دستفروش نزدیک خانهمان است.
همیشه اذان را که میگویند موکت کوچکش را میاندازد و قامت میبندد.
مقید است شب و روزهای ولادت، پیراهن رنگی بپوشد؛ اینبار اما روز ولادت حضرت رضا(ع) مشکی پوشیده؛ عزادار توست سید.
چه حکمتی است که مستضعفان عالم با وجود بهره کمتر از این دنیا، بیشتر پای کار جبهه ایمان هستند؟
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
«جایی میان مرزهای دو طیف»
خودتان میدانید خیلی وقت است، «ما» و «آنها» دو سر طیف نامشخصی ایستادهایم. وقتی ما دیشب شبیه گنجشکهای بیپناهی بالبال میزدیم که خبری از بالگرد شما توی جنگلهای نیمهتاریک بگیریم، آنها داشتند دهانشان را شیرین میکردند. عکاسی که توی اینستاگرام دنبال میکنم، استوری کرد سوپرمارکت محلهشان گفته دیگر مشروب و مزهای باقی نمانده. همه را برای محافل شادمانی بردهاند. مغزم از این حجم تحقیر و بیتفاوتی از کار افتاده بود.
«ما» ماندیم و مرگ. «آنها» و خشونتی که به جای تسلابخشی، اندوه روی اندوهمان میآورد. همین چندماه پیش اولین باری بود که شما را از نزدیک دیدم. نشستم پشت سر آرمیتا و مادرش، خانواده شهدا و مسئولین. نمیدانم آنجا چه میکردم. قرار بود نیمه ماه رمضان با شعرا بروم دیدار و نشد. شب عید فطر گفتند وقتش شده. شما ایستادید زیر نوشته «الْحَمْدُلِلَّهِ عَلَى مَا هَدَانَا» ۱۵ دقیقهای درباره مردم، گرهگشایی، رهبر فرزانه، خدمت، وحدت، دستاوردها و شعار امسال صحبت کردید.
آنروز رهبری چندباری گفتند «همانطور که آقای رئیس جمهور...» دیدار که تمام شد رفتید پشت پرده و از دید خارج شدید. همانجا جایزه شما را پیچیدند؟! پس ما چی؟ حالا چطور با این مرزهای پررنگ میان «ما» و «آنها» غریبهگی نکنیم؟! چرا فرمول اتصال این دو طیف را در ادامه نگفتید؟! مگر میشود از این حجم استیصال و درماندگی عبور کنیم؟! الان توی خبرها خواندم فردا قرار است شما و هیئت همراه قم باشید. بقیه حرفها بماند برای فردا آقای رئیسی!
✍ فاطمهسادات موسوی
@chiiiiimeh
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
🔖 روایت جمهور
{فراخوان دریافت روایتهای مردمی از شهید جمهور}
🔻روایتهای خود را مواجهه با "شهید آیتالله رئیسی" در طول سالیان خدمتگزاری ایشان و سانحه شهادت وی، برای مدرسه مبنا ارسال کنید.
📮 ارسال روایت جمهور از طریق شناسه @adm_mabna
در پیامرسان ایتا، بله و تلگرام.
#روایت_جمهور
#خادم_الرضا
📝@mabnaschoole
May 11
«جایی میان مرزهای دو طیف»
خودتان میدانید خیلی وقت است، «ما» و «آنها» دو سر طیف نامشخصی ایستادهایم. وقتی ما دیشب شبیه گنجشکهای بیپناهی بالبال میزدیم که خبری از بالگرد شما توی جنگلهای نیمهتاریک بگیریم، آنها داشتند دهانشان را شیرین میکردند. عکاسی که توی اینستاگرام دنبال میکنم، استوری کرد سوپرمارکت محلهشان گفته دیگر مشروب و مزهای باقی نمانده. همه را برای محافل شادمانی بردهاند. مغزم از این حجم تحقیر و بیتفاوتی از کار افتاده بود.
«ما» ماندیم و مرگ. «آنها» و خشونتی که به جای تسلابخشی، اندوه روی اندوهمان میآورد. همین چندماه پیش اولین باری بود که شما را از نزدیک دیدم. نشستم پشت سر آرمیتا و مادرش، خانواده شهدا و مسئولین. نمیدانم آنجا چه میکردم. قرار بود نیمه ماه رمضان با شعرا بروم دیدار و نشد. شب عید فطر گفتند وقتش شده. شما ایستادید زیر نوشته «الْحَمْدُلِلَّهِ عَلَى مَا هَدَانَا» ۱۵ دقیقهای درباره مردم، گرهگشایی، رهبر فرزانه، خدمت، وحدت، دستاوردها و شعار امسال صحبت کردید.
آنروز رهبری چندباری گفتند «همانطور که آقای رئیس جمهور...» دیدار که تمام شد رفتید پشت پرده و از دید خارج شدید. همانجا جایزه شما را پیچیدند؟! پس ما چی؟ حالا چطور با این مرزهای پررنگ میان «ما» و «آنها» غریبهگی نکنیم؟! چرا فرمول اتصال این دو طیف را در ادامه نگفتید؟! مگر میشود از این حجم استیصال و درماندگی عبور کنیم؟! الان توی خبرها خواندم فردا قرار است شما و هیئت همراه قم باشید. بقیه حرفها بماند برای فردا آقای رئیسی!
