eitaa logo
کانال خبری بهشهرنو
4.5هزار دنبال‌کننده
45.1هزار عکس
13.3هزار ویدیو
178 فایل
📌کانالی براساس سلیقه بهشهری ها 🔸️اخبار و اطلاعیه های ادارات، سازمان ها و هیات ها 🔸️آخرین اخبار شهر و روستاهای بهشهر 🔸️جاذبه ها و مناطق گردشگری بهشهر 🔸️آداب و رسوم بهشهری ها 🔸️صدای مردم بهشهر 🔻ارتباط با ادمین کانال @Mehdi_hoseyni63
مشاهده در ایتا
دانلود
#مستند_داستانی از شنبه ساعت ۲۲ مستند داستانی امنیتی عاکف سری سوم منتشر می‌شود. #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف #خیمه_گاه_ولایت #عاکف_سلیمانی 🌐 @kheymegahevelayat هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر @heyat_razmanegan_behshar
#مستند_داستانی از شنبه ساعت ۲۲ مستند داستانی امنیتی عاکف سری سوم منتشر می‌شود. #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف #خیمه_گاه_ولایت #عاکف_سلیمانی 🌐 @kheymegahevelayat هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر @heyat_razmanegan_behshar
#مستند_داستانی از شنبه ساعت ۲۲ مستند داستانی امنیتی عاکف سری سوم منتشر می‌شود. #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف #خیمه_گاه_ولایت #عاکف_سلیمانی 🌐 @kheymegahevelayat هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر @heyat_razmanegan_behshar
#مستند_داستانی از شنبه ساعت ۲۲ مستند داستانی امنیتی عاکف سری سوم منتشر می‌شود. #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف #خیمه_گاه_ولایت #عاکف_سلیمانی 🌐 @kheymegahevelayat هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر @heyat_razmanegan_behshar
سوار ماشین ک شدم، در طول مسیر همش مشغول آنالیز کردن رفتارهای عزتی و پیامک های اون بودم. از عزتی جز همین مسائل مشکوک اخلاقی چیزی در دست نداشتیم، به اضافه ۳ روز اضافه موندن در اتریش پس از اتمام ماموریتش! همهٔ اینها میتونست یک پرونده باشه، اما کافی نبود. بیسم و روشن کرم رفتم روی خط ۳۲۰۰: + ۳۲۰۰/عاکف. صدایی نیومد. چندبار شاسی بیسیم و فشار دادم و هوا براش فرستادم که اگر میتونه جواب بده اما خبری نشد. دوباره پیجش کردم: + ۳۲۰۰/عاکف! خانومِ ۳۲۰۰ اگر صدای من و دارید جواب بدید. _سلام. بله بفرمایید. +هوشیاری؟ _بله قربان. +پس چرا دیر جواب میدی؟ اعلام موقعیت کن؟ _جلوی هتل، درون ماشین نشستم. +اعلام وضعیت؟ _رفت و آمد مشکوکی دیده نشده! همچنان منتظرم. +باشه.. مواظب خودتون باشید.. از این به بعد یه کم زودتر جواب بدید بیسیمتون و ! _ببخشید یه لحظه خوابم گرفته بود رفتم بیرون از ماشین دست و صورتم و آب بزنم. +عیبی نداره. کاری بود بیسیم بزنید. تمام. _دریافت شد. تمام. به حدید بیسیم نزدم. به راننده گفتم منو ببره سمت موقعیتی که حدید قرار داشت. بین راه صبحونه هم گرفتم و رفتیم. وقتی رسیدیم، به راننده گفتم جلوتر از ماشین علی (حدید) پارک کنه. زنگ زدم به علی چندتا بوق خورد جواب داد: _سلام آقا عاکف. +سلام علی. خوبی؟ یه سمند سورِن مشکی که الان اومد ۲۰ متر جلوتر از ماشین تو ایستاده، منو سیدرضا هستیم.. خیلی فوری از ماشینت پیاده شو بیا داخل ماشین ما. _چشم. الان میام. چندثانیه بعدش رسید، اومد داخل ماشین روی صندلی عقب نشست. سلام علیکی کردیم و خداقوت بهش گفتم. ازش پرسیدم: +چه خبر؟ _ حاجی فعلا که خاصی نیست. اما دیشب چندباری عزتی درب خونش و باز کرد اومد بیرون داخل کوچه رو نگاه کرد، بعدشم دوباره رفت داخل درو بست. +عجب! چرا؟ _نمیدونم والله. +چندبار این کار و کرد؟ _دوباری که درو باز کرد اومد توی خیابون و دید و برگشت. البته یک بارهم فقط در و باز کرد به بیرون نگاهی انداخت بعد در و بست رفت داخل. +نکنه متوجه حضورت شده؟ _نه آقا. بعید میدونم متوجه شده باشه. ما تا الآن بهش اونقدر نزدیک نشدیم که احساس خطر کنه. من گاف ندادم تا الآن. بعد از توضیحات علی «حدید» باخودم گفتم شاید منتظر بوده کسی بیاد. لحظاتی به فکر فرو رفتم. بعدش موبایلم و گرفتم زنگ زدم به مهران. مخاطبان محترم ؛ میخوام خیلی کوتاه مهران و براتون معرفی کنم. مهران ۳۰ سال سنش بود و یکی از بچه های سیستم ما در اداره مرکزی بود که اون و انتخاب کردم برای شنود مکالمات و تمامیِ خطوط ارتباطی افشین عزتی. البته انتخاب آقا مهران قرار بود تا یک مقطع وَ بازه ی زمانی خاصی باشه... وقتی تلفن و جواب داد گفتم: +سلام مهران.. عاکفم.. خوبی داداش. _سلام آقا عاکف. بفرمایید. +مهران بهم بگو که از دیشب تا الآن با تلفن دکتر عزتی تماسی گرفته شده یا نه؟ _بله، هم تماس داشته، هم پیامک داشته؟ +چندنفر بودن؟ چه کسانی بودن؟ _ فقط یک نفر بوده. فائزه ملکی بهش زنگ زده و گفته ممکنه امشب بیام پیشت. برگشتم صندلی عقب و نگاه کردم، به علی گفتم: «زن و بچهٔ عزتی دیشب بیرون رفتند؟» علی (حدید) گفت: «من ندیدم زن و بچش از داخل خونه بزنن برن بیرون!» با خودم گفتم شاید دیروز که عزتی رفت سرکار اوناهم رفتن بیرون. به مهران گفتم: +زن و بچه عزتی کجا هستند؟ میتونی پیداشون کنی برام؟ _نمیدونم کجا هستند اما از روی سیمکارت همسرش اگر خاموش نباشه میتونم ردشون و بزنم. +پس لطفا خیلی سریع مراحل اجرای این کارو انجام بده. گزارش این موضوع رو تا یک ساعت دیگه برسون به من یا اینکه بده دست بهزاد. _چشم آقا عاکف. قطع کردم زنگ زدم به بهزاد. وقتی جواب داد بعد از سلام علیک بهش گفتم: +خیلی فوری برو عاصف و پیداش کن ببین کجاست و چرا تلفنش و جواب نمیده؟ بهش بگو بهم زنگ بزنه. _چشم الان میرم. تلفن و قطع کردم و به علی گفتم: +چشم ازش بر نمیداری. این عزتی از اون آدمای هفت خطه. حواست باشه. _چشم. صبحونش و دادیم بهش بعد من و سیدرضا رفتیم اداره.. درمورد سید رضا در مستند داستانی سری اول و دوم توضیح داده بودم. به اون سری ها رجوع کنید. در مسیر اداره بودیم که عاصف زنگ زد. باهاش صحبت کردم برای پیگیری یک سری مسائل. وقتی رسیدیم اداره، به سیدرضا گفتم: «برو صبحونه بخر، ببر بده به ۳۲۰۰.» اون رفت و منم رفتم دفتر. حدود یک ساعت بعد وقتی مشغول مطالعه یک سری پرونده ها بودم، ذهنم ناخودآگاه رفت سمت . بلندشدم رفتم سمت گاو صندوق رمز و دادم در که باز شد رو برداشتم. از بین صفحاتش، اون کاغذی که نوشته بودم گرفتم. اگر یادتون باشه درقسمت های قبلی عرض کرده بودم که یک شب وسط جلسه با حاج کاظم که همزمان ذهنم درگیر عزتی هم بود، داخل کاغذ به صورت کد وار، یک جمله ای رو برای خودم رمزی نوشته بودم.
