دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت181 - عذاب وجدانی نداشته باشه، شاید اینجوری بهتر بوده.
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت182
***
یک روز از روزی که علیرضا وعده کار داده بود می گذشت و من هر از گاهی گوشی را چک می کردم که نکند زنگ بزند و من متوجه نشوم.
دلم از آیهان گرفته بود که بدون هیچ حرفی حتی یک زنگ،هم نزده بود. یعنی در این چند روز اینقدر غریبه شده بودم؟
در دل به خود نهیب زدم شاید به خاطر مادرش هنوز هم غم دارد و نتوانسته خودش را جمع و جور کند.
نفسم را آه مانند بیرون دادم و برای بار دویستم گوشی را چک کردم اما باز هم خبری نبود.
مریم خانم کیف دستی کوچکش را دستش گرفت و همانطور که داخلش را چک می کرد لب زد:
- بریم؟
می خواست به خرید برود و من هم برای کمک کردن و حمل کردن وسایلش همراهیاش می کردم.
از روی صندلی بلند شدم و گوشی را در جیب مانتویم انداختم.
- بریم.
اول من و بعد خودش از رستوران بیرون زدیم. در را قفل کرد. تا سر خیابان را پیاده رفتیم و بعد سوار تاکسی شدیم.
همیشه تمام وسایل پیتزایش را از یک مغازه می گرفت.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت182 *** یک روز از روزی که علیرضا وعده کار داده بود می
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت183
همین که داخل فروشگاه بزرگ شدیم مرد مسنی جلو آمد و با روی باز سلام و احوال پرسی کرد، معلوم بود مریم خانم را به خوبی میشناسد. سلام که دادم دستی به کلاه کج شدهاش کشید.
- علیک سلام دخترم، خیلی خوش اومدین.
تشکر کردم. به طرفی از فروشگاهش اشاره کرد.
- تموم اجناس مال خودتونه، مریم خانم هر چی که خواستید بردارید.
مریم خانم با کمی خجالت سرش را پایین انداخت و تشکر کرد. او جلوتر رفت و من هم چرخ خرید را برداشتم و دنبالش به راه افتادم. از تمام موادی که احتیاج داشت چندتایی برداشت. حدود چهل دقیقه و یا شاید بیشتر کارمان طول کشید. در صف منتظر بودیم نوبتمان برسد و حساب کنیم.
همان پیرمرد که لحظه ورود به استقبالمان آمده بود با دیدنمان در پنجمین نفر در صف بودیم سریع سمتمان آمد و چرخ خرید را از صف بیرون کشید.
- این چه کاریه که دارید می کنید مریم خانم؟ من گفتم تموم مغازه مال خودتونه چرا رفتین تو صف؟
- آخه اینجوری که نمیشه آقا هادی.
چرخ را کنار در برد و به دو مردی که در حال حساب و تسویه با مشتری ها بودند گفت:
- مال این خانم رو زودتر راه بندازین، عجله دارن.
دو پسر جوان چشمی گفتند.
لبخندی زدم و مشکوک به مریم خانم نگاه کردم که اخم ریزی روی پیشانیاش چسبانده بود و با نگاهی که به سرامیک های سفید کف سالن بود، چشم دوخته بود و با خجالت تشکر کرد.
با صدای دختر بچه ای از بیرون فروشگاه ناخودآگاه نگاهم به آن سو چرخید.
- لواشک، لواشک.
با دیدن آتلاز که سرش را از شیشه ماشین بیرون آورده بود و با داد و سر و صدا کسی که داخل فروشگاه را مخاطب قرار داد، بی اراده رد نگاهش را گرفتم و به مرد چهارشانهای که فقط چند سانت با من فاصله داشت، چقدر این قامت برایم آشنا بود، با آن تیپ سر تا ما مشکی هنوز هم جذاب بود.
نفهمیدم کی رویش را برگرداند و لواشک های آلوچه ای در دستش را از همانجا به آتلاز نشان داد و آتلاز از خوشحال بالا و پایین پرید و آتاناز سعی در مهار کردنش را داشت.
