قهرمان 💪 (قسمت هفتم)
#داستان
🖇 لینک قسمت ششم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9674
با کمی مِن و مِن و اما و اگر، بالاخره تصویب کردند که فردا ساعت ۴:۴۵ دور هم جمع شویم.
عبا و عمامه را پوشیدم؛ با تکتک بچهها دست دادم و خیلی سریع به سمت ماشین حرکت کردم. 🚀🚀
حُسنا سرش را گذاشته بود روی پای زهرا و خوابش برده بود. رضا هم مشغول بازی گل یا پوچ با مادرش بود.
سوار شدم و با سرعت به طرف مسجد رفتیم.
🌸 @Negahynov
آخر شب بعد از خوابیدن خانواده، سعی کردم فکرم را منسجم کنم و از بین صدها مطلبی که میشد با رفقای جدیدمان مطرح کرد، مواردی را در ذهنم گلچین و اولویتبندی کنم. 📚
چند مورد را توی گوشیام یادداشت کردم. بعد، سر به سجده گذاشتم و از خدا خواستم که در حرفهایم اثر قرار دهد. 😇
🌸 @Negahynov
شنبه، ساعت ۴:۳۵ عصر به پارک رسیدم و به محل گعده دیروزمان رفتم.
اردشیر قبل از من آمده بود و اشتیاق زیادی به شروع صحبت داشت. 😍
مشغول خوش و بش با اردشیر بودم که حمید و «پهلوون» هم رسیدند.
کمی با بچهها گفتیم و خندیدیم تا ساعت ۴:۴۵ شد. ولی هنوز خبری از رامین نبود. 🙄
ساعتم را نگاه کردم. اردشیر گفت: حاجی شروع کنیم. شاید رامین نیاد.
گفتم: «بهش نمیاد پسر بدقولی باشه... زنگ بزن بگو منتظرش هستیم.» 📲
- «... الو رامین... زود باش دیگه؛ شب شد! ... آره بابا، حاجی اومده. حمید و ساسان هم هستن. ... ده دقیقه؟! خیلی زیاده. زودتر بیا! ... خیلِ خُب! خدافظ»
با شنیدن حرفهای رامین، تازه فهمیدم اسم پسری که من از دیروز نام مستعار «پهلوون» را رویش گذاشتهام، ساسان است. ✅
نگاهش کردم و گفتم: «میگم پهلوون، حالا ما شما رو آقا ساسان صدا کنیم یا همون پهلوون خوبه؟»
گفت: «هر طور خودت حال میکنی حاجی!» 🙄
دستم را زدم روی شانهاش و گفتم: «راستی عمامه بدم خدمتتون؟» 😁
اردشیر زد زیر خنده و گفت: «حاجی اگه بدونی از دیروز تا الان عکسشون چند تا لایک خورده!» 😂
ادامه دارد...
#کوروش
#قهرمان
#هفتم_آبان
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
12.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 تاملی در مورد ۷ آبان موسوم به روز #جعلی کوروش
🔹 چگونه عدهای خاص یک مُشت دروغ و تحریف تاریخی را در سر برخی از مردم سادهلوح فرو میکنند!
#هفتم_آبان
#کوروش
💠 @BisimchiMedia
🌸 @Negahynov
قهرمان 💪 (قسمت هشتم)
#داستان
🖇 لینک قسمت هفتم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9682
دو سه دقیقه قبل از ساعتی که رامین قرار بود برسد، بلند شدم و عبایم را درآوردم؛ تا کردم و گذاشتم کنارم. عمامه را هم گذاشتم روی عبا.
رامین ساعت ۴:۵۶ رسید. به محض این که سلام و علیکی کردیم و نشست، اردشیر جلوی حرفهای حاشیهای را گرفت و گفت: «خب دیگه شروع کنیم. دیره!» ⏱
گفتم: «خُــــب، بسم الله... میخوام چند تا از کارهای قهرمانمون رو براتون بگم...
