eitaa logo
دردسر شیرین من
9.7هزار دنبال‌کننده
598 عکس
206 ویدیو
4 فایل
در دنیایی که سراسر جنگ است، تو پناه من باش🙂 خالق آثار: دردسر شیرین من«فایل شده در گوگل» زندگی به طعم آلبالو «تمام شده» رد خون «در حال تایپ» به قلم: نگین مرزبانی روزی یه پارت...
مشاهده در ایتا
دانلود
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 بازویم را گرفت و به سمت در کشاند. بهت زده به عقب چرخیدم که با همسرش در حال خرید لباس های نوزاد بود. - این زنه چی گفت؟ منتظر به آیهان چشم دوختم که به سختی خنده‌اش را قورت داد. - چه میدونم؟ به من که نگفت، به تو گفت. خرید ها را روی صندلی عقب گذاشت و خودش هم دور زد که‌ سوار شود. - عا عا، اشتباه فهمیده بود. نکنه فکر کرده که... از تصور چیزی که در دهنم بود لبم را گاز گرفتم. - سوار شو بریم. به چه چیزایی هم فکر می کنی. در ماشین را باز کردم‌ و بی حال خودم را روی صندلی انداختم. تا رسیدن به خانه حرفی بینمان زده نشد. رسیدم، خرید ها را برداشتم و با گفتن تشکر راهی یکی از اتاق های بالا که اتاق مهمان بود و از قبل بهم داده بود شدم. *** - ببین خیلی عادی راه برو، اون قدر هام سخت نیست. با غیض نگاه از کفش های پاشنه بلند که دو ساعتی می شد پاهایم در آن له شده بود، گرفتم و به آیهان دادم. - من نمیتونم از این عادی‌تر رفتار کنم. آخ پام. پاهایم از دردش و راه رفتن زیاد گز گز می کرد. آخر این کفش ها کجا و کفش های همیشه اسپرت من کجا! روی کف سالن نشستم و به سختی و با اخم های درهم شده از درد، از پایم درش آوردم. آیهان یک زانویش را روی زمین گذاشت و به پاهای قرمز شده‌ام خیره شد. - فقط با دو ساعت پوشیدن این طوری قرمز شده؟ اگه یک روز کامل پات باشه چی؟ مشغول ماساژش بودم. - اونوقت باید از مچ قطعش کنم. آقا من این کاره نیستم، بیخیال شو! برو دنبال یکی دیگه بگرد، شما رو به خیر و ما رو به سلامت. خواستم بلند شوم که مچ دستم را گرفت. - بشین، ما قرار کرده بودیم. هر کفشی که دوست داری بپوش. بلند شو که بریم سراغ بقیه آموزش ها. خودش زودتر از جا بلند شد و روی مبل نشست. به سختی و لنگ لنگان رو به رویش نشستم. - تازه پام خوب شده بود ها، دوباره لنگ میزنم. - آره عین لاستیک هی پنچر میشی. اخم کردم که خنده‌اش را قورت داد و دوباره جدی شد. - خب ببین موقع حرف زدن صاف میشی، خیلی صاف و شونه هاتو میدی عقب. امتحان کن. با گفتن هر حرف خوش آن را انجام میداد تا من هم یاد بگیرم، مانند خودش صاف ایستادم. - خب عالیه. موقع حرف زدن همیشه یه عزیزم هم بین جمله هات بذار خب؟ دوباره تند شدم. - به کی؟ - کلا میگم، به مامانم، به خواهرم، هر کسی. حالا امتحان کن. آهانی گفتم و دوباره صافه ایستادم‌. - حالت چطوره عزیزم؟ بشکنی زد. - آفرین. خودشه! از این که توانسته بودم درست انجام بدهم ذوق کردم و با لبخند سری تکان دادم. - مامان دوست داره موقع صحبت بهش نگاه کنی و پلک زدی، حواست باشه که وقتی حرف میزنه سرت رو به طرفین تکون ندی. سرم را به معنای فهمیدن تکان دادم. - آتاناز از خورشت خلال به شدت متنفره، بین میوه ها هم از هلو بدش میاد. این ها رو اصلا جلوش نذاری. @negin_novel
‏یه نصیحت پیرمردی بکنم؟ شما لااقل در یک مقطع از زندگی، باید تلاش فوق‌العاده‌ای برای بهتر شدن در تخصص یا حرفه‌تون بکنین. یا وقت زیادی برای یادگیری مهارت یا دانشی مرتبط با کار یا تخصصتون بذارید. به‌نظرم اگر این کار رو نکنید، همیشه در کار و حرفه و تخصصتون، یه آدم «معمولی» خواهید بود. _ 🥀 @negin_novel