✍ فاطمهسادات موسوی
@chiiiiimeh
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
🔖 به بچهها گفتم خاطرهای از کلاس اول بنویسید. بیشتر بچهها سراغ اردو و شهر بازی رفته بودند ولی یکی دو نفر املای کلمه سدّ آب و رئیس و سقوط و ... را می پرسیدند. زنگ که خورد، زهرا این نوشته را تحویلم داد.
پ.ن: خوندن این متن توی عکس رو از دست ندید.
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
✨که چی بشه؟!
خیلی از مرگها آدم را به رکود میکشانند. به یک "که چی بشهی" ممتد.
کار کنم که چه شود، تلاش کنم که چه بشود، بخندم که چه شود و و و...
اما بعضی مرگها هستند که آدم را از جا بلند میکنند. انگار بیدار میشوی. انگار نمیتوانی بنشینی. انگار چیزی در رگهایت راه میگیرد و ماهیچههایت را بیقرار میکند. انگار زندگی را یادت میدهند.
انگار صاحب این مرگ، به جای همهی ما دویده بود. و حالا دویدن را برای همهی ما به ارث گذاشته است...
🖋ک.التج
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
🔖به نام خدای دلهای شکسته
امروز قم مهمان داشت. مهمان ما عزیز دلمان بود، تازه از مهمانی ما رفته بود ولی الان شهید برگشته بود.
هوا هم دل گرفته بود، گاه آرام میبارید و گاه ساکت میشد، درست مثل دلهای ما، مثل چشمهای ما.
چندساعتی هست کنار خیابان حرم تا حرم منتظریم تا او با همراهان بهشتیاش بیاید و ما با چشمهای خیس بدرقهاش کنیم و بگوییم دیدارمان بهشت؛ ما را هم شفاعت کنید.
بچهای کنارم، بیتوجه به حال و احوال نزار مادرش دارد بازی میکند. یاد آیهی قرآن میافتم:
الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَالْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِندَ رَبِّكَ ثَوَابًا وَخَيْرٌ أَمَلًا.
با شهدا نجوا میکنم: خوش به حالتان شهدای خدمت، چقدر باقیات الصالحات از خودتان به جا گذاشتید، تا قیامت تمام نخواهد شد.
شهیدانه زندگی کردید و عاقبت بخیر شدید "عاش سعیدا و مات سعیدا."
خداحافظ عزیزان دل ما، حسرت نداشتنتان برای همیشه دلهایمان را خواهد سوزاند.😭😭😭
🖋 فاطمه سلما نظری
#روایت_جمهور
📝@nevisandegi_mabna
شبِ یلدا پریشب بود
شبِ حرکت به منزلگاه پسفردا
پریشب بود...
▫️حاج محمود کریمی
#روایت_جمهور
سه ساعت زودتر رفتیم تا جای خوب پیدا کنیم برای وداع. اما....هفت هشت بار از جامون بلند شدیم و دست آخر وقتی دیدیم دیر شده و وداع قمی ها طول کشیده و بچه همراه مون خوابش میاد و گرسنه و خسته اس؛ برگشتیم خونه. تو مسیر تا به ایستگاه مترو برسیم؛ همنوا با حاج محمود که صداش از بلندگوهای مصلی پخش می شد، ذکر گفتیم و سینه زدیم. دم در خروجی؛ کیک و آبمیوه خنک صلواتی می دادن. از همون مائده های بهشتی که شهدا روزی مون می کنن و نمک گیرشون می شیم. همون مائده هایی که نامردجماعتا و انسان نماها بهش میگن؛ کیک و ساندیس! به مترو رسیدیم و رو اولین راه پله برقی؛ زنگ زدن و گفتن شهدا رو آوردن. دیگه نمی شد برگشت و قسمت مون نبود وداع کنیم. از همون جا کبوتر دلمون پر زد و رفت و نشست رو تابوت شهدا و گفتیم؛ شهیدجمهور ما؛ سید خادمان؛ خادم الرضا، شما و همراهان تون؛ شفیع ما باشین تو اون دنیا و تو این دنیا؛ نگاه آسمونی تو رو از ما دریغ نکنین. الحمدلله که همینم قسمت مون شد.
🖋محدثه روشن/تهران
#روایت_جمهور
📝 @nevisandegi_mabna
پدرم در همهی سالهای عمرش و در همهی سالهای عمر جمهوری اسلامی نه بر سر سفره انقلاب اسلامی نشسته است و نه حتی کامی از آن برگرفته است.
او در همهی این سالها، جمعهها که میشد سجادهاش را توی ساک دستیاش میگذاشت و میرفت تا به نماز جمعه برسد. کرونا اما همتش را در هم شکست.
چند روزی است بابا که حالا دیگر موهای سپیدش بر سیاهش میچربد، چنان بیحال روی تخت افتاده که حتی نای غصه خوردن را هم ندارد.
آقای رئیسی امروز به نیابت از بابا آمدم که بگویم او همیشه دعاگویت بود.
سفرت به سلامت...
🖋منصوره جاسبی
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
انگار خوشی به ما ایرانیها نیامده. تا آمدیم یک ذره با آن شب بیاد ماندنی وعدهٔ صادق کیف کنیم، این بلا آمد سرمان. هرچه آن شب تا صبح بیدار ماندیم و دلمان غنج رفت برای پهپادها، پهپادها اینبار قلبمان را آوردند توی دهانمان. یکشنبهشب هم مثل همان شب ولکن دعا نبودیم. چهکاری ازِمان بر میآمد جز دعا؟
کم پیش آمده بخواهم برای کسی یا چیزی یا کاری تا صبح بیدار بمانم...
#قسمت_اول
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |