💌
نیست گاهی، هیچ راهی، جز به شاهی رو زدن
با غمی سنگین رسیدن، پیش او زانو زدن
ظهرِ گرما، صحن سقاخانه میچسبد چقدر
بر لب ، آبی از سبوی ضامن آهو زدن
در شلوغیها ، دو تا آرنج خوردن بیهوا
مست چون جامی به دیگر جامها ، پهلو زدن
آری آداب خودش را دارد اینجا عاشقی
جز بزرگان ، کس ندارد منصبِ جارو زدن
امتحانی کن؛ ببین اینجا چه حظّی میدهد
یاعلی گفتن ، به وقتِ دست بر زانو زدن
#السلام_علیک_یاامام_رئوف
#یاامام_رضاجانم😍✋
اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ
#زيارت_مختصر_امام_رضا ع👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/132
💌💌💌💌💌💌💌
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دعای_فرج
چشم دیدار ندارم شده ام کورِ #گناه
رو که رو نیست ولی تشنهدیدار توام
آرزو بر من آلوده روا نیست ، ولی ..
کاش یک روز ببینم که ز انصار توام
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
به رسم وفای هر شب بخوانیم
#دعای_فرج_و
#الهی_عظم_البلاء_رو😍
متن دعا و طریقه خواندن نماز #امام_زمان عج 👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/102
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
29.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 فضیلت خواندن #نماز_شب و #بیداری_در_سحر
•ایمنی از عذاب قبر
•مغفرت خدا
•افزایش طول عمر
•وسعت در رزق و...
🎙عارف بالله آیت الله #یثربی_ره
#امام_زمان عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
این #پست هر شب تکرار میشود
یک فاتحه و سه توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (علیه السلام) و حضرت نرجس خاتون (سلام الله علیها) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
...:
🌼🍀🌼قرار هر شبمان یک ختم قرآن👇🏻
( 3سوره توحید) به نیت سلامتی وتعجیل در فرج مولایمان صاحب الزمان عج 🌼🍀
💚دائم سوره قلهو اللهاحد را بخوانید
و ثوابش را هدیه کنید به #امام_زمان
💔این کار عمر شما را با برکت میکند
و
💔 مورد توجه خاص حضرت
قرار میگیرید•
#آیتالله_بهجت رحمه الله علیه⚘
❤️✨هروقتمیریرختخوابٺ
یهسلامۍهمبهامامزمانٺبده
۵دقیقهباهاشحرفبزن
چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیمکه
هرشببهیادمانهست...
#نمازشب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
🌺سلامتی #امام_زمان عج و تعجیل در ظهورش #صلوات🌺
🌹 #طرح_روزانه_انس_با_قرآن🌹
👈هر روز یک صفحه از قران کریم براے سلامتے امام زمان(عج)،هدیه به روح پدران ومادران آسمانی.ارواح مومنین.و شهدا، فقها،دانشمندان، آمرزش گناهان و شفاے مریضان
#صفحه_315 سوره مبارکه
#طه
#سوره_20
#جزء_16
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
315-taha-ar-parhizgar.mp3
981.6K
#ترتیل #صفحه_315 سوره مبارکه #طه
#سوره_20
#جزء_16
قاری: #پرهیزکار
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#متن_ترجمه #صفحه_315 سوره مبارکه #طه
#سوره_20
#جزء_16
نوشته استاد انصاریان - منبع: پایگاه
(https://erfan.ir)
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
315-taha-fa-ansarian.mp3
5.66M
#صوت_ترجمه #صفحه_315 سوره مبارکه #طه
#سوره_20
#جزء_16
منبع: پایگاه قرآن ایران صدا - ترجمه استاد حسین انصاریان
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#متن_تفسیر #صفحه_315 سوره مبارکه #طه
#سوره_20
#جزء_16
از کتاب تفسیر یک جلدی مبین
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
315-taha-ta-1.mp3
6.32M
#صوت_تفسیر #صفحه_315 سوره مبارکه #طه
بخش اول
#سوره_20
#جزء_16
مفسر: استاد قرائتی
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
315-taha-ta-2.mp3
3.08M
#صوت_تفسیر #صفحه_315 سوره مبارکه #طه
بخش دوم
#سوره_20
#جزء_16
مفسر: استاد قرائتی