فقط یه چیزی: تا زمانی که حرفای ما به آخر نرسیده، راضی نیستم چیزی از این صحبتا رو برای کسی بگید! بذارید تموم بشه؛ بعدش دیگه آزاد! 😉
برگردیم سر حرف خودمون:
میدونستید قهرمان ما از غرب ایران، تا کجاها پیش رفته؟»
🌸 @Negahynov
اردشیر جواب داد: «تا بابِل که الان توی عراقه، جلو رفته بوده. اونم بدون جنگ و خونریزی!» 😎
ساسان (یا همان «پهلوون» خودمان) گفت: «داداش، قضیه صنعتی و سنتیِ دیروز نشهها...» 😏
خندیدم و گفتم: «تا بابِل؟ نه بابا! خِـــــــیلی فراتر از این حرفا! تا دریای مدیترانه که قشنگ خودش و سپاهش، هم آبی، هم خاکی، جلو رفته بودن!» 😎
چشمان اردشیر برق زد و گفت: «جدی میگی حاجی؟!» 😍
مُشتم را به نشانه قدرت و پیروزی بالا آوردم و گفتم: «یه همچین پیشرَویای رو از جهتهای دیگه کشور هم داشته... خلاصهش کنم: توی خلیج فارس، کشورای قدرتمند زمان، رفت و آمد داشتن. ولی اگر یه ذره پاشونو از گلیم خودشون درازتر میکردن، یه ضربِ شَست جمع و جور و تر و تمیز نشونشون میداد که حساب کار بیاد دستشون. ☝️
خیلی وقتا توی این ضرب شستها، واقعاً خون هم از دماغ کسی نمیاومد!»
🌸 @Negahynov
رامین سرش را از روی گوشی بالا آورده بود و داشت با تعجب به حرفهایم گوش میداد.
ساسان گفت: «حاجی شما هم؟!...» 😶
خندیدم و گفتم: «نهخیر پهلوون! نه صنعتی، نه سنتی! 😁
ببین بعضی وقتا میشه جلوی دشمن، یه جوری قدرتنمایی کرد که حساب کار بیاد دستش و اصلاً فکر درگیری و زد و خورد رو از سرش بیرون کنه.
شما فرض کن یه نفر داره از اون طرف خیابون برات شاخ و شونه میکشه. فقط اگه بلند شی وایسی و یه چرخی بزنی، این هیبت و هیکل ورزشکاری رو که ببینه، میفهمه که جای این شوخیا اینجا نیست! 💪
درست میگم؟»
ساسان با لبخند رضایتی که سعی میکرد خیلی پررنگ نباشد و به هیبت پهلوانیاش آسیب نزند (!)، گفت: «آره خب. حرف حساب میزنی!» 😎
معلوم بود از مثالم خیلی خوشش آمده و مسأله قشنگ برایش جا افتاده!» 😁
ادامه دارد...
#کوروش
#قهرمان
#هفتم_آبان
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
6.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥 تصاویر دیدهنشده از مقر منافقین در آلبانی
گزارش تلویزیون انگلیس از زندگی غیرطبیعی فعالان مجازی مریم رجوی با زیرنویس فارسی
آنها میگویند حتی حق بچهدارشدن را ندارند و کارشان این است که با اکانتهای فیک علیه ایران در شبکههای اجتماعی فعالیت کنند.
#تیرانا
#منافقین
#شبهه
🆘 @Roshangari_ir
🌸 @Negahynov
قهرمان 💪 (قسمت نهم)
#داستان
🖇 لینک قسمت هشتم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9684
گفتم: «حالا اگر یه وقتی طرف، زیادی کلهش داغ باشه و بخواد بیاد دعوا چی؟»
ساسان گفت: «هیچی، بذار بیاد تا سوسکش کنیم!» 💪
دستم را گذاشتم روی زانوی رامین و گفتم: «پس اگر اومد جلو و خون از دماغش اومد، که مشکلی نیست⁉️»
رامین گفت: «من که همون دیروز گفتم؛ توی جنگ نُقل و نبات تقسیم نمیکنن که!»
