آرزو میکنم یه روز به خودت بیای و ببینی با
آدمی تو رابطه ای که انگار نسخه ی دومِ
خودته، یه آدم که شبیهِ تو به دنیا نگاه
میکنه و راحت میتونی حرفاییو بهش بزنی
که قبلا فقط تو ذهن خودت مرورشون
میکردی🌱ᥫ᭡
شبها صبح میشه، آدمها پا میشن و میرن پی زندگیشون و غصهها کمرنگ میشه و دردها عادت! یه خطهایی مارو وصل میکنن به هم. اگه جغرافیا ناتوانه که هست، رنج هم ناتوانه. تا یه دستی هست برای بستن زخمی، احتمال بهبود هم هست. کی میتونه قدرت دستهارو دست کم بگیره؟!🌱ᥫ᭡
@storyas
دردسر شیرین من
#رد_خون 👣🩸 #پارت25 نکند همان باشد که در خانه مهراد با او برخورد کردم؟ نکند... نکند اتفاقی بیفتد..
#رد_خون 👣🩸
#پارت26
متعجب و ناباور گفتم:
- یعنی چی؟
- خانم شما از پروازتون جا موندید، نمیتونید دیگه با این هواپیما برید. لطفا بلیط دیگه ای رزو کنید که با هواپیما های بعدی برید.
- هواپیمای بعدی کی میره؟
- نمیدونم. میتونید از اونجا بپرسید.
لعنتی زیر لب نثارش می کنم و از آن جا بیرون رفتم.
تاکسی گرفتم و آدرس خانه را دادم.
باید همه چیز را برای بابا توضیح میدادم، از آن تماس مشکوک تا بلیط گم شده و جا ماندم از پرواز...
جلوی واحدمان ایستادم. چند بار زنگ زدم اما بابا خانه نبود.
ناچار چمدان را رها کردم و سراغ عمو رحمت صاحب آپارتمان که یک کلید زاپاس از تک تک واحد ها را داشت رفتم. فرد مسنی بود که طبقه اول زندگی میکرد. تمام بچه هایش سرزندگی خودشان بودند و سراغی از او نمی گرفتند که تنها بود. زنش خیلی سال پیش فوت کرده بود.
با هزار خواهش و بهانه که کلیدم را گم کردهام و بابا همخانه نیست توانستم کلید زاپاس را ازش بگیرم.
همین که داخل شدم بوی عطر همیشگی بابا مشامم را پر کرد.
در را بستم و چمدان را همانجا گوشه ی سالن رها کردم.
با اینکه فقط یک ساعت بود که نبودم اما عجیب دلم هوای این خانه را کرده بود.
روی مبل نشستم. نرمی اش احساس خستگی را از تنم بیرون برد.
دراز کشیدم و چشمانم را بستم و عمیق تر این لذت را تجربه کردم.
تک تک وجودم پر از آرامش شد.
چشمانم کم کم گرم شد و به خواب رفتم.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
#فکر_انگیز🦕✨
رشد کردن درد داره
ولی می ارزه
تراشت میده
تغییرت میده
خوش رنگ و لعابت میکنه
باعث میشه به خودت افتخار کنی
جذابت میکنه
ولی درد داره
ترس داره
اضطراب داره
خم میشی، میشکنی، تا دوباره بلند شی
ولی میارزه
خیلی دیر نشده برای اینکه
خودت باشی، به خودت اعتماد کنی، از حق خودت دفاع کنی، خودت را دوست داشته باشی، وارد یک رابطهی تازه شوی،
مسیر شغلیات را تغییر بدهی، به آرزوهای دستنیافتنیات برسی، زندگی ایدهآل خودت را بسازی و همان آدمی بشوی که همیشه دلت میخواسته باشی🌱ᥫ᭡
@storyas
دردسر شیرین من
#رد_خون 👣🩸 #پارت26 متعجب و ناباور گفتم: - یعنی چی؟ - خانم شما از پروازتون جا موندید، نمیتونید دیگ
#رد_خون 👣🩸
#پارت27
تاریکی فضای خانه را دربر گرفته بود.
با خستگی بلند شدم و چراغ را روشن کردم. ساعت هشت شب بود و بابا هنوز نیامده بود.
با تعجب به اتاق کارش رفتم، همه چیز تمیز و دست نخورده بود.
گوشی را برداشتم و شماره اش را گرفتم، باز هم خاموش بود.
هیچ وقت تا این وقت شب بیرون نبود.
استرس تاب وتوان را ازم گرفت و تا صبح روی مبل نشستم و یک نگاهم به گوشی بود و نگاه دیگرم به در که شاید با دوستانش بیرون باشد.
همین که هوا روشن شد بی معطلی شالم را در سرم مرتب کردم و بعد از برداشتن کیفم بیرون رفتم.
در دلم دعا دعا می کردم که امشب را در ایستگاه پلیس سپری کرده باشد یا حداقل به یاد دوران مجردی اش با دوستانش باشد.
به آنجا که رسیدم سریع پول راننده تاکسی را حساب کردم و داخل شدم.
چند مرد با تعجب نگاهم می کردند.
جلو تر که رفتم یکی جلو آمد.
- مشکلتون پیش اومده خانم؟
- سلام. من دنبال بابام... یعنی آقای سعادت میگشتم، مصطفی سعادت.
- چند لحظه صبر کنید.
به داخل یکی از اتاق ها رفت. از پشت شیشه نگاهش میکردم که با دو نفر حرف زد و بیرون آمد.
- دیروز مرخصی اضطراری گرفتند و سرکار نیومدن.
من من کنان گفتم:
- یع... یعنی چی؟
شانه ای بالا انداخت.
