eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
11.3هزار دنبال‌کننده
31.7هزار عکس
6.6هزار ویدیو
477 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31 ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
tavassol-mansuri.mp3
5.55M
❣️ با روضه 🕊💌 🎤 حاج مهدی الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج هر سه شنبه به نیت ظهور (عج) دعای توسل می خوانیم بارانی و دلگیر هوایِ بی تو محزون و غم انگیز نوای بی تو برگرد که بیقرارم و بیتابم بیزارم از این سه شنبه هایِ بی تو! تعجیل درظهور مولاعج متن دعا👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/135 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۴۷ مهیا، غمگین سرش را پایین انداخت. نمی توانست اعتراضی ک
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۴۸ مهیا آرام چشمانش را باز کرد.... سردرد شدیدی داشت. ناخوداگاه آهی کشید. که مریم سریع به سمتش آمد. ــ مهیا جان بیدار شدی؟! مهیا با صدای گرفته ای، گفت: ــ من کجام؟! ــ بیمارستانیم عزیزم! مهیا چشمانش را روی هم فشار داد و سعی کرد یادش بیاید چه اتفاقی برایش افتاده است.... در بین یادآوری هایش؛ رفتن شهاب چند بار در ذهنش تکرارشد.چشمانش را باز کرد و و نگاهش را به پنجره دوخت و اجازه داد، اشک هایش بریزند. احساس سوزشی در دلش می کرد. رفتن شهاب او را بدجور از پا درآورده بود. در باز شد محمد آقا وارد شد. ــ رفتند بابا؟! محمد آقا سری تکان داد و گفت: ــ آره مریم جان به زور فرستادمشون که برند خونه... مهیا به سمتشان برگشت و گنگ نگاهشان کرد. محمد آقا به طرف مهیا امد. ــ خوبی دخترم؟! ــ خوبم ممنون! کیارو فرستادید...؟! ــ پدر و مادرت خیلی نگران بودن! با کلی اصرار قبول کردن که برن خونه... محسن رفت برسونتشون! مهیا چشمانش را از درد روی هم فشار داد. صدای تلفن محمد آقا در اتاق پیچید. محمد آقا با نگرانی گفت: ــ شهابه! مهیا سریع چشماش رو باز کرد. ــ نزارید بفهمه بیمارستانم! ــ آخه دخترم... حقشه بدونه! ــ نه نه! نگران میشه! ندونه بهتره... ــ باشه دخترم تو استراحت کن، من بیرون باش صحبت میکنم. میگم که خوابی... مهیا لبخند تلخی زد و تشکری کرد. محمد آقا از اتاق بیرون رفت. مهیا نگاهی به سرم دستش انداخت که دستش را کبود کرده بود بعد از چند دقیقه در زده شد. محمد آقا وارد اتاق شد. و مریم را صدا کرد مهیا به طرف در رفت. ــ جانم بابا؟! ــ شهاب فهمید! ــ چیو فهمید؟! ــ اینکه مهیا بیمارستانه! مریم با نگرانی گفت: ــ چطور...؟! ــ داشتیم صحبت میکردیم که یکی از دکترارو پیج کردند. شک کرد. قسمم داد؛ منم نتونستم دروغ بگم. ــ وای خدای من حالا چی شد! ــ پشت خطه؛ میخواد با مهیا حرف بزنه! و گوشی را به سمت مریم گرفت. ــ من میرم پایین کار دارم؛ زود برمیگردم. مریم سری تکان داد و به سمت مهیا رفت. ــ مهیا جان! مهیا سرش را به طرف مریم چرخاند با دیدن صورت رنگ پریده مریم با نگرانی پرسید. ــ چیزی شده مریم؟! ــ مهیا شهاب فهمید اینجایی! مهیا شوکه نگاهی به مریم انداخت و آرام لب زد... ــ خب...؟! ــ الان پشت خطه میخواد باتو حرف بزنه... مهیا با صدای لرزانی گفت. ــ من نمیخوام با شهاب حرف بزنم... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
ندای قـرآن و دعا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۴۸ مهیا آرام چشمانش را باز کرد.... سردرد شدیدی داشت. نا
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۴۹ ــ یعنی چی مهیا؟! مهیا صورتش را به طرف مخالف برگرداند. ــ همینی که گفتم! من نمیخوام با شهاب حرف بزنم! مهیا اصلا آمادگی هم صحبت شدن با شهاب را نداشت. می دانست به محض صدایش را بشنود، نمی تواند جلوی خودش را بگیرد و چیزی میگوید و شهاب را ناراحت و دلخور میکند. پس ترجیح می داد با این حال خرابش با شهاب حرفی نزند. مریم با شنیدن صدای شهاب از پشت تلفن، ناراحت گفت: ــ سلام دادش خوبی؟! ــ... ــ ممنون.اونم خوبه! ــ... ــ داداش یکم حالش خوب نیست؛ نمیتونه صحبت کنه... ــ.... ــ نه نه نگران نباش! تاثیرات آرامبخشاست. ــ... ــ چی بگم آخه، میگه نمیخوام صحبت کنم. ــ... ــ باشه چشم! مریم گوشی را طرف مهیا گرفت. ــ مهیا بیا صحبت کن! شهاب نگرانته! مهیا دست مریم را کنار زد. ــ مریم حالم خوب نیست؛ نمیتونم! تمومش کن... ــ آخه مهیا! اینجور نمیشه؛ شهاب نگرانه... حرف بزن بزار از نگرانی در بیاد. مهیا اشک هایش را پاک کرد و عصبی گفت. ــ اگه نگرانه چرا ولم کرد رفت؟! چرا؟! هق هق کرد. ــ الان اون باید به جای تو کنارم بود؛ اون مواظب من بود نه تو... مریم اشک هایش را پاک کرد و گوشی را به گوشش نزدیک کرد و با بغض گفت. ــ داداش میدونم شنیدی همه چیو... ولی ناراحت نباش! اون الان حالش خوب نیست... ــ... ــ شهاب ما کنارشیم؛ نگران نباش قرار نیست اتفاقی بیفته! ــ... ــ داداش نگران نباش! چشم! چشم! حواسم هست! ــ... ــ خبرت میکنم. ـــ... ــ بسلامت! یاعلی_ع! مریم تماسو قطع کرد و با نگرانی به طرف مهیا که پتو را روی سرش کشیده بود و هق هق می کرد؛ رفت. پتو را برداشت. ــ مهیا عزیزم! آورم باش توروخدا! _😭 ــ مهیا جان جوابمو بده... _😭 اما مهیا جوابی جز گریه نداشت. مریم نگران، از اتاق بیرون رفت.مهیا چنگی به ملافه ی تخت زد و گریه کرد. درد زیادی داشت و نبود شهاب در کنارش اوضاع را بدتر کرده بود.هم دلتنگ شهاب بود و هم پشیمان از حرف هایی که زده بود. مریم همراه دکتر و دو پرستار وارد شدند. دکتر مشغول چک کردن چیزی شد و چیزهایی نوشت و به دست پرستار داد و از مریم خواست، که به بیرون بیاید؛ تا با او در مورد وضعیت مهیا صحبت کنند.مریم نگاه نگرانی به مهیا انداخت و همراه دکتر از اتاق خارج شد.پرستار آرامبخشی به مهیا زد؛ مهیا کم کم اثر آرامبخش را حس می کرد و در اخر زمزمه های دو پرستار را می شنید. ــ مشکلش چیه؟! ــ مریضه! نباید عصبی بشه! ــ مگه چی شده حالا؟! ــ شوهرش رفته سوریه! ــ خوش گذرونی؟! ــ اِ ساناز! سوریه جنگه! خوشگذرونی برا چی؟! ــ نه گلم میرن سوریه عشق و حال بعد به اسم جنگ و رزمنده و نمیدونم چی کلی پول بهشون میدن!!! ــ عجب آدمایی پیدا میشند میرن وسط میدون جنگ بخاطر پول! مهیا دیگر چشم هایش بسته شد و نتوانست فریاد بزند و به آن ها بگوید... که همسرش به خاطر پول نرفته... برای عشق و حال...نرفته تا الان شما اینجا بدون هیچ ترس و نگرانی اونو قضاوت کنید... رفته تا شما بتونید با این تیپ و موهای بیرون ریخته ی بلوندتان با امنیت بیرون بروید...رفته تا جنگی نباشد... تا خودتان و فرزندانتان بتوانند درس بخوانند... و به جایی برسن‌ تا بشن دکتر و پرستار و... همسرم رو بازم قضاوت کن ... نتوانست بگوید که که شهابم قهرمانه!!!... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
ندای قـرآن و دعا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۴۹ ــ یعنی چی مهیا؟! مهیا صورتش را به طرف مخالف برگرداند.
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۵۰ مهیا در بالکن نشسته بود و خیره به مناره های مسجد در افکارش غوطه ور شده بود. یک هفته ای از مرخص شدنش از بیمارستان میگذشت و دقیقا یک هفته ای از نبود شهاب... در این مدت، شهاب دوبار زنگ زد و سعی کرد که با مهیا صحبت کند؛... اما مهیا حاضر نبود که حرفی با او بزند و همین باعث شد، آخرین بار انقدر شهاب عصبانی شود که صدای فریادش از پشت گوشی که در دست مریم بود هم؛ به گوش مهیا برسد. اما مهیا غیر از گریه کردن کاری نمی کرد و در جواب سوالات بقیه فقط سکوت می کرد. دوباره نگاهش را به مناره دوخت.... هوا خنک بود. پتو را روی شانه هایش گذاشت و لیوان چای را به لبانش نزدیک کرد. بخار چای که به صورتش می خورد؛ احساس خوبی به او می داد و باعث می شد چشم هایش را ببندد... اما با یادآوری شهاب و علاقه ی زیادش به چای دارچین احساس کرد پلک هایش سنگین شدند. چشمانش را باز کرد که اشک هایش روی گونه های سردش سرازیر شد. دستی برروی گونه هایش کشید که از سرمایشان تنش هم لرزید! نگاهی به ساعت موبایلش انداخت. ساعت از دو شب هم گذشته بود؛ فردا کلاس داشت و باید در کلاس فردا حضور پیدا می کرد. لیوان چایی دارچینش که یخ زده بود را برداشت و به داخل خانه برگشت. بعد از شستن لیوان به سمت اتاقش رفت.... از کنار اتاق قبلیش گذشت. لحظه ای مکث کرد و به یاد پنجره ی اتاقش که روبه اتاق شهاب بود؛ لبخند تلخی زد و به اتاق خودش رفت. **** صبح با عجله بیدار شد.... کمی دیرش شده بود، سریع لباس هایش را تن کرد و چادر و کیفش را برداشت و به سمت آشپزخانه رفت. ــ صبح بخیر! مهلا خانم و احمد آقا با لبخند جوابش را دادند. ــ مادر بیا صبحونه بخور... ــ دیرم شده مامان یه ساندویچ برام درست کن! بابا بی زحمت یه آژانس بگیر برام... اجازه اعتراض به مادرش نداد و سریع به طرف آینه رفت و چادرش را بر روی سرش مرتب کرد.مهلا خانم ساندویچ به دست به سمتش آمد. ــ اینجوری که نمیشه مادر! بیا یه چایی بخور... ــ دیرم شده مامان! بوسه ای بر گونه ی مادرش نشاند. ساندویچ به دست، از احمد آقا خداحافظی کرد و سریع از پله ها پایین آمد.در را باز کرد که همان موقع آژانس دم در ایستاد. با مطمئن شدن از اینکه آژانس برای اوست سوار شد. سلامی کرد و شروع به خوردن ساندویچ کرد.... وقتی سنگینی نگاه راننده را احساس کرد؛ ساندویچ را جمع چادرش را روی سرش مرتب کرد... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
🌹🍃🌹🍃 💜👈🏻 برای جلب محبت محبوب آیه شریفه ۷۲ سوره یس ✨﴿وَذَلَّلْنَاهَا لَهُمْ فَمِنْهَا رَكُوبُهُمْ وَمِنْهَا يَأْكُلُون﴾✨ َرا ۸۳ مرتبه بر شکر یا خرما یا کشمش یا انجیر چنانچه هر کدام از این ها رو دوست داشته باشد بخوان و به او بده تا بخورد محبت او نسبت به شما بسیار بیشتر خواهد گشت این عمل از مجربات است 📚 مجموعه ابن سینا ۵۶ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