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
@NedayQran
❣﷽❣
🌺 #به_رسم_هر_روز_صبح 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
🌺 #دعای_سلامتی_امام_زمان_عج🌺
✨"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"✨
🌺 #دعای_عصر_غیبت_امام_زمان_عج🌺
✨ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى✨
❤️ #السلام_علیــک_یا_امـام_الـرئـــوف ❤️
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨
#دعای_مخصوص_حفظ_ایمان_در_آخر_الزمان🌺
✨« یا الله یا رحمن یا رحیم، یا مقلّب القلوب، ثبت قلبی علی دینک»
(ای تغییردهندهی قلبها، قلب مرا بر دین خودت تثبیت کن.)✨
#دعـــاے_پــر_فیــۻ_قـــرآن
💎 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
خدایا منور کن قلبهایمان را به نور قرآن
و مزین کن اخلاق مارا به زینت قرآن
خدایا روزیمان کن شفاعت قرآن💎
🌹🕊🌹🕊🌹
🌤 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌤
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
برای دریافت دعا و زیارتهای مورد نظر روی لینک بزنید
#زیارت_ناحیه_مقدسه 👇
https://eitaa.com/NedayQran/92476
#زیارٺ_عاشـورا 👇
https://eitaa.com/NedayQran/92477
#حدیث #کساء👇
https://eitaa.com/NedayQran/92478
#دعــاے_عهـــد👇
https://eitaa.com/NedayQran/92479
#دعای_ششم #صحیفه #سجادیه👇
https://eitaa.com/NedayQran/92480
#دعای_هفتم #صحیفه_سجادیه
https://eitaa.com/NedayQran/99580
#زیارت #جامعه_کبیره👇
https://eitaa.com/NedayQran/92481
#دعای_عدیله👇
https://eitaa.com/NedayQran/92482
#جوشن_صغیر👇
https://eitaa.com/NedayQran/92483
#دعای_یستشیر👇
https://eitaa.com/NedayQran/96596
#امام_زمان عج
💚#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💚
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
سلام حضرت ارباب✋️
بی نیاز است هر آنکس که تو را
داشته باشد مادرت مهر تو را در
دل من کاشته است...
#دلم_هواتو_کرده_آقا😔
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#سلام_ارباب_خوبم 😍✋
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#سلام_امام_زمانم😍✋
دلم گرفتہ ز دوران چرا نمےآیی
امان ز غصہ هجران چرا نمےآیی
دلم ز غیبتت آقا ڪویر خشڪے شد
ڪجایـے ابر بهاران چرا نمےآیی ...
#امام_زمان عج
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💚🌹💚
محضر تو میفرســ🕊ــتمـ
صد درود و صد سـ📿ـــلامـ
مے نویســ✍ـــم جملہ اے
را با تمام احـــــترامــ
بر سر ما عاشقــ❣ــانتـ
سایہ ے تو مستــ🌹ــدامـ
#رهبرانه
#حضرت_آقا
#امام_خامنه_ای
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#چادرانه
حجـاب یعنی زیبـایی هـای مـن بـرایِ خــدا
حجـابـــ یعنـی خــدایـا می دانـم غیرتتــــــ
به من وصفـــ نـا شدنـی ستـــ
بـه احــترام غیرتتــــ
حجـابــــ بر سر میکنـم قربهً إلــی الله…
#چادر
#عفاف
#حجاب
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#نماز_روز_چهارشنبہ
✍ هرڪس این نماز را روز
چهارشنبه بخواند خداوند توبه
او را از هر گناهے باشد مےپذیرد
۴ رکعتست
در هر رکعت بعد از حمد
یک توحید و یک قدر💫
📚 مفاتیح الجنان
نماز هدیه به امام جواد ع در روز چهارشنبه
برای بر آورده شدن #حاجت
در روز چهارشنبه بلافاصله بعد نماز عصر بدون اینکه چیزی بگویید 2 رکعت نماز مثل نماز صبح به نیت هدیه به ( امام جواد ع ) میخوانید بعد از سلام 146 مرتبه نه یک دونه کمتر نه یک دونه بیشتر می گویید :
(( ماشاءالله لاحول و لا قوة الا باالله ))
العلی العظیم ندارد
بعدش حاجتت را از خداوند متعال میخواهی
ان شاءالله که برآورده شود.
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
Part12_خار و میخک.mp3
14.7M
🇵🇸🕊🕊🕊🇵🇸🕊🕊🕊🇵🇸🕊فلسطین کلید رمزآلود #ظهور است..
