eitaa logo
دردسر شیرین من
9.5هزار دنبال‌کننده
599 عکس
206 ویدیو
4 فایل
در دنیایی که سراسر جنگ است، تو پناه من باش🙂 خالق آثار: دردسر شیرین من«فایل شده در گوگل» زندگی به طعم آلبالو «تمام شده» رد خون «در حال تایپ» به قلم: نگین مرزبانی روزی یه پارت...
مشاهده در ایتا
دانلود
دردسر شیرین من
#رد_خون 🩸 #پارت12 یک هفته با تمام ناراحتی و درد هایش گذشت... یک هفته پر از عذاب و گریه گذشت... چ
🩸 با کمکش داخل ماشین نشستم و چشمانم را بستم. دنیا برایم جز سیاهی دیگر چیزی به جا نذاشته بود. نمیدانم چقدر گذشت که ماشین ایستاد. چشم باز کردم و خواستم پیاده شوم که صدای بابا متوقفم کرد. - پایین نیا! من یه کاری دارم الان میام. گیج و منگ اطرافم را نگاه کردم، جلوی در خانه نبودیم اما اینجا... اینجا آپارتمانی بود که مهراد برای بعد ازدواجمان خریده بود، این آپارتمان شوم بود، شوم بود که دیوار هایش شاهد خودکشی مهراد بود. بغضم را به سختی قورت دادم. بابا اینجا چه میخواست؟ با پاهای لرزان پیاده شدم و هر قدم که میرفتم یاد خاطره هایی که می توانسیم با هم بسازیم را تصور می کردم. جلوی در ورودی یک برچسب ایست قرمز رنگ پوشیده شده بود. از زیرش رد شدم و داخل خانه شدم. همه چیز این خانه تکمیل بود و به انتظار عروس و داماد تازه وارد نشسته بود که حالا رخت سیاه به تن کرد. بابا از اتاق بیرون آمد و‌ کلافه دستی به موهایش کشید و یکباره با دیدن من سمتم دوید و بازویم را گرفت. - چرا اومدی بالا بابا جان؟ بهت گفتم که منتظرم بمون! با بغض لب زدم: - کجا خودکشی کرد؟ اینجا؟ به گوشه مبل ها اشاره کردم. - یا اونجا؟ و سپس اتاق خواب ها را نشانش دادم. مرا سمت در کشاند. - بیا بریم، از اولم اومدنم به اینجا اشتباه بود. بازویم را از چنگش بیرون کشیدم. - چرا بهم نمیگی بابا؟ چرا نمیگی کجا خودشو کشته؟ چرا نمیگی چطوری خودکشی کرده؟ چرا داری این ها رو ازم مخفی می کنی؟ سمت اتاق خواب دویدم و بالشت را چنگ زدم و نفس عمیقی کشیدم. - این... جا... همه... چی بوی... مهراد... رو میده. بابا کنارم روی تخت نشست و موهایم را نوازش کرد و من گریه می کردم. @negin_novel
عزیزای دل فعلا دو روز یک پارت داریم تا وقتی کانال وی آی پی تشکیل بشه و اون جلو بیفته بعدش روزی یه پارت میذارم🙂❤️
دردسر شیرین من
#رد_خون 🩸 #پارت13 با کمکش داخل ماشین نشستم و چشمانم را بستم. دنیا برایم جز سیاهی دیگر چیزی به جا
🩸 فضای اتاق خفقان شده بود و من داشتم نفس کم می آوردم. بابا مرا از اتاق بیرون کشید و روی مبل گذاشت و سپس یک لیوان آب برایم آورد. از زور گریه به سکسکه افتاده بودم. بابا لیوان را جلوی دهانم گرفت و‌ مجبورم کرد چند جرعه بنوشم. کمی بهتر شدم. لیوان را روی میز چوبی گذاشت. نگاهم به مجسمه زوج قلبی سفید رنگ که کادویی بود من برای تولدش خریده بودم، افتاد‌، درست روی میز گذاشته بودش. دوباره قلبم فشرده شد، نفسم به تنگی افتاد که بابا دستپاچه بغلم کرد و‌ سرم را روی سینه اش فشرد. - گریه کن خالی بشی بابا جان، گریه کن! سوالی یک لحظه در ذهنم عبور کرد را به زبان آوردم. - برای چی اینجا اومدی بابا؟ دستش دور شانه هایم شل شد که خودم را از آغوشش جدا کردم و منتظر به لب هایش چشم دوختم. کلافه دستی به موهایش کشید. او را خوب میشناختم، میدانستم هر وقت میخواهد از جواب دادن فرار کند یا کسی را دست به سر کند به چشم های طرف مقابل نگاه نمی کند. نگاهش را به دور و برمان انداخت و لب هایش را به هم فشرد. - بابا تو داری یه چیزی رو از من پنهون میکنی درسته؟ - من هر کاری هم کنم برای مراقبت از توعه! اگه یه چیز رو مخفی کنم بدون دارم از تو مراقبت می کنم. - نمیخوام از من مراقبت کنی، مگه من بچه ام؟ - آنیسا... میان حرفش پریدم. - بابا لطفا! خواهش می کنم همه چیو بهم بگو! گویا بین گفتن و نگفتن و تردید داشت که این گونه خودخوری می کرد با حرفش ته دلم را خالی کرد. - مهراد خودکشی نکرده، اونو کشتن. @negin_novel
تو همیشه این فرصت رو داری که از نو شروع کنی. شبکه‌های اجتماعیت رو خونه‌تکونی کنی. آهنگ‌های جدید گوش کنی. به یه شهر دیگه نقل‌مکان کنی. با آدم‌های جدید معاشرت کنی. یه عطر و بوی جدید برای خودت انتخاب کنی. اگه از جایی که توش قرار گرفتی رضایت نداری اما نمیدونی چی‌کار کنی، از نو شروع کردن رو امتحان کن🌱ᥫ᭡ @storyas
آنقدر تجربیات مهم زندگی‌اش را در تنهایی گذرانده بود که هنگام مرور خاطراتش به جای آنکه با آدم‌های مختلف مواجه شود، با تنهایی‌های گوناگون خود روبه‌رو میشد... @storyas
دردسر شیرین من
#رد_خون 🩸 #پارت14 فضای اتاق خفقان شده بود و من داشتم نفس کم می آوردم. بابا مرا از اتاق بیرون کشی
🩸 ضربان قلبم برای لحظه ای رفت و برگشت. گوش هایم داغ شد، نمیدانستم که درست شنیده ام یا نه. - چ... چی؟ نمیدانستم... اصلا نمیتوانستم جمله بابا را درک کنم... گیج و منگ به اطرافم نگاه می کردم. پلی مهراد آن قدر مهربان بود که آزارش به مورچه هم نمی رسید چه برسد که بخواهد دشمن تراشی کند و دشمن داشته باشد. بابا که سردرگمی ام را دید دستانش را قاب صورتم در آورد. - آنیسا این حرفو از من نشنیده میگیری خب؟ با همان گیجی به چشمان ملتمس بابا خیره شدم. - مهراد... مهراد دشمن نداشت اون... دستش از روی صورتم کنار رفت. - نداشت ولی اشتباهی چوبشو فرو کرد تو لونه زنبور، این زنبور ها حتی ممکنه منو و تو رو هم نیش بزنن. - از چی داری حرف میزنی بابا؟ از روی مبل بلند شد و دست به کمر بالای سرم ایستاد. - دیگه ایران جایی برای موندن نیست، باید از اینجا بری! - یعنی چی که باید بری؟ پس شما... نگذاشت جمله ام را کامل کنم. - من ایران میمونم تا بتونم قتل مهراد رو ثابت کنم. با گفتن حرفش قوی شدم. انگار قلبم قوت پیدا کرده بود که اشکم را پس زدم و محکم ایستادم. - پس منم میمونم و بهت کمک می کنم. ترس به سرعت نور در چشمانش دوید. - انگار متوجه حرفام نشدی! - متوجه شدم خوبم متوجه شدم. من شما رو با لونه زنبور تنها نمیذارم. شانه هایم را گرفت. - آنیسا تو تنها دارایی منی، اگه اتفاقی واست بیفته من نمیتونم زندگی کنم. بغض کردم. - برای شما چی؟ اگه اتفاقی واستون بیفته من چجوری میتونم زنده بمونم. بغلم کرد و من در آغوشش هق هق کردم. @negin_novel
