ندای قـرآن و دعا📕
#دست_تقدیر ۳۲ #قسمت_سی_دوم 🎬: محیا که انگار دست خودش نبود و بال بال زدن مادرش رقیه را نمیدید، در ما
#دست_تقدیر ۳۳
#قسمت_سی_سوم 🎬:
مهدی پشت فرمان نشست و سرش را به عقب برگرداند و همانطور که دوباره قلبش به تپشی سخت افتاده بود گفت: رقیه خانم! من گیج شدم، چرا خودتون نرفتین خونه تان؟ چرا اون پیرزن و اون آقا را همراه آقا رحمن فرستادین؟!
رقیه نفس بلندی کشید وگفت: قضیه اش مفصل هست که بعدا برات میگم، فقط الان بدون که یک سری آدم ها که خطرناک هم هستند، دنبال ما هستند که باید احتیاط کنیم.
مهدی هراسان نگاهی سوالی به محیا کرد و گفت: تعقیب ؟! خطرناک؟! خوب بگین کی هستن؟! من الان توی کمیتهٔ انقلاب هستم، راحت می تونیم ترتیب اینجور آدما...
رقیه نگذاشت حرف مهدی تموم بشه و گفت: گفتم که بعدا می گم، در حال حاضر بهترین کار ممکن اینه که ما از این محل دور بشیم.
مهدی گفت: کجا می خوایین برین؟!
رقیه شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم، یک جایی غیر از اینجا، غیر از این محل و این خونه...
فعلا مسافرخونه ای، هتلی جایی میریم تا بعد که یه خونه مبله اجاره کنیم.
مهدی ابروش را بالا داد و گفت: یعنی وضع تا این حد خرابه؟!
رقیه اب دهنش را قورت داد وگفت: فعلا آره، تا مطمئن نشدم، حالا اگر امکان داره ما را ببرین یه جا دیگه!
مهدی که سخت تو فکر رفته بود نگاهی به ماشین که به نظر نو می آمد انداخت و گفت: ماشین مال کی هست؟!
رقیه گفت: مال خودمون هست.
مهدی همانطور که با آینه وسط ماشین بازی می کرد، انگار چیزی به ذهنش رسیده بود، ماشین را روشن کرد، از جلوی کوچه خانه محیا گذاشت و در انتهای خیابان، پیچید به یک خیابان دیگه و گفت: بزارید من از داخل مغازه رفیقم یه جا زنگ بزنم، ببینم میتونم جایی براتون ردیف کنم.
رقیه با عجله گفت: نه...نه لازم نیست جایی در نظر بگیرید، الحمدالله پول هست، یه جا کرایه میکنیم...
مهدی که انگار گوشش به حرفهای رقیه نبود جلو رفت و بعد از دقایقی از ماشین پیاده شد و به سمت یه مغازه عکاسی رفت.
به محض اینکه تنها شدند، رقیه رو به محیا گفت: ببین محیا! اشتباه کردی که خودت را به مهدی نشون دادی و اونو وارد این ماجرا کردی، من اصلا نمی خواستم مهدی چیزی از این قضیه بفهمه..
محیا با ناراحتی گفت: الان که هنوز چیزی نگفتین بهش..آخه..
رقیه به میان حرف محیا دوید و گفت: دیگه چی میخواستی بفهمه؟! من نمی خواستم که متوجه بشه ما در خطر و تحت تعقیب هستیم که فهمید، الانم دیگه هیچی از موضوع ابو معروف و ابو حصین به مهدی ، نه الان نه هیچ وقت دیگه نمی گی، متوجه شدی؟!
محیا سرش را پایین انداخت وگفت: آخه چرا نباید بگم؟!
رقیه صداش را بالاتر برد و گفت: به هزار و یک دلیل نباید بگی، الان وقت توضیح و تفسیر نیست، فقط بدون، مهدی یه پسر مذهبی و متعصب هست اگر بفهمه...
