eitaa logo
دردسر شیرین من
9.7هزار دنبال‌کننده
598 عکس
206 ویدیو
4 فایل
در دنیایی که سراسر جنگ است، تو پناه من باش🙂 خالق آثار: دردسر شیرین من«فایل شده در گوگل» زندگی به طعم آلبالو «تمام شده» رد خون «در حال تایپ» به قلم: نگین مرزبانی روزی یه پارت...
مشاهده در ایتا
دانلود
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت182 *** یک روز از روزی که علیرضا وعده کار داده بود می
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒 همین که داخل فروشگاه بزرگ شدیم مرد مسنی جلو آمد و با روی باز سلام و احوال پرسی کرد، معلوم بود مریم خانم را به خوبی میشناسد. سلام که دادم دستی به کلاه کج شده‌اش کشید. - علیک سلام دخترم، خیلی خوش اومدین. تشکر کردم. به طرفی از فروشگاهش اشاره کرد. - تموم اجناس مال خودتونه، مریم خانم هر چی که خواستید بردارید. مریم خانم با کمی خجالت سرش را پایین انداخت و تشکر کرد. او جلوتر رفت و من هم چرخ خرید را برداشتم و دنبالش به راه افتادم. از تمام موادی که احتیاج داشت چندتایی برداشت. حدود چهل دقیقه و یا شاید بیشتر کارمان طول کشید. در صف منتظر بودیم نوبتمان برسد و حساب کنیم. همان پیرمرد که لحظه ورود به استقبالمان آمده بود با دیدنمان در پنجمین نفر در صف بودیم سریع سمتمان آمد و چرخ خرید را از صف بیرون کشید. - این چه کاریه که دارید می کنید مریم خانم؟ من گفتم تموم مغازه مال خودتونه چرا رفتین تو صف؟ - آخه اینجوری که نمیشه آقا هادی. چرخ را کنار در برد و به دو مردی که در حال حساب و تسویه با مشتری ها بودند گفت: - مال این خانم رو زودتر راه بندازین، عجله دارن. دو پسر جوان چشمی گفتند. لبخندی زدم و مشکوک به مریم خانم نگاه کردم که اخم ریزی روی پیشانی‌اش چسبانده بود و با نگاهی که به سرامیک های سفید کف سالن بود، چشم دوخته بود و با خجالت تشکر کرد. با صدای دختر بچه ای از بیرون فروشگاه ناخودآگاه نگاهم به آن سو چرخید. - لواشک، لواشک. با دیدن آتلاز که سرش را از شیشه ماشین بیرون آورده بود و با داد و سر و صدا کسی که داخل فروشگاه را مخاطب قرار داد، بی اراده رد نگاهش را گرفتم و به مرد چهارشانه‌ای که فقط چند سانت با من فاصله داشت، چقدر این قامت برایم آشنا بود، با آن تیپ سر تا ما مشکی هنوز هم جذاب بود. نفهمیدم کی رویش را برگرداند و لواشک های آلوچه ای در دستش را از همانجا به آتلاز نشان داد و آتلاز از خوشحال بالا و پایین پرید و آتاناز سعی در مهار کردنش را داشت. قلبم به شمارش افتاده بود، یعنی من را ندید؟ موهای همیشه بالا رفته‌اش این بار خیلی بی حالت و ساده بود ریشش در این چند روز پرحجم‌تر شده بود و صورتش را مردانه کرده بود. بدون اینکه نگاهم کند نزدیکم شد و لواشک ها را در پیشخوان گذاشت تا حساب کند. - چقدر میشه؟ دلم برای دیدنش تنگ شده بود. بی اختیار لب زدم: - آیهان؟ آن قدر صدایم ضعیف بود که خودم به سختی شنیدم اما سرش سمتم چرخید و با دیدن من در جایش خشکش زد. @negin_novel