اردشیر گفت: «دیگه اگر یکی خودش دوست داشت جنگ رو شروع کنه، کوروش که تقصیری نداشته. باید مینشسته تا بیان دست و پای خودش و مردمشو ببندن؟! 😕
خب معلومه که نه. این قدر غیرت داشته که جلوی دشمن رو بگیره. اینجا دیگه اگر خون از دماغ دشمن هم اومده باشه، به درَک! خون که هیچی، جونشم اگر از دماغش دربیاد، اشکالی نداره!» ✅
🌸 @Negahynov
خندیدم و گفتم: «به افتخارش...» 👏👏
ساسان هم با من شروع کرد به دست زدن.
مکثی کردم وادامه دادم: «این در مورد دشمن بود. ولی مردم، قضیهشون فرق میکنه. قهرمان ما وقتی به مناطق مختلف میرفت، طرفِ جنگ و درگیریهاش مردم نبودن. ☝️
خیلی جاها اصلاً به درخواست همون مردم میرفت و افرادی رو که به اون سرزمینها تجاوز کرده بودن، عقب میزد. بنا بر این، در مورد مردم، خیالتون راحت باشه که خون از دماغ کسی نیومده!» 👌
حمید با تردید پرسید: «حاجی، جدی دارید کوروشو میگید؟!» 🤔
پسر باهوشی بود... خندیدم و جوابی ندادم. 🙂
اردشیر که سکوت من را دید، به جایم جواب داد: پس چی؟! ماجرای بابِل همین بوده دیگه. کوروش رفت اونجا؛ یهودیهایی رو که اسیر بُختُالنصر شده بودن، نجات داد.» 👏👏
گفتم: «ببین من فقط یهودیها رو نمیگما! مردم همهی این مناطقی که حرفشون رو زدیم، قهرمان ما رو دوست داشتن و حتی خودشونو مدیون اون میدونستن. ❤️
جالبتر، اینکه: مردمِ نقاط خیـــــــلی دورتر هم که ما اونجا حضور فیزیکی نداشتیم، خیلیهاشون همین حس رو داشتن.
و اصلاً قهرمان ما رو قهرمان خودشون هم میدونستن.» 💐
🌸 @Negahynov
حمید گفت: «خیلی جالبه. من تا حالا این جوری نشنیده بودم! توی کدوم کتاب، اینا رو نوشته؟» 🙄
گفتم: «عجله نکن! همه رو میگم. 😉
حالا یه سؤال: به نظرتون اشکالی نداشته که قهرمان ما وقت و انرژیش رو میذاشته برای بیرون مرزهای کشور⁉️»
ادامه دارد...
#کوروش
#قهرمان
#هفتم_آبان
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
قهرمان 💪 (قسمت دهم)
#داستان
🖇 لینک قسمت نهم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9686
«حالا یه سؤال: به نظرتون اشکالی نداشته که قهرمان ما وقت و انرژیش رو میذاشته برای بیرون مرزهای کشور⁉️»
اردشیر بدون معطلی گفت: «معلومه که اشکالی نداشته. کوروش یه انسان بوده! انسانیت به خرج داده؛ اون وقت شما میگی اشکال داشته یا نداشته؟!» 😐
گفتم: «قاتی نکن اردشیر خان! مثل این که من طرف تو هستما❗️
بچهها بقیهتون هم نظر بدید.»