وقتی هیچ‌کس روی این زمین وجود نداره که به حرفات گوش بده، این رو بدون که خدای تو اون بالا بالاهاست که این توانایی رو داره به تک‌تک ضربان‌های قلبت گوش بده🌱 @storyas
قلب شکسته و اعتماد بر باد رفته شاید یه روزی ترمیم بشه. پولم ک میاد و میره. تنها چیزی که برنمی‌گرده عمرته. جای اشتباه و کنار آدم اشتباه نمون. یه کاری کن وقتی بیست سال بعد جلوی آینه به چروکای دور چشمت نگاه میکنی با خودت بگی: ارزششو داشت نه اینکه بگی: حیف عمری که تلف کردم🌱ᥫ᭡ @storyas
✨🐝 بعضی از نشدن های زندگیت رو بذار به حساب اینکه اگه میشد،خیلی بد میشد به خدا اعتماد کن.. ☆. @storyas
دردسر شیرین من
#رد_خون 🩸 #پارت15 ضربان قلبم برای لحظه ای رفت و برگشت. گوش هایم داغ شد، نمیدانستم که درست شنیده ا
🩸 *** ساعت از نیمه های شب گذشته بود ولی همچنان هر دو بیدار بودیم. بیشتر از یک ساعت میشد که سرم روی بازویش بود و به تلویزیون خاموش که تصور خودمان را انعکاس می کرد چشم دوخته بودیم، به یک نقطه اما با افکاری متفاوت. بابا در فکر دستگیری آن ها بود و من در فکر اینکه چه کسی با مهراد دشمنی دارد؟ خمیازه ساختگی بابا مرا به خودم آورد. - خیلی دیر شده بابا جان، بهتره دیگه بخوابیم. سرم را نشانه باشه تکان دادم و بعد از گفتن شب بخیر به اتاقم رفتم. * بعد از یک هفته دوباره دانشگاه رفتن را شروع کردم. هنوز هم نگاه های بعضی دانشجو ها که از ماجرا خبر داشتند آزارم میداد. امان از پچ پچ هایشان موقع دیدنم. استاد در حال درس بود و حواسم در پی همه چیز بود جز درس... گرمی دستی که روی دستم نشست انگار طنابی بود که مرا از عالم خودم بیرون کشاند. ترانه با چشمانی نگران نگاهم کرد. - کلاس تموم شده، نمیخوای بریم بیرون؟ تازه متوجه خالی بودن کلاس شدم. جزوه و خودکارم را درون کیفم انداختم و با هم به حیاط رفتیم. - تموم مدت حواسم بهت بود که به حرف استاد گوش نمیدادی، اگه حالت هنوز خوب نیست چرا برگشتی دانشگاه؟ @negin_novel
هدایت شده از دردسر شیرین من
📌 دانلود رمان دردسر شیرین من 📝 نویسنده: نگین مرزبانی 🎬 ژانر: عاشقانه، کمی طنز 📖 تعداد صفحات : 557 🌐 www.romankade.com/1402/03/31/دانلود-رمان-دردسر-شیرین-من/
هدایت شده از دردسر شیرین من
📌 دانلود رمان دردسر شیرین من 2 📝 نویسنده: نگین مرزبانی 🎬 ژانر: عاشقانه 📖 تعداد صفحات : 228 🌐 https://www.romankade.com/1402/11/27/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B1%D8%AF%D8%B3%D8%B1-%D8%B4%DB%8C%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D9%85%D9%86-2/
هدایت شده از دردسر شیرین من
