eitaa logo
دردسر شیرین من
9.4هزار دنبال‌کننده
599 عکس
206 ویدیو
4 فایل
در دنیایی که سراسر جنگ است، تو پناه من باش🙂 خالق آثار: دردسر شیرین من«فایل شده در گوگل» زندگی به طعم آلبالو «تمام شده» رد خون «در حال تایپ» به قلم: نگین مرزبانی روزی یه پارت...
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  غذای مغز ☕
🦋💫 🔴 تاثیرات مدیتیشن روی روح و جسم : 1- جلوگیری از پیری سلول ها. 2- افزایش اکسیژن رسانی به بدن. 3- کاهش ضربان قلب و بهبود تنفس. 4- افزایش هورمون ملاتونین و کیفیت خواب. 5- ایجاد احساس آرامش 4 برابر حالت عادی. 6- افزایش مقاومت بدنی و سلامت https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
هدایت شده از  غذای مغز ☕
من زندگى روىاىىم رو خلق مى کنم ☁️:))) https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
هدایت شده از  غذای مغز ☕
🦋💫 امروز با یکی از ترس هایم مقابله میکنم https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
هدایت شده از  غذای مغز ☕
🦋💫 امروز ۱۰ برابر بیشتر از آنکه حرف بزنم ، گوش می کنم https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت155 وقتی رسیدیم به قسمت ملاقات رفتم، اسم دانیال را گفت
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒 همین که به حیاط زندان رسیدم نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه را به ریه‌ام فرستادم. حالم خوب بود، یک طور عجیب و غریب حالم خوب بود که حتی توصیفش هم برایم سخت بود. یا به طور مثال خر ذوق بودم از اتفاقی که قرار بود بیفتد. فردا به طور رسمی با آیهان ازدواج می کردم و نهایت تا یکی، دو روز دیگر دانیال هم از زندان آزاد می شد. می توانستم بعضی از لباس ها را در آپارتمانی که آیهان خریده بود بگذارم و بقیه را بردارم و پیش دانیال بمانم، خودش گفت هر وقت قرار باشد کسی به آن جا بیاید سریع با من تماس میگیرد و این را گفت می توانم با دانیال زندگی کنم. از فردا همه من را به چشم زن آیهان می دیدیدند، با اینکه همه‌اش بازی بود اما از تصورش هم قلبم به تلاپ و تلوپ می افتاد. تاکسی گرفتم. از شیشه ماشین به غروب نگاه می کردم، خودش خودش از دید آدم ها محو کرده بود اما نور نارنجی رنگش آسمان را دربرگرفته بود. تا به خانه رسیدیم هوا تقریبا رو به تاریکی بود. در را مش باقر برایم باز کرد و با خوش رویی سلام داد. لبخندی زدم. - سلام، خسته نباشی مش باقر. - سلامت باشی خانم. حیاط با قدم های سریع طی کردم ، در خانه را که زدم کمی طول کشید تا باز شود. همین که در باز شد ثریا با رنگ و رویی پریده جلویم نمایان شد. از دیدنش شوکه شده پرسیدم: - چی شده؟ پیچک خانم چیزیش شده؟ تا لبش را از هم باز کرد تا حرفی بزند صدای عربده آیهان در تمام خانه پیچید: - مگه این اتاق صاحب نداشت که مثل گاو سرتو انداخته بودی رفتی تو؟ هاا! صدا از طبقه بالا می آمد. هراسان به سمت پله ها دویدم، نمی دانستم با چه کسی دعوایش شده. چه چیزی می توانست او را تا این حد عصبی کند؟ همین که به آخرین پله رسیدم دوباره داد زد: - خفه شو، خفه شو تا زبونتو از حلقت بیرون نکشیدم. با دیدنش که به سمت عاطفه هجوم برد وحشت زده دستم را جلوی دهانم گذاشتم که پیچک خانم سینه به سینه‌اش ایستاد و دو دستش را به طرفین باز کرد. - به خدا که روش دست بلند کنی آیهان هیچ وقت نمی بخشمت! آتاناز بازویش را گرفت و به عقب کشاند. - داداش نکن، زشته! از جمله آتاناز دوباره خونش به جوش آمد. - زشت کاریه که این عوضی انجام داده، زشت چیزیه که این آشغال تنش کرده. جمله آخرش را با داد گفت. تازه به خودم آمدم و به عاطفه نگاه کردم، با دیدن آن لباس توری و پف دار و تاجی که روی سرش گذاشته بود دستم بی حس شد و کنارم افتاد و همزمان کیفم نیز از روی شانه ام سر خورد و به زمین افتاد. آتاناز به سختی لب زد. - دیانا! آیهان و پیچک خانم و عاطفه همزمان سرشان به سمت من چرخید. نمیدانم آیهان زیر لب چه گفت، یا عکس العملشان چه بود. پیش روی من فقط عاطفه ای بود با صورت آرایش کرده و موهای پریشان و بلوند که تضاد عجیبی با لباس سفید و تاج سفید روی سرش داشت. @negin_novel
https://eitaa.com/joinchat/3779920045Cbfd65dab61 زاپاس کانال دردسر شیرین من عضویت اجباری📌
هدایت شده از  غذای مغز ☕
اگه اهدافت تورو به چالش نمیکشونند پس قرار نیست تو رو تغییر بدن 🐙 https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
هدایت شده از  غذای مغز ☕
🦋💫 🦚در مقابل جواب " نه " تسلیم نمی شوند ناپلئون هیل ، کسی که ۲۰ سال روی افراد موفق تحقیق کرده بود یک فرمول موفقیت طراحی کرد . یکی از موارد این فرمول این بود که انسان های موفق بر این باورند ، اگر هزار بار جواب نه شنیدند ، هزار و یکمین جواب بله هست 😉 https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
🦋✨🪐
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت156 همین که به حیاط زندان رسیدم نفس عمیقی کشیدم و هوا
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒 برای چند ثانیه سکوت عجیبی خانه را به اسارت در آورده بود. انگار نه انگار که تا همین یک دقیقه پیش داد و فریادی رخ داده. پیچک خانم با چشم و ابرو به آتاناز اشاره کرد. آتاناز سریع بازوی آیهان را رها کرد و عاطفه را دنبال خودش کشاند و به اتاقش برد. پیچک خانم با لبخندی که فقط تظاهر بود نزدیکم آمد. - چیزی نشده، الان عوضش میکنه. گیج و منگ فقط نگاهش می کردم. آیهان پشتش را به ما کرد، نفس های عصبی و پی در پی‌اش نشان از عصبانیت بیش از حدش بود. انگار ماندن در آن فضا او را به خفگی می کشاند، برای نفس کشیدن به اتاق رفت و در را محکم به هم کوبید که حس کردم ستون های خانه به لرزه افتاد. پیچک خانم نفس را با آه بیرون فرستاد. - آخ دختر آخ! آخه این چه کاری بود که کردی؟ بی اختیار لب زدم: - چی؟ لبش را گزید و برای دلگرمی شانه ام را به آرامی فشرد. - من که میدونم از عمد اون لباس رو پوشید، اما خب از قدیم گفتن شگون نداره! دستش را به بالا بلند کرد. - انشالله که خیره. با آیهان هم حرف بزن یکم آرم شه، بچه‌ام شده گلوله آتیش! از کنارم رد شد و از پله ها پایین رفت. نفسم عمیقی کشیدم و با حفظ ظاهری که مانند یک ماسک روی صورتم نشانده بودم، به اتاق مشترکمان رفتم. روی تخت نشسته بود و سرش را میان دو دستش گرفته بود. آرام در را بستم. کیفم را روی میز آرایشی گذاشتم و خودم هم روی صندلی‌اش نشستم. بدون اینکه سرش را بالا بیاورد زیر لب شروع به فوش دادن کرد: - دختره‌ی آشغال، فکر کرده من نفهمم. نگاهم به پایه‌ی میز کنار پایش بود. - خوشگل شده بود. تند سرش را بلند کرد. - منظورت چیه؟ نگاهم آرام آرام از کفش هایش بالا آمد و روی ته ریشش ثابت ماند. - عروس شدن خیلی بهش میومد. - چرت و پرت نگو! اون به خاطر اعتیاد به یه مشت خرافات اون لباس رو تنش کرد. من اصلا به یه چرندیات اعتقادی ندارم. - اگه اعتقاد نداری چرا عصبی شدی؟ از سوال ناگهانی ام شوکه شده بود، این را از نگاهش که مدام بین اشیاء اتاق در گردش بود، فهمیدم. - چون... چون بی اجازه وارد حریم شخصیم شده بود. @negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت157 برای چند ثانیه سکوت عجیبی خانه را به اسارت در آورد
