🌱قرار نیست آدم همیشه حالش خوب باشه
اما اگر:
۱.بپذیره که الان حالش خوب نیست، و پیدا کنه حسش
دقیقا چیه (غم، خشم، خستگی، ناامیدی، فرسایش)
۲. کمی با خودش و حلقه امنش مهربانانه خلوت کنه
و خودمراقبتی انجام بده
۳. و بدونه که فردا روز بهتری میتونه باشه
اونوقت قطعا سه هیچ جلو میافته و حالش رو به بهبودی میره..!
❥ @storyas
••گاهی درستترین تصمیم برای زندگی
دردناکترین انتخابیه که میتونی داشته
باشی اما تو ناچاری این سختی رو
بپذیری چون این مسیریه که میتونه
باعث رشدت بشه🌱••
❥ @storyas
همۀ تغییرات بزرگ
وقتی شروع میشه که
شما تصمیم می گیرید مثل همه نباشید
•🦊 @storyas 🍂•
دردسر شیرین من
#رد_خون👣🩸 #پارت4 - خوبی چرا صدات گرفته؟ - هوف نپرس مهراد امروز استاد پدرمونو در آورد. شروع کردم ب
#رد_خون👣🩸
#پارت5
- عالیه پس انتخاب فیلم و بلیط گرفتن با من!
گوشی ام که زنگ خورد باشه ای گفتم و عجله از دانشگاه خارج شدم.
سوار دویست و شش آلبالویی رنگش نشسته بود.
چند تا از دخترای دانشگاه نگاهش میکردندو جلویش عشوه می آمدند اما آنقدر حواسش پی گوشی اش بود که متوجه نشد.
با حرص جلو رفتم و در مقابل نگاه حیرت زده یشان سوار شدم.
سرش را بلند کرد و با دیدنم چشمانش برق زد.
- سلام.
- سلام خوشگل خودم.
- میشه زودتر بریم؟
- چرا چی شده.
با حرص به دختر ها نگاه کردم که هنوز ایستاده بودند و به ما نگاه می کردند. رد نگاهم را که گرفت انگار متوجه ماجرا شد که سریع ماشین را به حرکت درآورد.
- حسودیت شد؟
جمله اش را در قالب خنده گفت اما نگاه جدی ام را که دید خنده اش را قورت داد.
- دو ساعته اونجا وایسادن بر و بر نگات می کنن. انتظار داری حسودی نکنم؟
لبخند رضایت روی لب هایش جا خوش کرد.
- مگه مهمه؟ چشم من که جز تو کسیو نمیبینه.
از حرفش سر ذوق آمدم که خودش هم تک خنده ای کرد.
همین که رسیدیم بدون معطلی پیاده شدم.
- ده دقیقه ای آماده میشم. میای بالا؟
ترمز دستی را کشید و کمربندش را باز کرد.
-آره. خونه منتظرت میمونم.
کلید انداختم.بابایی که لپتاپش را روی پایش گذاشته بود و با یک دست ماگ سفید مخصوص خودش را در دست داشت، با صدای در سرش را بالا آورد.
- سلام آق بابا.
در جوابم سرش را تکان داد.
- سلام بابایی خسته نباشی.
تشکر کردم و مشغول درآوردن بند کفشم شدم که مهراد هم داخل شد و سلام داد.
- سلام آقای سعادت.
بابا لپتاپ و قهوه اش را روی میز گذاشت و بلند شد.
- سلام پسرم خیلی خوش اومدی.
جلو رفت و مردانه دست دادند.
کفش های اسپرسم را همانجا رها کردم و با عجله به اتاقم دویدم.
- ده دقیقه ای آماده میشم.
صدای پر از اعتراض بابا بلند شد.
- آرومتر نیفتی!
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
#رد_خون👣🩸 #پارت5 - عالیه پس انتخاب فیلم و بلیط گرفتن با من! گوشی ام که زنگ خورد باشه ای گفتم و ع
#رد_خون👣🩸
#پارت6
دستی در هوا تکان دادم.
- مگه بچه ام.
لباس هایم را با مانتو سبزو شلوار کرمی عوض کردم.
