eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
11.4هزار دنبال‌کننده
31.7هزار عکس
6.7هزار ویدیو
477 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31 ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
ندای قـرآن و دعا📕
✨✨✨✨🌼🌺🌼✨✨✨✨ @zohoreshgh ❣﷽❣ #نماز_شبهای_ماه_رمضان 5️⃣2️⃣ #نماز_شب_بیست_و
✨‌﷽✨ ❤️ ✍ [هستم ز هست تو، عشقم براےتوست] ( ) ازساعتی که محرم شدیم احساسی عجیب تمام وجودم راگرفته بود،داشتم به قدرت عشق ودلتنگی های عاشقانہ ایمان پیدامیکردم. ناخواسته وابسته شده بودم،خیلی زود دلتنگی هاشروع شد،خیلی زودهمه چیز رفت به صفحه بعد. صفحه ای که دیگر من وحمیدفقط پسرعمه ودختردایی نبودیم،ازساعت پنج غروب روزچهارده مھر شده بودیم هم راز!شده بودیم هم راه! صبح اولین روز بعدصیغه محرمیت کلاس داشتم،برای دوستانم شیرینی خریدم،بعضی ازدوستان صمیمی راهم به یک بستنی دعوت کردم،حلقه من راگرفته بودندودست به دست میکردند. مجردهاهم آن را به انگشت خودشان می انداختندوباخنده میکفتند: دست راست فرزانه روی سرِما،آنقدر تابلو بازی درآوردند که اساتید هم متوجه شدندوتبریڪ گفتند. باوجودشوخی ها وسربه سرگذاشتن دوستانم حس دلتنگی رهایم نمیکرد،ازهمان دیشب بعدخداحافظی دلتنگ حمیدشده بودم،مانده بودم این نود روز را چطوربایدبگذرانم. ته دلم به خودم میگفتم که این چه کاری بود،عقدرامی گذاشتیم بعد مأموریت که مجبورنباشیم این همه وقت دوری را تحمل کنیم. ساعت چهار بعدازظہر آخرین کلاسم درحال تمام شدن بود،حواسم پیش حمیدبودازمباحث استاد چیزی متوجه نمیشدم،حساب که کردم دیدم تا الان هرطور که شده باید به همدان رسیده باشد. همانجا روی صندلی گوشی را ازکیفم بیرون آوردم و روشن کردم،دوست داشتم حال حمید راجویا شوم،اولین پیامی بود که به حمیدمیدادم. همین که شماره حمید را انتخاب کردم تپش قلب گرفتم.چندین بارپیامک را نوشتم وپاک کردم،مثل کسی بودم که اولین باراست باموبایل میخواهدکارکند،انگشتم روی کیبوردگوشی گیج میخورد،نمیدانستم چرا انقدر درانتخاب کلمات تردید دارم. یک خط پیامک یک ربع طول کشیدتادرنهایت نوشتم:"سلام،ببخشید ازصبح سرکلاس بودم،شرمنده نپرسیدم،به سلامتی رسیدید؟" انگارحمید گوشی به دست منتـظرپیام من بود،به یک دقیقه طول نکشید که جواب داد:"علیک سلام!تاساعت چندکلاس دارید؟" این اولین پیام حمیدبود.گفتم:"کلاسم تاچند دقیقه دیگه تموم میشه."نوشت:"الان تو دوراه همدان هستم میام دنبال شما بریم خونه!" میدانستم حمید الان باید همدان باشد نه دوراهی همدان داخل شهرقزوین!باخودم گفتم بازشیطنتش گل کرده،چون قراربود اول صبح به همدان اعزام شود... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