هدایت شده از دردسر شیرین من
✨﷽✨
#تلنگر
📝✍🏻مرد فقیری از خدا سوال کرد: چرا من اینقدر فقیر هستم؟!
خدا پاسخ داد: چون یاد نگرفته ای که بخشش کنی!
مرد گفت: من چیزی ندارم که ببخشم
خدا پاسخ داد: دارایی هایت کم نیست!
یک صورت، که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی!
📝✍🏻یک دهان، که میتوانی با آن از دیگران تمجید کنی و حرف خوب بزنی!
یک قلب، که میتوانی به روی دیگران بگشایی!
و چشمانی که میتوانی با آنها به دیگران با نیت خوب نگاه کنی!
🔘فقر واقعی فقر روحی است
هدایت شده از دردسر شیرین من
CQACAgQAAxkBAAEO4ztkZ8RcJ5Ad0SSY0Ra_wuKxQv_itQACCz8AAlWHCVP_QvxvxYEVeS8E.mp3
3.65M
میگی مثل تو آدم زیاده
ولی اینجا کی مونده کنارت
دوباره میوفتی پای حرفام
مثل من کی میشه بی قرارت
❤️❤️❤️
هدایت شده از دردسر شیرین من
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا ...
قسم به لحظه ای که،
دلم را می شکنند و جز تو
مرهمی نیست ...
قسم به لحظه ای که،
مرا می فروشند و جز تو
خریداری نیست ...
قسم به لحظه ای که،
تنهایم می گذارند و جز تو
همراهی نیست ...
قسم به لحظه ای که،
دوستم ندارند و
عاشقی جز تو نیست ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سارق شادی ...
😶🌫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دست بالای دست بسیار است
?
داشتم فکر میکردم وقتی یکی ترکمون میکنه و میره
چرا در به در دنبالشیم که برگرده؟
برگرده که چی اصلا؟
کنارمون خوشحال نبود که رفته،
دوستمون نداشته که رفته،
برگرده که چی بشه؟!
دوباره بیاد و بهمون بفهمونه که دوست داشتنی نیستیم؟
❤️❤️❤️
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت187 با تته پته گفتم: - چی؟ دستیار؟ - آره. اصلا کارش سخ
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت188
جلوی ساختمان کاری خیلی شیکی نگه داشت. هر دو پیاده شدیم، سوار آسانسور شد و طبقهی سوم را زد.
کمی از تنها بودن در این فضای بسته کنارش معذب بودم.
صدای دینگ دینگ آسانسور آمد و ایستاد.
با دست اشاره کرد که من اول بروم. همی که داخل شدم چند آدم در حال رفت و آمد بودند چهار اتاق داشت.
دختر ریزه میزهای با دیدنمان جلو آمد.
- سلام آقای دکتر، خیلی خوش اومدین.
- سلام. ملورین خانم هستن؟
- بله. تو اتاقشونن، بفرمایید!
با دست به اتاق سفید که درش نیمه بسته بود اشاره کرد و خودش جلوتر راه افتاد.
پشت سرش رفتیم. به در اتاق که رسید کمی هولش داد و گفت:
- ملورین خانم آقای دکتر اومدن.
دقیقا پشت سر دختر بودم و فضای اتاق را می دیدم، دختر تقریبا لاغر و قد بلندی از روی صندلی پشت میز بلند شد و به دختر و پسری که کنارش بودند با دست اشاره زد بروند.
- بگو بیاد داخل.
دختر ریزه میزه در را بیشتر باز کرد و با خوشرویی گفت:
- بفرمایید!
تشکر کردیم. دختر و پسر با کیف های کوچکی که حدس میزدم کیف لوازم آرایشی بود، از کنارمان گذشتند و بیرون رفتند.
اول من و سپس علیرضا داخل شد و در را بست.
دختر بدون توجه به من با ذوق ساختگی رو به علیرضا کرد.
- وای علیرضا خیلی خوشحالم کردی که اومدی.
علیرضا خیلی سنگین سری تکان داد. معلوم بود از ادامه بحث با این دختر فراری است که سریع سراصل مطلب رفت و با دست به من اشاره کرد.
- دیانا. همون دختری که راجبش بهت گفته بودم. میتونی چند روز پیش خودت نگهش داری و وقتی از کارش راضی بود بعد قبولش کنی.
نگاهش را که به من داد سریع سلام کردم. بدون این که جوابم را بدهد رو یه علیرضا کرد و با لبخند ساختگی گفت:
- وقتی تو گفتی قطعا تضمین شدهاس.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
خود را از تمام موقعیت هایی که در آن احساس دوست داشتن، حمایت، قدردانی یا احترام نمی کنید، دور کنید.