eitaa logo
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
9.6هزار دنبال‌کننده
29.9هزار عکس
5.7هزار ویدیو
475 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31مدیر ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃سامرا و کوچه های ساکتش، حرم و غربتش ، مقدس و امام غائب از نظر، دل زائر و بغض ، دو رکعت نماز و .... همه را مدیون مدافعانی هستیم که با جانشان، امنیتِ جانمان را تأمین می کنند.آنان که به عشق هرجا زنگ خطری به صدا درآمد، جان بر کف حاضر شدند🙂 🍂مهدی نوروزی از همان مدافعانی است که جسارت به حرم های سوریه، و ظلم به خانواده های شیعه را تاب نیاورد و برای دفاع راهی شد👣 🍃شجاعتش باعث شد تا به او لقب بدهند. خط شکن بود و هرجا که نیروها در تنگنا بودند، چشم امیدشان به فرمانده بود تا خط محاصره را بشکندو همه چیز ختم به خیرشود.🌴 🍂از دعای همسر در خطبه تا دعای مادر در زیر قبه به شهادتش ختم می شد.📿 🍃شب های جمعه از سامرا به می رفت . با بغض می خواند ، روضه میخواند و گریه می کرد.شاید در ، محمد هادی اش رابه حسین سپرد و از او دل کند😭 🍂بعد از زیارت در جست و جوی شهادت راه سامرا را پیش گرفت وآخر هم شهد نصیبش شد. آخرین نفس را به یگانگی معبود شهادت داد و و با ذکر شهید شد.🕊 🍃او رفت و حالا دل داغدار خانواده باقی مانده و حرف های عده ای که نمکِ روی است... و که سخت برای پدر است.... .✍نویسنده: 🍂 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨﷽✨ ♥️ ✍ () از پشت شیشه پنجره سی‌سی‌سیو بیمارستان در حال دعا برای شفای همه مریض‌ها و مادربزرگم بودم. دو سه روزی بود که ننه را به خاطر مشکل قلبی بستری کرده بودند. خیلی نگرانش بودم. در حال خودم نبودم که دیدم یکی سرش را چرخاند جلوی چشم‌های من و سلام داد. حمید بود. هنوز جرئت نکرده بودم به چشم‌هایش نگاه کنم؛ حتی آن روز نمی‌دانستم چشم‌های حمید چه رنگی هستند. گفت: _ نگران نباش، حال ننه خوب میشه. راستی! دو روز بعد برای دکتر ژنتیک نوبت گرفتم. نوبتمان که شد، مادرم را هم همراه خودمان بردیم. من و مادرم جلوتر می‌رفتیم و حمید پشت سر ما می‌آمد. وقتی به مطب دکتر رسیدیم، مادرم جلو رفت و از منشی که یک آقای جوان بود پرسید: _ دکتر هست امروز یا نه؟ منشی جواب داد: _ برای دکتر کاری پیش اومده نمیاد. نوبت‌های امروز به سه‌شنبه موکول شده. مادرم پیش ما که برگشت، حمید گفت: _ زندایی شما چرا رفتی جلو؟ خودم میرم برای هفته بعد هماهنگ می‌کنم، شما همین جا بشینید. حمید که جلو رفت، مادرم خیلی آرام و با خنده گفت: _ فرزانه! این از بابای تو هم بدتره! فقط لبخند زدم. خجالتی تر از این بودم که به مادرم بگویم: «خوبه دیگه، روی همسر آیندش حساسه!» از مطب که بیرون آمدیم، حمید خیلی اصرار کرد تا ما را یک جایی برساند، ولی ما چون برای خرید وسایل مورد نیاز مادرم می‌خواستیم به بازار برویم همان جا از حمید جدا شدیم. سه‌شنبه که رسید، خودمان به مطب دکتر رفتیم. در اتاق انتظار روی صندلی نشسته بودیم. هنوز نوبت ما نشده بود. هوا نه تابستانی و گرم بود، نه پاییزی و سرد. آفتاب نیمه جان اوایل مهر از پنجره مطب می‌تابید. حمید با اینکه سعی می‌کرد چهره شاد و بی تفاوتی داشته باشد، اما لرزش خفیف دست‌هایش گویای همه چیز بود. مدت انتظارمان خیلی طولانی شد. حوصله‌ام سررفته بود. این وسط شیطنت حمید گل کرده بود. گوشی را جوری تکان می‌داد که آفتاب از صفحه گوشی به سمت چشم‌های من بر می‌گشت. از بچگی همین‌طور شیطنت داشت و یکجا آرام نمی‌گرفت. با لحن ملایمی گفتم: _ حمیدآقا! میشه این کار رو نکنید؟ تا یک ماه بعد عقد همین‌طور رسمی با حمید صحبت می‌کردم، فعل‌ها را جمع می‌بستم شما صدایش می‌کردم. با شنیدن اسم «آقای سیاهکالی» بی معطلی به سمت اتاق خانم دکتر رفتیم. به اتاق در که رسیدیم، حمید در را باز کرد و منتظر شد تا من اول وارد اتاق شوم و بعد خودش قدم به داخل اتاق گذاشت و در را به آرامی بست. دکتر که خانم مسنی بود از نسبت‌های فامیلی ما پرس‌وجو کرد. برای اینکه دقیق‌تر بررسی انجام بشود، نیازمند بود شجره‌نامه خانوادگی بنویسیم. حمید خیلی پیگیر این موضوعات نبود. مثلا نمی‌دانست دایی ناتنی پدرم با عمه خودش ازدواج کرده است، ولی من همه این‌ها را به لطف تعریف‌های ننه می‌دانستم و از زیر و بم ازدواج‌های فامیلی و نسبت‌های سببی و نسبی با خبر بودم، برای همین کسی را از قلم جا نینداختم. از آنجا که در اقوام ما ازدواج‌های فامیلی زیاد داشتیم‌، چندین بار خانم دکتر در ترسیم شجره‌نامه اشتباه کرد. مدام خط می‌زد و اصلاح می‌کرد. خنده‌اش گرفته بود و می‌گفت: _ باید از اول شروع کنیم. شما خیلی پیچ پیچی هستید! آخر سر هم معرفی نامه داد برای آزمایش خون و ادامه کار. روز آزمایش فاطمه هم همراه من و حمید آمد . آزمایش خونِ سخت و دردآوری بود. اشکم در آمده بود و رنگ به چهره نداشتم. حمید نگران و دلواپس بالای سر من ایستاده بود. دل این را نداشت که من را در آن وضعیت ببیند. با مهربانی از در و دیوار صحبت می‌کرد که حواسم پرت بشود. می‌گفت: _ تا سه بشماری تمومه. آزمایش را که دادیم، چند دقیقه‌ای نشستم. به خاطر خون زیادی که گرفته بودند، ضعف کرده بودم. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
✨﷽✨ ♥️ ✍ () موقع بیرون آمدن، حمید برگه آزمایشگاه را به من داد و گفت: _ شرمنده فرزانه خانم، من که فردا میرم ماموریت. بی زحمت دو روز بعد خودت جواب آزمایش رو بگیر. هر وقت گرفتی حتما به من خبر بده. برگشتیم با هم می‌بریم مطب به دکتر نشون بدیم. این دو روز خبری از هم نداشتیم. حتی شماره موبایل نگرفته بودیم که با هم در تماس باشیم. گاهی مثل مرغ سَرکَنده دور خودم می‌چرخیدم و خیره به برگه آزمایشگاه، تا چند سال آینده را مثل پازل در ذهنم می‌چیدم. با خودم می‌گفتم: «اگر نتیجه آزمایش خوب بود که من و حمید با هم عروسی می‌کنیم، سال‌های سال پیش هم با خوشی زندگی می‌کنیم و یه زندگی خوب می‌سازیم.» به جواب منفی زیاد فکر نمی‌کردم، چون چیزی هم نبود که بخواهیم در ذهنم بسازم. گاهی هم که به آن فکر می‌کردم با خودم می‌گفتم: «شاید هم جواب آزمایش منفی باشه، اون موقع چی؟ خب معلومه دیگه، همه چی طبق قراری که گذاشتیم همون جا تموم می‌شه و هر کدوم میریم سراغ زندگی خودمون. به هیچ‌کس هم حرفی نمی‌زنیم. ما که نمی‌تونیم نتیجه منفی آزمایش به این مهمی رو ندیده بگیریم». به اینجا که می‌رسیدم رشته چیزهایی که در خیالم بافته بودم، پاره می‌شد. دوست داشتم از افکار حمید هم باخبر می‌شدم. این دو روز خیلی کند و سخت گذشت. به ساعت نگاه کردم. دوست داشتم به گردن عقربه‌های ساعت طناب بیندازم و این ساعت‌ها زودتر بگذرد و از این بلاتکلیفی در بیاییم. به سراغ کیفم رفتم و برگه آزمایشگاه را نگاه کردم. می‌خواستم ببینم باید چه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم. داشتم برنامه ریزی می‌کردم که عمه زنگ زد. بعد از یک احوال‌پرسی گرم خبر داد حمید از ماموریت برگشته است و می‌خواهد که با هم برای گرفتن آزمایش برویم. هر بار دونفری می‌خواستیم جایی برویم اصلا راحت نبودم و خجالت می‌کشیدم نمی‌دانستم چطور باید سرصحبت را باز کنم. حمید به دنبالم آمد و رفتیم آزمایشگاه تا نتیجه را بگیریم. استرس نتیجه را از هم پنهان می‌کردیم، ولی ته چشم‌های هر دوی ما اضطراب خاصی موج می‌زد. نتیجه را که گرفت به من نشان داد. گفتم: _ بعدا یه ناهار مهمون کنین تا من براتون نتیجه آزمایش رو بگم. حمید گفت: _ شما دعا کن مشکلی نباشه، به جای یه ناهار، دَه ناهار میدم. از برگه‌ای که داده بودند متوجه شدم مشکلی نیست، ولی به حمید گفتم: _ برای اطمینان باید نوبت بگیریم، دوباره بریم مطب و نتیجه رو به دکتر نشون بدیم. اونوقت نتیجه نهایی مشخص میشه. از همان جا حمید با مطب تماس گرفت و برای غروب همان روز نوبت رزرو کرد. از آزمایشگاه که خارج شدیم خیابان خیام را تا سبزه میدان نیم ساعتی پیاده آمدیم. چون هنوز به هیچ‌کس حتی به فامیل نزدیک حرفی نزده بودیم تا جواب آزمایش ژنتیک قطعی بشود، کمی اضطراب این را داشتم که نکند یک آشنایی ما را با هم ببیند. قدم‌زنان از جلوی مغازه‌ها یکی یکی رد می‌شدیم که حمید گفت‌: _ آبمیوه بخوریم؟ گفتم: _ نه، میل ندارم. چند قدم جلوتر گفت: _ از وقت ناهار گذشته، بریم یه چیزی بخوریم؟ گفتم: _ من اشتها برای غذا ندارم. از پیشنهادهای جورواجورش مشخص بود دنبال بهانه است تا بیشتر با هم باشیم، ولی دست خودم نبود. هنوز نمی‌توانستم با حمید خودمانی رفتار کنم. از اینکه تمامی پیشنهادهایش به در بسته خورد کلافه شده بود. سوار تاکسی هم که بودیم، زیاد صحبت نکردم. آفتاب تندی می‌زد. انگار نه انگار که تابستان تمام شده است. عینک دودی زده بودم. یکی از مژه‌های حمید روی پیراهنش افتاده بود. مژه را به دستش گرفت، به من نشان داد و گفت: _ نگاه کن، از بس با من حرف نمی‌زنی و منو حرص میدی، مژه‌هام داره می‌ریزه! ناخودآگاه خنده‌ام گرفت، ولی به خاطر همان خنده وقتی به خانه رسیدم کلی گریه کردم؛ چرا باید به حرف یک نامحرم لبخند می‌زدم؟! مادرم گریه من را که دید، گفت: _ دخترم! اینکه گریه نداره. تو دیگه رسما می‌خوای زن حمید بشی، اشکالی نداره. حرف‌های مادرم در اوج مهربانی آرامم کرد، ولی ته دلم آشوب بود. هم می‌خواستم بیشتر با حمید باشم، بیشتر بشناسمش، بیشتر صحبت کنیم، هم اینکه خجالت می‌کشیدم. این نوع ارتباط برای من تازگی داشت. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
✨﷽✨ ♥️ ✍ () نزدیکی‌های غروب همان روز حمید دنبالم آمد تا با هم به مطب دکتر برویم. یکی دو نفر بیشتر منتظر نوبت دکتر نبودند. پول ویزیت دکتر را که پرداخت کرد، روی صندلی کنار من نشست. از تکان دادن‌های مداوم پایش متوجه استرسش می‌شدم. چند دقیقه‌ای منتظر ماندیم. وقتی نوبتمان شد، داخل اتاق رفتیم. خانم دکتر نتیجه آزمایش را با دقت نگاه کرد. بررسی‌هایش چند دقیقه‌ای طول کشید. بعد همان طور که عینکش را از روی چشم برمی‌داشت، لبخندی زد و گفت: _ باید مژدگونی بدین! تبریک میگم، هیچ مشکلی نیست. شما می‌تونید ازدواج کنید. تا دکتر این را گفت، حمید چشم‌هایش را بست و نفس راحتی کشید. خیالش راحت شد. تنها دلیلی که می‌توانست مانع این وصلت بشود جواب آزمایش ژنتیک بود که آن هم شکرخدا به خیر گذشت. حمید گفت: _ ممنون خانم دکتر. البته همون‌ جا توی آزمایشگاه فرزانه خانم نتیجه رو فهمیدن، ولی گفتیم بیاریم پیش شما خیالمون راحت بشه. خانم دکتر گفت: _ خب فرزانه جان تا یه مدت دیگه همکار ما میشه، باید هم سر در بیاره از این چیزها. امیدوارم خوشبخت بشید و زندگی خوبی داشته باشید. حمید در پوستش نمی‌گنجید، ولی کنار خانم دکتر نمی‌توانست احساسش را ابراز کند. از خوشحالی چندین بار از خانم دکتر تشکر کرد و با لبی خندان از مطب بیرون آمدیم. چشم‌های حمید عجیب می‌خندید، به من گفت: _ خداروشکر، دیگه تموم شد، راحت شدیم. چند لحظه‌ای ایستادم و به حمید گفتم: _ نه، هنوز تموم نشده! فکر کنم یه آزمایش دیگه هم باید بدیم. کلاس ضمن عقد هم باید بریم. برای عقد لازمه. حمید که سر از پا نمی‌شناخت گفت: _ نه بابا، لازم نیست! همین جواب آزمایش رو بدیم کافیه. زودتر بریم که باید شیرینی بگیریم و به خانواده‌ها این خبر خوش رو بدیم. حتما اونها هم از شنیدنش خوشحال میشن. شانه‌هایم را بالا انداختم و گفتم: _ نمی‌دونم، شاید هم من اشتباه می‌کنم و شما اطلاعاتتون دقیق‌تره! قدیم‌ها که کوچک بودم، یکسره خانه عمه بودم و با دختر عمه‌ها بازی می‌کردم. بعد که بزرگ‌تر شدم و به سن تکلیف رسیدم، خجالت می‌کشیدم و کمتر می‌رفتم. حمید هم خیلی کم به خانه ما می‌آمد. از وقتی که بحث وصلت ما جدی شد، رفت‌ و آمدها بیشتر شده بود. آن روز هم قرار بود حمید با پدر و مادرش برای صحبت‌های نهایی به خانه ما بیایند. مشغول شستن میوه‌ها بودم که پدرم به آشپزخانه آمد و پرسید: _ دخترم، اگه بحث مهریه شد، چی بگیم؟ نظرت چیه؟ روی اینکه سرم را بلند کنم و با پدرم مفصل درباره این چیزها صحبت کنم، نداشتم. گفتم: _ هر چی شما صلاح بدونید بابا. پدرم خندید و گفت: _ مهریه حق خودته، ما هیچ نظری نداریم. دختر باید تعیین کننده مهریه باشه. کمی مکث کردم و گفتم: _ پونصد تا چطوره؟ شما که خودتون میدونید مهریه فامیلای مامان همه بالای پونصد سکه‌اس. پدرم یک نارنگی برداشت و گفت: _ هر چی نظر تو باشه، ولی به نظرم زیاده. میوه‌ها را داخل سبد ریختم و مشغول خشک کردن آن‌ها شدم، گفتم: _ پس میگیم سیصدتا، ولی دیگه چونه نزنن! پدرم خندید و گفت: _ مهریه رو کی داده، کی گرفته! جلوی خنده‌ام را به زور گرفتم. نگاه‌های پدرم نگاه غریبی بود، انگار باورش نمی‌شد با فرزانه کوچکی که همیشه بهانه آغوش پدرش را می‌گرفت و دوست داشت ساعت‌ها با او هم بازی شود، صحبت از مهریه و عروسی می‌کند. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
✨﷽✨ ♥️ ✍ () همه چیز را پذیرایی آماده کرده بودم. اولین باری نبود که مهمان داشتیم، ولی استرس زیادی داشتم. چندین بار چاقوها و بشقاب‌ها را دستمال کشیدم. فاطمه سر به سرم می‌گذاشت. مادرم به آرامی با پدرم صحبت می‌کرد. حدس می‌زدم درباره تعداد سکه‌های مهریه باشد. بالاخره مهمان‌ها رسیدند. احوال‌پرسی که کردم به آشپزخانه برگشتم. برای بار چندم چاقوها را دستمال کشیدم، ولی تمام حواسم به حرف‌هایی بود که داخل پذیرایی ردوبدل می‌شد. عمه گفت: _ داداش حالا که جواب آزمایش اومده، اگه اجازه بدی فردا فرزانه و حمید برن بازار حلقه بخرن. جمعه هفته بعد هم عقدکنان بگیریم. تا صبحت حلقه شد، نگاهم به انگشت دست چپم افتاد. احساس عجیبی به سراغم آمده بود؛ حسی بین آرامش و دلهره از سختی مسئولیت و تعهدی که این حلقه به دوش آدمی می‌گذارد. وقتی موضوع مهریه مطرح شد، پدرم گفت: _ نظر فرزانه روی سیصدتاست. پدر حمید نظر خاصی نداشت. گفت: _ به نظرم خود حمید باید با عروس خانوم به توافق برسه و میزان مهریه رو قبول کنه. چند دقیقه سکوتی سنگین فضای اتاق را گرفت. می‌دانستم حمید آن‌قدر با حجب و حیاست که سختش می‌آید در جمع بزرگ‌ترها حرفی بزند. دست آخر وقتی دید همه منتظر هستند او نظرش را بدهد، گفت: _ توی فامیل نزدیک ما مثلا زن‌داداش‌ها یا آبجی‌ها مهریشون اکثرا صدوچهارده تا سکه‌اس. سیصد تا خیلی زیاده. اگه با من باشه دوست دارم مهریه خانمم چهارده سکه باشه، ولی باز نظر خانواده عروس خانوم شرطه. همه چیز برعکس شده بود. از خیلی وقت پیش محبت حمید در دل خانواده من نشسته بود. مادرم به جای این که طرف من باشد و از پیشنهاد مهریه من دفاع کند، به حمید گفت: _ فردا موقع خرید حلقه با فرزانه حرف بزن، احتمالا نظرش تغییر میکنه. اونوقت هر چی شما دو تا تصمیم گرفتید، ما قبول می‌کنیم. پدرم هم دست کمی از مادرم نداشت؛ بیشتر طرف حمید بود تا من. در ظاهر می‌گفت نظر فرزانه روی سیصد سکه است، ولی مشخص بود میل خودش چیز دیگری است. چایی را که بردم، حس کسی را داشتم که اولین بار است سینی چای را به دست می‌گیرد. گویی تا به حال حمید را ندیده بودم. حمیدی که امروز ه خانه ما آمده بود، متفاوت از پسر عمه‌ای بود که دفعات قبل دیده بودم. او حالا دیگر تنها پسر عمه من نبود، قرار بود شریک زندگیم باشد. چایی را به همه تعارف کردم و کنار عمه نشستم. عمه که خوشحالی از چهره‌اش نمایان بود، دستم را گرفت و گفت: _ ما از داداش اجازه گرفتیم ان شاءالله جمعه هفته بعد مراسم عقدکنان رو بگیریم. فردا چه ساعتی وقتت خالیه برید حلقه بخرید؟ گفتم: _ تا ساعت چهار کلاس دارم، برسم خونه میشه چهار و نیم. بعدش وقتم آزاده. قرار شد حمید ساعت پنج خانه ما باشد که با هم برای خرید حلقه راهی بازار شویم. فردای آن روز از هفت صبح کلاس داشتم؛ هر کلاس هم یک دانشکده. ساعت درس که تمام می‌شد، بدو بدو می‌رفتم که به کلاس بعدی برسم. وقتی رسیدم خانه، ساعت چهار و نیم شده بود. پدرم و فاطمه داخل حیاط بدمینتون بازی می‌کردند. از شدت خستگی نتوانستم کنارشان باشم. لباس‌هایم را که عوض کردم، جلوی تلویزیون نشستم و پاهایم را دراز کردم. کفش‌هایی که تازه خریده بودم پایم را می‌زد. احساس می‌کردم پاهایم تاول زده است. تلویزیون داشت سریال «دونگی» را نشان می‌داد که زنگ خانه را زدند. حمید بود؛ درست ساعت پنج! آن‌قدر خسته بودم که کلا قرارمان را فراموش کرده بودم. حمید بالا نیامد و همان‌جا داخل حیاط منتظر ماند. از پنجره نگاهی به حیاط انداختم. حمید در حال مرتب کردن موهایش بود. همان لباس‌هایی را پوشیده بود که روز اول صحبتمان دیده بودم؛ یک شلوار طوسی، یک پیراهن معمولی آن هم طوسی رنگ که پیراهنش را روی شلوار انداخته بود؛ ساده و قشنگ! ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
✨﷽✨ ♥️ ✍ () چون از صبح کلاس بودم، نای بیرون رفتن نداشتم و کف پاهایم درد می‌کرد. این پا و آن پا کردم. مادرم که طبق معمول هوای حمید را همه جوره داشت، گفت: _ پاشو برو زشته، حمید منتظره. بنده خدا چند دقیقست تو حیاط سرپاست. سریع حاضر شدم و از خانه بیرون زدیم. باد شدیدی می‌وزید و گردوخاک فضای آسمان را پر کرده بود. با ماشین آقا سعید آمده بود. کمی معذب بودم، برای همین پیشنهاد دادم با تاکسی برویم. این طوری راحت‌تر بودم. طفلک با این که حس کردم این پیشنهادم به برجکش خورده، ولی نظرم را پذیرفت و زود تاکسی گرفت. وقتی سبزه میدان از ماشین پیاده شدیم باد شدیدتر شده بود و امان نمی‌داد. گفتم: حمید آقا! انگار قسمت نیست خرید کنیم. من که خسته، هوا هم که اینطوری. حمید که از روی شوق چشمش را روی بدی آب و هوا بسته بود گفت: _ هوا به این خوبی. اتفاقا جون میده برای خرید دو نفره. امروز باید حلقه رو بخریم، من به مادرم قول دادم. چند تا مغازه طلافروشی رفتیم. دنبال یک حلقه سبک و ساده می‌گشتم که وقتی به انگشتم می‌اندازم راحت باشم، ولی حمید دنبال حلقه‌های خاصی بود که روی آن نگین کار شده باشد. ویترین مغازه‌ها را که نگاه می‌کردیم‌ احساس کردم می‌خواهد حرف بزند، ولی جلوی خودش را می‌گیرد. گفتم: _ چیزی هست که می‌خواین بگین؟ احساس می‌کنم حرفتون رو می‌خورین. کمی تامل کرد و گفت: _ آره، ولی نمی‌دونم الان باید بگم یا نه؟ گفتم: _ هرجور راحتین، خودتون رو زیاد اذیت نکنین، موردی هست بگین. یک ربع گذشت. همه حواسم رفته بود به حرفی که حمید می‌خواست بگوید. روی ویترین مغازه‌ها تمرکز نداشتم و نمی‌توانستم انتخاب کنم. گفتم: _ حمید آقا! میشه خواهش کنم حرفتون رو بزنین، من حواسم پرت شده که شما چی میخوای بگی؟ هنوز همین‌طوری رسمی با حمید صحبت می‌کردم. به شوخی گفت: _ آخه من تأمل من تموم نشده! گفتم: _ ممنون میشم تامل خودتون رو تموم کنید که من بتونم توی این آب‌و‌هوا با حواس جمع یه حلقه انتخاب کنم! باز کمی صبر کرد و دست آخر گفت: _ میشه مهریه رو کمتر بگیریم؟ من با چهارده‌تا موافق‌ترم. تا گفت مهریه، یاد حرف‌های دیروز و پیشنهاد مادرم به حمید افتادم که قرار بود موقع خرید حلقه، سر مهریه چانه‌های آخر را بزند! گفتم: _ این همه تأمل برای همین بود؟ من که نظرم رو همون دیروز گفتم. همه فامیل‌های سمت مادری من مهریه‌های بالای پونصدتا سکه دارن، باز من خوب گفتم سیصد سکه. دویست تا به شما تخفیف دادم. شما هم قبول کن، خیرش رو ببینی! هیچ حرفی نزد. از روز اول که با هم صحبت کردیم همین رفتار را داشت، فقط می‌خواست من راضی باشم. این رفتار برایم خیلی با ارزش بود. بعد از کلی سبک‌ سنگین کردن، یک حلقه متوسط خریدیم؛ گرمی صد و چهارده هزار تومان که سر جمع ششصد هزار تومان شد. موقع برگشت از حمید خواستم پیاده برگردیم. دوست داشتم با هم صحبت کنیم، بیشتر بشنوم و بیشتر بشناسمش؛ این‌طوری حس آرامش بیشتری پیدا می‌کردم. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
✨﷽✨ ♥️ ✍ () از بازار تا چهارراه نظام وفا پیاده آمدیم. حمید دنبال مغازه آبمیوه فروشی بود که من را مهمان کند، اما هر چه جلوتر رفتیم چیزی پیدا نکردیم. گفت: _ اینجا یه مغازه نداره آدم بخواد خانمش رو مهمون کنه؟ خندیدم و گفتم: _ خب این خیابون همش الکتریکیه، ‌کی میاد اینجا آبمیوه فروشی بزنه؟ مغازه‌های الکتریکی را که رد کردیم، نزدیک منبع آب خیابان سعدی بالاخره یک آبمیوه‌فروشی پیدا کردیم. حسابی خودش را به خرج انداخت؛ دو تا بستنی به همراه آب‌طالبی و آب‌هویج خرید. آب‌معدنی هم خرید. من با لیوان کمی آب خوردم. به حمید گفتم: _ از نظر بهداشتی نظر بعضیا اینه که آب رو باید توی لیوان شخصی بخوریم، ولی شنیدم یکی از علما سفارش کردن برای اینکه محبت توی زندگی ایجاد بشه خوبه که زن و شوهر توی یه لیوان آب بخورن. تا این را گفتم، حمید لیوان خودش را کنار گذاشت و لیوانی که من با آن آب خورده بودم را پر کرد. موقع آب خوردن خجالت می‌کشید، گفت: _ میشه بهم نگاه نکنی من آب بخورم؟ می‌خواستم اذیتش ‌کنم. از او چشم برنداشتم. خنده‌اش گرفته بود. نمی‌توانست چیزی بخورد. گفتم: _ من رو که خوب می‌شناسید، کلا بچه شیطونی هستم. بعد هم شروع کردم به گفتن خاطرات بچگی و بلاهایی که سر خواهر کوچک‌ترم می‌آوردم. گفتم: _ یادمه بچه که بودم چنگال رو می‌زدم توی فلفل و به فاطمه که دوسال بیشتر نداشت می‌دادم. طفلی از همه‌جا بی‌خبر چنگال رو می‌ذاشت داخل دهانش، من هم از گریه آبجی کیف می‌کردم! خاطرات و شیطنت‌های بچگی را که گفتم، حمید با شوخی و خنده گفت: _ دختردایی، هنوز دیر نشده. شتر دیدی ندیدی! میشه من با شما ازدواج نکنم؟ گفتم: _ نه، هنوز دیر نشده! نه به باره، نه به دار! برید خوب فکرتون رو بکنین، خبر بدین. بعد از خوردن بستنی، با این که خسته شده بودم، ولی باز پیاده راه افتادیم. حسابی سر دل صحبت‌هایش باز شده بود، گفت: _ عیدها که می‌اومدیم خونتون دوست داشتم در اتاق رو باز کنی بیای بیرون که ببینمت. وقتی نمی‌اومدی، حرصم می‌گرفت، ولی از خونتون که در می‌اومدیم، ته دلم می‌دیدم که از کارت خوشم اومده، چون بیرون نیومدی که نامحرم تورو ببینه. راست می‌گفت. عادت داشتم وقتی نامحرمی به خانه ما می‌آمد از اتاقم بیرون نمی‌آمدم. برایم جالب بود بدانم عکس العمل حمید وقتی بار اول جواب منفی دادم چه بوده. پرسیدم: _ وقتی شنیدین من جواب رد دادم چی شد؟ حمید آهی کشید و گفت: _ دست روی دلم نذار. من بی خبر از همه‌جا وقتی این حرف‌ها رو شنیدم از اتاق بیرون آمدم و از مادرم پرسیدم شما مگه کجا رفته بودین؟ این حرف‌ها برای چیه؟ مامان هم داستان رو تعریف کرد که رفتیم خونه دایی‌تقی، ولی فرزانه جواب رد داد. منم با ناراحتی و به شوخی گلایه کردم که آخه مادر من! رفتید خواستگاری، منو نبردین؟ خودتون تنهایی رفتین؟ کجا بدون داماد میرن خواستگاری که شما رفتید؟ بعد هم رفتم داخل اتاق. اشکم در آمده بود. پیش خودم می‌گفتم من دخترداییمو دوست دارم. هر چی می‌گذشت، اطمینانم بیشتر می‌شد که تو بالاخره زن من میشی، اما بعد که شنیدم جواب رد دادی همش با خودم کلنجار می‌رفتم که مگه میشه کسی که این همه بهش فکر میکنم و دوستش دارم منو دوست نداشته باشه؟ صحبت به اینجا که رسید، من هم داستان قول و قراری که با خدا داشتم را تعریف کردم. گفتم: _ قبل از اینکه شما دوباره بیاید و با هم صحبت کنیم، نذر کرده بودم چهل روز دعای توسل بخونم، بعد هم اولین نفری که اومد و خوب بود، جواب بله رو بدم، اما شما انگار عجله داشتی؛ روز بیستم اومدین! ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
✨﷽✨ ♥️ ✍ () حمید خندید و گفت: _ یه چیزی میگم، لوس نشیا در حالی که از لحن صحبت حمید خنده‌ام گرفته بود، گفتم: _ می‌شنوم، بفرما. گفت: _ واقعیتش من یه هفته قبل از این که برای بار دوم بیایم خونتون رفته بودم قم، زیارت حرم کریمه اهل بیت(ع). اونجا به خانوم گفتم یا حضرت معصومه(ع)، میشه اونی که من دوستش دارمو به من برسونی؟ دل من پیش فرزانه مونده، منو به عشقم برسون! من تو رو از کریمه اهل بیت گرفتم. تاملی کردم و گفتم: _ حمیدآقا! حالا که شما این رو گفتی، اجازه بده منم خوابی که چندسال پیش دیدم رو برات تعریف کنم. البته قول بده شما هم زیادی هوایی نشی! پرسید: _ مگه چه خوابی دیدی؟ گفتم: _ چندسال پیش توی خواب دیدم یه هلیکوپتر بالای خونه دور میزنه و منو صدا می‌کنه. وقتی بالای پشت‌بوم رفتم، از داخل همون هلیکوپتر یه گوسفند سر بریده بغل من انداختن. حمید گفت: _ خواب عجیبیه. دنبال تعبیرش نرفتی؟ گفتم: _ این خواب توی ذهنم بود، ولی با کسی مطرح نکردم، تا این که رفته بودیم مشهد. توی لابی هتل یه تعداد کتاب زندگی‌نامه و خاطرات شهدا بود. اونجا اتفاقی بین خاطره همسر شهید ((ناصر کاظمی))، فرمانده سپاه پاوه خوندم که ایشون هم خوابی شبیه خواب من دیده. نوشته بود وقتی که مثل من بار اول به خواستگاری جواب منفی داده بود، توی خواب می‌بینه یه هلیکوپتر بالای خونه اومد و یه گوسفند سر بریده همراه یه ماهی توی بغلش انداخت. وقتی این خواب رو برای همکارش تعریف کرده بود، همکارش گفته بود گوسفند سر بریده نشونه قربونی توی راه خداست. احتمالا تو ازدواج که می‌کنی همسرت شهید میشه. اون ماهی هم نشونه بچه است؛ البته همسرت قبل از به دنیا اومدن بچه شهید میشه. نهایتا آخر قصه زندگیش دقیقا همین طوری شد. قبل از به دنیا اومدن بچه، همسرش شهید شد. اونجا که این خاطره رو خوندم، فهمیدم که من هم احتمالا همسر شهید میشم. این ماجرا را که تعریف کردم، حمید نگاه غریبی به من انداخت و گفت: _ یعنی میشه؟ من که آرزومه شهید بشم، ولی ما کجا و شهادت کجا. آن روز کلی با هم پیاده آمدیم و صحبت کردیم. اولین باری بود که این همه بین ما صحبت ردوبدل می‌شد. به کانال آب که رسیدیم واقعا خسته شده بودم. حمید خستگی من را که دید پیشنهاد داد سوار تاکسی بشویم. تا سوار ماشین شدیم، گفت: _ ای وای! شیرینی یادمون رفت. باید شیرینی می‌گرفتیم. راهی نیامده بودیم که از ماشین پیاده شدیم. به سمت بازارچه کابل البرز رفتیم. دو جعبه شیرینی خرید؛ یک جعبه برای خودشان، یک جعبه هم برای خانه ما. یک کیلو هم جدا برای من سفارش داد. گفت: _ این شیرینی گل‌محمدی هم برای خودت، صبح‌ها میری دانشگاه بخور. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