در همین حین مهدی در ماشین را باز کرد و رقیه ادامه حرفش را خورد.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
ندای قـرآن و دعا📕
#دست_تقدیر۲ #قسمت_سی_دوم🎬: نهار سریع تر از همیشه صرف شد، محمد هادی در خانه ماند و صادق و رؤیا و هد
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سی_سوم🎬:
ماشین صادق جلوی خانه ایستاد و هر سه نفر از ماشین پیاده شدند، صادق کلید خانه را بیرون آورد و در را باز کرد و یا الله یاالله گویان داخل شد.
آقا مهدی که انگار اینقدر بی تاب بود، روی حیاط خودش را با آب دادن به باغچه سرگرم کرده بود، به محض آمدن بچه ها، شلنگ را روی زمین انداخت و شیر اب را بست و دست هاش را از هم باز کرد و هدی مثل فرفره جلو پرید و خودش را توی بغل مهدی جا کرد.
مهدی هدی را بغل کرد و با صادق و رؤیا سلام علیک کرد و گفت: بیا بریم داخل تا من آماده بشم بریم.
داخل هال شدند، مهدی، بوسه ای از گونه هدی گرفت و او را زمین گذاشت و می خواست به سمت اتاق برود که رؤیا گفت: بابا مهدی!
مهدی سرجایش ایستاد و گفت: جانم دخترم؟!
رؤیا مثل دختر بچه ای که می خواهد یک مشتلق از باباش بگیرد گفت: گفتم خبر خوب دارم براتون، فکر می کردم الان تازه یه مشتلق توپ هم برام اماده کردین، اما انگار شما اصلا یادتون رفته..
مهدی روی مبل، روبه روی رؤیا نشست و گفت: عزیزم، من خوب می دونم تو از ناراحتی من و صادق خیلی ناراحتی و می خوای به طریقی ما را شاد کنی، اما توی این اوضاع واقعا هیچ خبری نمی تونه اینهمه غم را از دلمون ببره...
رؤیا یک تای ابروش را بالا داد و گفت: حتی اگر بگم کیسان را پیدا کردم؟! حتی اگر بفهمی که پسرتون کیسان همین الان توی مشهد هست؟!
مهدی ناباورانه دستش را روی قلبش گذاشت و همانطور که سعی می کرد آرام نفس بکشد گفت: چی می گی دخترم؟!
صادق از روی مبل بلند شد و جلوی رؤیا کنار مبل نشست و دست محیا را در دست گرفت و همانطور که تکان میداد، گفت: ببین رؤیا! قرار نشد سرکاریت با روح و روان ما بازی کنه، از این حرفا دست بردار...
رویا لبخندی زد و گفت: به خدا دارم راست می گم، به جان هدی حقیقت را گفتم.
مهدی خودش را به جلو خم کرد و گفت: آخه چطور ممکنه؟! کیسان کجا و تو کجا؟!
رؤیا شروع به گفتن قضیه کرد، همچی با آب و تاب داستان سرایی می کرد که صادق و مهدی اصلا یادشون رفت که کجا می بایست برن
و بعد گوشیش را بیرون آورد و در حالی که مهدی و صادق ناباورانه به اون چشم دوخته بودند شماره کیسان را گرفت.
با اولین بوق، کیسان گوشی را برداشت و رؤیا گفت: سلام دکتر محرابی، خانم معرفت هستم همکار ژاله جان، حقیقتش من موضوع را برای پدر شوهرم گفتم و الان ایشون کنار من هستن و می خوان باهاتون صحبت کنن
کیسان از آن طرف خط که مشخص بود دستپاچه شده گفت: باشه چشم، ممنون از پیگیریتون
رؤیا گوشی را به سمت آقا مهدی داد و صادق با سرعت خودش را به آشپز خانه رساند تا لیوان آبی برای پدرش بیاورد....
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
فصل دوم
✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