https://eitaa.com/joinchat/3779920045Cbfd65dab61 دقت کردین یه روز مونده به عروسیشون؟ بیاید تو کانال زاپاس عضو بشید تا لینک ناشناس رو بذارم ببینم نظرتون راجب فردا چیه؟😅
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت157 برای چند ثانیه سکوت عجیبی خانه را به اسارت در آورد
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒 کاملا بی حس نگاهش می کردم. از روی تخت بلند شد. - به هر حال، فردا همه چی درست میشه و هر کسی جایگاه خودش رو میفهمه. از اتاق بیرون رفت. بی حال به حمام رفتم، تمام مدت دیدن آن صحنه از جلوی چشمانم کنار نمی رفت، دختر خوشگل و خوش هیکلی بود، وقتی کنار آیهان می ایستاد خیلی به هم می آمدند. از تصورش بغضم گرفت و اشک هایم سرازیر شد، قطره های اشک و آب حالا بی وقفه روی صورتم فرود می آمدند. قلبم درد می کرد، از تظاهری که برای حال خوبم می کردم. تا قبل از دیدن آن صحنه فکر می کردم تنها مشکلی که در زندگی ام وجود دارد زندان بودن دانیال است، گمان می کردم اگر او آزاد شود من خوشبخت ترین خواهم بود اما الان... الان انگار آزاد شدن دانیال خوشحالم می کند، من با بودن کنار آیهان احساس خوشبختی می کنم. برای پول درآوردن به اینجا آمده بودم، اما قلبم را اینجا گم کردم، شاید در دریای آبی چشمانش، شاید هم لا به لای مو های خوشرنگش یا ... نه، نه، احتمالا در دست های مردانه‌اش وقتی در جمع دستم را می گرفت. من علاوه بر قلبم، خودم را هم گم کردم. تا وقتی دختری مانند عاطفه او را دوست دارد و برای به دست آوردنش تلاش می کند من شانسی ندارم، من جرعت جنگیدن ندارم، از این که نه بگوید، یا پسم بزند می ترسم. ترسم اجازه نمی دهد حتی یک کلمه از احساسم را به زبان بیاورم. لعنت به این ترس! *** - خب تموم شد. ماشالله شبیه ماه شدی؟ با صدای آرایشگر چشم هایم را باز کردم، باورم نمیشد دختر زیبای در آینه من باشم. سرم را چرخاندم و دقیق تر به خودم نگاه کردم. چشم های درشت و کشیده‌تر به نظر می رسید، لب هایم را با رژلب صورتی کمرنگ مات حجیم تر شده بود و باعث میشد چهره ام خیلی خانمانه به نظر برسد. صدای یکی از خانم ها که تازه به سالن آمده بود بلند شد. - دیانا کدومتونه؟ شوهرش پشت در منتظره. از روی صندلی بلند شدم. - منم! از آرایشگر تشکر کردم و بیرون رفتم. آیهان با کت و شلوار مشکی و پیراهن سفیدش تکیه به ماشین سفید و گل کاری شده اش زده بود. هنوز متوجه من نشده بود، سرش پایین بود و ساعت مچی اسپرتش را نگاه می کرد. همین که یک پله آرایشگاه را پایین آمدم سرش را بلند کرد و با دیدنم ماتش برد. سریع سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول ساعتش نشان داد. از تعجب ابرویی بالا انداختم. چرا اینطور رفتار می کرد؟ لباسم را کمی بالا کشیدم و با صدای تق تق کفش های پاشنه بلندم جلو رفتم. - بریم؟ دوباره به صورتم نگاه کرد، اما این بار حتی پلک هم نمیزد، فقط خیره به صورتم شده بود. - دی... دیانا... سرم را به چپ و راست تکان دادم. - چیه؟ بی اختیار لب زد: - باورم نمیشه خودتی! @negin_novel