  ♊️ براے شفاے امراضے ڪـہ اطبا جواب ڪردہ اند ♊️ و دیگر امیدے نیست بـہ رسول خدا زیاد صلوات فرستادن دستور دادہ شدہ است و بهتر است ڪـہ بـہ این صورت باشد :     🌿❤️اللّهمّ صَلِّ على مُحمُدٍ و على آلِ مُحمّدٍ كَمَا بارَڪتَ  عَلى آلِ اِبراهیمَ ❤️🌿      📚ختم صلوات خادمے ص 97 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
📝 ختم مجرب برای سر و سامان دادن در امور و نظم در آن ها 🖌برای سر و سامان دادن در امور و نظم بر آن ها بخشی از آیه 87 سوره انبیاء و آیه 88 سوره انبیاء : فَنَادَى فِي الظُّلُمَاتِ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَكَذَلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ ﴿۸۸﴾ تکرار کند بسیار موثر است. 📚منبع : دو هزار دستور العمل مجرب ص 194 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
(ع): 🔰امام صـادق علیـه السلام می‌فرمایند: دعا پیش از طلـوع و غـروب آفتاب سنت و دستوری است واجب و مسلم. 🔰در روایتی دیگر از امام صـادق علیـه السلام درباره وقت دعا آمده است: سه وقت است ڪه دعا در آن اوقات مستجاب است: ✔بعد از نماز واجب ✔هنگام آمدن باران ✔هنگام ظاهر شدن آیـه و نشانه معجزه‌ای از طرف خدا برای بندگان خود. 📚ڪتاب گنــج‌های معنــــوی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
رسول اکرم صل الله علیه و آله فرمودند : 👌هر گاه بانگ اذان بلند شود درهای آسمان باز و دعا مستجاب است هر کس این دعا را بین اذان و اقامه نماز بخواند  در وسعت رزق او بسیار موثر خواهد بود 《اللَّهُمَّ اجْعَلْ قَلْبِی‏ بَارّاً وَ رِزْقِی دَارّاً وَ عَمَلِی سَارّاً وَ عَیْشِی قَارّاً وَ اجْعَلْ لِی عِنْدَ قَبْرِ نَبِیِّکَ صَلَوَاتُکَ عَلَیْهِ وَ آلِهِ مُسْتَقَرّاً وَ قَرَارا》 📚 مکارم الاخلاق @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
❤️👌چون خواهد کسی را محبوب دل کسی کند این آیه را در کاغذی بنویسد و نام او و نام مادرش را بنویسد و با خود نگاه دارد مقصو د حاصل گردد انشاء الله تعالی . به شرط آنکه اهل نماز و متدین باشد آیه 7 سوره مائده : 《وَاذْكُرُواْ نِعْمَةَ اللّهِ عَلَيْكُمْ وَمِيثَاقَهُ الَّذِي وَاثَقَكُم بِهِ إِذْ قُلْتُمْ سَمِعْنَا وَأَطَعْنَا وَاتَّقُواْ اللّهَ إِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ》 📜خواص آیات قرآن کریم @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ اگر برخورد نکنید با شورت و شلوارک هم بیرون می‌آیند، هیچ حد و مرزی نمی‌شناسند، کثافتی می‌سازند بدتر از ترکیه و تایلند. 🔹 مستند کوتاه و دوربین مخفی درباره پوشش بی‌حجاب‌ها در صورت برداشتن قانون. خودشان می‌گویند فقط مأمور جلویمان را گرفته‌. @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🍃خانوما حواستونو جمع کنید !!! این کلیپ ارزش یکبار دیدنو داره... 👈چادرتونو محکـــم بچسبید و بهش افتخار کنید،مانتـــو حجـــاب کامـــل نیــــســـت،تمام،خودتونو گول نزنید @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻گران‌ترین رادار آمریکایی چطور در اسرائیل منهدم شد؛ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