موهایم را باز کردم و این بار بافتمش.شال نسکافه ای را هم سرم کردم و آرایشم را پررنگتر کردم.
کیف کوچک همرنگ شالم را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
- مهراد اصلا تنهایی کاری نمی کنی باشه؟ راجبش هم با هیچکی حرف نمیزنی.
همان لحظه به جمعشان پیوستم.
- تنهایی چیکار نکنه؟
هر دو دسپاچه شدند و بابا با لبخند ساختگی گفت.
- چیزی نیست بابا جان. زودتر برید که شب شد.
مهراد از جایش بلند شد و از بابا خدافظی کرد.
من هم برای بابا بوسی فرستادم که در هوا قاپیدش و روی قلبش گذاشت. قربان صدقه اش رفتم که خدایی نکند را در جوابم می گوید.
- حتما شام بخوری بابایی.
- برو بابا جان خیالت راحت.
برای داشتنش خدا را شکر می کردم. بعد از مامان، علاوه بر وظایف پدر بودنش مانند یک مادر مواظبم بود، پای حرفم می نشست مسؤلیت کار های خانه را به دوش می کشید و من حتی یک نیمرو درست کردن هم بلد نبودم.
مهراد تمام طول مسیر را در فکر بود. طوری که حتی صدای بلند ضبط ماشین هم نتوانست او را دنیایش دور کند.
به رستوان که رسید خودش صدای ضبط را کم کرد. ماشین را به نگهبان داد تا پارک کند.
دستم را دور بازیش حلقه کردم و با هم داخل شدیم. صندلی را برایم بیرون کشید. خودش هم رو به رویم نشست. هنوز چهره اش غرق فکر بود.
دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم.
- مهراد چیزی شده؟
به وضوع رنگش پرید.
- نه، چی شده؟
- نمیدونم انگار تو فکری، مشکلی هست؟
- نه. داشتم به این فکر می کردم که بعد ازدواج چند بار دیگه میتونیم با هم بیایم اینجا.
نگاهی به دور تا دور رستوران انداخت.
- آخه میدونی اینجا برام خیلی خاصه. اولین آشناییمون، اولین شاممون، خواستگاریمون همه چی اینجا بود.
به یاد گذشته لبخند میزنم. اولین باری که مهراد را دیدم اینجا بود. او و دوستش روی این میز بودند و من و ترانه هم روی میز کناری آنها غذا خوردیم. چند روز بعد فهمیدم مهراد ترم آخر پزشکی همان دانشگاه است که من درس میخوانم و این شد شروع آشناییمان.
- حالا که بهش فکر می کنم این رستوران شاید خیلی اتفاق ها بوده. مثل عشق در یک نگاه من.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
💜💫
•تلاش کن واسه
چیزی که میخوای
آدمی که دوسش داری
شرایط دلخواهِت
جایی که میخوای باشی و …
از هرچیزی که حس میکنی
تو زندگیت باارزشه ساده دست نکش !
که حتی اگه آخرشم نشد تو از اینکه بی تفاوت نبودی
نسبت بهش پیشِ خودت و وُجدانت سربلند باشی…!•💙🫶🏻
@storyas
بهخاطر هر چیزی که دوست داری:
پاشو، بدو، بخور زمین، بلند شو، بخند،
گریه کن، خسته شو، استراحت کن، اشک بریز،
ناراحت شو، حتی شده جنگ راه بنداز!
ولی براش اونقدر بجنگ تا بهش برسی،
قسمت و تقدیر و نشد که بشه ها
برای آدمیه که جنگیدن بلد نبوده🌱ᥫ᭡
@storyas
دردسر شیرین من
#رد_خون👣🩸 #پارت6 دستی در هوا تکان دادم. - مگه بچه ام. لباس هایم را با مانتو سبزو شلوار کرمی عوض ک
#رد_خون👣🩸
#پارت6
منوی رستوران را از روی میز برمیدارد.
- زیر زیرکی حواسم بهت بود، بیشتر از صد تا نگاه بود.
چینی به بینی ام دادم.
- خب که چی؟ ناراحتی خانم به این خوشگلی نسیبت شده؟
منو را روی میز می گذارد.