‏رسیدن قدم اول رفتنه.. ‏آدما نمیان که بمونن، ‏ اونا میان که بهت برسن و ازت بگذرن! ‏ وقتی خیالشون از بودنت راحت بشه، ‏ وقتی داشتنت رو تجربه کرده باشن، ‏دیگه دلیلی برای موندن ندارن.. ‏آدما نمیان که بمونن ‏فقط می‌خوان یک‌ بار بهت رسیده باشن..! @negin_novel
آرزوهای بزرگ داشته باشید و از آنها دست نکشید همه ی امور مهم به دستِ کسانی انجام پذیرفته است که از آرزوهای بزرگ خود دست نکشیده اند. ❖
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 - آتاناز؟ سرش را به معنای آره تکان داد. - آتاناز خواهرم و شوهرش هم با پدر و مادرم میان. تو لیسانس حقوق داری، پدر و مادرت آلمان هستن و تک فرزندی. من بهشون گفتم توی ترکیه باهات آشنا شدم، حواست باشه سوتی ندی. - باشه. - همیشه کنار من میشی و هر کاری که من کردم مخالفت نمیکنی و خیلی عادی برخورد میکنی، فهمیدی؟ ابرویی بالا انداختن. - مثلا چه کاری؟ دستی در هوا تکان داد. - کلا میگم. دو تا خدمتکار هم گرفتم، تموم کار ها رو انجام میدن. - خوبه. چند تقه‌ای به در خورد، برای باز کردن جلو رفت. یک دختر جوان به همراه یک خانم مسن داخل شدند و سلام دادند. - سلام آقا، ببخشید دیر شد یکم تو ترافیک بودیم. - سلام، مشکلی نیست بفرمایید! هر سه وارد سالن شدند و با سر سلام کردند. - سلام. آیهان من را مخاطب قرار داد. - خانم رئوفی و دخترش رو تازه استخدام کردم. با دست من را نشان داد. - دیانا خانم، خانم خونه و همسر من هستن. تو خونه حرف حرف اونه و کار هاتون باید طبق خواسته های ایشون باشه. میتونید از الان شروع کنید، برای شب مهمون داریم، دو نوع غذا درست کنید قبلش حتما از دیانا خانم بپرسید چه غذایی بعد بپزین. هر دو چشم گفتند و برای عوض کردن لباس هایشان به اتاق زیر پله ها رفتند. بعد از رفتن آنها جعبه‌ای روی میز گذاشت. - اینو پیش خودت نگه دار. لازم میشه‌‌. قبل از این که سوالی بپرسم از پله ها بالا رفت. جعبه را برداشتم. از هم بازش کردم، گوشی مدل بالایی که داخلش بود باعث شد دهانم از تعجب باز شود. گوشی که در خواب هم ندیده بودم اما حالا مال من، در دست من بود. با احتیاط از جعبه بیرونش آوردم. الان چه طوری روشنش کنم؟ همانطور که مشغول بررسی‌اش بودم آیهان از پله ها پایین آمد. - چیکار داری می کنی؟ زود حاظر شو بریم فرودگاه داره دیر میشه. اون گوشی رو هم بذار تو کیفت، تو ماشین منتظرم. باشه‌ای گفتم و به سمت اتاقم پرواز کردم. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 مانتوی آبی کمرنک کوتاه با شلوار و شال کرم که آیهان با سلیقه خودش خریده بود را تن کردم. وقت آرایش نداشتم و به ریمل و برق لب صورتی اکتفا کردم، موهایم را یک طرف صورتم ریختم، کیف دستی کوچک آبی را هم برداشتم و از پله ها روانه شدم. دختر جوان سد راهم قرار گرفت. - ببخشید خانم، برای شام چی بپزیم؟ - نمیدونم‌، هر چی دوست دارین. - اما آقا گفتن که شما بگید. صدای بوق ماشین آیهان مجال فکر کردن نداد. همانطور که سمت در می دویدم اسم تنها غذایی که در ذهنم بود را گفتم. - فسنجون و خلال درست کن. صدای چشم گفتنش بین صدای بستن در گم شد. سوی ماشینش دویدم و صندلی جلو نشستم. از دویدن به نفس نفس افتاده بودم. - حا...ظرم... بریم... آرنجش روی شیشه‌ی پایین رفته‌ی ماشین بود. نیم نگاهی حواله‌ام‌ کرد و ماشین را به حرکت درآورد. بین راه ایستاد و خودش پایین رفت، از گل فروشی دسته گلی خرید و روی پایم گذاشت. تا فرودگاه هیچ کدام حرفی نزدیم. ماشین را کناری پارک کرد و هر دو هم شانه وارد سالن شدیم. آیهان چشم از تصویر بزرگ مقابلمان که شماره پرواز ها بود برداشت و روی صندلی های انتظار جا خوش کرد. - هنوز شماره پروازشون رو اعلام نکردن. کنارش نشستم. - یعنی هنوز نرسیدن؟ - نه. اما نزدیکه، الان هاست که برسه. کیف را روی پایم گذاشتم و گل را رویش قرار دادم و به صندلی تکیه دادم. آیهان از حرکت پایش معلوم بود ذوق و استرس دارد. لبخندی روی لب هایم نشست، کاش من هم مانند او منتظر دیدن خانواده‌ام بعد از چند سال بودم، خانواده‌ای که تصویرش لحظه‌ای از مقابل چشمم کنار نمی رفت اما نبودنشان این روز ها عجیب کنارم حس میشد. هر طور شده باید فردا به دیدن دانیال می رفتم، دلم برایش تنگ شده بود و باید خبر این که به زودی آزاد می شود را به گوشش برسانم. با صدای ذوق زده آیهان به خودم آمدم. - شماره رو خوند، الان میان. استرس صدایش به من هم سرایت کرد. قلبم با تپش بیشتری می کوبید و کف دست هایم کمی نم دار شد. پشت سر آیهان قدم برمی داشتم و او با چشم منتظر ورود مسافران به سالن بود. حتی چشم هایش هم می خندید و این را کاملا حس کردم و لب هایم به تلخندی کش آمد. دستی در هوا تکان داد. - اوناهاش! دارن میان. رد نگاهش را دنبال کردم، دختر جوان و شیک پوشی که عینک نصف صورتش را پوشانده بود، بالا و پایین می پرید و دست تکان می داد. جمعیت به آن قسمت هجوم آوردند و رد شدن از بینشان سخت بود، همه منتظر در آغوش کشیدن سفر کرده هایشان بودند و بی تابی از نگاهشان پیدا بود. بالاخره بعد از گرفتن چمدان هایشان نزدیک شدند و و من متوجه دختر بچه‌ای به همراه زن و مرد تقریبا مسن و دختر جوان شدم. قبل از هر صحبت دختر خودش را در آغوش آیهان انداخت. - وای آهی چقدر دلم برات تنگ شده بود. آیهان مردانه خندید و پشتش را نوازش کرد. - منم دلم برات تنگ شده بود خنگ داداش. از حرفش فهمیدم آن دختر آتاناز خواهرش است. از هم دل کندن و دختر با دیدن من چشم هایش برق زد. - ای وای من چطور متوجه تو نشدم. خواهرانه بغلم کرد. - خوش اومدین، خوشحالم که میبینمتون. جدا شد و دقیق تر صورتم را کنکاش کرد. - منم خوشحالم که سلیقه داداشم حرف نداره. @negin_novel
تعهد خیلی مهمه اینکه به حرفایی که‌ زدی متعهد باشی به چیزایی که انتخاب کردی تعهد به کارت ، تعهد به آدمایی که‌ تو‌ زندگیتن اینکه هرچقدر هم مسیرت سخت باشه پای قولایی که دادی وایستی اینو بدون تعهده که عیار آدما رو مشخص میکنه و چقدر زیبا و با اصالت هستن آدمای متعهد _ 🥀 @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 مادرش زن جوان و البته شیک پوشی بود. پدرش هم مرد مسن اما سرحالی بود، موهای جوگندمی و قد بلندی داشت، تقریبا با آیهان هم شانه بودند. در نگاه اول از ابهتش خوشم آمد. سلام دادم. با جذبه پر از خاصی جوابم را داد. مادرش جلو آمد. - سلام عروس گلم. گل را به دستش دادم. - سلام. خوش اومدین، اجازه بدین دستتون‌ رو ببوسم. دستی که برای بغل کردنم دراز کرده بود را گرفتم و تا خواستم که ببوسمش دستش را پس کشید و اجازه نداد. آیهان پایش را روی پایم گذاشت که آخ بلندی گفتم‌. - چی شد عسلم؟ خوبی؟ با لبخند پر از خجالتی رو به مادرش که با دل نگرانی نگاهم می کرد، گفتم: - چیزی نیست، پام هر از گاهی یه دفعه میگیره. با حرص به آیهان زل زدم و از بین دندان های به هم قفل شده‌ام ادامه دادم: - ارثیه. مادرش که خیالش راحت شد خواست که زودتر از آن جا برویم، به قول خودش دلش برای آب و هوای ایران تنگ شده بود. آن ها جلوتر به راه افتادند. آتاناز و دختر بچه‌اش و پدر و مادرش تقریبا با هم می رفتند مشغول حرف زدند از فامیل های ایرانی‌شان بودند و من و آیهان پشت سرشان بودیم که آیهان کنار گوشم پچ زد: - یه خورده خانمانه رفتار کن؟ با حرص لب زدم: - چطوری مثلا؟ - چه‌ میدونم. یه جوری رفتار کن که شک نکنن تو ایران بودی. باشه‌ای گفتم. اول چمدان هایشان را در صندوق عقب جا داد. دو چمدان بود و به سختی توانست آن را برایشان بچیند. همه سوار شدیم و پدرش جلو نشست و من پشت سر آیهان بودم. تا استارت را زد آتاناز سریع گفت: - اون آهنگ رو روشن کن دلمون پوشید بابا. آیهان آینه‌ی وسط را تنظیم کرد و تصویر چشم هایش درونش قاب شد. - بذار برسی بعد آهنگ بخواه. دخترش با شیرین زبانی گفت: - دایی آهن بذال لدفاً. - چشم. این هم به افتخار آتلاز خانم. موزیک را بالا برد و‌ صدای شادش در فضای ماشین نوید بخش بود. دختر شیرینی داشت، صورت گرد و سفید، بیشتر شبیه خود آتاناز بود هرچند که من شوهرش را هنوز ندیده بودم. تا خانه در ماشین بزن برقص بود، آتاناز دست میزد و خودش را تکان می داد و گاهی با آهنگ لب خ.انی می کرد، مادرش با عشق و محبت نگاهش می کرد و برایش دست میزد. شانه‌اش را به شانه‌ام می زد که من هم برقصم و شاد باشم اما نگاه کردن به دیوانه بازی هایش بیشتر به دلم می نشست. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_ب
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 همه داخل سالن رفتیم. آیهان برای پدر و مادرش یک اتاق اختصاص داده بود. آن ها برای عوض کردن لباس هایشان رفتند و رو به روی اتاق من ایستاد و رو به آتاناز گفت: - این هم اتاق آتاناز خانم خل و چل خودم. با چشمانی گرد نگاهش کردم. - اما اون... دستم را گرفت و کنار خودش کشید. سپس دستش روی شانه‌ام قرار گرفت. متعجب به این کارش نگاه می کردم. - برای این که شب ها بیام فالگوش میترسی؟ با شیطنت خندید و چشمکی زد. - نترس نمیام. با دخترش داخل اتاق شد. به آیهان نگاه کردم که چشم هایش از شیطنت میخندید و برق میزد. - اون جا اتاق من بود. دستم را کشید و داخل اناق خودش برد‌، نگاهی به بیرون انداخت و در را بست. - چه خبرته؟ نمیگی کسی میشنوه! - خب بشنوه. اون اتاق مال منه. شا‌نه‌ای بالا انداخت. - از حالا به بعد نیست. - یعنی چی که نیست؟ من اتاقمو میخوام. از جلوی در کنار رفت و خودش را روی تخت انداخت، دو دستش را زیر سرش گذاشت. - چی فکر کردی با خودت؟ من گفتم ازدواج کردیم، اون‌وقت تو بری اتاق جدا بخوابی؟ اون هم در حالی که ما به هم محرم هستیم؟ من چطور می توانستم با او زیر یک سقف باشم! تقه‌ای به در زده شد و مجال حرف زدن نداد، پشت بندش صدای ناز آتلاز امد: - دایی مامانم میکه بیا پایین. خم شدم و بغلش کردم. - تو چرا اینقدر شیرین زبونی وروجک. خندید و دندان های ریز و صدفی اش را به نمایش گذاشت. آیهان همانطور که از کنارمان رد می شد لب زد: - حلال زاده به داییش رفته. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 آهسته لب زدم: - چه جورم. گویی شنید که ایستاد و روی پایش به عقب چرخید. - چیزی گفتی؟ - نه. بریم پایین. آیهان جلوتر بود. من هم آتلاز را در آغوش داشتم و به پایین رفیتم. مشغول صحبت بودند که با ورود ما ساکت شدند و نگاه خیره‌یشان به ما بود. مادرش تقه‌ای به میز زد. - ماشالله، هزارماشالله چقدر به هم میاین، مخصوصا دیانا جان با بچه. خنده روی لبم ماسید و با کمی ترس و اضطراب به آیهان نگاه کردم که خونسرد روی مبل رو به رویشان نشست. - آره دیانا خیلی بچه دوست داره. آتلاز از بغلم پایین رفت و کنار مادرش نشست. آیهان با چشم نگاهم کرد که پیش او باشم. کنارش روی مبل جا گرفتم. آتاناز همانطور که مشغول پوست گرفتن سیب برای دخترش بود گفت: - خب چرا زودتر دست به کار نشدین؟ - اتفاقا تو فکرشیم. با سقرمه‌ای که به پهلویش زدم ساکت شد. به سختی جلوی خودش را گرفته بود که آخ نگوید. - انشالله هر چه زودتر نوه هامو بغل بگیرم! لبخند زورکی میزنم. - عه خانم، خجالتشون نده هنوز تازه ازدواج کردند. بذار یه مدت بگذره بعد. پیچک خانم چشم غره‌ای به شوهرش رفت. - اگه الان نیارن پس کی بیارن، بذار ما فردا پس فردا بمیریم... با آیهان همزمان گفتیم: - خدا نکنه‌. لحنش دوباره شاد شد. - پس بیارین دیگه، کمتر من پیر رو حسرت به دل بذارید. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 - دلم میخواد هر چی زودتر نوه های کوچولومو بغل کنم. پدرش تک خنده‌ای کرد. - اگه به تو باشه که این ها باید نه ماه دیگه بچه بغل جلوت باشن. پیچک خانم پشت چشمی برایش نازک کرد که یعنی روی حرفش مخالفت نکند. خدمتکار برای شام صدایمان زد. همه بلند شدیم و دور میز جمع شدیم. صندلی را بیرون کشیدم و خواستم کنار آتاناز بنشیم که با چشم غره‌ی آیهان رو به رو شدم، با سر به کنارش اشاره کرد. میز را دور زدم و کنارش نشستم. آیهان تا چشمش به میز غذا افتاد اخم هایش درهم شد. سرش را کمی سمتم خم کرد. - این چیه؟ متعجب به دو نوع غذا که با سلیقه روی میز چیده شده بود نگاه کردم. - غذا‌ست دیگه. از بین دندان های به هم قفل شده‌اش گفت: - میدونم غذاست، اما چرا این؟ - چرا چی؟ پیچک خانم که متوجه پچ زدن ما شد، به اجبار لبخندی زدم. - آیهان داره تشکر می کنه به خاطر غذا، آخه گفته بود که آتاناز خانم خیلی خورشت خلال دوست دارن من هم واسه همین گفتم برای شام درست کنن. پیچک خانم میخندد و آتاناز همانطور که غذای دخترش را سرد می کرد با حرص لب زد: - الکی گفته، خودش خوب میدونه که من از خوشت خلال متنفرم، از عمد بهت دروغ گفته. دهانم از تعجب باز ماند، آیهان قبل از رفتن به فرودگاه گفته بود که از خلال متنفر است و من... نگاه معنا دارش را حس کردم اما جرعت نگاه کردن به چشمانش را نداشتم. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_ب
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 پیچک خانم ریز خندید و گفت: - خیلی جالبه، دیانا از خلال متنفره و آیهان از فسنجون. هیچ وقت نتونستم این غذا ها رو سر سفره بذارم اما الان هر دوتاش رو به رومونه. دمت گرم دخترم. پدرش هم در ادامه حرفش میگوید: - والا امشب من یه دل سیر از این دو تا غذا ها میخورم، دستت درد نکنه بابا جان. در جوابشان لبخندی میزنم. - نوش جان. آتاناز بی میل مشغول خوردن شد، اما آیهان با حرص قاشق را درون پر از برنج می کند و به دهان می برد. غذا در سکوت خورده شد و همه در سالن نشسته بودیم و پیچک خانم مشغول تعریف خاطرات بچگی هایشان بود. - آتاناز با جیغ جیغ اومد و گفت که آیهان واکس مو رو موهاش خالی کرده، وقتی از آیهان پرسیدیم چرا این کار رو کردی گفت آخه موهاش وزه می خواستم صافشون کنم. همه از حرفش خندیم، حتی خود آیهان هم خنده‌اش گرفته بود. موهای آتاناز فر ریز و درهم پیچیده بود اما زیبایی عجیبی به صورتش داده بود. صدای زنگ خانه آمد. خدمتکار بلند شد و برای باز کردن پیش قدم شد. - منتظر کسی بودی؟ آیهان رو به مادرش کرد. - نه. با تعجب از جا برخواست و سمت در رفت اما یک باره با عصبانیت برگشت و خطاب به آتاناز گفت: - برو اتاق دیانا یه چیزی بهت بده سر کنی، یه لباس خوب هم بپوشین خونه عمه فرشته اومدن. آتاناز قبل از ورود آن ها دستم را کشید و به طبقه‌ی بالا کشاند. @negin_novel