🔥 #اسراییل در بحران/ #آمریکا درگیر روسیه و چین/مراقب #جنگ_زرگری درمنطقه باشیم!
✍ ۶۰٪ اردنیها،اصالت فلسطینی دارند!
✍ رفتار دوپهلوی حاکمان اردن را ببینید.اگر روزی وارد #نبرد_فریب و جنگ زرگری با اسرائیل شدند، #فریب نخورید!
✍ #سفیانی اولین علامت از #علائم_حتمی_ظهور و #آخرین_مهره_یهود است که موفق به اشغال #مناطق_پنجگانه_شام شامل دمشق،حمص، قنّسرین (روستای قدیمی در حومه حلب) اردن و #فلسطین شده و خود را به #دروغ، #منجی اسلامی خواهد کرد
🔥پس از فروپاشی #عثمانی و با فتنه #انگلیس،شهر #قدس (#اورشلیم) به دو بخش غربی و شرقی تقسیم شد.بخش غربی به صهیونیستها هدیه شد و بخش شرقی، درجنگ شش روزه ۱۹۶۷،توسط صهیونیستها از کنترل اردن خارج شد!
✍ گزارههای زیر را مرور کنیم:
1⃣ سفیانی با #پرچم فریب،با ادعای نجات مسلمین وارد نبردهای منطقه میشود
2⃣ سه منطقه شام شامل حلب و حمص و دمشق در کنترل #سوریه است که با اردنیها مناقشات فراوانی دارند.فلسطین نیز،تحت اشغال #اسرائیل است!
3⃣ سفیانی برای اینکه بتواند خود را به عنوان قهرمان اعراب و مسلمین معرفی کند،چه حرکتی کند که محبوب دل مسلمانانی باشد که دهههاست تکهای از خاک مقدس خود را از دست دادهاند؟
4⃣ پس از #خسف_حرستا و هرج و مرج در سوریه،شروع #جنگ_جهانی و #هرج_الروم در کشورهای غربی؛یاران #خراسانی و #جبهه_مقاومت در فرآیند #آتش_مشرق، صهیونیستها را به لبهی فروپاشی خواهند کشاند
5⃣ #سفیانی آخرین مهره #یهود_مفسددر برابر زمینهسازان #ظهور است که پس از خسف #حرستا،خروج میکند
اللهم صل علی محمدوآل محمد
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
فتانه دستش را کشید و گفت: 🔥_درسته من محمود را دوست داشتم اما الان محمود زن داره تازه اگرم زنش را طل
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۲۹ و ۳۰
روز چهلم صمد بود و مردم در این چهل روز، هزاران حرف درباره مرگ صمد زدند و آخرش هم به فتانه رسیدند، همه اعتقاد داشتند هر چه هست زیر سر فتانه است چون در آن روستای کوچک همه میدانستند که صمد عاشقانه فتانه را دوست دارد
و فتانه او را از خود میراند و چشمش دنبال کس دیگری ست ، در این مدت چهل روز گهگاهی مخفیانه فتانه با اسحاق دیدار داشت و قول و قرار گذاشته بودند تا بعد از مراسم چهل صمد به دور از چشم مردم، هر دو به تهران بروند و بی سرو صدا زندگی رؤیایی در تهران راه بیاندازند.
شمسی هم که متوجه ارتباط عمیق فتانه و اسحاق شده بود،انگار در لاک خود فرو رفته بود و سعی میکرد به فتانه نزدیک نشود. فتانه برای اینکه نشان دهد صمد را دوست داشته، حکم کرده بود که مراسم چهلم در خانه پدربزرگش برگزار شود
خانهٔ ملا غلام مملو از جمعیت شده بود، صدای شیون مادری که جوانش را از دست داده بلند بود و دیز مملو حلوا و خرما همراه با سینی های چایی داخل اتاقها میشد و خالی برمیگشت.
فتانه لباس مشکی و روسری مشکی که اطرافش زردوزی شده بود برتن کرده بود و جمعیت را زیر نظر داشت و گهگاهی قطره اشکی هم میریخت تا مردم را #فریب دهد،
ناگهان نیروی درونی از او خواست تا از اتاق بیرون بیاید و روی حیاط برود. فتانه ناخواسته از جا بلند شد، از در اتاق بیرون رفت،جلوی در کپه ای از گالش و دمپایی های رنگارنگ بود
فتانه با پای برهنه روی کپه کفش ایستاد، خیره به دود هیزمی شد که از زیر دیگ بزرگ آبگوشت به هوا بلند بود و بچههایی که دور و بر آتش میپلکیدند و در عالم خود غرق بودند.
در همین حین صدای آشنایی از کنارش او را به خود آورد:
🔥_سلام فتانه، انشاالله غم آخرت باشه، انشالله بقای عمر شما باشه..
فتانه رویش را به سمت راستش چرخاند و تا چشمش به آن مرد افتاد، انگاری بندی درون دلش پاره شد، قلبش به تپش افتاد و احساس گر گرفتی داشت،با حالتی دستپاچه گفت:
🔥_س..س..سلام آقا محمود، خوش آمدید، کاش توی یه موقعیت دیگه به خونه ام دعوتت میکردم، خیلی لطف کردین
محمود که انگار نیروی ماورایی به او #دستور میداد که دلبری کند گفت:
🔥_غصه نخور و گریه نکن فتانه خانم که چشمای قشنگت پف میکنه، قسمت باشه جور دیگه ای هم میهمانت میشم.
با این حرف محمود عرق سردی روی تن فتانه نشست، هیکل مردانه و صورت زیبای محمود گویی سِحری داشت که تمام قول و قرارهایش با اسحاق را فراموش کرد،
فتانه چادر سیاه رنگ سرش را رها کرد به طوریکه قرص صورتش پیدا شود،همانطور که خود را مشغول بازی با روسری اش نشان میداد، روسری را عقب تر کشید تا زیبایی هایش را به رخ مردی بکشد که انگار جوانه عشقی در وجودش کاشته بود و با طنازی زنانه ای گفت:
🔥_کاش تقدیر آنطور که ما میخواییم باشه..
محمود صدایش را پایین تر آورد و گفت:
🔥_من تنها اومدم روستا، یه چند روزی هم اینجا میمونم، اگر دوست داشتی حال و هوایی عوض کنی، آخر هفته میرم تهران، تنها هم هستم، ماشین هم خالی
محمود نفهمید که این حرف از کجایش درآمد و اصلا چرا اینجور گفت!! اما قند توی دل فتانه آب میشد که ناگهان قامت حسن آقا که میخواست وارد خانه شود از دور نمایان شد، گویی نیرویی به فتانه گوشزد کرد که حسن آقا آمد، فتانه نگاهی به در ورودی کرد و گفت:
🔥_باشه خبرت میکنم
و با زدن این حرف وارد اتاق شد و نمیدانست که کمی آنطرف تر، درست توی درگاه اتاق تنور، شمسی ،از دور او و محمود را زیر نظر دارد و لبخندی مرموزانه روی لبش نشسته بود...
حسن آقا وارد خانه شد و او حس کرد که محمود و فتانه را با هم دیده، اما جلوتر که آمد، فقط محمود بود، حسن آقا دست پسرش را گرفت و گفت:
_اومدی سرسلامتی بدی، فقط به ملا غلام و پدر و مادر صمد تسلیت بده، با این دخترهٔ چش سفید،چشم تو چشم نشی که هنوز کفن شوهر بدبختش خشک نشده، با مردهای دیگه روی هم ریخته...
محمود نفسش را آرام بیرون داد و همراه با پدر به سمت اتاقی رفتند که مردها در آنجا جمع بودند..فتانه گوشه اتاقی که قبلا با صمد در آنجا زندگی میکرد، چمپاتمه زده بود
و به روزهای گذشته فکر میکرد، به عشق سوزان محمود که به جانش افتاد و فکر اسحاق را از سرش بیرون کرد، به التماس های اسحاق و بی توجهی خودش، به قرارهایی که با محمود گذاشته بود اما هر بار به طریقی بهم میخورد و این عشق سوزان را سوزان تر میکرد
فتانه توانسته بود محمود را با وجود داشتن زنی چون مطهره عاشق خود کند، مانده بود الان بی سرو صدا عقد کنند که یکباره پدر محمود متوجه شد و همه چیز را بهم ریخت، اما راهی که شمسی پیش رویش گذاشته بود، بسیار موثر و بیدردسر بود و الان منتظر نتایج عملکردش بود