ندای قـرآن و دعا📕
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥
✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۱۴۱
حاج آقا موسوی هم نگاهش کرد.
-جانم؟
-آدم اگه بخواد سرباز باشه باید چکار کنه؟
حاج آقا لبخندی زد و گفت:
_میخوای بری سربازی؟! باید بری دفترچه اعزام به خدمت بگیری.
علی هم خندید و گفت:
_داشتیم حاج آقا؟؟ جدی پرسیدم.
حاج آقا یه کم مکث کرد.
-اولین چیزی که سرباز امام زمان(عج) باید داشته باشه #بصیرته..امام شو #بشناسه..بدونه قراره سرباز کی باشه..تو آخرالزمان فتنه ها زیاده.سرباز باید بتونه حق و باطل تشخیص بده.اهل حق و باطل رو بشناسه..بعد #تهذیبنفسه..باید بتونه تو راه درست محکم باشه..وقتی سرباز باشی باید جامعه رو هم آماده کنی..
-حاج آقا چه سخت شد..پس من بیخیالش بشم..من کجا و اینایی که شما میگین کجا.
حاج آقا خنده ای کرد و گفت:
_صفر و صدی نیست علی جان.هرسپاهی سرباز داره.دسته داره.گروهان داره.لشگر داره.هرکی به اندازه #لیاقتش فرمانده میشه...بالاخره یه سیاهی لشگر هم داره دیگه،شما سیاهی لشگر میشی.
علی هم لبخند کوتاهی زد.
-حاج آقا من هرکی رو میبینم میگه میخوام بچه م سرباز امام زمان(عج) بشه.فقط از یه نفر شنیدم که گفت خودش سربازه.
-بله متاسفانه معمولا اینو میگن..البته همینکه تو این فکر هستن خوبه ولی این دور دیدن ظهور آقاست..الان آقا بیان بچه دوساله من باید سرباز آقا باشه یا خودم..درثانی کسی که خودش چیزی رو بلد نباشه نمیتونه به دیگران یاد بده.. کسی که خودش سرباز نباشه نمیتونه سرباز تربیت کنه.
-حاج آقا راه میانبر وجود داره؟
-ای تنبل..هنوزم دنبال راه های کوتاه و سریع میگردی؟
علی فقط لبخند زد.
-چیزی که تا الان من بهش رسیدم دوتاست.یکی احترام به پدر و مادر.یکی دستگیری از بنده های خدا.
-حاج آقا نگه داشتن احترام پدر و مادرمن خیلی سخته.
-ثواب شما هم بیشتره وگرنه من که پدر و مادر خوبی دارم که کار خاصی نمیکنم.. احترام به پدر و مادرت میتونه بال پروازت بشه علی جان.
دو ماه دیگه هم گذشت.
علی از پارک رد میشد.پسری حدود نوزده ساله با مردی که معلوم بود مواد فروشه، صحبت میکرد.پول داد و چند بسته مواد گرفت.مرد رفت و پسر جلوتر روی نیمکت نشست.علی کنارش نشست و بدون اینکه نگاهش کنه،گفت:
_خیلی بچه ای.
پسر با تعجب نگاهش کرد.
-با من بودی؟!!
علی هم نگاهش کرد.به اطراف اشاره کرد و گفت:
_بچه تر از تو هم مگه این دور و بر هست.؟
پسر که بهش برخورد بلند شد بره.علی گفت:
_مامانت بهت گفته با غریبه ها حرف نزنی.
پسر با اخم نگاهش کرد و دو قدم رفت.
علی گفت:
_از اون طرف نرو،اونجا مأمور داره..تا ببیننت میفهمن یه ریگی تو کوله ت داری..تو جیب جلوش.حداقل یه جای دیگه میذاشتیش....بچه.
پسر عصبی شد و گفت:
_من بچه نیستم..نوزده سالمه.
-من وقتی نوزده سالم بود،یک سال بود که خونه مجردی داشتم..با همه عشق و حالش.
پسر یه کم دقیق به علی نگاه کرد و گفت:
_پس تو هم از این ریگ ها به کیفت داشتی!..بهت نمیاد.