- من غلط بکنم. اصلا تا آخر عمرم نوکرشم هستم. چی سفارش بدم، همون همیشگی؟
با لبخند سرم را کج کردم.
- همون همیشگی.
به پیشخدمت اشاره میزند. دو پیتزای مخلوط با سالاد سزار و پنیر زیاد سفارش می دهد.
تا آوردن غذا صحبت از دانشگاه بود و استاد های سختگیرش. با دقت به حرف هایم گوش میداد. از سختی های رشته پزشکی می گفتم و او هم همدردی میکرد و چقدرخوب بود حرف زدن با کسی که برای آرام کردنت با صبوری برایت حرف میزد.
بااینکه چند وقت دیگر ازدواج می کردم اما دلم نمیخواست بابا را تنها خانه بگذارم. همین که غذا خوردیم برگشتیم.
- راستی فردا شب با دوستم میرم سینما.
در حال چک کردن پشت سرمان از آینه ی ماشین بود. خیابان را دور زد.
- خوش بگذره! میخوای بیام برسونمت.
- نه خودم میرم.
با عشق نگاهم کرد و من از این نگاهش چقدر ذوق می کردم.
شیشه را پایین دادم.
باد موهایم را از زیر شال بیرون کشید و به رقص آورد. دستم را از شیشه بیرون بردم. سرعتش زیاد بود و دستم را به عقب هل میداد. نفسم از هوای تازه پر شد. چقدر شب ها خیابان ها را دوست داشتم.
رسیدیم. خدافظی کردم و خواستم پیاده شوم که صدایم زد.
- آنیسا؟
- جانم؟
شال نامرتبم را روی سرم مرتب کرد.
- خیلی دوست دارم. خیلی مواظب خودت باش.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
صبحتون بخیر 🥰🌱...
الهی یه حالِ خوش از تـــــهِ دل🤲🏻🤍
#صبحتون_زیبا🌱
• @storyas
دردسر شیرین من
#رد_خون👣🩸 #پارت6 منوی رستوران را از روی میز برمیدارد. - زیر زیرکی حواسم بهت بود، بیشتر از صد تا ن
#رد_خون👣🩸
#پارت7
خندیدم و لب هایم را غنچه کردم و بوس فرستادم.تظاهر کرد در هوا گرفتش و دستش را بوسیید.
ضربان قلبم بالا رفت. هول شده خدافظی کردم که خندید.
- فقط یه بوس بود دیگه. چرا سرخ و سفید میشی.
لب گزیدم.
- قربون خانمم برم. برو الان در و همسایه فکر بد میکنن.
سرم را تکان دادم که پیاده شدم. اشاره زد که داخل بروم. همین که داخل آپارتمان شدم صدایش ماشینش آمد که دور شد.
بدون سوار شدن آسانسور سرخوش پله ها را بالا رفتم. انگار هزار ولت انرژی در پاهایم جمع شده بود که باید یک طوری تخلیه اش میکردم.
***
ترانه با خوراکی و بلیط ها جلوی در سینما منتظرم بود.
- بجنب دیگه فیلم شروع شد.
چشم غره ای رفتم.
- اومدم دیگه.
خواستم از کنارش رد شوم که بازویم را گرفت.
متعجب ایستادم.
- اومدم فیلم ببینیم جان من نکن! اون گوشیتو خاموش کن.
بازویم را از دستش رها کردم.
- سایلنته بابا.
بی توجه به حرفم گوشی ام را گرفت و خاموشش کرد و داخل کیفش انداخت.
- تا وقتی فیلم تموم نشه از گوشی خبری نیست.
کلافه پوفی کشیدم که دستم را گرفت و دنبال خودش کشید.
الحق که ترانه برای انتخاب فیلم سلیقه ی خوبی داشت. فیلم کمدی که تمام شد آنقدر خندیده بودیم که هیچ کداممان نمیتوانستیم روی پا بند شویم.
تلو تلو خوران و با خنده از سینما بیرون آمدیم.
- وای خیلی خوب بود، کلی کیف داد.
نگاهی به نیم رخش انداختم که تقریبا خودش را آویزان بازویم کرده بود.