🌷کتاب آموزنده، امنیتی و صوتی 🕊 #خار_و_میخک
🌷قسمت 2⃣1⃣
🕊(مقدمه کتاب)
💠 نویسنده؛ یحیی ابراهیم سنوار
💠راوی؛ حسن همایی
💠ناشر؛ انتشارات کتابستان معرفت
💠تولید شده؛ از پایگاه صدای گویای ایران صدا
💠صدابردار؛ میثم جزی
💠تهیهکننده؛ سیدعلی میرطالبیپور
🕊لینک کتاب گویا از پایگاه ایران صدا
https://book.iranseda.ir/DetailsAlbum/?VALID=TRUE&g=643988
🇵🇸🇵🇸🕊🕊🇵🇸🇵🇸🕊🕊
#فلسطین #قدس
#امام_زمان عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
تعجب کرده بود، آخر سابقه نداشت سعید صبح به این زودی از خواب بیدار شود. خود را به در هال رساند و با د
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۳۹ و ۴۰
همانطور که روح الله محو صحنهٔ پیش رو بود، در خانه را زدند. روح الله نگاهی به در کرد، یعنی کی میتوانست باشه؟! وقت آمدن پدرش بود اما پدر کلید داشت..
فتانه هنوز متوجه روح الله نشده بود، روح الله خود را داخل خانه انداخت و پشت در هال پناه گرفت و از لای درز در که در حیاط مشخص بود، خیره به در حیاط شد.
فتانه دسته ای کاغذ داخل حلب ریخت، یعنی آخرین برگ های دفتر را داخل آتش سوزاند و خنده کنان به سمت در رفت، در را باز کرد و از پشت در قد کوتاه عاطفه نمایان شد.
روح الله خوب نگاه کرد، درست میدید عاطفه درحالیکه کیف کوله ای آبی رنگ نویی در دست داشت پشت در بود، چقدر کیف آشنا بود،
درسته خودشه، همون کیفی هست که از پشت شیشه مغازه آقا رحمت، هر روز به روح الله چشمک میزد و او خیلی دوست داشت که این کیف را داشته باشد... ناگهان فکری به ذهنش رسید، درسته، حتما اینم کادوی مادرش هست، وای نباید میگذاشت به دست فتانه برسد،پس روح الله با سرعت بیرون دوید، خودش را به درخانه رساند،
انگار مادربزرگ با عاطفه آمده بود او را رسانده بود و سرکوچه منتظر برگشت عاطفه بود، روح الله کاملا میفهمید که مادربزرگ هم از فتانه میترسد، چون این زن #بد_دهن و #بدجنس، #ادب_نداشت و احترام هیچکس را نگه نمیداشت. عاطفه تا چشمش به روح الله افتاد گفت:
_سلام داداشی، اینو..اینو..
روح الله کیف را به طرف عاطفه هل داد و گفت:
_نه من اینو نمیخوام، ببرش خونه مادربزرگ، مال تو باشه..
فتانه با مهربانی که از او بعید بود به عاطفه گفت:
🔥_بیا تو عزیزم، بیا با سعید بازی کن..
عاطفه که انگار از برخورد فتانه تعجب کرده بود با چشمهایی گشاد گفت:
_من واقعا بیام با سعید بازی کنم؟! اجازه میدی؟!
فتانه لبخندی که اصلا به او نمی آمد زد و گفت:
🔥_آره عزیزم چرا که نه..
عاطفه خنده بلندی کرد و گفت:
_پس صبر کنید من برم عروسکم را از مامانبزرگ که سر کوچه هست بگیرم و بیارم..
روح الله با نگاهش به عاطفه اخطار میداد که داخل خانه نیاید، چون حس خوبی از این مهربانی فتانه نداشت، اما عاطفه بچه بود و معنای نگاه روح الله را نمیفهمید
عاطفه کیف را به سمت روح الله داد و گفت:
_اینو مامان برات گرفته، بگیرش تا من برگردم
روح الله بار دیگه کیف را توی بغل عاطفه چپاند و گفت:
_الان میری پیش مادربزرگ، اینم بهش بده نگه داره فهمیدی!!