رامین کمی فکر کرد و گفت: «اونا که باهاشون میجنگید، دقیقاً کی بودن؟ چه جوری بودن؟» 🤔
گفتم: «همین قدر بهت بگم که اونا هم نمیذاشتن خون از دماغ مردم بیاد!... چون کلاً برای طرف، دماغی باقی نمیذاشتن... یعنی اصلاً سَری باقی نمیذاشتن که دماغی بمونه و حالا بخواد ازش خون بیاد!» 😰
رامین گفت: «خب یه دفعه بگید زامبی بودن دیگه!» 👹
لبخند کمرنگی زد و ادامه داد: «به نظر من که اگر واقعاً اونا اینجوری بودن، کار کوروش هیچ اشکالی نداشته.»
🌸 @Negahynov
حمید در تأیید صحبتهای رامین گفت: «حاجی این، به قول رامین، زامبیا رو اگر ول میکردن، حتماً یه روزی که کشورای اطراف رو کامل میگرفتن، سراغ ایران هم میاومدن. 👹
مطمئنم با این روحیهای که داشتن، وقتی به مرز ایران میرسیدن، متوقف نمیشدن و میاومدن داخل...»
ساسان پرید وسط حرف حمید و گفت: «متوقف نمیشدن رو خوب اومدیا! 😜
حاجی این حمید، حرف زدنش از همهمون بهتره. میخوای امشب به جای شما بِره نماز؟... میتونه ها!»
دستم را زیر چانهام گذاشتم و گفتم: «آره بَدَم نمیگی! فقط...»
ساسان پرسید: «فقط چی حاجی؟» 🙄
گفتم: «هیچی، همون صصصصصصصالحححححححینشو درست کنه، حَلّه!» 😁
هر چهارتایشان زدند زیر خنده. 😂😂
🌸 @Negahynov
نگاهی به بوفه پارک انداختم و گفتم: «بچهها، من برم یه چیزی از بوفه بگیرم که بخوریم خستگیمون دربِره.» 😋
ساسان نیمخیز شد و گفت: «نه حاجی، شما بشین؛ من میرم...»
دستم را روی شانهاش گذاشتم و بلند شدم. گفتم: «حالا دیگه اول من گفتم. اگه راست میگی، دفعه دیگه شما پیشقدم شو.» 😉
عبا و عمامه را از روی چمنها برداشتم و با حوصله پوشیدم. نیمنگاهی هم به رامین داشتم.
رامین طبق معمول، سرش توی گوشی بود. ولی گاهی هم زیرزیرکی، نگاهی به من میانداخت. 🙄
🌸 @Negahynov
گفتم: «راستی بچهها شما چی میخورید؟»
حمید گفت: «بستنی» 😋
ساسان گفت: «نه بابا! یخ میکنیم! من چایی میخورم.»
اردشیر گفت: «بابا شما چهقدر قانع هستید!... حاجی حالا که دارید زحمت میکشید، من چلوکباب برگ میخوام!» 😎
ادامه دارد...
#کوروش
#قهرمان
#هفتم_آبان
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✍️ باران گرفت و سقف مدائن نشست كرد
دندانههاى كنگره قصد شكست كرد🌷
نورى به صحن معبد زردشتیان رسید
كآتشكده ز نابى آن نور مست كرد
بالا بلند آمد و هر ارتفاع را
در زیر پا نهاده و پایین و پست كرد🌷
در هر دلى نشست و به شكلى ظهور داشت
این گونه بود كآینه را خود پرست كرد
وقتى سؤال كردم از او خود اشارهاى
در پاسخم به پرسش روز الست كرد🌷
حُسنش به غایت است و ظهورش قیامت است
زیباترین هر آنچه كه زیباتر است كرد
فیض مقدسى و تعجب نمیكنم
این چیزها كه هست، نگاه تو هست كرد🌷
#پیامبر_اکرم (ص)
#من_محمد_را_دوست_دارم
🌸 @Negahynov
6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣️✨ میلاد با سعادت ✨❣️
🌸✨ رسول خدا✨🌸
❣️✨ ختم مرسلین✨❣️
🌸✨ حضرت محمد(ص)✨🌸
❣️✨ و امام صادق(ع) ✨❣️
🌸✨ بر همه شما ✨🌸
❣️✨ مبارك باد✨❣️
#لبیک_یا_رسول_الله
#من_محمد_را_دوست_دارم
💠 @sallavat
🌸 @Negahynov
قهرمان 💪 (قسمت یازدهم)
#داستان
🖇 لینک قسمت دهم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9694
گفتم: «آخ گفتی! فقط حیف که اون فعلاً شرایطش نیست! حالا بستنی و چایی خودمونو میگیرم؛ چلوکباب شما باشه برای وقتی که پولدار شدم!» 😉
سرش را خاراند و گفت: «نخواستیم حاجی! همون آبنبات چوبی بگیری بسه!» 😐
چند ثانیه منتظر ماندم که رامین هم چیزی بگوید. بعد گفتم: «خب، رامین هم که هرچی بخواد، با گوشیش دانلود میکنه میخوره!» 😉
🌸 @Negahynov
از بوفه، سه تا بستنی و دو تا چای گرفتم و برگشتم.