- آره واقعا. حس می کنم روحیم به کل عوض شد.
گوشی ام را از کیفمش بیرون آورد.
- بیا! حالا هر چقدر که میخوای به مهراد جونت پیام و زنگ بزن.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
+🫐راهکار های ساخت و تقویت اعتماد به نفس :
- درست لباس بپوشید.
- مدام در حال آموزش دیدن باشید.
- جسورانه و جذاب صحبت کنید.
- مثبت فکر کنید، مثبت عمل کنید.
- سرتون و گرم کنید تا منفی نبافید.
- ورزش و مدیتیشن رو در برنامه اتون قرار بدین.
- مطالعه زیاد داشته باشین.
- مدام از دیگران ایراد نگیرین، خوش رو باشین.
- مهارت هاتون رو به دیگران هم بیاموزید.
- خودتونرو با قبل خودتون مقایسه کنید.
- با افراد سطح بالا نشست و برخاست داشته باشید.
☆. @storyas
دردسر شیرین من
#رد_خون👣🩸 #پارت7 خندیدم و لب هایم را غنچه کردم و بوس فرستادم.تظاهر کرد در هوا گرفتش و دستش را بوس
#رد_خون👣🩸
#پارت8
از هم خدافظی کردیم. اولین تاکسی که ایستاد سوار شدم.
با فکر اینکه الان مهراد پیام داده خواستم گوشی را روشن کنم اما نشد.
این لعتی هم برای شارژ تمام کردن وقت گیر آورده بود.
کلافه پوفی کشیدم و گوشی را در کیفم انداختم. چاره ای جز صبر کردن تا رسیدن به خانه نبود.
همین که کرایه تاکسی را حساب کردم با قدم های بلند خودم را به بالا رساندم.
با کلید را باز کردم و سریع مشغول درآوردن کفش هایم شدم و در همان حال با صدای بلند بابا را صدا زدم.
- بابایی؟ من برگشتم ها! کجایی شما.
کفش هایم بدون مرتب کردن رها کردم و راهروی کوچک خانه را طی کردم با دیدن بابا که روی مبل نشسته بود و سرش را میان دو دستش گرفته بود با تعجب ایستادم.
- بابا، حالت خوبه؟
سرش را بلند کرد. با دیدن چشمان قرمز شده اش وحشت کردم.
- بابا؟
کیفم را زمین گذاشتم و سمتش دویدم. صورتش را با دستانم قاب گرفت.
- بابا چت شده؟ حالت خوبه؟ میخوای بریم بیمارستان.
بیحال سرش را به چپ و راست تکان داد و مچ دستم را گرفت و وادار به نشستم کرد
از ترس و استرس انگار قلبم با سرعت هر چه تمام تر خون را به بدنم پمپاژ می کرد.
- مهراد...
ادامه حرفش را خورد. با ترس گفتم:
-مهراد چی؟
گفتن برایش سخت بود. دهانش باز می شد و قادر به گفتن هیچ کلمه ای نبود. آب دهانش را به سختی قورت داد.
- مهراد خودکشی کرده.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
#رد_خون👣🩸 #پارت8 از هم خدافظی کردیم. اولین تاکسی که ایستاد سوار شدم. با فکر اینکه الان مهراد پیا
#رد_خون 🩸
#پارت9
***
گاهی خوشبختی مانند همان گل رز قرمز است که از عزیزترینت هدیه میگیری، آن را درون گلدان شیشه ای میگذاری و هر روز آبش را عوض میکنی، با تمام وجودت ازش مواظبت می کنی قافل از اینکه گل است و عمرش کوتاه، هر چقدر هم نوازش کنی باز هم گلبرگ های قرمزش خشکیده میشود و فقط چند روز فرصت ماندن کنارش را داری»
به قدری در مراسمش حالم بد شد که بابایی اجازه نداد پیش از این آنجا بمانم و روانه بیمارستان شدیم. این دومین سرم بود که در این دو روز روانه جانم میشد تا مرا سر پا نگه دارد.
دیگر حتی جان نداشتم که تن خسته ام را به این طرف و آن طرف بکشانم، حتی توان مخالفت کردن با حرف های بابایی را هم نداشتم.