- مرخصی گرفته دیگه، یعنی نداره.
- کسی مرخصی میگیره که خونه بمونه. بابای من از دیروز گوشیش خاموشه و خونه نیومده.
@negin_novel
دردسر شیرین من
#رد_خون 👣🩸 #پارت27 تاریکی فضای خانه را دربر گرفته بود. با خستگی بلند شدم و چراغ را روشن کردم. ساع
#رد_خون 👣🩸
#پارت28
دستی به سرش کشید و موهای کم پشتش را کنار زد.
- ما نمی افتیم دنبالشون که ببینم برای چی مرخصی میگیرن و کجا میرن. باهاشون تماس بگیرید حتما جوابتونو میدن.
- دارم میگم گوشیش خاموشه و هیچ خبری ازش نیست. اصلا من میخوام اونو مفقود اعلام کنم.
نگاه چند تا از پلیس ها که از آنجا رد میشدند به ما جلب شد.
نگاهی به اطراف انداخت.
- برید اون بخش تا بیام باهاتون صحبت کنم.
در اتاق نشستم.
یک میز و دو صندلی فقط در اتاق وجود داشت.
سه گوشه از آن دیوار سفید بود و گوشه دیگر که دقیقا دسمت راست میشد یک شیشه سیاه.
طولی نکشید که همان مرد به همراه یک مرد دیگر داخل شد.
یکی از آن ها روی صندلی نشست و دیگری کنارش دست به سینه ایستاد.
- میخواید درخواست مفقود شدن بدید؟
با اطمینان گفتم:
- بله.
- قبل از اینکه پدرتون از خونه برن با هم دعوا یا مشاجره داشتید؟
- نه. اون منو تا فرودگاه بدرقه کرد، بعدش گوشیش زنگ خورد و گفت باید زودتر بره.
- فرودگاه؟
لب گزیدم. شاید وقت آن بود کمی از ماجرا را آشکار کنم، شاید هم باید تمام ماجرا را برای پلیس آشکار می کردم شاید برای نجات پدرم کمکی باشد.
- بله. پدرم برای من بلیط گرفته بود که از کشور خارج بشم؟
تکیه اش را به صندلی داد و ابرویی بالا انداخت.
- چرا اونوقت؟
- چون حس می کرد که جون من در خطره. افتادم از پله های خونه مهراد اتفاقی نبود، یه نفر اونجا منو دنبال کرد و من چون فرار کردم زمین خوردم. پدرم برام بلیط گرفت که از جون من محافظت کنه اما درست نرسیده به پروازم گوشیم زنگ خورد و یه نفر منو تهدید کرد. مطمئنم همون یه نفر الان پدرمو دزدیده لطفا نجاتش بدید.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
#رد_خون 👣🩸 #پارت28 دستی به سرش کشید و موهای کم پشتش را کنار زد. - ما نمی افتیم دنبالشون که ببینم
#رد_خون 👣🩸
#پارت29
هر دونگاهی به هم انداختنتد.
سنشان زیاد بالا نبود و حدودا همسن پدرم بودند.
برگه ای را روی میز گذاشت و خودکاری رویش انداخت.
- همه چیو اینجا بنویس و فرم رو پر کن.
خودش از روی صندلی بلند شد و بیرون رفت.
مشغول نوشتن شدم و همه ماجرا را نوشتم.
همین که تمام شد برگه را به او دادم که درست مقابلم دست به سینه ایستاده بود و تمام مدت حرکاتم را زیر نظر داشت.
برگه را گرفت و بیرون رفت.
بلند شدم و پشت سرش به راه افتادم.
مشغول صحبت با چند نفر دیگر بود و سپس به عقب نگاه کرد.
- میتونید برید، اگه چیزی باشه بهتون زنگ میزنیم.
سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم و از آنجا دور شدم.
«راوی»
دور میز چهار شش نفره یشان نشسته بودند و سرهنگ در حال بازگو کردن حرف های دختر سرهنگ سعادت بود که خبر از مفقود شدنش بود.
عصبی خودکار را در دستش تکان میداد و به صندلی که همیشه سرهنگ سعادت روی آن می نشست خیره شده بود، این بار صندلی خالی بدجور در ذوقش میزد.
با اینکه فقط یک سال بود که به اینجا آمده بود اما او را خوب میشناخت. سرهنگ مصطفی سعادت از آن سخت گیر ها بود که هیچ وقت مو لای درز کارش نمی رفت و الان خبر از دزدیده شدند میداند.
سرگرد رحمتی تکیه اش را به صندلی داد و خمیازه ای کشید.
- اصلا از کجا معلوم حرف های این دختره درست باشه؟ شاید با هم دعوا کردند و اون بخاطر اینکه از دخترش عصبیه از خونه زده بیرون.
سرهنگ بهروز که از حرف همکارش خوشش نیامده بود، همانطور که ایستاده بود دو دستش را روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد.
- فکر می کنی یه سرهنگ برای تنبیه دخترش از خونه میزنه بیرون و گوشیش رو خاموش میکنه؟
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
اعضای جدید خیلی خوش اومدین😍❤️
دو رمان کاملا متفاوت از هم داریم که یکی در حال پارت گذاریه و دیگری تموم شده و میتونید بخونید😍🤤
دردسر شیرین من
بسم الله الرحمان الرحیم رمان: رد خون ژانر: عاشقانه، جنایی، معمایی، غمگین نویسنده: نگین مرزبانی رمان
ریپلای پارت اول رمان رد خون که در حال تایپ هست و به زودی وی آی پی اون فعال میشه
در ژانر: عاشقانه، جنایی، معمایی. 💫🔥