قلبم به شمارش افتاده بود، یعنی من را ندید؟
موهای همیشه بالا رفتهاش این بار خیلی بی حالت و ساده بود ریشش در این چند روز پرحجمتر شده بود و صورتش را مردانه کرده بود.
بدون اینکه نگاهم کند نزدیکم شد و لواشک ها را در پیشخوان گذاشت تا حساب کند.
- چقدر میشه؟
دلم برای دیدنش تنگ شده بود. بی اختیار لب زدم:
- آیهان؟
آن قدر صدایم ضعیف بود که خودم به سختی شنیدم اما سرش سمتم چرخید و با دیدن من در جایش خشکش زد.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
🔹علم روانشناسی میگه
🔻مردم شما رو 20% جذاب تر از چیزی که هستین می بینند.
🔻اگه کسی نمی تواند گریه کنه ضعیف است چون گریه کردن نیاز به قدرت ذهنی بالا دارد.
🔻بیشتر افرادی به کسانی که لباس مشکی می پوشند بیشتر اعتماد می کنند.
🔻مغز انسان 8 ماه زمان میخواد تا کسی را ببخشد.
🔻نوشته ها با رنگ آبی بیشتر تو ذهن می ماند.
🔻بهترین چیزها تو زندگی وقتی اتفاق میفتن که انتظار ندارید.
#روانشناسی
یه توئیت خوندم نوشته بود:
+امیدوارم یکی بیاد تو زندگیتون که هروقت باهاش حرف میزنید تو دلتون بگید:
"وای خدا چقدر میفهمه چیمیگم"🫠
برای همه شما یکی از اینا آرزو میکنم ☺️
❤️❤️❤️
📌 دانلود رمان دردسر شیرین من
📝 نویسنده: نگین مرزبانی
🎬 ژانر: عاشقانه، کمی طنز
📖 تعداد صفحات : 557
🌐 www.romankade.com/1402/03/31/دانلود-رمان-دردسر-شیرین-من/
دردسر شیرین من
📌 دانلود رمان دردسر شیرین من 📝 نویسنده: نگین مرزبانی 🎬 ژانر: عاشقانه، کمی طنز 📖 تعداد صفحات : 557
اینم رونمایی از رمانمون😍
لطفا فقط از روی سایت فرمت مورد نظر رو دانلود کنید😍👌
کسایی که نتونستن بخونن الان میتونن روی لینک بزنن و رمان رو دانلود کنن، اما بچه ها منتظر نظرهای خوبتون توی سایت هستم😢🌹
هدایت شده از غذای مغز ☕
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
جمله ی اولی : من نابینا هستم 👨🏼🦯
جمله ی دوم که خانومه براش نوشت : روز زیباییه و من نمیتونم ببینمش :)🌞
#قدرت_کلمات
https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
هدایت شده از غذای مغز ☕
.
🔻 کارهای مهربانانه انجام بدین
وقتی داریم به کسی چیزی میدیم، کاملا طبیعیه که انتظار داشته باشیم که در عوض اون فرد هم یه چیزی به ما بده.
کاری که ما میخوایم بکنیم اینه که به جای اینکه به این فکر کنیم که در عوض چه چیزی به دست میاریم، به این فکر کنیم که «من خیلی بیشتر از حد نیازم دارم» و با یه قلب گشوده به دیگران ببخشیم و هیچ انتظاری ازشون نداشته باشیم
https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت183 همین که داخل فروشگاه بزرگ شدیم مرد مسنی جلو آمد و
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت184
نگاهم به چشمان به رنگ دریاییاش بود و او هم خیره به من پلک نمیزد.
با صدای پسری که مبلغ را گفت هر دو به خودمان آمدیم. آیهان سریع کارتش را از جیبش بیرون آورد و حساب کرد. دیگر رویش را برنگرداند تا من را ببیند.
سرم را پایین انداختم و به آرامی لب زدم:
- وقت داری؟
- نه، ندارم.
کارت از پسر گرفت و نایلون کوچک که خوراکی های آتلاز بود را از روی میز برداشت و خواست سمت در برود که سد راهش شدم.