یاد خدا ۶۴.mp3
8.94M
مجموعه ۶۴ | زمانی که مورد مشورت قرار می‌گیریم و باید درمورد کسی نظر دهیم، اولین چیزی که محور اظهار نظر ما قرار می‌گیرد، چیست؟ √ احساس محبت یا نفرت خودمان در مورد او؟ √ یا حقیقت وجودی او که ممکن است با احساسات ما هم یکی نباشد؟ این نقطه، نقطه‌ی بسیار خطرناکی است‼️ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_5794149549341676180.mp3
1.5M
🔸 سیری در فضائل بی‌انتهای ذکر شریف صلوات 🎧 قسمت بیست و چهارم @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨ نقارهٔ حرمت از تبار افیون است به تخت بستهٔ عشقم ، خمارِ آهنگم! از آن زمان که دو دیده بدوختم به حرم مجدداً چو به فکرم گذر کند ، مَنگم قسم به رأفت و جودت به وقت سختی و صَعب بدون حرزِ جوادالائمه ات لَنگم چه سرّی اَست که هر وقت رفته‌ام مشهد به محض روزِ رجوعم دوباره دلتنگم! قرار شد که بیایی به دیدنم به سه جا دگر هراس ندارم ز مدفن تنگم 😍✋ اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ ع👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/132 💌💌💌💌💌💌💌 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌼بنما رخ که 💫جهانی به تو دل بسپارد 🌼روی دامان پر از مهر تو سر بگذارد 🌼می رود سوی 💫گلستان خدا مرغ دلم 🌼چه کنم باز هوای گل نرگس دارد 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " به رسم وفای هر شب بخوانیم 😍 متن دعا و طریقه خواندن نماز عج 👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/102 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
گل نرگس! نمی‌دانیم چه شد این همه عطر نرگس را از یاد بردیم. شما دعایی کن، شاید به حرمت دعایت ماهم برگشتیم. ✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این هر شب تکرار می‌شود یک فاتحه و سه توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (علیه السلام) و حضرت نرجس خاتون (سلام الله علیها) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد ...: 🌼🍀🌼قرار هر شبمان یک ختم قرآن👇🏻 ( 3سوره توحید) به نیت سلامتی وتعجیل در فرج مولایمان صاحب الزمان عج 🌼🍀 💚دائم سوره قل‌هو الله‌احد را بخوانید و ثوابش را هدیه کنید به 💔این کار عمر شما را با برکت می‌کند و 💔 مورد توجه خاص حضرت قرار می‌گیرید• رحمه الله علیه⚘ ❤️✨هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌امام‌زمانٺ‌بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست... 🌺سلامتی عج و تعجیل در ظهورش 🌺
🌹 🌹 👈هر روز یک صفحه از قران کریم براے سلامتے امام زمان(عج)،هدیه به روح پدران ومادران آسمانی.ارواح مومنین.و شهدا، فقها،دانشمندان، آمرزش گناهان و شفاے مریضان سوره مبارکه @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
سوره مبارکه از کتاب ترجمه خواندنی قرآن @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