📌 دانلود رمان دردسر شیرین من 2 📝 نویسنده: نگین مرزبانی 🎬 ژانر: عاشقانه 📖 تعداد صفحات : 228 ——————— خلاصه در فصل اول آرسام و رامش بعد از سختی هایی که طی کرده بودند به هم رسیدند اما یک روز قبل از ازدواج رامش تصادف کرد و... ادامه در فصل دوم... طولی نکشید که صدای آژیر آمد و مردم کم کم دورش را خلوت کردند. با ایستادن ماشین بزرگ و سفید رنگ چند مرد پیاده شدند و با برنکارد سمتشان آمدند. قبل از آن که رامش را همراه خود ببردند یکی از آن ها نبضش را چک‌ کرد و سپس با دست نگاهی به چشم های رامش کرد. 🔴 برای دانلود این رمان با فرمت های دلخواه به لینک زیر مراجعه کنید ⬇️ 🌐 www.romankade.com/1402/11/27/دانلود-رمان-دردسر-شیرین-من-2/ 📍 دانلود جلد اول این رمان از لینک زیر 🌐 www.romankade.com/1402/03/31/دانلود-رمان-دردسر-شیرین-من/ —————————————————
دردسر شیرین من
📌 دانلود رمان دردسر شیرین من 📝 نویسنده: نگین مرزبانی 🎬 ژانر: عاشقانه، کمی طنز 📖 تعداد صفحات : 557
اعضای جدید خیلی خوش اومدین😍 میتونین قبل شروع رمان جدید رمان تموم شده مون رو دانلود و مطالعه کنید 😍👆
اگر موقع دانلود به مشکل خوردین یا نتونستین دانلود کنید، اینجا بگید👇 https://nazarbazi.timefriend.net/17329982569252 قرار بود یه نکته روانشناسی بعد از تموم شدن زندگی به طعم آلبالو بگم بهتون که متاسفانه متن رو‌گم کردم😢 از اونجایی که حافظه خوبی ندارم اصلا یادم نمیاد چی میخواستم بگم🤕 ولی حتما پیداش میکنم و توی یه ویس بهتون میگم😚
دردسر شیرین من
#رد_خون 🩸 #پارت16 *** ساعت از نیمه های شب گذشته بود ولی همچنان هر دو بیدار بودیم. بیشتر از یک س
🩸 نگاهم به کفش های اسپرت سفیدم بود که تضاد جالبی با کفش های سیاه ترانه داشت. - نمیتونم که تا ابد خودمو حبس خونه کنم. نفسم ناخودآگاه آه مانند خارج شد. - هر چقدر که فرار میکنم و سعی می کنم این اتفاق رو بپذیرم نمیشه، انگار یه چیزی تو قلبم گم شده که تا ابد نمیتونم پیداش کنم. دستم را گرفت و روی صندلی آهنی نشاند. - میدونم خیلی داری دوران سختی رو پشت سر میذاری، ولی هر وقت کم آوردی به این فکر کن که حتی اگه مهراد پیشت نباشه باز هم به راضی نیست خودتو عذاب بدی. میدونی آنیسا تو با مهراد یه عشق قشنگ رو تجربه کردی، درسته که فرصت عشقتون کوتاه بود ولی خیلی همین فرصت کم رو‌ هم تجربه نکردن. دستش را به آرامی فشار دادم. حق با او بود. همین عشق برای هرگز فراموش نکردنش کافی‌ست. *** «راوی» عصبی خودکار را روی میز کوبید. - چرا اینقدر دنبال اینی که پرونده مهراد رو به قتل ختم بدی مصطفی؟ - چون واقعا هست. مردن مهراد خودکشی نبود، قتل بود. حسام پوزخندی زد. - پس چرا اینو پزشکی قانونی ثابت نکرد؟ چرا توی اون گواهی نوشته خودکشی و مهر دکتر پاشه؟ مصطفی از جایش برخواست و عصبی اتاق در اتاق قدم زد. - نمیدونم، نمیدونم. ولی اینو میفهمم. حسام از جایش بلند شد. - برای خودت دردسر درست نکن فقط به خاطر اینکه مهراد قرار بود دومادت بشه! اگه این ماجرا حتی ذره ای مشکوک بود میشد یه پرونده جنایی. اگه نشده بدون که خودکشی بود و تموم. مصطفی از حرف رئیسش حسابی عصبی شده بود. میخواست بگوید، میخواست دهانش را باز کند و‌ تمام ماجرا را بگوید، از مکالمه خودش و مهراد یک روز قبل از مرگش بگوید ولی... سکوت کرد. کسی که در پزشکی قانونی آدم داشت قطعا در اداره پلیس هم آدم های خودش را دارد. باید این کار در خفا انجام میشد. @negin_novel