قول داده بود بعد از مراسم مرا سر مزارش ببرد.
سرم که تمام شد بالاخره از بیمارستان خارج شدیم. یک ساعتی از تمام شدن مراسم میگذشت و همه رفته بودند.
بابایی ماشین را پارک و قبل از پیاده شدنم به کمکم آمد. دستش را زیر بازویم گرفت.
در ماشین را بست و خم شد و از صندلی عقب چیزی برداشت.
گل های گلایل سفید در دستش تیری میشود و قلبم را نشانه میگیرد.
بعد از فوت مامان از این گل ها متنفر شدم.
با کمک بابایی سرمزارش رفتیم. خاکش تازه تازه بود و میشد فهمید تازه خاک شده.
بغض کردم، اشک در چشمانم جوشید اما فرو نمیریخت و دیدم را تار کرده بود.
بابا کمکم کرد بنشینم. خودش هم خم شد و فاتحه ای خواند و رفت و داخل ماشین نشست.
شاید فهمیده بود به این تنهایی احتیاج دارم تا با عشق خدافظی کنم.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
#رد_خون 🩸 #پارت9 *** گاهی خوشبختی مانند همان گل رز قرمز است که از عزیزترینت هدیه میگیری، آن را در
#رد_خون 🩸
#پارت10
دستم را میان خاک بردم و مشتی از آن را بالا آوردم و جلوی مشامم گرفتم.
بو کشیدم، عمیق و پر از بغض...
بوی خاک که در مشامم پیچید هق هق زدم و میان زجه اسمش را صدا زدم:
- مهراد.
نبود... نبود تا در جوابم جانم بگوید... نبود تا اشک هایم را پاک کند و دستم را بگیرد و به خانه ببرد... نبود تا غر بزند و بگوید اینجا کثیف است، چرا اینجا نشستی... نبود تا صدایش به زندگی ام امیدواری بدهد.
خاک را بغل کردم، سهم من از عشق همین چند وجب خاک بود و بس!
***
دو روز بود که خودم را در اتاق حبس کرده بودم. نه درسی و نه دانشگاهی...
بابا این دو روز را سرکار نرفته بود و مدام بهم سر میزد و هر بار با سینی غذا داخل می آمد ولی یک ساعت بعد که برای بردن سینی می آمد و با غذای دست نخورده رو به رو میشد باز هم چیزی نمیگفت ولی آه عمیقی می کشید و سینی را میبرد.
من هم تموم روز و شب را روی تخت رو به روی پنجره ای که بابایی صبح ها پرده اش را کنار میزد و شب ها دوباره پرده را می کشید، به بیرون نگاه میکردم.
دیگر کاسه ی اشکم هم مانند گل های رز قرمز که آخرین گلی بود که از مهراد گرفته بودم، خشکیده بود.
تقه ای به در خورد و بابایی داخل شد.
برق را روشن کرد و فضای تاریک اتاق کنار رفت.
چشمانم را روی هم گذاشتم و خودم را به خواب زدم.
@negin_novel
دارم روی روند پارت گذاری کار میکنم🙂 خوشحال میشم اگه بمونید و لفت ندید😘
دردسر شیرین من
#رد_خون 🩸 #پارت10 دستم را میان خاک بردم و مشتی از آن را بالا آوردم و جلوی مشامم گرفتم. بو کشیدم،
#رد_خون 🩸
#پارت11
حضورش را کنارم حس کردم و کمی بعد روی تخت نشست.
- آنیسا، بابا جان؟
جوابی نمیدهم اما خوب فهمیده بود که خواب نیستم.
دست نوازشش که روی موهایم می نشیند به سختی جلوی خودم را میگیرم.
- قوی باش دخترم چون زندگی نمیپرسه چند سالته و چقدر کوچیکی و ضعیفی بلکه امتحان خودش رو تو هر سنی که باشی ازت میگیره.
بسته بودن چشمم نتوانست جلوی اشکم را بگیرد.
پلک های خیسم را از هم جدا کردم.
- درد دارم بابا، خیلی درد دارم.
نفس پر از آهی کشید.
- میدونم بابا جان، میدونم.