@kheymegahevelayat درمورد خانوم ۳۲۰۰ باید بگم: «خانومی هست با قدی حدودا ۱۷۰ و وزن ۶۰...  خانوم  ۳۲۰۰ دوره های اطلاعاتی و امنیتی خودش رو  اوایل دهه ۸۰ در ایران وَ لبنان گذرونده بود.. دیگه بیشتر از این اجازه ندارم توضیح بدم. فقط میتونم بگم انصافا زنی زرنگ و یک چریک امنیتی بود.» بگذریم... اما بریم سراغ مشاهدات از دوربین امنیتی نصب شده در اون خیابون: « بعد از اینکه میثم تصاویر دوربین امنیتی که در اون خیابون نصب بود برای من فرستاد، دیدم که ۳۲۰۰ عین یه آدمی که انگار ۳۰ سالی میشه کارش قفل و کلید سازی هست درب خونه رو عین آب خوردن باز کرد و رفت داخل. وقتی وارد شد دیگه از لنز دوربین امنیتی ما خارج شد. من دیگه چیزی ندیدم... اما باید کوچه رو زیر نظر میگرفتیم تا همه چیزتحت کنترل باشه. پنج دقیقه ای گذشت اما از طرف ۳۲۰۰خبری نیومد که چی میبینه و چه وضعیتی داره.. از طرفی به صلاح نبود که من برم روی خطش. چون قسمت حساس عملیات بودیم.. خیلی براش دلشوره داشتم که نکنه اون بلاهایی که سر من و عاصف اومد سر اونم بیاد. پنج دقیقه بی خبری تبدیل شد به ۱۰ دقیقه.. شد یک ربع... اما بازم خبری نشد. هم من وَ هم عاصف نگران همکارمون شدیم.. عاصف تسبیح دستش بود و صلوات میفرستاد که نکنه برای ۳۲۰۰ اتفاق مشابه ما افتاده باشه. یک ربع بی خبری شد بیست دقیقه. دیگه دل توی دلم نبود... دیدم خیلی طول کشید تصمیم گرفتم بیسیم بزنم، اما به خودم گفتم عجله نکن عاکف.. باید بازم صبر کنی... طبق معمول بلند شدم دستم رو گذاشتم داخل جیبم، قدم زدم و مشغول قرائت آیت الکرسی شدم. توسل کردم به حضرت صاحب الزمان... داخل اتاقم میچرخیدم و زیر لب برای ۳۲۰۰ ذکر میگفتم. همینطور که مشغول قدم زدن بودم یه هویی صدای بیسیم در اومد... فورا برگشتم سمت میز کارم بی سیم و گرفتم... ۳۲۰۰ بود... گفت: _آقا عاکف صدای من و دارید؟ گفتم: +تو که جون به لبمون کردی خانوم ۳۲۰۰، بگو ببینم چی شده. _نگران نباشید چیزی نیست. +پس چرا انقدر طول کشید؟ _ مزاحم داشتم. +خب بعدش.. _یه سگ داخل حیاط بود که باید ساکت مینشستم ... بخاطر اینکه صداش در نیاد و پارس نکنه مجبور شدم با شوکر از پا درش بیارم. +آفرین.. کار خوبی کردی... خب الآن وضعیت چطوره؟ چی میبینی؟ _الآن داخل حیاطم .. اینجا خیلی بزرگه.. ممکنه در تیر رس باشم... درخت های زیادی داره... دارم آروم آروم میرم سمت پله ها. ولی اینجا خیلی بوی بدی میاد. بوی فاضلاب نمیتونه باشه.. احساس میکنم بوی نامطبوعی که وجود داره عادی نیست. تپش قلب گرفتم... واااای.. نکنه همون چیزی که به ذهنم رسیده بود باشه. خدای من.... صدام و بردم بالا بهش گفتم: +3200 مواظب باش. تاکید میکنم مواظب باش.. ممکنه دام باشه. همه چیزو خوب چک کن. _آقاعاکف رسیدم نزدیک پله ها... +چی میبینی؟ *یه نکته ای رو همینجا خدمت شما مخاطبان محترم عرض کنم.. اونم اینکه خانوم ۳۲۰۰ دستش بیسیم نبود، بلکه داخل گوشش یه گوشی ریز بود که من اگر پشت بیسیم فریاد هم میزدم فقط خودش میشنید و صدای من در مکان مورد نظر پیچیده نمیشد.. اینارو گفتم تا بعدا براتون سوال نشه که چطور سوژه ها صدای ما رو در اون ساعت از شب وقتی حرف میزدیم نمیشنیدن... ۳۲۰۰ به شدت آروم حرف میزد.* وقتی گفتم چی میبینی، گفت: _درب ورودی هال_پذیرایی کمی باز هست...اما به داخل خونه اشراف ندارم.. خیلی تاریکه.. بازم تکرار میکنم، هرچی نزدیک تر میشم بوی بد بیشتر میشه. دیگه واقعا تحملش داره سخت میشه. ممکنه تهوع کنم. با صدای تهوع من... حرفش و قطع کردم گفتم: +مسلحی؟ _آماده شلیک هستم. +نرو سمت در! ممکنه فائزه بفهمه.. یا برات دام پهن کرده باشه ! _یه پنجره هست.. میتونم برم پشتش قرار بگیرم.. اجازه میدید؟ +لطفا مواظب باش یه وقت گاف ندی ۳۲۰۰ !! برو بالا... مواظب باش.. شاید چیزی حدود ۳۰ ثانیه گذشت، اومد روی خطم گفت: _آقاعاکف من پشت پنجره هستم. +مشاهدات عینی رو تشریح کن. پنج ثانیه/ده ثانیه...جوابی نیومد. تکرار کردم: +3200 مگه با تونیستم.. گفتم مشاهدات عینی رو تشریح کن.. قدم از قدم بر نمیداری مگر با مشورت من... نرو جلو.. صدای من و داری؟ پانزده ثانیه...اما جوابی نیومد. +3200 صدای من و داری؟ _چندلحظه صبر کنید قربان. کفرم داشت بالا می اومد.. اعصابم به هم ریخت.. یعنی اگر ۳۲۰۰ زن نبود، از همون پشت بیسیم دوتا حرف کلفت بارش میکردم... یه هویی گفت: _آقاعاکف.. +کشتی ما رو.. بگو ببینم چی میبینی. _چندلحظه صبر کنید.. تاریکه... باید چراغ قوه بزنم... +نزن... اصلا اینکارو نکن.. ممکنه از پشت شیشه هدف قرار بگیری. یه هویی با هیجان و عجله گفت: _ جنازه.. صدای من و دارید؟ جنازه میبینم. +چییییی ؟؟؟؟؟!!!!!!! چی گفتی؟؟ دوباره تکرار کن.. عاصف بلند شد از روی صندلی گفت: « این چی میگه؟ گرفته ما رو؟ »
@kheymegahevelayat خانوم ایزدی گفت: «بدنش داغ شده، استرسش رفته بالا... ضربان قلبش تند شده.. ممکنه به دلیل بیماری اعصاب و روان هر لحظه واکنش نشون بده. به نظرم ازش فاصله بگیرید.» همینطور که با روح و روان اسماعیل عظیمی بازی میکردم، به زور و با لرزش صدا فقط یک کلمه گفت: «آقا غلط کردم.. میخوای چیکار کنی؟ تورو جون عزیزت رحم کن بهم.. من دارم پدر میشم.. رحم کن به من و زنم.» همزمان بهزاد درب اتاق باجویی رو باز کرد اومد داخل. لب تاپ و گذاشت روی میز گفتم بره بیرون. بهزاد رفت، به اسماعیل گفتم: « نترس.. تو مالِ زدن نیستی.. چون دوتا چک بخوری، تا آخر عمرت دور خودت میچرخی.. اونم چکی که من بهت بزنم.. چون هرکی خورده تا یک ماه شبا کابوس دیده... حالا هم این دکمه رو ( اینتر ) بزن.» کلیدِ اینتر و زد، اون فیلمی که حدود نیم ساعت قبل بچه ها از حراست و امنیت فرودگاه گرفته بودن، همون فیلم و گذاشتیم تا اسماعیل ببینه ! توی اون فیلم دقیقا اسماعیل و نشون میداد. وقتی دید هنگ کرد.. استپ زدم بعدش لب تاپ و بستم.. بهش گفتم: +دیدی؟ سرش و انداخت پایین. بهش گفتم: +اسماعیل، من چیکارت کنم که انقدر دروغ میگی؟ چرا ساعت 20 روز قبل، برای ملک جاسم ماشین شاسی بلند بردی گذاشتی داخل فرودگاه؟ _آقا اشتباه کردم. قول میدم دروغ نگم. بهم رحم کن.. میشه یه سیگار بکشم؟ یه لحظه چشام و بستم و یه دونه محکم زدم به صورتش ... دیدم کبود شد... بهش گفتم: +دیگه دروغ نمیگی. دیگه هم جون مادرت و الکی قسم نمیخوری. دیگه چرت و پرت تحویل من نمیدی. دیگه زررر نمیزنی. تموم کارهایی که انجام دادی داخل این پرونده ثبت و ضبط و مکتوب شده. به بچه ها گفتم بیارنت اینجا که فقط از زبون خودت بشنویم. فقط وحشت زده نگام میکرد.. گفتم: +حالا هم اینجا هستی تا از زبون خودت بشنوم، بعدش پرونده رو تکمیل کنم بفرستم بری دادسرا.. به همون خدایی که شاهد هست، فقط یکبار دیگه بخوای دروغ بگی، دارم تاکید میکنم اسماعیل عظیمی، فقط یکبار دیگه یک کلمه دروغ ازت بشنوم، به ولای علی یک جوری میزنمت که بری و با برف سال دیگه بیای پایین وقتی هم اومدی پایین کاری میکنم که تا آخر عمرت همه جا رو سینه خیز بری! حتی توالت خونت و! حالا ببین من این کارو میکنم یا نه _آقا ببخشید.. من از شما میترسم. نمیدونم چیکار کنم. میشه سیگار بکشم؟ +نه... اول حرف میزنیم، بعدش میگم برات سیگار و صبحونه بیارن! فقط امیدوارم دیگه دروغ تحویل من ندی. چون بد میبینی. مخاطبان محترم ، راستش من دلم به حال اسماعیل میسوخت. شاید باورتون نشه. نمیدونم چرا گاهی دلم به حال متهمان زیر دستم میسوخت. برای اسماعیل یه لیوان آب ریختم دادم دستش، وقتی خورد بهش با دلسوزی و آروم گفتم: + اسماعیل تو اگر مرد بودی و در این بازجویی همکاری میکردی، به شرافتم قسم بهت کمک میکردم. اما مرد نیستی شجاعت و بزرگی مرد در قد و هیکل و لاس زدن با این زن و اون دختر و خلاف کردن نیست ! شجاعتش در صداقتش هست که تو نداری دلم برای اون بچه ای که قرار هست تو پدرش بشی میسوزه.. خودت و جمع کن زودتر. حیفه! تو جوون هستی... دیگه خوددانی مخاطبان محترم ، اسماعیل عظیمی در جلسه اول بازجویی وَ همچنین در طول مدت بازداشتش در خانه امن ۴۴۱۲ یه سری مسائل دیگه ای رو هم اعتراف کرد که من دیگه بهش نمیپردازم چون موضوعات مهم تری هست که باید در ادامه براتون نقل کنم متهم و برای تکمیل پرونده تحویل بهزاد دادم و خودم رفتم بالا پیش عاصف که داخل اتاق من بود.. باید کمی استراحت میکردم.. چون حدود دو روز میشد که چشم روی هم نگذاشته بودم.. به عاصف گفتم دوساعت استراحت میکنم، خبر جدیدی اومد بیدارم کن. «ساعت ۹ صبح همان روز/خانه امن ۴۴۱۲» بعد از اینکه کمی استراحت کردم، بلند شدم دست و روم و شستم.. یه چای بسیار پر رنگ ریختم خوردم.. همینطور که نشسته بودم فکر میکردم، روم و کردم سمت عاصف عبدالزهراء که داشت امور مربوط به پرونده رو رسیدگی میکرد، گفتم: +از مشهد خبر جدید چی داریم؟ _ملک جاسم فعلا زیر چتر ۱۰۰۰ هست ۱۰۰۰ هم که از بچه های مشهد هست و همه ی سوراخ سنبه ها رو خوب میشناسه.. خداروشکر هر ۲۰ دقیقه ارتباط میگیره باهامون +وضعیت ارتباطات چطوره؟ _همه چیز عالیه داریم لحظه به لحظه همه چیز و رصد میکنیم +با مرز هماهنگید؟ _بله +اگر ۱۰۰۰ نتونه تا آخر همراه سوژه پیش بره چه اقدامی کردی؟ _ حاج رسول و یکی دوتا ازعواملش سمت مرز مستقر هستن. باهاشون هماهنگ کردم. +عاصف! تا الآن ۱۰بار بهت گفتم وقتی داری با من حرف میزنی و گزارش کار میدی، از این لغت مسخره مجهول «یکی دوتا» استفاده نکن !! بزار من تکلیفم و بدونم که الآن یک نفر با رسول هست یا دوتا؟ _چشم. ماساژ نمیخوای؟عصبی هستیا میخوای نوازشت کنم؟ +لا اله الا الله خندید، گفت: _دوتا نیروی مشتی و تازه نفس با حاج رسول هستن.
@kheymegahevelayat 4412 کلا غرق سکوت شده بود.. کسی جرات نمیکرد بیاد جلو ! حاج هادی خشکش زده بود و فقط نگام میکرد و از جاش تکان نمیخورد ! حاج کاظم و عاصف عبدالزهراء که انگار عمدا نیومده بودن داخل و پشت در مونده بودن، آروم دری که نیم لنگ مونده بود رو باز کردن وارد شدند. حاج کاظم آروم گفت: «ببند دهنت و عاکف! تمومش کن.» حاج هادی که غرق سکوت شده بود، با دستش من و زد کنار، چندقدمی رفت جلوتر به سمت حاج کاظم... گفت: «به به.. به به.. دست مریزاد ! بارک الله ! پس باهمید.. نه بزار بگه ! بزار بگه آقا کاظم ! ایشون دست پرورده خودته ! تحمیل شده خودته ! بزار حرفش و بزنه. همه شاهد بودند که منه مدیرکل بخش ضدجاسوسی رو تهدید به قتل کرد. بزار این پسره ی بچه ننه درسش و خوب پس بده!!» حاج کاظم گفت: «هادی تمومش کن این حرفای مزخرف و !!» به حاج هادی گفتم: +آقای حاج هادی، یه بار دیگه بگی بچه ننه، هرچی دیدی از چشم خودت دیدی. حاج کاظم صداش و برد بالا گفت: «عاکف !! مگه به تو نمیگم حرف نزن ؟!! خب لال شو دیگه.» حاج هادی برگشت به سمتم، دو طرف یقه هامو گرفت جمع کرد، همزمان همینطور که با انگشتش گلوم و فشار میداد، با اخم به صورتم نگاه کرد... گفت: _چه غلطی میکنی !! تهدید میکنی من و که هر چی دیدم از چشم خودم دیدم؟ چی رو میبینم؟؟ اینکه گریه میکنی رو میبینم؟ +لا اله الا الله. آقا هادی تمومش کن.. من سن پسرت و دارم. یه چیزی میگم برات گرون تموم میشه هاااا. _مثلا چی میگی؟ هان بچه ننه !!؟ مثل دیروز که فهمیدی نامه گندکاریت و نیومدنات به 4412 رو دادم دست حفاظت؟ هان؟ حرف بزن! چه غلطی میکنی؟ مثل همون لحظه ای که گفتم استعفا بده برو قرنطینه تا تکلیف پرونده هایی که زیر دستت دارن هدایت میشن وضعیتشون مشخص بشه بمون اونجا، مثل دیروز گریه میکنی؟ خب زر بزن بگو چی کار میکنی؟ مخاطبان محترم ، قطعا شما دعوای دوتا اطلاعاتی رو ندیدید. وقتی باهم دعوا بیفتن کسی جلودارشون نیست و فقط گندای هم و آتوهایی که از هم دارن و داد میزنن تا اون یکی رو از سیستم حذف کنن. حاج هادی به زعم خودش از من آتو داشت، اما من ازش چیزی نداشتم. ولی یه رگ غیرت و دریدگی داشتم که باهمون حاج هادی رو خفش میکردم، چون رسیده بودم به جایی که دیگه برام کسی مهم نبود. همینطور که حاج هادی با دستاش یقه م و گرفته بود و گردنم و فشار میداد، صداشو برد بالا، فریاد زد: _ززززرررررررر بزن بچه ؟ من و میخوای با اسلحه بزنی؟ یه دونه محکم با ساعد دستم زدم به زیر دست حاج هادی تا پنجه های زُمُختش و از یقم جدا کنه بعد هولش دادم عقب!! خواستم روش اسلحه بکشم اما پشیمون شدم... حاج کاظم صداشو برد بالا فریاد زد گفت: «هادی چندبار بهت اخطار دادم، گفتم تمومش کن. این پسره در وضعیتی نیست که داری باهاش کلنجار میری و مچ میندازی !! جلوی این همه نیرو خوب نیست !! تو با من مشکل داری...!» وقتی حاج کاظم به حاج هادی گفت «تو با من مشکل داری» یه هویی ساکت شد و دیگه چیزی نگفت.. با این جمله ی حاجی انگار یک نفر با پتک زد به فرق سرم !! دهنم باز مونده بود از این حرف حاج کاظم. حالا دوزاریم افتاده بود که چخبره !! احساس گوشت قربونی بودن میکردم. هم خودم، هم زندگیم. حس بدی داشتم، حس اینکه دارم قربانی دعواهای اطلاعاتی میشم. نمیدونم حسم درست بود یا نه. حاج کاظم بعد از حدود 15 ثانیه سکوت، مجددا صداشو برد بالا گفت: _هادی! این جوون اگر جلوی منو تو اشک ریخت و شکست و خرد شد! دلیلش قرنطینه نبود مومن!! دلیلش درد دلش بود!! دلیلش حجب و حیاش بود که شکست، اما مشکلش رو به ما نگفت! دلیلش همسرش بود که الان گوشه بیمارستان افتاده! دلیلش ضربه ای هست که به سر همسرش خورده! دلیل اون ضربه هم اینه که سر پرونده قبلی بخاطر تحت فشار قرار دادن سیستم ما برای گرفتن پی ان دی، تیم جاسوسی تروریستی حریف همسر عاکف و گروگان گرفته! دلیلش امنیت ملی کشورررررر ماست. دِ بفهم لامصب.
@kheymegahevelayat ادامه دادم به صحبتام، گفتم: «جا داره یک فلش بک بزنم اتفاقی که چندماه گذشته پیش اومد. همونطور که مستحضرید حدود 9 ماه قبل ما تونستیم با همکاری سرویس اطلاعاتی قطر شبکه ای رو در منطقه غرب آسیا «خاورمیانه» زیر ضربه ببریم که این شبکه مربوط به ترور دبیر کل حزب الله لبنان جناب آقای سیدحسن نصرالله بود. این شبکه در «....» کشف و خنثی شد. ما ایرانی ها یک مثالی داریم که میگیم فلانی چوب دو سر طلا هست! با این تفاسیر قصه کشور قطر هم دقیقا همینه. مثل تمام کشورها یک روز با ایران هست و یک روز علیه ایران. حاج آقای «....» نگاه به ساعتش کرد، بعدش ادامه دادو خطاب به جمع گفت: «الان ساعت 2:50 دقیقه بامداد هست. ساعت 10 صبح در شورای عالی امنیت ملی جلسه دارم، حتما نتیجه این جلسه وَ مباحثی که مطرح شده رو با شخص دبیر شورای عالی امنیت ملی کشور مطرح میکنم تا ان شاءالله پس از تایید نهایی وَ در صورت صلاحدید بتونیم در جلسه شورای اطلاعاتی کشور که پس فردا هست، پیرامون موضوع دشمنی کشورهای