eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
12.4هزار دنبال‌کننده
32.4هزار عکس
7هزار ویدیو
479 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31 eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran دعا و سرکتاب نمیکنم
مشاهده در ایتا
دانلود
📘 🌙👋 در کتاب اقبال الاعمال آمده است: از جابر بن عبدالله انصاری روایت کرده که در روز جمعه آخر ماه رمضان به خدمت پیامبر (ص) رفتم وقتی که نگاه آن حضرت به من افتاد فرمود:‌ ای جابر! این آخر جمعه‌ای است از ماه رمضان؛ پس آن را وداع کن و بگو: 《اللَّهُمَّ لَا تَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنْ صِيَامِنَا إيَّاهُ ، فَإنْ جَعَلْتَهُ فَاجْعَلْنِي مَرْحُوماً وَلَا تَجْعَلْنِي مَحْرُوماً》 خدایا این ماه را آخرین بار روزه ما در ماه رمضان قرار مده اگر قرار داده‏اى پس مرا رحمت شده بدار، نه محروم‏ از رحمت. هر کسی دعای بالا را در این روز بخواند به دو خصلت نیکو دست خواهد یافت: یا به ماه رمضان بعد خواهد رسید و یا به آمرزش خداوند و رسیدن به رحمت بی‌منت‌های او. @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِيهِ مُحِبّاً لِأَوْلِيَائِكَ وَ مُعَادِياً لِأَعْدَائِكَ مُسْتَنّاً بِسُنَّةِ خَاتَمِ أَنْبِيَائِكَ يَا عَاصِمَ قُلُوبِ النَّبِيِّينَ‏ اى خدا مرا در اين روز محب دوستانت و عدو دشمنانت قرار ده و در راه و روش به طريقه و سنت خاتم پيغمبرانت بدار اى عصمت بخش دلهاى پيغمبران. @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_887331829512667188.mp3
861.8K
✨بسم اللّه الرحمن الرحيم✨ 💠اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى فیهِ مُحِبَّاً لاَِوْلِیآئِکَ وَمُعادِیاً لاَِعْدآئِکَ مُسْتَنّاً بِسُنَّةِ خاتَِمِ اَنْبِیآئِکَ یا عاصِمَ قُلُوبِ النَّبِیّینَ💠 ✨خداوندا مرا در این روز محب دوستانت ودشمن دشمنانت قرار ده ودر راه روش به طریقه وسنت خاتم پیغمبرانت بدار ای عصمت بخش دلهای پیعمبران✨ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
👇👇 برای عزیزانی که میخواند زودتر تلاوت کنند
4_333285742727922316.mp3
4.31M
🔺 (تند خوانی) قرآن کریم مدت زمان: ۳۳ دقیقه حجم ۴،۱ مگابایت اللهم العجل لولیک الفرج الساعـه @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_872278501716131922.mp3
6.91M
💠ختم روزانه کلام الله مجید 💠با تلاوت استاد صدیق منشاوی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_872278501716131921.mp3
6.55M
💠ختم روزانه کلام الله مجید 💠با تلاوت استاد صدیق منشاوی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
Juz-026.pdf
1.55M