چانه ام از بغض شروع به لرزیدن کرد.
- قلبم خیلی درد میکنه بابا، آخه چطور دووم بیاره؟ چطور بهش بفهمونم که بهونه اونی که نیست رو نگیره!
- مهراد به این همه عذاب دادن خودت راضی نیست دخترم، حتما دست تقدیر این بوده؟
روی تخت نشستم.
- چرا من هان؟ چرا دست تقدیر فقط بلده کام منو زهر کنه؟ چرا باید توی دو قدم خوشبختی زیر پامو خالی کنه بابا؟ من چه هیزم تری به این تقدیر فروختم؟
بغلم کرد و پشتم را نوازش کرد.
- گاهی فقط میخواد نشون بده که تو قوی تر از حد تصورت هستی!
در آغوشش باریدم.
- من قوی نیستم بابا، قوی نیستم...
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
#رد_خون 🩸 #پارت11 حضورش را کنارم حس کردم و کمی بعد روی تخت نشست. - آنیسا، بابا جان؟ جوابی نمیدهم
#رد_خون 🩸
#پارت12
یک هفته با تمام ناراحتی و درد هایش گذشت...
یک هفته پر از عذاب و گریه گذشت...
چشم های من گاه و بیگاه می بارید و همین بابا را نگران تر از همیشه نشان میداد...
از مراسم هفته مهراد برگشتیم و به خانه پدرش رفتیم.
چقدر از این جمع که همه سیاه پوشیده بودند متنفر و بیزار بودم، رنگ سیاه را دیگر دوست نداشتم... یعنی داغ عزیز...
از جایم بلند شدم که آبی به صورتم بزنم، در راهرو خانه دیدم که پدر مهراد مخفیانه و دور از جمع کلید آپارتمان را به بابا داد و نفهمیدم که چه گفتند.
قبل از اینکه دیده شوم دوباره برگشتم و سرجایم نشستم. همین که بابا برگشت دیگر ننشست و همانطور که سرپا ایستاده بود به همه خانواده اش تسلیت گفت.
فهمیدم که وقت رفتن است.
برخواستم و تسلیت گفتم. مادرش سمتم آمد و مادرانه در آغوشم فشرد.
- عزیز دلم... تو تنها یادگار پسرمی... تو عزیز دوردونه مهرادی... قربونت بشم...
بغض مانند خنجر راه گلویم را شکافت و دردش تمام تنم را دربرگرفت.
- بیای و بهم سر بزنی هاا!
ازش جدا شدم. گونه های به خاطر سیلی های پی در پی که به خودش زده بود سرخ سرخ بود و چشمانش از بس گریه کرده بود خونی شده بود.
اشک هایش را از گونه های سردش پاک کردم و بوسه ای روی گونه اش نشاندم.
- چشم مامان جون.
لبش را گاز گرفت که نلرزد.
کف دستش که صورتم را قاب گرفته بود نیز بوسیدم و دیگر طاقت نیاوردم و دویدم و بیرون رفتم.
حس می کردم اگر چند ثانیه دیگر در آن خانه میماندم خفه میشدم. هوای تازه را دیوانه وار به ریه هایم کشیدم که بابا با عجله بیرون آمد و کمی پشتم را ماساژ داد.
- حالت خوبه دخترم؟ میخوای بریم بیمارستان؟
خوب نبودم، فشار فلبم در حدی بود که حس می کردم میخواهد از جا کنده شود، انگار او هم از تپیدن خسته شده بود.
سرم را به نشانه منفی تکان دادم.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
#رد_خون 🩸 #پارت12 یک هفته با تمام ناراحتی و درد هایش گذشت... یک هفته پر از عذاب و گریه گذشت... چ
#رد_خون 🩸
#پارت13
با کمکش داخل ماشین نشستم و چشمانم را بستم.
دنیا برایم جز سیاهی دیگر چیزی به جا نذاشته بود.
نمیدانم چقدر گذشت که ماشین ایستاد.
چشم باز کردم و خواستم پیاده شوم که صدای بابا متوقفم کرد.
- پایین نیا! من یه کاری دارم الان میام.
گیج و منگ اطرافم را نگاه کردم، جلوی در خانه نبودیم اما اینجا...
