نگارخانہےمن !
___
لبخندت غنچه ای بود که صبحِ یک جمعه ی
غمگین، از انظار ما محو شد و فقط عکسش
ماند و یک دنیا حسرت ..
به امید رجعتت هستیم
ای قاسم ، پِسر حسن ، فرزندِ زهرا !
نگارخانہےمن !
فکر کردی در #اعتکاف هم سر از دستت بر میدارم ؟ جایم خوب است . قبل از آمدنت حواسم به زندگی ات است.
نمیدانم دقیقا به چه علتی میگویند ما
طلبه ها عاشقی را نمیدانیم ؟
اصلا اگر همه ی دنیا را بگردید ، و فقط
یک عاشق وجود داشته باشد، آن شخص
قطعا چند کلاسی پای درسِ اهلبیت بوده
یا بهتر بگویم .. طلبه بوده !
طلبگی عشقش آنجا شروع شد که از همه
مادیات دنیا دل کند و پا در عقدِ دائم درسِ
حوزه گذاشت .
زوجیّتی که لازمه اش انقطاع از دنیا است ..
حتی رفاهِ عادی دنیایی ، حتی تفریحاتِ
عادی دنیایی .. ( البته .. ما طلبه ها جدیدا
به نسبتِ قبل ، تفریحاتمان ناز تر شده ...
جدیدا یاد گرفته ایم چجوری گیم بزنیم و
حتی کافه کتاب هم میرویم ، همان کافهی
زیبای صفاییه،کمی پایین تر از مصلی قدس
ما که نمیدانیم کجاست .. رفقا میروند. )
آها !
اصلا داشت یادم میرفت که اصل صحبت با
تو بود. وجداناً صبر بالایی داری که حاضری
قبول کنی گیسوانت در کنارِ شخصی سپید
شود، که نمیتواند در خیابان بستنی بخورد.
یا مثلا نمیتوانی در انظار عمومی دستش را
قرص و محکم بگیری و پُز بدهی که بله ...
این ماهِ تابان ، این دُر مُتَلَألِئ ، این سایهی
مبسوط ، این جواهرِ ارزشمند تر از یاقوت ،
مرا در بین چند میلیارد آدم برگزید تا ورقه
دوم شناسنامه اش خالی نماند .
خلاصه ..
شناسنامه ام ناله میکند و دلش جوهرِ قلم
میخواهد ، گاهی اوقات نامت را صدا میزند
میترسم قبل از اینکه بیایی ، شناسنامه ام
صفحه ی آخرش را مهر بزند ( ............ )
#برایِ_او
نگارخانہےمن !
____
یادش بخیر ..
شانزده ساله بودم ..
دلم پُر بود از این جهان و افرادِ جهان
بار و بُنه را جمع کردم و بلیط اتوبوس
گرفتم برای قم .
دو روز قم بودم ، خدا خودش جای خواب
و خوراک را برایم فراهم میکرد ..
( اگر چه از جیبم هم مقداری رفت ، یادم
است برای این سفر،یک ماه روزه استیجاری
گرفته بودم .. )
بعد از این دو روز ، راهی مشهد شدم ،
عید نوروز بود و مشهد غلغله بود . هیچ
کسی را هیچ جایی را بغیر از امام رضا و
حرم مطهر ، نمیشناختم ..
آواره به تمام معنی ..
۲۴ ساعت بود که لب به غذایی نزده بودم .
صبح حوالی ساعت ۹ ، دونات رضوی خریدم
و با آب گوارایِ کنار خیابان نواب صفوی ،
ذره ذره گلویی تر کردم .
خسته بودم .. چشمانم درد میکرد .. مغزم
آشفته بود. خیابان شهید حاجی حسنی را
پیدا کردم و به هتل گلشن علی رسیدم .
خودم را معرفی کردم و خودم را روی تختِ
اتاقِ مهمانداران ، خودم را رها کردم ..
جایی نداشتم ، هتل هم شلوغ بود ... آن
زمان شبی ۳۰۰ - ۴۰۰ از عوام الناس می -
گرفتند. اما به لطف یک بنده خدایی ما را
دم در ، رایگان اسکان دادند .
شاید ادامه داشت ...
نگارخانہےمن !
او مانندِ نخل ،
هم سایه اش آسایش بود و
هم ثمره اش شیرین .
با سایه اش راحت بودیم و
با میوه اش قوی .
مانند نخل باشید ،
شاخه اش مانع عذاب قبر
برگش زنبیل و جارو و ..
میوه اش شیرین و نیرو بخش
هسته اش ، قهوه ی خرما !
قال المصطفی ص :
خَیرُ النّاسِ أنفَعُهُم لِلنّاسِ .
نگارخانہےمن !
نمیدانم دقیقا به چه علتی میگویند ما طلبه ها عاشقی را نمیدانیم ؟ اصلا اگر همه ی دنیا را بگردید
امروز جمعه بود .
همه منتظر بودند تا امام زمان بیاید ؛
به خیال آنکه ، فقط جمعه می آید ...
اما نمیدانند که ، امام زمان هر وقت وقت
آمدنش باشد ، میاید ، حتی اگر دوشنبه یا
چهارشنبه باشد 🤷♂
انتظار را باید به وجود آورد ، نه اینکه منتظرِ
انتظار بود. میدانم .. سخنانم غرابتِ بلاغی
دارند و تو هم نمیفهمی. 🤦♂
فتحِ غلل و احبالَ اللسان کن و سخنانم را
خودت بفهم ، به من چه ، من که نمیتوانم
برایت کلاس بَلاغت بگذارم 🚶♂
بگذریم ...
داشتم به تو فکر میکردم ، از دستت عصبی
بودم که چرا بی اجازه ی من حرم میروی یا
جمکران میروی! حتی قصدم این بود که کمی
غیظ کنم و ابصارم را جوری چپ کنم که بر
خود بلرزی! یا مثلا جوری قهر کنم که بیایی
و منّت کشی کنی ، من هم که ..
خودت میدانی خودشیفته نیستم ، همیشه
باید واقعیت ها را دید ، که خب ... واقعیت
این است که لایق منت کشی ام 🤝
اما ..
آخرش دیدم چرا باید با کسی قهر کنم که
همه ی پناهش منم؟ همه ی امیدش منم ،
چرا باید با کسی قهر کنم که دنیایش منم ؟
خلاصه ی کلام ..
قهر نمیکنم ، تو هم کمتر ناز کن و انقدر ما
را منتظر قدومِ با برکتت نگذار .
در حرم دعایت میکنم، مقبرهی شهید مفتح
🍬
#برایِ_او