متن آیه به آیه همراه با معنی ♦️26♦️ (PDF) •-------------------•°•---------------------• @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨✨✨✨🌼🌺🌼✨✨✨✨ @zohoreshgh ❣﷽❣ 6⃣2⃣ هشت رکعت (چهار تا دو رکعتی)، در هر رکعت بعد از حمد صد مرتبه سوره توحید. ثواب: درهای آسمان برویش باز شود و مقاماتی نزد خدا یابد. 🌓 مستحب است در هر شب ماه رمضان دو رکعت نماز در هر رکعت حمد و توحید سه مرتبه و چون سلام داد بگوید: سُبْحَانَ مَنْ هُوَ حَفِیظٌ لا یَغْفُلُ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ رَحِیمٌ لا یَعْجَلُ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ قَائِمٌ لا یَسْهُو سُبْحَانَ مَنْ هُوَ دَائِمٌ لا یَلْهُو پس بگوید تسبیحات اربع را هفت مرتبه پس بگوید سُبْحَانَکَ سُبْحَانَکَ سُبْحَانَکَ یَا عَظِیمُ اغْفِرْ لِیَ الذَّنْبَ الْعَظِیمَ پس ده مرتبه صلوات بفرستد بر پیغمبر و آل او علیهم السلام کسى که این دو رکعت نماز را بجا آورد بیامرزد حق تعالى از براى او هفتاد هزار گناه ✋😍 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ✨✨✨✨🌼🌺🌼✨✨✨✨
🌟◽️🌟◽️🌟◽️🌟◽️🌟◽️🌟 @zohoreshgh ❣﷽❣ یَا جَاعِلَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ آیَتَیْنِ یَا مَنْ مَحَا آیَةَ اللَّیْلِ وَ جَعَلَ آیَةَ النَّهَارِ مُبْصِرَةً لِتَبْتَغُوا فَضْلا مِنْهُ وَ رِضْوَانا یَا مُفَصِّلَ کُلِّ شَیْ‏ءٍ تَفْصِیلا یَا مَاجِدُ یَا وَهَّابُ یَا اللهُ یَا جَوَادُ یَا اللهُ یَا اللهُ یَا اللهُ لَکَ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى وَ الْأَمْثَالُ الْعُلْیَا وَ الْکِبْرِیَاءُ وَ الْآلاءُ أَسْأَلُکَ أَنْ تُصَلِّیَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَنْ تَجْعَلَ اسْمِی فِی هَذِهِ اللَّیْلَةِ فِی السُّعَدَاءِ وَ رُوحِی مَعَ الشُّهَدَاءِ وَ إِحْسَانِی فِی عِلِّیِّینَ وَ إِسَاءَتِی مَغْفُورَةً وَ أَنْ تَهَبَ لِی یَقِینا تُبَاشِرُ بِهِ قَلْبِی وَ إِیمَانا یُذْهِبُ الشَّکَّ عَنِّی وَ تُرْضِیَنِی بِمَا قَسَمْتَ لِی وَ آتِنَا فِی الدُّنْیَا حَسَنَةً وَ فِی الْآخِرَةِ حَسَنَةً وَ قِنَا عَذَابَ النَّارِ الْحَرِیقِ وَ ارْزُقْنِی فِیهَا ذِکْرَکَ وَ شُکْرَکَ وَ الرَّغْبَةَ إِلَیْکَ وَ الْإِنَابَةَ وَ التَّوْبَةَ وَ التَّوْفِیقَ لِمَا وَفَّقْتَ لَهُ مُحَمَّدا وَ آلَ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَ عَلَیْهِمْ اى قراردهنده شب و روز، دو نشانه، اى آن‏ که نشانه شب را محو ساخت، و نشانه روز را روشنى‏ بخش قرار داد، تا فضل و خشنودى ‏اش را طلب کنند، اى جدا کننده هرچیز به دقت بسیار، اى بزرگوار، اى بخشنده، اى خدا، اى سخاوتمند، اى خدا اى خدا اى خدا، نام هاى نیکو‌تر و نمونه‏ هاى بر‌تر و بزرگمنشى و نعمت ها از آن توست، از تو درخواست مى‏ کنم که بر محمّد و خاندان محمّد درود فرستى، و قرار دهى در این شب نام مرا از سعادتمندان و روحم را با شهیدان، و نیکوکارى ‏ام را در بلند مرتبه‏‌ ترین درجه بهشت و گناهم را آمرزیده، و به من ببخشى یقینى که قلبم با آن همراه باشد، و باورى که شک را از من زدوه سازد، و خشنودى به آنچه نصیبم‏ نمودى، و در دنیا و آخرت پاداش نیکو به ما عنایت فرما، و از عذاب آتش سوزان ما را حفظ کن، و در این شب ذکر و شکر خویش و رغبت به سویت، و بازگشت و توبه را روزى ‏ام گردان، و به آنچه محمّد و خاندان محمّد را (درود خدا بر او و ایشان) بر آن موفّق نمودى توفیقم ده 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 🌟◽️🌟◽️🌟◽️🌟◽️🌟◽️🌟