-اینا اسباب بازی بچه هایی مثل توئه... من از این کثافت ها استفاده نمیکردم،از بوی گند و دردسرش حالم بهم میخورد. من از چیزهایی استفاده میکردم که حتی اسمش هم نشنیدی..پولش هم نداری بری سراغش.
-حوصله نصیحت شنیدن ندارم.
دوباره دو قدم رفت.
علی گفت:
_حوصله ی گیر افتادن چی؟ داری؟
پسر سؤالی نگاهش کرد.علی گفت:
_بهت گفتم اون طرف مأمور هست.
پسر راهشو عوض کرد و رفت.علی هم رفت.دو روز بعد دوباره از اون پارک میگذشت.اون پسر رو هم دید.روی همون نیمکت نشسته بود و آبمیوه میخورد. پسرهم به علی نگاهی کرد و دوباره مشغول آبمیوه خوردن شد.علی نزدیک رفت و گفت:
_چطوری بچه؟
پسر با اخم نگاهش کرد.
-نه..دیگه بچه نیستی.
به نیمکت اشاره کرد و گفت:
_اجازه هست؟
پسر کوله شو برداشت و علی نشست.
-اینجا پاتوقته؟
-نه.
-پس چرا امروز هم اومدی؟ تو که دو روز پیش برا چند روزت خریده بودی..دیروزم اومده بودی.
پسر که فهمید دستش برای علی رو شده، نگاهش کرد.علی بالبخند نگاهش کرد و گفت:
_من معمولا یک روز درمیان از این مسیر و پارک رد میشم..اگه خواستی منو ببینی لازم نیست هرروز بیای.. البته انتظار کشیدن آدم رو بزرگ میکنه...حالا چکارم داشتی؟
-چیشد که از عشق و حالت گذشتی؟
-گفته بودی حوصله نصیحت شنیدن نداری...حوصله خاطره شنیدن چی،داری؟
-دارم.
علی چند ثانیه سکوت کرد.بعد گفت:....
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #سرباز
✍ نویسنده ؛ بانو «مهدییارمنتظر قائم»
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.💖🍃💖.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════💖.🍃💖.═╝
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
ندای قـرآن و دعا📕
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۴۳ و ۴۴ دو سال از احداث باغ گذشته بود
آقای علوی لبخندی زد و گفت:
_در این که شکی نیست، اما پسرت #لیاقتش بالاتر از ایناست، بیا بفرستش حوزه ...
آقای علوی ،محمود را به کناری کشاند و زیر گوشش زمزمه کرد:
_با اون تعاریفی که از برخورد زنت داشتی و صحنهای که امروز پیش چشممان دیدیم، صلاح نیست این پسر را بیش از این زجر بدی، بفرستش حوزه که از این زن، دور باشه و در ضمن برا خودش کسی بشه، شهریه حوزه هم هست دیگه زنت نق به دلت نمیزنه که خرج پسرت میکنی و در کنارش هم زمانی میاد اینجا به باغ و درختش میرسه..
روح الله چیزی از حرفهای آقای علوی نمیشنید، اما احساس خوبی نسبت به او داشت یک حس علاقه و دوست داشتن..
روح الله اطراف را نگاه کرد، خبری از فتانه نبود، پس به سمت باغچه رفت تا لااقل بخشی از بوته هایی که هنوز جانی داشتند را نجات دهد..
با پیشنهاد آقای علوی که خود معمم بود و تدبیر بابا محمود، روح الله در پانزده سالگی راهی حوزه علیمه قم شد. فتانه سنگ اندازی های زیادی کرد که روزگار روح الله را سیاه کند و او به جایی نرسد
انگار یک نوع عهد با کسی کرده بود که باید روحالله را یا از بین میبرد و یا مجنون و دیوانه میکرد، اما #مشیت_خدا چیز دیگری بود و چه زیبا روح الله را در آغوش علم و دین انداخت و تیر فتانه بر سنگ نشست.
