تا ڪی دل من حلقه به هر در بزند
شب باشد و برشب زدگان سر بزند
ایڪاش ڪه برق استخوان های شما
در ظلمـت شـهر مــا منـــور بزند
#شهیدگمنام
نــام تـــو را دوبــار قرعه کشـیــدند؛
یـــک بار برای "شهادت" درامد...
و بــار دیـــگــر؛
برای "گمنامی"
و هر بار پیروز بودی
#شادیروحپاکآسمانیتمامشهداصلوات
#شهدا_نگاهی
#شبتون_شهدائی🌷
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
تا ڪی دل من حلقه به هر در بزند
شب باشد و برشب زدگان سر بزند
ایڪاش ڪه برق استخوان های شما
در ظلمـت شـهر مــا منـــور بزند
#شهیدگمنام
نــام تـــو را دوبــار قرعه کشـیــدند؛
یـــک بار برای "شهادت" درامد...
و بــار دیـــگــر؛
برای "گمنامی"
و هر بار پیروز بودی
#شادیروحپاکآسمانیتمامشهداصلوات
#شهدا_نگاهی
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۱۱۷ حاج خانم در جواب همسرش پاسخ داد: _
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۱۸
روز سوم شد و روز آخر.
آخرین یادمانی که می خواستند بروند شلمچه بود...از درب ورودی کفش هایشان را درآوردند.ازطرفی اذان را هم گفته بودند و برای نماز جماعت می خواستند برسند.. سنگ و کلوخ های ریز وارد پایشان میشد. ولی این باعث نمیشد که سرعتشان برای رسیدن به نمازجماعت کم شود.
نمازجماعت را که خواندند، بیشتر کاروان ها آماده برگشتن شدند اما کاروان مهرزاد اینها تازه آمده بودند.بعد ازگشتن درفروشگاه کوچک شلمچه آقای یگانه بچه ها را به گوشه ای روی خاک ها راهنمایی کرد.
و خودش ایستاد برای روایتگری:
_بچه ها برای بار چندم میگم براتون؟!نمیدونم چیکار کردید که اینجوری دعوتتون کردن.بعداز چندین سال که دارم برای روایتگری میآم، اولین سفرمه که این دعوت شدن های خاص رو میبینم.روبه روتون کربلاست و پشت سرتون مشهد.
همینطور که آقای یگانه می گفت همه مخصوصا مهرزاد ناله میکردند و به پهنای صورت، اشک می ریختند...
_بزارین ادامه اش رو بگم. تو بین الحرمین نشستین. امشبم که شب جمعه است.
شب زیارتی اربابمون حسینه...از همه مهمتر ایام، ایام شادی و سرور ائمه است. نیمه شعبان تو راهه...بیاید همه با هم حدیث کسایی تقدیم کنیم به اهل بیتمون و اونایی که بین ما بودند و الان نیستند.بیاین از امام رضا و امام حسین(علیهماالسلام) و این شهدایی که تو جمعشون بودیم و داریم برمیگردیم، بخوایم سند کربلا رو برامون امضا کنن تا سال دیگه این موقع ان شالله کربلا باشیم...
آقای یگانه شروع کرد به خواندن حدیث کسا و بچه ها از خود بی خود شده بودند.
عجب حال و هوایی بود...
بعد از آن هرکدام گوشه ای اختیار کردند. یکی نمازمیخواند..
یکی در سجده بود..
یکی مشغول خاک جمع کردن بود..
اقای یگانه فرصتی به همه داد برای وداع با شهدا.
صبح روز بعد با دل هایی شکسته و حالی پر از معنویت آماده می شدند.هیچ کدام دلشان راضی به رفتن نمی شد عجیب خو گرفته بودند به آن جا.
معراج شهدا آخرین جایی بود که رفتند.
نوای مداحی شهیدگمنام پخش می شد. عکس و فیلم مادران شهدایی که تفحص شده بودند را هم گذاشته بودند.
دو #شهیدگمنام هم آورده بودند.آنها دقیقا روزی که کاروان آقای یگانه وارد خرمشهر شد پیدا شده بودند.
باز هم نشانه...
باز هم دعوت خاص شهدا...
آقای یگانه درحالی که خودش اشک می ریخت، تنهاجملاتی که توانست بگوید این بود
_"بچه ها چی کارکردین شماها؟ چیکار کردین که شهدا این طوری دارند با ما عشق بازی میکنند؟ انگار راست قامت از بدو ورودتون ایستادند تا به شما خوش آمد بگن. انگار که شماها مهمونای خاص شهدا بودین."
بعد این جملات، بچه ها دیگر جانی برایشان نمانده بود از بس که گریه کرده بودند.
به ایستگاه قطار رفتند و بعد از رفتن به قم و زیارت درقم وجمکران برگشتند به سمت مشهد.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #حورا
✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌸🍃🌸.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌸.🍃🌸═╝