ندای قـرآن و دعا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۰۲ در مسیر حرفی نزدند...مهیا نگاهی به جاده انداخت. نزدیک
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۰۳ شهاب، سجاده اش را جمع کرد.... کوله اش را روی شانه اش گذاشت، و از اتاقش بیرون رفت. آرام آرام از پله ها پایین آمد.کفش هایش را از جا کفشی درآورد؛ تا می خواست کفش هایش را پا کند، با صدای محمد آقا ایستاد. ـ شهاب داری میری؟! ـ آره بابا! ـ چرا اینقدر بی سرو صدا؟! ـ خب، گفتم خوابید. بیدارتون نکنم. ـ یعنی اگه برای نماز بیدار نمی شدم، تو خداحافظی نمیکردی... ـ شرمنده فک کردم مامان، بهتون گفت دیشب. ـ آره! مادرت گفت داری میری ماموریت. به شهاب نزدیک شد و دستی روی شانه اش گذاشت. ـ چیزی شده شهاب؟! شهاب لبخندی زد. ـ نه! ـ مطمئن باشم؟! ـ مطمئن باشید. محمد آقا، خداروشکری زیر لب گفت.شهاب کفش هایش را روی زمین گذشت، و مشغول پا کردنشان شد. ــ میخوای بری با مهیا خداحافظی کنی؟؟ دستان شهاب، برای چند ثانیه از حرکت ایستادند. ــ نه دیشب ازش خداحافظی کردم! با زنگ خوردن تلفن شهاب؛ شهاب، با پدرش خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.... ماشین آرش، سر کوچه بود. نگاهی به اتاق تاریک مهیا انداخت و لبخند غمگینی زد. کوله اش را روی شانه اش جابه جا کرد، و به سمت ماشین آرش رفت. **** مهیا از صبح تا الان هر چقدر به شهاب زنگ زده بود؛ جوابش را نمیداد...کلافه از جایش بلند شد و شروع به آماده شدن کرد.قرار بود، همراه نرجس و شهین خانوم به مهمانی زنانه، که خانه ی یکی از اقوام شهین خانوم برگزار میشد؛ بروند.بعد از نیم ساعت، آماده شده بود و روبه روی آینه، مشغول مرتب کردن چادرش بود؛ که موبایلش زنگ خورد. _جانم مریم؟! _.... _اومدم! زود کیفش را برداشت. ــ مامان من رفتم. ــ بسلامت مادر جان! مهیا از پله ها پایین آمد. به سمت ماشین محمد آقا رفت. سوار ماشین شد. ــ سلام! محمد آقا و شهین خانوم با مهربانی جوابش را دادند. ــ چه خبر مهیا خانوم؟! ــ سلامتی! اگه این داداشت جواب تلفن مارو بده... مریم دستی به روسریش کشید. ــ شهاب اصلا تو ماموریتا جواب تلفن نمیده، به خودت زحمت نده... مهیا با شوک گفت. ــ ماموریت؟؟؟!!!!.... ــ آره دیگه صبح رفت ماموریت! مریم باتعلل پرسید: ــ یعنی چیزی به تو نگفت؟! مهیا لبخند تلخی زد. ــ چرا چرا دیشب بهم گفت، فقط یکم نگران شدم، که جواب تلفنشو نداد.... مریم شروع کرد به دلداری دادن؛ ولی مهیا متوجه صحبت هایش نمیشد. فقط سرش را تکان می داد؛ یا بعضی اوقات با یک یا دو کلمه حرف هایش را تاکید می کرد. باورش نمی شد، شهاب بدون خداحافظی رفته باشد... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
ندای قـرآن و دعا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۰۳ شهاب، سجاده اش را جمع کرد.... کوله اش را روی شانه ا
