا الان فکر می کرد؛ شهاب، از نرجس دل خوشی ندارد. اما اشتباه فکر میکرد. شهاب خیلی خوب با او رفتار میکرد. یاد رفتارهای اخیر شهاب افتاد. دوست نداشت بیشتر از این به این چیز ها فڪر کند...چشمانش را محکم روی هم بست. _حالت خوبه مهیا؟! مهیا به طرف سارا برگشت. لبخندی زد. _خوبم! سرش را بلند کرد، با اخم شهاب در آینه مواجه شد.مجبور شد سرش را پایین بیندازد. موبایل مهیا زنگ خورد.... مهیا بی حوصله موبایلش را درآورد.با دیدن اسم مهران، از عصبانیت دستانش مشت شد.رد تماس زد، اما مهران بیخیال نمی شد. _مهیا خانم؛ نمی خواید به تلفنتون جواب بدید؛ خاموشش کنید....سرمون رفت. و آرام زیر لب شروع به غرغر کردن کرد.سارا و نرجس که خیلی از رفتار شهاب شوکه شده بودند؛... حرفی نزدند.سارا به مهیا که در خودش جمع شده بود، و چمشانش سرخ شده بودند نگاهی انداخت. مهیا، دلش از رفتار جدید شهاب، شکسته بود.... باور نمی کرد، این مرد همان شهابی باشد، که روزهایی که ماموریت بود، شب و روز به خاطر نبودش گریه میکرد.... به محض رسیدن مهیا پیدا شد.سارا قبل از پیاده شدن روبه شهاب گفت: _آقا شهاب! رفتارتون اصلا درست نبود. نرجش حالت متعجب به خود گرفت: ـــ ای وای سارا جون! آقا شهاب چیزی نگفتن که... _لطفا تو یکی چیزی نگو! سارا هم پیاده شد.... مریم کنار سارا ایستاد. مریم_ سارا؛... مهیا چشه چشماش پر از اشک بودند. ازش پرسیدم، چته؟! فقط گفت، من میرم داخل... سارا، ناراحت به رفتن مهیا نگاهی انداخت. _از خان داداشت بپرس! مریم متوجه قضیه شد...برادرش هم دیشب؛ هم الان؛ رفتار مناسبی با مهیا نداشت. حرفی نزد و همراه محسن به داخل رفتند... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