همسایه از بُعد امنیتی و اطلاعاتی رو داخل اون جلسه در دستور کار قرار بدیم تا مورد بررسی وَ ارزیابی قرار بگیره. رییس نگاهی به من کرد گفت: «آقا عاکف ممکن هست یک جلسه شما تشریف بیارید در جلسه شورای عالی امنیت ملی، یا اینکه ممکن هست دعوت بشید در جلسه شورای اطلاعاتی کشور تا این مباحث رو با سند و نمونه هایی که در اختیار دارید توضیح بدید. بنظرم اینطور بهتره. هم حاج کاظم، هم حاج هادی، هم شما عاکف خان آماده این موضوع باش.» هر سه تامون گفتیم «چشم.» حاج آقای «....» به حاج هادی نگاه کرد گفت: «سوژه ما دکتر عزتی به همراه خانوم نسترن توسلی میخواد بره کربلا. تدبیرت چیه؟» حاج هادی کمی با تسبیحش وَر رفت بعد نگاهی به من کرد، بعد روش و کرد سمت رییس گفت: «راستش حاج آقا با این اتفاقاتی که افتاده، به نظر بنده صلاح نیست که به غیر از آقا عاکف شخص دیگه ای به این ماموریت بزرگ عازم بشه. چون هم تجربه داره، هم اینکه سرتیم هدایت این پرونده هست، وَ از همه مهمتر بخاطر اشرافش روی این موضوع میتونه مستقیما پرونده رو در خاک عراق هدایت کنه. اگر بخوایم از نیروهای دیگه استفاده کنیم ممکنه کار با یکسری خلل های امنیتی وَ اطلاعاتی مواجه بشه که بعدا عواقب وَ تبعات بدی رو برای سرویس ما خواهد داشت.» چیزی نگفتم. دلِ پراز آشوبم رفت پیش خانومم اما همین دل آشوب و همسر بیمارم و سپردم به امام حسین وَ خدای بزرگ امام حسین. حاج آقای «....» گفت: «آقا عاکف بنابر این شما خودت و برای خروج آماده کن. من با نظر هادی موافقم. اگر خودت بری عراق بهتره، ضمنا مواظب خودتم باش. توقعم از شما اینه مثل همیشه ماموریتت و درست انجام بدی و پیروزمندانه برگردی.» گفتم: «چشم. خیالتون جمع باشه. نمیزارم حق مردم کشورم پایمال بشه.» گفت: «خدا حفظتون کنه.» بعد از این حرفا حدود یکساعت و نیم به بررسی و گفتگو وَ تحلیل اوضاع ادامه دادیم. پس از اتمام جلسه از حاج آقای «....» خداحافظی کردیم و منو حاج هادی با حاج کاظم از دفترش اومدیم بیرون و رفتیم سمت دفتر حاج هادی. داخل دفتر حاج هادی هم جلسه ای با حضور من و حاج کاظم باعنوان کمیته سه نفره برگزار شد، تصمیماتی اتخاذ شد که دیگه نمیگم براتون. چون خودتون در ادامه از اصل موضوع با خبر میشید که چه اتفاقاتی افتاد. مخاطبان محترم کانال ، لطفا از این جا به بعد رو با دقت بیشتری مطالعه بفرمایید. چون وارد فاز جدید و برون مرزی خواهیم شد. ساعت حدود ۴:۳۰ صبح بود که جلسه کمیته سه نفره منو حاج هادی و حاج کاظم هم تموم شد. رفتم دفترم کمی استراحت کردم. انقدر خسته بودم که دیگه حوصله نداشتم برای اقامه نماز صبح به حسینیه اداره برم. همون دفتر کارم روی فرشی که یه گوشه همیشه پهن بود نمازم و خوندم. زیاد فرصت نداشتم، باید عازم کربلا میشدم. اما دلم با همسرم بود. بعد از نماز رفتم موبایل شخصیم و از داخل کیفم گرفتم روشن کردم و زنگ زدم به موبایل خواهرم که با مادرم اومده بودن خونه ما. خواهرم جواب داد: _سلام محسن جان. خوبی عزیز خواهر؟ +سلام میتراجان. چون میدونستم بیداری بهت زنگ زدم. _من اومدم رفتی؟ بیا یه کم پیشمون تا ببینمت. کجایی؟ +سرکارم عزیزم.. چخبر؟ خانومم کجاست؟ _داروهاشو دادم، داره استراحت میکنه. میخوای باهاش صحبت کنی؟ +مگه بیداره؟ _آره. چون موقع دارو خوردنش بود بیدارش کردم. +آها! آره قربونت برم اگر بیداره دلم میخواد باهاش حرف بزنم. ممنون میشم گوشی رو بدی بهش. خواهرم گوشی رو داد به خانومم... _الوو.. محسن سلام. +سلام . خوبی دورت بگردم. بهتری؟ _شکر خدا. +فاطمه جان؟ _جانم. +فرصت ندارم، میخوام یه چیزی بهت بگم، امیدوارم دلخور نشی. _باشه فهمیدم.