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۰۴ ماشین ایستاد....مهیا نگاهی به در سفید روبه رویش انداخت. بعد از خداحافظی با محمد آقا، به طرف خانه رفتند. در با صدای تیکی باز شد.وارد خانه شدند. همه به استقبالشان آمدند. مهیا لبخند تلخی زد؛ با همه سلام واحوالپرسی کردند، شهین خانم او را کنارش نشاند. همه کنجکاو بودند که عروس شهین را ببیند. بعضی از نگاه ها دوستانه بود و بعضی ها... دخترهای جوان،دورهم نشسته بودند و از آخرین مدل های لباس حرف می زدند.... مهیا فقط گهگاهی با لبخند حرف هایشان را تایید می کرد.کم کم بحث به سمت کنسل شدن، اردوی مشهد رفت. مهیا چشمانش را روی هم فشار داد. دیگر تحمل اینجا نشستن را نداشت. از جایش بلند شد که بیرون برود؛ که با صدای شهین خانوم به طرفش رفت. ــ بیا! بشین پیشم عزیزم... مهیا نمی توانست قبول نکند. لبخندی زد وکنارش نشست. ــ اینم عروس شهاب! البته دخترم مهیا خانم! مهیا لبخند و ممنونی در پاسخ به تبریک ها و تعریف ها گفت.سوسن خانم تابی به گردنش داد. ــ میگم مهیا جان، شهاب کجاست الان؟؟ مهیا، بشقاب میوه را از دست میزبان گرفت و تشکری کرد. ــ شهاب ماموریته... ــ واه... الان وقت ماموریته؟!! مهیا، چاقو را برداشت و مشغول پوست کندن میوه ها شد. ــ کاره دیگه... پیش میاد. سوسن خانم که هنوز دلش خنک نشده بود و دوست داشت، بیشتر مهیا را آزرده خاطر کند؛ لبخند شیطانیی زد. ــ والا اگه زندگی و زنش، براش عزیز و مهم بودند... اینقدر زود نمی رفت، ماموریت! مهیا آخ آرامی گفت.... نگاهی به دست بریده اش انداخت. شهین خانم هول کرد و سریع به طرف مهیا آمد. _وای مهیا! چیکار کردی با خودت! ببینم دستت رو... مهیا لبخند غمگینی زد. نمیتوانست حرفی بزند. وگرنه این بغضی که در گلویش نشسته بود، میشکست. مریم با اخم به سمتشان آمد. _مامان بشین. خودم با مهیا میرم. ثریا جان، سرویس بهداشتی کجاست؟! ــ آخر راهرو. جعبه کمک های اولیه هم همونجاست. مریم، دست مهیا را گرفت و به طرف سرویس بهداشتی رفتند.در را بست و دست مهیا را زیر آب سرد گذاشت.مهیا چشمانش را از سوزش دستش بست؛ اما سوزش دستش کجا و سوزش دلش کجا...قطره ای اشک روی گونه های مهیا سرازیر شدند. مریم دست مهیا را از زیر آب بیرون آورد و از جعبه کمک های اولیه چندتا چسب زخم برداشت. _چقدر بد بریدی دستت رو، چرا گریه میکنی حالا؟ ــ می سوزه... مریم لبخند تلخی زد. ــ فکر میکنی من حرفای زن عموم رو نشنیدم... چته مهیا؟! چه اتفاقی بین تو و شهاب افتاد؟! این از حال تو... اون از شهاب با اون حال پریشون و آشفتش... مهیا سرش را پایین انداخت. ــ چیزی به من نگو، ولی بدون برای شهاب خیلی مهمی... اون تورو بیشتر از جون خودش دوست داره! من داداشم رو خوب میشناسم. اون عشق تو چشماش وقتی تورو نگاه میکنه رو، هیچوقت دیگه تو چشماش ندیدم. پس اگه حرفی زده، کاری کرده، بدون نگرانت بوده... مهیا سرش را پایین انداخت و شانه هایش از هق هق می لرزیدند.مریم بوسه ای بر سرش زد و از سرویس بهداشتی بیرون رفت. ــ مامان! ــ جانم؟! مهیا چطوره؟! ــ دستشو بد بریده... یکم ضعف کرده یه زنگ به بابا بزن بریم خونه. دو قدم رفته را برگشت و روبه مادرش گفت : ــ مامان به فکر جواب برای سوال های شهاب داشته باشید. میدونید که رو مهیا چقدر حساسه... ببینه دستشو بریده دیگه واویلا... به اخم های زن عمو و دختر عمویش، نگاهی انداخت و با لبخندی پیروزمندانه، دوباره کنار مهیا برگشت.... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