اینجا آپارتمانی بود که مهراد برای بعد ازدواجمان خریده بود، این آپارتمان شوم بود، شوم بود که دیوار هایش شاهد خودکشی مهراد بود.
بغضم را به سختی قورت دادم. بابا اینجا چه میخواست؟
با پاهای لرزان پیاده شدم و هر قدم که میرفتم یاد خاطره هایی که می توانسیم با هم بسازیم را تصور می کردم.
جلوی در ورودی یک برچسب ایست قرمز رنگ پوشیده شده بود. از زیرش رد شدم و داخل خانه شدم.
همه چیز این خانه تکمیل بود و به انتظار عروس و داماد تازه وارد نشسته بود که حالا رخت سیاه به تن کرد.
بابا از اتاق بیرون آمد و کلافه دستی به موهایش کشید و یکباره با دیدن من سمتم دوید و بازویم را گرفت.
- چرا اومدی بالا بابا جان؟ بهت گفتم که منتظرم بمون!
با بغض لب زدم:
- کجا خودکشی کرد؟ اینجا؟
به گوشه مبل ها اشاره کردم.
- یا اونجا؟
و سپس اتاق خواب ها را نشانش دادم.
مرا سمت در کشاند.
- بیا بریم، از اولم اومدنم به اینجا اشتباه بود.
بازویم را از چنگش بیرون کشیدم.
- چرا بهم نمیگی بابا؟ چرا نمیگی کجا خودشو کشته؟ چرا نمیگی چطوری خودکشی کرده؟ چرا داری این ها رو ازم مخفی می کنی؟
سمت اتاق خواب دویدم و بالشت را چنگ زدم و نفس عمیقی کشیدم.
- این... جا... همه... چی بوی... مهراد... رو میده.
بابا کنارم روی تخت نشست و موهایم را نوازش کرد و من گریه می کردم.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
عزیزای دل فعلا دو روز یک پارت داریم تا وقتی کانال وی آی پی تشکیل بشه و اون جلو بیفته بعدش روزی یه پارت میذارم🙂❤️
دردسر شیرین من
#رد_خون 🩸 #پارت13 با کمکش داخل ماشین نشستم و چشمانم را بستم. دنیا برایم جز سیاهی دیگر چیزی به جا
#رد_خون 🩸
#پارت14
فضای اتاق خفقان شده بود و من داشتم نفس کم می آوردم.
بابا مرا از اتاق بیرون کشید و روی مبل گذاشت و سپس یک لیوان آب برایم آورد.
از زور گریه به سکسکه افتاده بودم.
بابا لیوان را جلوی دهانم گرفت و مجبورم کرد چند جرعه بنوشم.
کمی بهتر شدم.
لیوان را روی میز چوبی گذاشت.
نگاهم به مجسمه زوج قلبی سفید رنگ که کادویی بود من برای تولدش خریده بودم، افتاد، درست روی میز گذاشته بودش.
دوباره قلبم فشرده شد، نفسم به تنگی افتاد که بابا دستپاچه بغلم کرد و سرم را روی سینه اش فشرد.
- گریه کن خالی بشی بابا جان، گریه کن!
سوالی یک لحظه در ذهنم عبور کرد را به زبان آوردم.
- برای چی اینجا اومدی بابا؟
دستش دور شانه هایم شل شد که خودم را از آغوشش جدا کردم و منتظر به لب هایش چشم دوختم.
کلافه دستی به موهایش کشید.
او را خوب میشناختم، میدانستم هر وقت میخواهد از جواب دادن فرار کند یا کسی را دست به سر کند به چشم های طرف مقابل نگاه نمی کند.
نگاهش را به دور و برمان انداخت و لب هایش را به هم فشرد.
- بابا تو داری یه چیزی رو از من پنهون میکنی درسته؟
- من هر کاری هم کنم برای مراقبت از توعه! اگه یه چیز رو مخفی کنم بدون دارم از تو مراقبت می کنم.
- نمیخوام از من مراقبت کنی، مگه من بچه ام؟
- آنیسا...
میان حرفش پریدم.
- بابا لطفا! خواهش می کنم همه چیو بهم بگو!