✨﷽✨ ❤️ ✍ ( ) دوست داشتم تاریخ تولد حمید رابدانم،برای اینکه مستقیماسوالےنکنم،تاسفارش شیرینی ها آماده بشودازقصدبه سمت دریخچال کیک هاےتولد رفتم. نگاهی به کیک ها انداختم وگفتم: "این کیک رو میبینین چقدرخوشگله؟"تولدامسالم که گذشت!اما دوم تیر سال بعد همین مدل کیک روسفارش میدیم.راستی حمید آقا شمامتولد چه ماهے هستین؟ گفت به تولدم خیلی مونده من چهارم اردیبهشت تولدمه. تاحمید تاریخ تولدش راگفت در ذهنم مشۼول حساب وکتاب روزوماه تولدمان شدم.خیلی زودتوانستم یک وجه اشتراک قشنگ پیداکنم.حسابی ذوق زده شدم چون تاریخ تولدمان هم به هم می امد. من متولددومین روز چهارمین ماه سال بودم وحمید متولدچهادمین روز دومین ماه سال! ازشیرینی فروشی تا فلکه دوم کوثر بایدپیاده می رفتیم. حمید ورزشکاربودوازبچگی به باشگاه میرفت،این پیاده رفتن ها برایش عادی بود.ولی من تاب این همه پیاده روے رانداشتم وگفتم:من دیگه نمیتونم خیلی خسته شدم. حمیدهم شیرینی بدست باشیطنت گفت: محرم هم نیستیم که دستتوبگیرم،اینجاماشین خورنیست مجبوریم تاسرخیابون خودمونوبرسونیم تاماشین بگیریم. نوع راه رفتن ورفتارمان شبیه کیانی بودکه تازه نامزدکرده اند.درشهری مثل قزوین سخت است که درخیابان راه بروے وحداقل چندنفرآشناوفامیل تورانبینند.به خصوص که حمیدراخیلی هامیشناختند. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
✨﷽✨ ❤️ ✍فصل دوم( ) روی جدول نشسته بودم که چندنفرازشاگردهای باشگاه کاراته حمیدکه بچه های دبستانی بودندمارادیدند،وازدورمارابه هم نشان میدادندوپچ پچ میکردند.یکی ازآنهاباصداےبلندگفت:"استادخانومتونه؟مبارکه." حمیدرا زیرچشمی نگاه کردم ازخجالت عرق به پیشانیش نشسته بودانگارداشتندقیمه قیمه اش میکردند.دستےبه آنهاتکان دادوبعدهم گفت: این بچه ها آبرو برا ادم نمیذارن.فردا کل قزوین باخبرمیشه. ساعت۹شب بودکه به خانه رسیدیم،مادرم با اسپند به استقبالمان امد. حلقه چندباری بین فاطمه ومادرم دست به دست شد.حمیدجعبه شیرینی رابه مادرم دادودرجواب اصرارش برای بالارفتن گفت: الان دیروقته،ان شاءالله بعدامزاحم میشم،فرصت زیاده. موقع خداحافظی خواست حلقه را به من بدهدکه گفتم:حلقه رو به عمه برسونیدمراسم عقدکنان باخودشون بیارن. حمید گفت:حالاکه حلقه بایدپیش من باشه پس من یه هدیه دیگه بهت میدم.بعدهم ازداخل جیب کتش یک جعبه کادوپیچ رابه من هدیه کرد. حسابی غافلگیرشده بودم،این اولین هدیه اےبودکه حمید به من میداد.به ارامی کاغذکادو رابازکردم. ادکلن لاگوست بود.بوےخوبی میداد.تمام نامزدی ما با بوےاین ادکلن گذشت جون حمیدهم همیشه همین ادکلن رامیزد. جمعه۲۱مهرماه۱۳۹۱روزعقدکنان من وحمیدبود.دقیفا مصادف با روز دحوالارض،مهمانان زیادی ازطرف ما وخانواده حمید دعوت شده بودند.حیاط را براے آقایان فرش کرده بودیم وخانم هاهم اتاق بالابودند.ازبعدتعطیلات عیدخیلےازاقوام وآشنایان راندیده بودم،پدرحمیداول صبح میوه ها وشیرینی هاراباحسن آقا به خانه ما آوردند. فضای پذیرایی خیلی شلوۼ وپر رفت وآمدبود.باتعدادی ازدوستان واقوام نزدیک داخل یکی ازاتاقهابودم.باوجود آرامش واطمینانی که ازانتخاب حمید داشتم ولی بازهم احساس میکردم در دلم رخت میشورن. تمام تلاشم رامیکردم کسی ازظاهرم پی به درونم نبرد.گرم صحبت بادوستانم بودم که مریم خانم خواهرحمیدداخل اتاق آمد گفت: عروس خانم داداش باشما کار داره.... ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
✨﷽✨ ❤️ ✍ ( ) چادرنقره ای رنگم را سرکردم وتا در ورودی امدم.حمید بایک سبدگل زیبا ازغنچه هاےرزصورتی و لیلیوم زرد رنگ دم درمنتظرم بود. سرش پایین بودومن راهنوزندیده بود،صدایش که کردم متوجه من شدوبالبخندسمتم آمد. کت وشلوار نپوشیده بود.بازهمان لباسهای همیشگی تنش بود.یک شلوارطوسی ویک پیراهن معمولی آن هم طوسی رنگ،که پیراهنش راهم روےشلوار انداخته بود. سبدگل را ازحمیدگرفتم وبوکردم،گفتم: خیلی ممنون زحمت کشیدین. لبخند زدوگفت قابل شمارونداره هرچندشماخودت گلی. بعدهم گفت عاقداومده تاچند دقیقه دیگه خطبه روبخونیم.شما آماده باشید.باچشم جوابش رادادم وبه اتاق برگشتم. باوجوداینکه وسط مهرماه بوداما به خاطر زیادي جمعیت هوای اتاق دم کشیده بود. نیم ساعتےگذشت ولی خبری نشد.نمیدانستم چرا عقد را زودتر نمیخوانند که مهمان هاهم اذیت نشوند. مادرم هم که به داخل اتاق امد وارام پرسیدم:حمید آقا گفت که عاقد اومده پس معطل چی هستن؟ مادرم گفت: لابد دارن قول وقرارهای ضمن عقد رومینویسن برای همین طول کشیده. مهمان ها هم آمده بودند اما حمید غیب شده بود،کمی بعد کاشف به عمل آمد که حمید شناسنامه اش را جاگذاشته است! تاشناسنامه رابیاورد یک ساعتی طول کشید.ماجرا دهان به دهان پیچید وهمه فهمیدند که داماد شناسنامه اش را فراموش کرده است،کلی بگو بخند راه افتاده بودامامن ازاین فراموشی حرص میخوردم. بعدازاینکه حمید باشناسنامه برگشت بزرگترهای فامیل مشۼول نوشتن قول وقرارهای طرفین شدند.بناشد چهارقلم ازوسایل جهزیه را خانواده حمید تهیه کنند. موقع خواندن خطبه عقدمن وحمید روےیک مبل سه نفره نشستیم.من یک طرف حمیدهم طرف دیگرچسبیده به دسته های مبل،بین ما فاصله بود. سفره عقدخیلی ساده ولی درعین حال پرازصمیمیت بود: یک تکه نان سنگک به نشانه برکت،یک بشقاب سبزی،گل خشکی که داخل کاسه‌اے پرازاب برای روشنایی زندگی بود.ویک ظرف عسل،جعبه حلقه ویک آیینه که روبروی من وحمید بود،گاهی ساده بودن قشنگ است. دست حمید قرآن حڪیم بود،یک قران بامعنی وتفسیرخلاصه،من هم که آن زمان پنج جزء از قران راحفظ بودم. هردومشۼول خواندن قران بودیم، عاقد وقتی فهمید من حافظ چند جزء از قران هستم خیلی تشویقم کرد و قول یک هدیه را به من داد. بعد جواب آزمایش ها راخواست تاخطبه عقد را جاری کند... ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
✨﷽✨ ❤️ ( ) حمیدجواب آزمایش ژنتیک رابه دستش رساند.عاقد تا برگہ هارادیدگفت:"اینکه برای ازدواج فامیلی شماست،منظورم آزمایشه که بایدمیرفتیدمرکزبهداشت شهیدبلندیان وکلاس ضمن عقد رو هم می گذروندین." حمیدکه فهمیده بود دسته گل به اب داده است درحالی که به محاسنش دست میکشید گفت: مگه این همون نیست؟من فکرکردم همین کافی باشه. تا این را گفت درجمعیت همهمه شد.خجالت زده به حمیدگفتم میدونستم یه جای کارمی لنگه اونجاگفتم که باید بریم آزمایش بدیم ولی شماگفتی لازم نیست. دلشوره گرفته بودم این همه مهمان دعوت کرده بودیم.مانده بودیم چه کنیم!بدون جواب آزمایش که عقد دائم خوانده نمیشد. تا اینکه به پیشنهادعاقدقرارشدفعلا صیغه محرمیت بخوانیم.تابعدازشرکت درکلاسهای ضمن عقدودادن آزمایش هاعقددائم درمحضرخوانده شود. لحظه ای که عاقدشروع به خواندن خطبه عقدکردهمه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودندومارانگاه میکردند،احساس عجیبی داشتم. صدای تپش های قلبم رامیشنیدم.زیرلب سوره یاسین را زمزمه میکردم دردلم برای براورده شدن حاجات همه دعا کردم. لحظه اےنگاهم به تصویرخودم وحمیددرآیینه روبرویم افتاد،حمیدچشم هایش رابسته بود،دست هایش به حالت دعا روے زانوهایش گذاشته بودوزیرلب دعامیکرد. طره‌ای ازموهایش روی پیشانی اش ریخته بود.بدون اینکه تلاشی کند به چشمم خوشتیپ ترین مردروی زمین می امد.قوت قلب گرفته بودم وبادیدنش لبخندمیزدم. محواین لحظات شیرین گل راچیدم،گلاب آوردم،وقتی عاقد برای بارسوم من راخطاب کرد وپرسید عروس خانم وکیلم؟ به پدرومادرم نگاه کردم وبعد ازگفتن بسم الله به آرامی گفتم:"با اجازه پدرومادرم وبزرگترها بله." بله را که دادم صدای الله اڪبر اذان مغرب بلندشد،شبیه آدمی بودم که از یک بلندی پایین افتاده باشد. به یک سکون و آرامش دل‌نشین رسیده بودم. بعد از عقد،حمید از بابا اجازه گرفت، حلقه را به انگشتم انداخت، حلقه حمید هم بنا به رسمی که داشتیم ماند برای روز عروسی. عکس گرفتن هم حال خوشی داشت. موقع عکس انداختن با اینکه به هم محرم بودیم ولی زیـاد نزدیک هم نمی نشستیم، اهل فیگور گرفتن هم نبودیم.در تمام عکس‌ها من و حمید ثابت هستیم. تنها چیزی که عوض میشود ترکیب کسانی است که داخل عکس هستند، یکجا خانواده حمید، یکجا خانواده خودم، یکجا خواهرهای حمید... ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
✨‌﷽✨ ❤️ ✍( ) بارفتن تعدادی از مهمان ها وخلوت ترشدن مراسم چندنفری اصرارکردند به دهان هم عسل بگذاریم،حمید که خیلے خجالتی بود من هم تا انگشتش را دیدم کلا پشیمان شدم. آنجافهمیدم که وفتی رفته شناسنامه اش رابیاورد موتوریکے ازدوستانش خراب شده بود، حمیدهم که فنی کاربود کمک کرده تا موتور را درست کنند.بعداز رسیدن هم بخاطرتاخیر ودیرشدن مراسم باهمان دست هاےروغنی سرسفره عقدنشسته بود. بادستمال کاغذی انگشتش را حسابی پاک کردوبالاخره عسل راخوردیم. مراسم که تمام شد حمید داخل حیاط باعلی مشغول صحبت بود. با اینکه پدرم دایی اش میشد ولی حمیدخجالت میکشیدپیش ما بیاید،منتظربودهمه مهمان هابروند. مریم خانم خواهرحمیدبه من گفت: شڪرخدامراسم که باخوبی و خوشی تموم شد، امشب با داداش بریدبیرون یه دوری بزنیدماهم هستیم به زن دایی کمک میکنیم وکارهاروانجام میدیم. من که درحال جابجاکردن وسایل سفره عقدبودم گفتم مشکلےنیست ولی باید بابا اجازه بده. مریم خانم گفت:" اخه داداش فردا میخوادبره همدان ماموریت سه ماه نیست!" باتعجب گفتم:سه ماه؟چقدرطولانی،انگارباید ازالان خودمو برای نبودناش آماده کنم." وسایل راکه جابجا کردیم وهمه مهمان ها که راهی شدند ازپدرم اجازه گرفتم وباحمید ازخانه بیرون آمدیم،تابخواهیم راه بیفتیم هوا کاملا تاریک شده بود. سوارپیکان مدل هفتادآقاسعیدشدیم،پیکان کرم رنگ باصندلی هاےقهوه ای که به قول حمیدفرمانش هیدرولیک بود. این دوتابرادر آنقدربه ماشین رسیده بودند که انگار الان ازکارخانه درآمده است،خودش هم که ادعا داشت شوماخر است،راننده فرمول یک،یک جوری می رفت که آب از آب تکان نخورد! به سمت امامزاده اسماعیل باراجین حرکت کردیم،ساعت نه ونیم شب بودکه رسیدیم،وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم کمی این پا و آن پا کرد وگفت:" بی زحمت شماره موبایلتو بده که بعدازنماز وزیارت تماس بگیرم." تا آن موقع شماره هم رانداشتیم.شماره را که گرفت لبخندی زد وگفت:"شمارتو به یه اسم خاص ذخیره کردم ولی نمیگم."پیش خودم گفتم حتما اسمم را ذخیره کرده یانوشته "خانم"،زیاد دقیق نشدم... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