عاطفه که از لحن روح الله کمی ترسیده بود گفت:
_باشه
و شلنگ زنان از خانه دور شد.با دور شدن عاطفه، فتانه سیلی محکمی به گوش روح الله زد و گفت:
🔥_چرا کیف را نگرفتی هااا؟! برا من دم درآوردی؟!
روح الله که صورتش از ضرب سیلی میسوخت دستی به گونه اش کشید و گفت:
_چرا دفترایی که مامان مطهره اورده بود سوزوندی؟ اصلا کفش های نو که برام گرفته بود کجاست؟!
فتانه خم شد و همانطور که ترکه ای از بغل انار میکند فحش رکیکی به مادر او داد و گفت:
🔥_چند بار بگم اسم این زنیکه... را جلو من نیار، حالا مامان مامان میکنه برا من...
و روح الله متوجه شد که قراره چی بشه، سریع از زیر دست فتانه فرار کرد و خودش را به انباری گوشه حیاط رساند.فتانه چفت پشت در را انداخت و گفت:
🔥_یه کم تو تاریکی و بین موش و مارمولکها بپلکی بد نیست، ادب میشی
و در همین حین در حیاط را زدند و روح الله میدانست که هیچکس غیر از عاطفه نمیتوانست باشد.. روح الله از گوشهٔ شیشهٔ شکسته انباری روی حیاط را زیر نظر گرفته بود،
منتها در حیاط در زاویه دیدش نبود، اما صدای شاد عاطفه که در حیاط پیچید، روح الله متوجه آمدن او شد و زیر لب زمزمه کرد:
_کاش نمی آمدی..
عاطفه در را بست و درحالیکه به طرف سعید که کنار حلب پر از آتش بود میرفت گفت:
_سعید بیا بریم بازی کنیم، ببین مامانم چه عروسک قشنگی برام آورده؟!
سعید دستش را دراز کرد تا عروسک چشم آبی که آهنگ قشنگی پخش میکرد را بگیرد و عاطفه هم با اینکه عروسک به جانش بسته بود به طرف سعید داد، دست عاطفه هنوز در هوا معلق بود که فتانه با ترکهٔ تازه انار به جان عاطفه افتاد، خشم تمام وجود فتانه را گرفته بود و همانطور که فحش های رکیکی نثار مطهرهٔ بی نوا میکرد گفت:
🔥_حالا برای من مامان دار شده، تو که اصلا توی عمرت مادر ندیده بودی حالا چیشده مدام حرف این زنیکه را میزنی؟!
عاطفه همانطور که از درد و سوزش کتکها به خودش می پیچید گفت:
_من که کاری نکردم...من سعید را اذیت نکردم، چرا منو میزنی؟!
فتانه ترکه را محکمتر به پشت عاطفه فرود آورد و گفت:
🔥_زود باش بگو مادرت و داییت به مامانبزرگت چی میگفتن؟! زود بگو درباره من چی میگفتن؟! درباره بابات چی میگفتن؟ زود بگو چه نقشه هایی توی سرشون هست؟
ندای قـرآن و دعا📕
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۳۹ و ۴۰ همانطور که روح الله محو صحنهٔ
عاطفه همانطور که روی زمین نشسته بود و در خودش میپیچید و تا ترکه ها کمتر به او بخورند میگفت:
_من نمیدونم، من نفهمیدم چی میگفتن و اصلا هیچی نمیگفتن..
با زدن این حرف انگار فتانه دیوانه تر از قبل شده بود و علاوه بر ترکه با مشت و لگد هم به جان دخترک بی نوا افتاده بود، روح الله که شاهد همه چی بود، همانطور که گریه میکرد شروع کرد به شوت زدن به در انباری و صدایش را بالا برد:
_اگر عاطفه را ول نکنی اینقدر به این در میزنم و جیغ میزنم که هم کل شیشه اش بریزه پایین و هم آبروت توی محله بره...
فتانه که آتشی تر از قبل شده بود، عاطفه را رها کرد و به سمت در انباری آمد و همانطور که فحشهای زشت میداد چفت در را باز کرد و گفت:
🔥_چه....خوردی؟؟ ببینم حالا برا من آدم شدی هااا...
روح الله در انباری از داخل باز کرد تا با به خطر انداختن خودش، خواهرش را از دست کتک های فتانه نجات دهد. فتانه داخل انباری شد و گوش روح الله را گرفت و همانطور که با یک دست او را بیرون میکشید با دست دیگرش بر سر و صورت طفلک بی نوا میزد.