سینی پلاستیکی بوفه را روی زمین گذاشتم و گفتم: «خب، بفرمایید». 🍦☕️
ساسان گفت: «قربون دستت حاجی» و یکی از چایها را برداشت.
حمید و اردشیر تشکر کردند و بستنی برداشتند.
من هم شروع کردم به درآوردن و تا کردن عبایم.
رامین بدون هیچ حرفی، لیوان پلاستیکی چای را برداشت و گذاشت کنار خودش.
عبا و عمامه را گذاشتم روی چمنها و نشستم.
یک بستنی توی سینی باقی مانده بود که سهم خودم بود. 😋
بستنی را برداشتم و گفتم: «خب کجا بودیم؟!»
🌸 @Negahynov
حمید گفت: «حضور ایران بیرون مرزها» 👌
گفتم: «آفرین! حالا به نظرتون ایران یه همچین قدرتی رو از کجا آورده بود؟»
حمید در سکوت و متفکرانه، داشت نگاهم میکرد. 🤔
اردشیر کمی فکر کرد و گفت: «راستش در این مورد، چیزی رو نشنیدم. ولی حتماً تجهیزات نظامی خیلی قویای داشته.»
گفتم: «حالا اگر این طور باشه، این تجهیزات رو از کجا آورده بود❓»
ساسان گفت: «خب حتماً ساختن دیگه! از مغازه که نخریده بودن❗️»
رامین گفت: «شایدم توی جنگها غنیمت گرفتن.»
🌸 @Negahynov
گفتم: «حالا بذارید من براتون بگم:
معلومه که این قدرت، از اول نبوده.
نه تنها ما این قدرت و تجهیزات رو نداشتیم، بلکه اگر هم میخواستیم، کسی به ما نمیداد. ❌
خب قهرمان ما که بیکار نمینشست... به قول آقا اردشیر، غیرتش اجازه نمیداد که کاری انجام نده. بنا بر این، یه کاری کرد کارستان. 👌
نبوغ و استعداد خودش و نیروهاش رو به کار گرفت و در عرض چند سال، شد یکی از برترین قدرتهای نظامی دنیا. 💪
خودشون تحقیق کردن؛ خودشون اختراع کردن؛ خودشون هم ساختن... بدون این که زیر بار منت کسی بِرَن.»
ساسان کمی از چایش را هورت کشید و گفت: «بابا دَمشون گرم! همین درسته.» 👌
اردشیر گفت: «حاجی، شما تا حالا کجا بودی؟!
من فکر میکردم خودم آخرِ کوروشپرستی هستم...»
ساسان گفت: «حالا فهمیدی باید جلوی حاجی لُنگ بندازی!»
اردشیر گفت: «آره واقعاً» 😅
ادامه دارد...
#کوروش
#قهرمان
#هفتم_آبان
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282