دردسر شیرین من
#رد_خون 🩸 #پارت17 نگاهم به کفش های اسپرت سفیدم بود که تضاد جالبی با کفش های سیاه ترانه داشت. - نم
🩸 *** «آنیسا» بابا طبق معمول در دفتر کارش مشغول بررسی پرونده هایش بود. از بس کانال های تلویزیون را بالا و پایین کردم که خسته شدم. تلویزیون را خاموش کردم و به اتاق کار بابا رفتم. تقه ای زدم که و گفتن «بیا تو» داخل شدم. سرش پایین بود و ورقه های پیش رویش را نگاه می کرد. - از بس تنها نشستم حوصله ام سر رفت. شما هم اینجا خودتو سرگرم میکنی. لبخند گرمی زد و‌ عینکش گردش را کمی روی چشمش جا به جا کرد. - بیا اینجا بشین بابا جان. روی مبل چرم مشکی، رو به روی میزش نشستم. - داشتم پرونده پزشک قانونی رو‌ چک می کردم. - خب؟ سرش را به چپ و راست تکان داد. - توی پرونده هیچ آثاری از ضرب و اجبار نیست. همه چی یه طوری برنامه ریزی شده که علت مرگ خودکشیه. - علت مرگ چی نوشته؟ - خفگی. خودم طناب رو از دور گردنش آزاد کردم. باز هم همان غم لعنتی کنج دلم خانه کرد. چشمانم را محکم روی هم فشردم و سرم را میان دستانم گرفتم. بابا متوجه حالم شد که آمد و‌ کنارم نشست. - آنیسا؟ سرم را بلند کردم و به چشمان نگران بابا خیره شدم. - ازت خواهش می کنم از ایران برو که من بتونم این پرونده رو به جریان بندازم. - ولی بابا... - هیس... بهت قول میدم همین که این ماجرا تموم شه با هم یه زندگی آروم رو میسازیم. صورتم را قاب دستانش گرفت. - قول میدم! مگر میشد که بابا قول بدهد و پای قولش نماند. سرم را به معنای باشه تکان دادم که لبخند رضایت روی لبش نشست. - برای همین هفته برات بلیط میگیرم. - نه. بذار یه هفته دیگه هم پیشت بمونم. برای هفته ی بعد قول میدم که برم. @negin_novel
دردسر شیرین من
#رد_خون 🩸 #پارت18 *** «آنیسا» بابا طبق معمول در دفتر کارش مشغول بررسی پرونده هایش بود. از بس ک
🩸 چشمانش نگران بود اما نگرانی اش را پشت یک بغل قایم کرد و به آغوشم گرفت. *** باز هم مثل همیشه سر کلاس بودم و استاد مشغول تدریس و من بی هواس از همه جا فقط به حرکات دستش زل زده بودم. چقدر این روزایم کسل و بی روح شده بود. هر روز را به سختی خودم را به دانشگاه می کشاندم و سپس ثانیه ها را می شماردم تا زودتر تمام شود و به خانه برگردم. ترانه خیلی اصرار کرد که بیرون برویم و چیزی بخوریم اما بی رمق تر از آن بودم میان این همه غریبه و رهگذر چهره شادی را به صورتم بچسبانم. کلاس امروزم تا غروب طول کشید. بابا پیام داده بود که تاکسی بگیرم و به خانه بروم امشب دیر می آید و من هم از فرصت برای تنهایی استفاده کردم و مشغول قدم زدن در خیابان بودم. نمیدانم چقدر گذشت اما وقتی سرم را بلند کردم هوا شب شده بود و من رو به روی آپارتمان بودم. همان جایی که قرار بود قصر خوشبختیمان شود اما حالا به یک خانه متروکه تبدیل شده بود. چقدر از این برچسب زرد ایست متنفرم که ورودی مرا به عبادتگاهمان بسته. میخواهم کلید را در قفل در بندازم که متوجه شدم لای در باز است. بابا اینجا بود؟ در را به داخل هل دادم و از زیر برچسب ها رد شدم و داخل رفتم. خواستم بابا را صدا بزنم اما پشیمان شدم و پاورچین پاورچین به سمت اتاق خواب که از آنجا صدا می آمد، رفتم. در اتاق نیمه باز بود. مرد سیاه پوشی در حال جستجوی اتاق بود و انگار دنبال چیزی میگشت. وحشت زده دستم را جلوی دهانم گرفتم تا جیغ نزنم. پاهایم از شدت ترس می لرزید و یک قدم عقب رفتم که به میز وصل شده به دیوار خوردم و یکی از مجسمه های رویش زمین افتاد و با صدای بلندی شکست. @negin_novel
فکر می کنید چه اتفاقی برای آنیسا میفته؟🥺 https://nazarbazi.timefriend.net/17329982569252
دردسر شیرین من
#رد_خون 🩸 #پارت19 چشمانش نگران بود اما نگرانی اش را پشت یک بغل قایم کرد و به آغوشم گرفت. *** ب
🩸 سمتم چرخید. ماسک سیاه روی صورتش و کلاه سیاهش نمیگذاشت چیزی جز چشمانش ببینم. جیغ کشیدم و ترسیده پا به فرار گذاشتم، همین که به پذیرایی رسیدم دسته ای از موهایم به عقب کشیده شد و مقنعه ام هم از پشت سرم سر خورد و دور گردنم پیچید و محکم به عسلی جلوی مبل برخورد کردم که درد بدی در پهلویم پیچید و برای چند ثانیه نفسم بند آمد. کفش های اسپرت سیاهش برایم وحشتناک بود، آرام آرام جلو می آمد. از ترس قلبم تند تند میزد و کمی از موهایم روی پیشانی عرق کرده ام ریخته بود. کف دست های خیس شده ام را روی مزائیک های کف خانه می کشیدم و سعی می کردم با کمکش تن دردمندم را به عقب بکشانم اما... مگر راه فراری هم بود. با چشمان مرموزی نگاهم می کرد و سرش را کمی کج کرد و باز هم جلو آمد. لرزش صدایم دست خودم نبود. - تو... تو‌ کی هستی؟ از جون من چی میخوای؟ چروک دور چشمش به معنی خنده اش پشت آن ماسک سیاه لعنتی بود. پاسخ نمی دهد و باز هم جلو می آمد. دستش را در جیبش فرو برد و با دیدن تیزی چاقو در دستش دنیا را برای خودم در همانجا تمام شده دیدم. آرام آرام جلو می آمد، انگار هیچ‌ عجله ای برای کشتنم نداشت یا شاید هم از ترسم لذت میبرد. تمام توانم را جمع کردم و در همان حالت ضربه محکمی به پشت زانویش زدم. آخ بلندی گفت و همین که روی یک پا رو زمین نشست که از فرصت استفاده کردم و در یک حرکت از جا بلند شدم و سمت در دویدم. صدای پایش را پشت سرم شنیدم که دنبالم افتاد اما حتی لحظه ای مکث نکردم و خودم را به سالن مجتمع رساندم. آن قدر هول شده بودم با عجله از پله ها پایین رفتم که یک پایم پیچ خورد و افتادم و سرم به پله بعدی خورد و‌ دیگر چیزی نفهمیدم. @negin_novel
سلام عزیزم چشم. هنوز وی آی پی نزدم، وقتی وی آی پی بزنم اینجا اعلام میکنم و حتما بهتون پیام میدم
فعلا که قصد کشتنش رو داشتن😅
بعد از زنده کردن رامش دیگه هر کی رو بمیرونم زنده نمی کنم😂🥺
سلام مرسی عزیزم خوشحالم که خوشت اومده😍😍 تا جای امکان سعی می کنم روزی یه پارت بدم و به زودی وی آی رمان رو هم فعال میکنم😘
گریه نکن😢 صبور باش فرزندم صبور باش...
امشب پارت داریم حتما😍