- آیهان تو... تو هم فکر می کنی من مقصر مرگ مادرتم؟
سرش را کج کرده بود و به بیرون نگاه می کرد.
- چرا حرف نمیزنی؟ نکنه تو هم اینو باور کردی که...
قلبم از تصور اینکه مرا مسبب مرگ مادرش میداند به درد آمد. نتوانستم ادامه بدهم.
- مگه من همچین حرفی زدم؟
بغضی که قصد اسارت گلویم را داشت با پایین فرستادم.
- نگفتی اما وقتی خودت وسایلم رو نیاوردی این رو نشون می داد.
نگاهم به دکمهی اول پیراهن مشکی رنگش که دقیقا زیر گلویش بسته شده خیره میماند.
آب گلویش را که فرو می دهد، سیب گلویش بالا و پایین شد.
- آتلاز منتظرمه!
از کنارم رد شد و از دو پلهی جلوی فروشگاه پایین رفت.
جلوی در ایستادم. آن صمیت کجا و این بی توجهی کجا؟
چه انتظاری داشتی دیانا؟ که همه چیز نقش نباشد و واقعی باشد؟
یعنی واقعا فکر کردی عاشقت شده؟
آن هم آیهانی که این همه خاطرخواه دارد و هر دختری با دیدنش سمتش جذب میشود.
چه در خودت دیدی که فکر عشق و عاشقی در سرت پرورانده بودی؟
آیهان ماشین را دور زد و سوار شد. آتلاز با خوشحالی لواشکش را در آورد و به مادرش نشان داد و آتاناز لبخند کم جانی زد و در یک لحظه که سرش را چرخاند نگاهش به من افتاد لبخند روی لبش خشک شد.
قبل از اینکه آیهان ماشین را روشن کند در را باز کرد و پیاده شد و با عصبانیتی که یکباره در نگاهش نشسته بود سمتم هجوم آورد.
- دخترهی بی آبرو... مادرمو که کشتی دیگه چرا دست از سر داداشم برنمیداری؟ هان!
تا خواستم به خودم بیایم یقهی مانتویم را گرفت و تکانم داد.
- چی از جونمون می خوای ها؟ پول هایی که تو اون مدت خرج کردی برات کافی نبود که الان دوباره سد راه آیهان و گرفتی که چی بشه؟
دستم را روی دستش گذاشته بودم تا کمی از خودم دورش کنم و از خودم دفاع کنم اما محکم تر تکانم داد که از پشت به قفسه های وسط فروشگاه برخورد کردم و صدای افتادن وسایل آمد و او دست بردار نبود.
مریم خانم دست هایش را از یقهام جدا کرد و به عقب هولش داد که در آغوش آیهان افتاد که تازه رسیده بود.
- به چه حقی با دختر من اینجوری رفتار می کنی؟
- دختر تو؟
پوزخندی به حرف مریم خانم می زند.
- تا جایی که ما خبر داریم این دختر بیکس و کاره!
- درست حرف بزن!
مریم خانم خواست جلو برود که بازویش را گرفتم و به عقب کشیدم.
- مریم جون ولش کن.
مریم خانم با عصبانیت نگاهشان می کرد و آیهان سعی داشت او را بیرون ببرد.
- ولم کن، بذار همه بدونن این دختر قاتله، مگه یادت رفته آیهان این دختر قاتل مامانمونه، خودم با دستای خودم خفهاش می کنم!
جیغ می کشید و داد میزد تا آیهان رهایش کند اما آیهان کمرش را اسیر دست هایش کرده بود و او را سمت ماشین کشاند.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
💖💖هیچ حس خوبی تو زندگیت دو بار تکرار نمیشه !
حواست باشه راحت از کنار
حس های خوب زندگیت نگذری . . .
❤️❤️❤️
هدایت شده از دردسر شیرین من
📌 دانلود رمان دردسر شیرین من
📝 نویسنده: نگین مرزبانی
🎬 ژانر: عاشقانه، کمی طنز
📖 تعداد صفحات : 557
🌐 www.romankade.com/1402/03/31/دانلود-رمان-دردسر-شیرین-من/