گویا بین گفتن و نگفتن و تردید داشت که این گونه خودخوری می کرد با حرفش ته دلم را خالی کرد.
- مهراد خودکشی نکرده، اونو کشتن.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
تو همیشه این فرصت رو داری که از نو شروع کنی. شبکههای اجتماعیت رو خونهتکونی کنی. آهنگهای جدید گوش کنی. به یه شهر دیگه نقلمکان کنی. با آدمهای جدید معاشرت کنی.
یه عطر و بوی جدید برای خودت انتخاب کنی.
اگه از جایی که توش قرار گرفتی رضایت نداری اما نمیدونی چیکار کنی،
از نو شروع کردن رو امتحان کن🌱ᥫ᭡
@storyas
آنقدر تجربیات مهم زندگیاش را
در تنهایی گذرانده بود که
هنگام مرور خاطراتش به
جای آنکه با آدمهای مختلف
مواجه شود، با تنهاییهای گوناگون
خود روبهرو میشد...
@storyas
دردسر شیرین من
#رد_خون 🩸 #پارت14 فضای اتاق خفقان شده بود و من داشتم نفس کم می آوردم. بابا مرا از اتاق بیرون کشی
#رد_خون 🩸
#پارت15
ضربان قلبم برای لحظه ای رفت و برگشت.
گوش هایم داغ شد، نمیدانستم که درست شنیده ام یا نه.
- چ... چی؟
نمیدانستم... اصلا نمیتوانستم جمله بابا را درک کنم...
گیج و منگ به اطرافم نگاه می کردم. پلی مهراد آن قدر مهربان بود که آزارش به مورچه هم نمی رسید چه برسد که بخواهد دشمن تراشی کند و دشمن داشته باشد.
بابا که سردرگمی ام را دید دستانش را قاب صورتم در آورد.
- آنیسا این حرفو از من نشنیده میگیری خب؟
با همان گیجی به چشمان ملتمس بابا خیره شدم.
- مهراد... مهراد دشمن نداشت اون...
دستش از روی صورتم کنار رفت.
- نداشت ولی اشتباهی چوبشو فرو کرد تو لونه زنبور، این زنبور ها حتی ممکنه منو و تو رو هم نیش بزنن.
- از چی داری حرف میزنی بابا؟
از روی مبل بلند شد و دست به کمر بالای سرم ایستاد.
- دیگه ایران جایی برای موندن نیست، باید از اینجا بری!
- یعنی چی که باید بری؟ پس شما...
نگذاشت جمله ام را کامل کنم.
- من ایران میمونم تا بتونم قتل مهراد رو ثابت کنم.
با گفتن حرفش قوی شدم. انگار قلبم قوت پیدا کرده بود که اشکم را پس زدم و محکم ایستادم.
- پس منم میمونم و بهت کمک می کنم.
ترس به سرعت نور در چشمانش دوید.
- انگار متوجه حرفام نشدی!
- متوجه شدم خوبم متوجه شدم. من شما رو با لونه زنبور تنها نمیذارم.
شانه هایم را گرفت.
- آنیسا تو تنها دارایی منی، اگه اتفاقی واست بیفته من نمیتونم زندگی کنم.
بغض کردم.
- برای شما چی؟ اگه اتفاقی واستون بیفته من چجوری میتونم زنده بمونم.
بغلم کرد و من در آغوشش هق هق کردم.
@negin_novel
وقتی هیچکس روی این زمین وجود نداره که به حرفات گوش بده، این رو بدون که خدای تو اون بالا بالاهاست که این توانایی رو داره به تکتک ضربانهای قلبت گوش بده🌱
@storyas
قلب شکسته و اعتماد بر باد رفته شاید
یه روزی ترمیم بشه. پولم ک میاد و میره.
تنها چیزی که برنمیگرده عمرته.
جای اشتباه و کنار آدم اشتباه نمون.
یه کاری کن وقتی بیست سال بعد
جلوی آینه به چروکای دور چشمت نگاه
میکنی با خودت بگی: ارزششو داشت
نه اینکه بگی:
حیف عمری که تلف کردم🌱ᥫ᭡
@storyas