روح الله به کتک های فتانه توجهی نمی کرد از زیر چشم اطراف را نگاه کرد و وقتی متوجه شد در حیاط باز است و خبری از عاطفه نیست، خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید و کمی آنطرف تر سعید درحالیکه با عروسک عاطفه بازی میکرد، را دید.
فتانه روح الله را وسط خانه انداخت و همانطور که با شوت به جانش افتاده بود، دنبال ترکه دیگری بود که بدن او را کبود کند، روح الله بی صدا اشک میریخت و خوشحال بود که خواهرش از کتک خوردن رها شده و در همین حین صدای پدرش در خانه پیچید:
_ببینم اینجا چه خبره زن؟! این از روح الله و اونم از عاطفه وسط کوچه، چکار به اون طفلک داشتی هاا
فتانه با ورود محمود، روح الله را رها کرد و برای اینکه خودش را موجه جلوه دهد همانطور که روح الله را نشان میداد گفت:
🔥_حالا همه شون برا من دم درآوردن این نکبت را میبینی رفته برا من سحر و جادو اورده تو خونه، اون زنیکه هدیه میاره برا اینا و نمیفهمه که من باهوش تر از اونم و میفهمم اینا هدیه نیست و همه اش سحر و جادو هست تا زندگی فتانه را بپاشه ...
محمود آه کوتاهی کشید و گفت:
_روح الله سحر و جادو آورده، اون طفلک بینوا که بعد از مدتها اومده اینجا چه گناهی کرده بود؟
فتانه شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
🔥_این عروسک سارا دختر مهدی هست، اومده میخواست با خودش ببره که سعید نذاشت و...
محمود سری تکان داد و به طرف در هال رفت و روح الله از اینهمه خباثت و دروغگویی فتانه ،عصبانی شده بود، با رفتن پدرش داخل خانه، فتانه هم رفت و روح الله وقت را غنیمت شمرد و بیرون خانه رفت تا ببیند عاطفه کجاست.
داخل کوچه تاریک بود اما خبری از عاطفه نبود، روح الله بی هدف در کوچه های روستا پیش میرفت و طبق عادت همیشگی جلوی مغازه مش رحمت ایستاد،جای کیف آبی رنگی که روح الله همیشه با حسرت نگاهش میکرد خالی بود اما...
اما درست میدید، کفش های چرمی که مامان مطهره آورده بود از پشت شیشه مغازه به او چشمک میزد..
👈 #ادامه_دارد....
#رمان واقعی #تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════،🌼.🍂.🌼،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
عاطفه همانطور که روی زمین نشسته بود و در خودش میپیچید و تا ترکه ها کمتر به او بخورند میگفت: _من نمی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۴۱ و ۴۲
سالها مثل برق و باد میگذشت و حالا روح الله هفت ساله، نوجوانی دوازده ساله شده بود، نوجوانی که تجربه های تلخی همچون کهنسالان داشت، در این چند سال، به خاطر کار پدرش که کارمند یکی از ارگانهای دولتی بود
چند بار خانه آنها از روستا به شهرستانهای مختلف انتقال پیدا کرده بود اما سرانجام دوباره گذار آنها به همان روستا افتاد، اما الان خیلی وسعت پیدا کرده بود و شکل شهر کوچکی به خود گرفته بود، ولی روزگار برای روح الله همانگونه بود که قبلا میبود با این تفاوت که اینک یک برادر و یک خواهر دیگر به جمع آنها اضافه شده بود، سعید و سعیده و مجید فرزندان فتانه بودند
که وضعیت آنها در خانه نسبت به روح الله، مانند تخت نشین به کوخ نشین بود، فتانه از هیچ ظلمی در حق روح الله فرو گذار نبود
و جدیدا مدام بهانه میگرفت که این پسر هیچ هنری ندارد و.. او می خواست به گونه ای روح الله را از خانه فراری دهد و آنقدر در گوش همسرش وز وز کرد که سرانجام محمود قانع شد که روح الله از این سن باید مرد کار شود،
گرچه قبلا هم به لطف مرحمتهای فتانه، دست به هر کاری که فکرش را بکنید، زده بود. محمود با تدبیر فتانه، زمین بزرگ زراعی داخل روستا خریداری کرد، دورتا دور آن را دیوار خشتی کشیدند و به روح الله امر کردند که این زمین را به باغی پر درخت تبدیل کند.