✨‌﷽✨ ❤️ ✍( ) رفتیم زیارت ونمازمان راخواندیم،یک ربع بعد تماس گرفت،ازامامزاده که بیرون آمدیم حیاط امامزاده را تا ته رفتیم،ازمزارشهید"امیدعلی کیماسی"هم ردشدیم. خوب که دقت کردم دیدم حمیدسمت قبرستان امامزاده میرود.خیلی تعجب کرده بودم اولین روزمحرمیت ما آن هم این موقع شب،به جای جنگل وکوه ورستوران وکافی شاپ ازاینجاسردرآورده بودیم! قبرستان امامزاده حالت کوهستانی داشت،حمیدجلوترمیرفت،قبرهابالاوپایین بودند.چندمرتبه نزدبک بودزمین بخورم. روی این راهم که بگویم حمید دستم رابگیردنداشتم،همه جاتاریک بود،ولی من اصلا نمیترسیدم. کمی جلوتر که رفتیم حمید برگشت به من گفت: "فرزانه روز اول خوشی زندگی اکمدیم اینجا که یادمون نره ته ماجرا همینجاست،ولی من مطمئنم اینجانمیام." بانگاهم پرسیدم یعنی چی؟ به آسمان نگاهی کردوگفت:" من مطمئنم میرم گلزارشهدا،امروزهم سرسفره عقد دعاکردم که حتماشهیدبشم." تا این حرف را زد دلم هُری ریخت،حرف هایش حالت خاصی داشت،این حرف ها برای من غریبه نبود،ازبچگی با این چیزها آشنابودم ولی فعلا نمیخواستم به مرگ ونبودن وندیدن فڪرکنم. حدااقل حالاخیلی زودبوداول راه بودیم ومن برای فردای زندگیمان تاکجاها رویا وآرزوداشتم.حتی حرفش یکجورهایی اذیتم میکرد .دوست داشتم سالهای سال ازوجودحمیدواین عشق قشنگ لبریزباشم؛ داشتیم صحبت میکردیم که یک نفر را برای تدفین آوردند،خیلی تعجب کردم،تاحالاندیده بودم کسی را شب دفن کنند. جالب اینجابودکه کسی که فوت شده بودازهمسایگان عمه بود،حمیدگفت:"تواینجابمون،من یکم زیرتابوت این بنده خداروبگیرم،حق همسایگی به گردن ماداره،زودبرمیگردم". همان جا تنها وسط قبرستان نشسته بودم.باخودم فڪرمیکردم چقدربه مرگ نزدیکیم وچقدر درهمان لحـظه احساس میکنیم ازمرگ دوریم. سوسوی چراغهای شهر وامامزاده من را امیدوارمیکرد،امیدواربه روزهایی که آینده برای ماست. ... التماس دعای فرح🤲🏻🌹 ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
✨‌﷽✨ ❤️ ✍( ) ساعت۱۱شب بود که سوارماشین شدیم.هردوگرسنه بودیم،انقدر درگیرمراسم ومهمان هابودیم که از صبح درست وحسابی چیزی نخورده بودیم،آن موقع اطراف امامزاده غذاخوری نبود. به سمت شھرآمدیم.چون جمعه بود ودیروقت هرغذافروشی سر زدیم یابسته بودیاغذایش تمام شده بود. بالاخره پایین بازاریک کبابی کوچک پیداکردیم.جابرای نشستن نداشت،قرارشد غذارابگیریم و باخودمان ببریم. حمیدکه کوبیده دوست داشت برای خودش کوبیده سفارش دادبرای من هم جوجه گرفت. غذا که حاضرشد ازمن پرسید: حالاکجابریم بخوریم؟ شانه هایم را بآلا انداختم،اینطوری بود که بازهم آن پیڪان قدیمی مارابرد تانزدیک باراجین! چیزی حدود ده کیلومتر فاصلہ بود،بالاےتپه رفتیم،از آن بلندی شہر کاملا پیدابود،حمید یک نایلون روی زمین انداخت وگفت: اینجابشین چادرت خاکی نشه. تاشروع کردیم به شام خوردن باران گرفت.اول خواستیم دریک فضای عاشقانه زیرباران شام بخوریم،کمے که گذشت دیدیم این باران تندترازاین حرفاست. سریع وسایل راجمع کردیم وبه سمت ماشین دویدیم. حمید برای اینکه توجهم راجلب کند پیاز را درسته مثل سیب گاز میزد،خودش هم اذیت میشدولی میخندید.چشم هایش رابسته بود ودهانش را رهامیکرد. ازبس خندیدم متوجه نشدم غذارا چطور تمام کردم،حتی موقع برگشت نزدیک بودتصادف کنیم! داشتیم یک دنیای تازه راتجربه میکردیم،دنیایی که قراربود من برای حمید وحمید برای من بسازد... حرفی برای گفتن پیدانمیکردیم.این احساس برایم گنگ و نا آشنا ولی درعین حال لذت بخش بود بیشترفضای سکوت بین ما حاڪم بود.حمید مرتب میگفت:"حرف بزن خانم چرا اینقدرساکتی؟"ولی من واقعا نمیدانستم ازچه چیزی باید صحبت کنم. خودمم حس میکردم زیادی ساکت هستم اما دست خودم نبود. حمید ازهرترفندی استفاده میکرد تامرا به حرف بکشاند،من از دانشگاه گفتم،حمید ازمحل کارش تعریف کرد،ولی باز وقت زیاد داشتیم. چند دقیقه که ساکت بودیم حمید دوباره پرسید: "چرا حرف نمیزنی؟من وقتی داشتم عسل می ذاشتم دهنت انگشتم به زبونت خوردفهمیدم زبون داری پس چراحرف نمیزنی؟" تا این حرف را زد باخنده گفتم: "همون انگشت روغنی رومیگی دیگه؟" ساعت یک بود که به خانه رسیدیم،مادرم مقداری انگور داخل نایلون ریخته بود که حمیدباخودش برای عمه ببرد،انگورهاراگرفت ورفت. قراربود اول صبح به مأموریت برود.آن هم نه یک روز نه دو روز،سه ماه! من نرفته دلتنگ حمیدشده بودم.روز اول محرمیت ما به همین سادگی گذشت،گاهےساده بودن قشنگ است... (پایان ) ... التماس دعای فرج🤲🏻🌹 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