نزدیک دو سال و نیم بود که روح الله
درس دین میخواند، چون فاصله قم تا روستای آنها خیلی زیاد نبود، برای او تعیین کرده بودند که آخر هفته ها و ایام بیکاری و تعطیلی حوزه، او به روستا بیاید و شبانه روز در باغی که خود برپا کرده بود کار کند و روح الله در کنار درس خواندن، همچون سالهای کودکی به درخت و باغ هم میرسید
و اینک باغش، باغی سرسبز و پر از انواع درخت پرثمر شده بود، از زرد آلو و هلو و گلابی گرفته تا انگور و انار و انجیر و.. هر درختی را که میشد در این آب و هوا از آن ثمر گرفت، در این باغ موجود بود.
آخر هفته بود که روح الله به روستا آمد، خودش را به خانه رساند، فتانه و بچه هایش مثل همیشه در خانه بودند و با آمدن روح الله، همچون همیشه به جان او افتادند،
فتانه بچه هایش را طوری بار آورده بود و آنقدر از بدی روح الله در گوششان خوانده بود که سعید و سعیده و مجید به روح الله نه به چشم برادر، بلکه دشمن خونی نگاه میکردند و گرچه روح الله با آنها با ملاطفت برخورد میکرد، اما باز هم انها رفتار درستی نداشتند.
روح الله وسایلش را داخل اتاق گذاشت، احساس کرد شور و شوقی دیگر در خانه بر پاست اما به روی خود نیاورد چون اگر هم سوال میکرد ،فتانه او را به مسخره میگرفت و جواب درستی به او نمیداد پس به قصد رفتن به باغ در هال را باز کرد، فتانه از داخل آشپزخانه صدا زد:
🔥_کتاب و وسایلت را با خودت ببر، امشب تو همون باغ بمون لازم نکرده بیای..
روح الله در را نیمه باز گذاشت به سمت آشپزخانه امد و گفت:
_داخل باغ کار چندانی ندارم، بعدم امشب خیلی هوا سرده، اونجا بمونم یخ میزنم..
فتانه لقمه ای در دهان مجید چپاند وگفت:
🔥_خوب یخ بزنی به جهنم...وقتی میگم نیا نیا...من مهمون دارم، نمیخوام چشم مهمونام به نره غولی مثل تو بیافته...
روح الله آهی کشید، خوب میدانست که فتانه حرفی که میزند انگار وحی منزل است و باید اجرا شود چون پدرش در مقابل فتانه انگار زبانش بسته بود، روح الله برگشت و چند تا از کتابهایش را برداشت، کاپشن آمریکایی گرم و خاکی رنگ پدرش را از سر جالباسی برداشت، گاهی اوقات در سرمای هوا، این کاپشن از پتو هم بهتر تن روح الله را گرم میکرد.
از در هال خارج شد و زیر لب خداحافظی کرد اما مثل همیشه جوابی نشنید روح الله ، در حیاط را باز کرد و پشت در با عاطفه رو در رو شد.
عاطفه که حالا دختری شانزده ساله بود و مانند مامان مطهره زیبا و قد بلند شده بود با دیدن روح الله لبخندی زد و گفت:
_عه سلام داداش، تو هم اومدی؟!
و بعد گونه های سفیدش از شرم گل انداخت و ادامه داد:
_یعنی فتانه اجازه داده برای مراسم امشب بیای؟!
روح الله با تعجب نگاهی به عاطفه کرد و گفت:
_سلام عزیزم، مراسم یا میهمانی؟! مراسم چی؟؟
عاطفه سرش را پایین انداخت و زیر زبانی گفت:
_خوب...خوب امشب قراره خواستگاری من باشه..
روح الله دست سرد عاطفه را در دست گرفت و گفت:
_خواستگاری تو؟! تو که هنوز بچهای... بعدم این آقای داماد کی هست که فتانه ای که به خون ما دوتا تشنه است حاضر شده توی خونهٔ خودش براش مراسم خواستگاری بگیره؟!
اشک عاطفه جاری شد و ..
👈 #ادامه_دارد....
#رمان واقعی #تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════،🌼.🍂.🌼،═╝