فتانه از این پیشنهادش چندین هدف داشت، اول اینکه روح الله را از جلوی چشمش دور میکرد، دوم اینکه میدانست پسری در این سن قادر نخواهد بود حتی بوته ای بنشاند چه رسد به آباد کردن یک باغ و اینگونه میتوانست روح الله را از چشم محمود بیاندازد و پسران خودش سوگلی پدر باشند
و سوما با وجود تمام سختی هایی که به کام روح الله میریخت باز هم شاهد بود که همیشه شاگرد اول کلاسشان هست و موفقیت های بی نظیری در میدان درس و مدرسه کسب میکند، موفقیت هایی که اصلا برای بچه های او پیش نمی آمد، پس با این پیشنهاد روح الله مجبور بود به باغ برسد و از درس و مدرسه دور شود و در درسش افت کند
و از همه مهم تر اینکه، میدانست که اجنه در جاهای پرت و بیابان ها بهتر می تواند سحرشان را انجام دهند و این باغ دور افتاده و سحری که موکل فتانه انجام میداد، میتوانست در دیوانه کردن روح الله تاثیر بسیار زیادی داشته باشد و انسان دیوانه از چشم همه می افتد و در آخر اگر روح الله واقعا موفق به آباد کردن آن باغ بی درخت میشد، سرمایه فتانه و محمود اضافه میشد و بدون زحمت صاحب باغی پرثمر میشدند.
روح الله که پسری سخت کوش بود، علاوه بر کتاب های درسی، کتاب های دینی و مذهبی زیادی از هرکجا که به چنگش می افتاد، مطالعه میکرد. او خود را غرق در عالم کتاب و معنویات میکرد و اینگونه از روح خود نه نوجوانی دوازده سیزده ساله، بلکه مردی شصت ساله ساخته بود، به راستی که انسان با سختی ها آزموده و آبدیده میشود
و این نوجوان معصوم روحش همچون کهنسالان بزرگ و عظیم شده بود. محمود به دستور فتانه زمین را خریداری کرد و نقشه ها آنگونه که او میخواست پیش رفت، محمود حتی یک بار هم فکر نکرد که بچه ای در این سن باید مشغول درس و مدرسه باشد نه اینکه آبادکردن زمین خشک و بی علف...
نزدیک عید بود، صدای جیکجیک گنجشکها از هر طرف به گوش میرسید، روح الله غرق خواندن کتاب پیش رویش بود، کتاب فارسی مدرسه اش او را در عالم خود فرو برده بود که ناگهان با صدای شرشر آب به خود آمد، هراسان از جا بلند شد، کتاب را روی زمین انداخت و به طرف جوی آبی که کنار درختان درست کرده بود رفت اوفی کرد و گفت:
_حالا چه وقت خراب شدن جوی بود
و بعد بیلی را که کمی انطرف تر روی زمین انداخته بود برداشت با دقت جوی آب را درست کرد و زیر لب گفت:
_عجیب هست، اینجا را که چند روز پیش درست کردم و خوب خشک شده بود، یعنی چرا اینجور شد؟ نکنه کسی میاد تو باغ و..
جوی آب درست شد و روح الله با دقت رد آب را گرفت تا تمام درختها آب بخورند، البته اینها درختان بارور نبودند، نهالهایی که پدرش محمود یک سال پیش به روح الله داده بود، همه گرفته بودند و اینک به درختان نازک و جوان تبدیل شده بودند، از زمانی که پدرش این زمین خشک و بی علف را به او واگذار کرده بود تا باغی قشنگ از آن درست کند،
بیش از یکسال میگذشت و روح الله به یاد می آورد که چه شبهایی را اینجا کار کرده و البته صبح هم مدرسه رفته است ولی با این حال نه کار باغ زمین مانده بود و نه روح الله بیخیال درس شده بود.
روحالله خوب که مطمئن شد آبراه درستش را میرود، به سر جای اولش برگشت و کتابش را از روی زمین برداشت، کمی آن را ورق زد و میدید که بدون استثنا، کل صفحات کتاب اثر گِل یا انگشتهای گِلی روی آن مشهود بود، البته این آثار هنری مختص کتاب فارسی او نبود و تمام کتاب و دفترهایش سرشار از این آثار بود و اگر کتاب یا دفتری رد گِل و خاک و آب رویش نبود، باید