eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
11.3هزار دنبال‌کننده
31.7هزار عکس
6.6هزار ویدیو
477 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31 ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
ندای قـرآن و دعا📕
#دست_تقدیر ۸۶ #قسمت_هشتاد_ششم🎬: ابومعروف سرش را نزدیک گوش فرمانده عزت آورد و آهسته گفت: می دانم این
۸۷ 🎬: عباس برای بار چندم سینه خیز جلو رفت و از بالای بامی که پناه گرفته بود مسیر تردد ماشین های بعثی را نگاهی انداخت، از صبح این مسیر شلوغ بود و الان در سکوت فرو رفته بود. طبق برآوردی که داشتند، احتمالا ماشین آمریکایی با شیشه های دودی که هیچ مناسبتی با مناطق جنگی نداشت و حامل ان مقام بعثی بود زودتر می امد و بعد از آن، ماشین فرمانده عزت که به احتمال زیاد محیا مسافر آن نیز بود از راه می رسید. عباس همانطور که خیره به خیابان بود، به یاد حرفهای همسرش رقیه افتاد و شوقی که او از پیدا کردن محیا داشت و البته خبری که به عباس داد، گویا رقیه هم قرار بود فرزندی به دنیا بیاورد و عباس پدر می شد، با یاد آوری این خبر، لبخند محوی روی لبهای عباس نشست و زیر لب ناخوداگاه گفت: خدایا شکرت! حامد نوجوان خرمشهری که همراهشان بود با زدن سوت ریزی او را از عالم افکارش بیرون کشاند. برادر! خبری نشد؟! عباس سرش را به دو طرف تکان داد و‌گفت: لا، الامان... در همین حین صدای حرکت همزمان چند ماشین به گوش رسید سعادت خودش را به جلو رساند و همانطور که با دوربین دستش کمی دورتر را نگاه می کرد گفت: ماشین اون مقام بعثی داره میاد و کلی هم محافظ اطرافش ریخته.. عباس دندان هایش را بهم سایید و‌ گفت: اگر قرار نبود محیا را نجات بدیم حتما الان کلک این مقام عالیرتبه را میکندیم. آقای سعادت سرش را تکان داد و گفت: به وقتش یکی یکی کلک تمام این خائنین به ملت ها را می کنیم، شک نکن... ماشین ها نزدیکتر شدند، همه افراد سرشان را دزدیدند و حامد زیر لب گفت: چقدر انتر منتر دور خودش ریخته!! سعادت خیره به جاده بود و گفت: اینا فقط تا خروجی خرمشهر همراهیش می کنند و مطمئنا از اونجا به بعد تنها میشه، بعثی ها خیلی به ظاهر و کلاس گذاشتن اهمیت میدهند. حامد خنده ریزی کرد و گفت: همین باعث شده فرماندهاشون را زود تشخیص بدیم، مثل ما نیستن که فرمانده و سرباز در یک سطح باشند، مثل هم بخورند و مثل هم لباس بپوشند و با هم بگن و بخندن... ماشین ها از جلوی ساختمانی که آنها کمین گرفته بودند رد شدند، نفس ها در سینه حبس شده بود و هیچ حرکتی نمی کردند،فقط آقای سعادت با دوربین نگاه می کرد که فرمانده عزت و محیا داخل ماشین های همراه آنها نباشد که نبود. ماشین ها رد شدند عباس کمی جابه جا شد و گفت: شکار خوبی بودند هاا... سعادت سری تکان داد و گفت: عملیاتی بهتر در پیش داریم. آنها مشغول حرف زدن بودند و نمی دانستند، درست خروجی شهر یک گروه چند نفره دیگر منتظر رسیدن فرمانده عزت بودند.... 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