@kheymegahevelayat بعد از سلام و احوالپرسی وارد دفتر شدیم، گفت: _ برنامه امروزتون و روی تخته مینویسم. +نمیخواد بنویسی.. کاغذ و بده بهم، تا خودم ببینم چی به چیه و برم دنبال کارام. _چشم. هرجور راحتید.. بهزاد خداحافظی کرد رفت دفترش منم درو بستم رفتم پشت میزم. به کاغذ نگاه کردم دیدم برنامه هایی که نوشته شده اینه: « ساعت 13:30 تا 16:00 جلسه با ریاست به همراه ناهار_توضیحات پیرامون پرونده 145/ح/1996 » « رساندن گزارش ماموریت پرونده 145/ح/1996 به دفتر ریاست بخش ضدجاسوسی تا ساعت 18 امروز » «بازجویی از ر/ی متهم به جاسوسی در پرونده مربوط به پتروشیمی. » یه نگاه به ساعت کردم دیدم ساعت 12:40 هست.. 50 دقیقه ای به تایم جلسه با ریاست سازمانمون مونده بود. از فرصت استفاده کردم 13 صفحه گزارش پیرامون ماموریتِ مربوط به پرونده 145/ح/1996 درمورد افشین عزتی نوشتم تا زودتر برسونم دست حاج هادی. بعد از نوشتن گزارش، گزارش کارِ مربوط به رصد افشین عزتی در آمریکا رو از بچه های اداره گرفتم. افشین عزتی در آمریکا علیرغم اینکه در اختیار سی آی اِی آمریکا بود وَ در یک خونه امن و حفاظت شده مستقر بود اما دورا دور، تحت کنترل عوامل ما بود. بعد از بررسی و انجام بعضی کارها، وضو گرفتم رفتم پایین داخل حسینیه اداره نمازم و خوندم، بلافاصله برگشتم دفتر. همه چیز تا اینجا داشت طبق برنامه و خوب پیش میرفت. خیلی فکرها داشتم که باید از اینجا به بعد عملی میشد. کارام و رسیدم و 5 دقیقه مونده بود به ساعت 13:30 رفتم سمت دفتر ریاست تشکیلات. هماهنگ شد رفتم داخل. وقتی وارد شدم دیدم حاج آقای (......) و حاج کاظم و حاج هادی نشستند. رییس تشکیلات بلند شد اومد سمتم بغلم کرد و روبوسی کردیم، بعدش حاج کاظم بغلم کرد و سلام علیک و دیده بوسی و با حاج هادی هم فقط یه احوالپرسی مختصر کردم. حاج آقای ( ..... ) گفت: « ناهارمون و همینجا میخوریم، دیگه پایین نریم بهتره. چون من زیاد فرصت ندارم و بعد از جلسه با شما باید برم جلسه با رییس دفتر رییس جمهوری. » ناهارمون و خوردیم، بعد رفتیم نشستیم پشت میز جلسات. قرار شد اول گزارش ماموریت و بدم. اما یه هویی یه چیزی به ذهنم رسید و تصمیم گرفتم بگم ننوشتم هنوز و قول میدم تا چندساعت آینده برسونم دفتر ریاست. حالا شما مخاطبان محترم بعدا دلیلش و میفهمید ! حاج آقای (.....) رییس تشکیلات شروع کرد به صحبت کردن. از منو حاج هادی تشکر کرد و بعدش هم به من گفت توضیح بده کار به کجا رسیده.. منم شروع کردم: +بسم الله الرحمن الرحیم.. ضمن عرض احترام خدمت شما عزیزان. باید عرض کنم طبق برنامه و پیش بینی که در کمیته سه نفره، طی چندماه اخیر داشتیم، و نتایج اون خدمت شما (رییس تشکیلات ) رسیده، هم اکنون افشین عزتی در خاک آمریکا به سر میبره. از طرفی خانوم نسترن توسلی 2 روز قبل در خاک عراق یعنی در فرودگاه بغداد موقعی که داشته فرار میکرده توسط برادرمون جناب عاصف عبدالزهراء دستگیر میشه. رییس تشکیلات گفت: _ بنا برگزارش اولیه ای که شما از عراق داده بودید، افشین عزتی دو روز قبل به سمت آمریکا پرواز میکنه. یعنی به سمت فرودگاه واشینگتن. پس طبیعتا حدود 17 ساعت پروازش طول میکشه. طبیعتا دیروز حوالی 9 یا 10 صبح رسیده اونجا. الان وضعیتش چطوره؟ +وضعیت بدی نداره.. عوامل ما گزارش دادند که در یک منطقه خوش آب و هوا ، در یک منزل کاملا لوکس داره خوش میگذرونه. امروز وقتی که رسیدم اداره، گزارشاتی برای من اومد که به نظرم خیلی حائز اهمیت هست. _مثلا چی؟ +نکته ای که حائز اهمیت هست اینه که دکتر افشین عزتی به محض رسیدن به آمریکا توسط افسران اطلاعاتی ( CiA ) که ما اون ها رو میشناسیم، مورد استقبال قرار گرفته و به یک خانه امن در منطقه ای خوش آب و هوا منتقل شده، و شدیدا داره ازش محافظت میشه. _خب بعدش؟ +طی این دوهفته ای که من نبودم یه سری اتفاقاتی افتاده. البته دوستان گزارش ها رو به برادر ارجمندم جناب آقا عاصف میدادند و ایشون هم خدمت حاج آقا هادی می دادند که قطعا شما هم دریافت کردید. _خب درسته. اما شما گزارش خودتون و بدید! میخوام گزارشات شمارو هم بشنوم! +گزارشی که امروز صبح دوستان به من رسوندن، خیلی داغه و حدود 12 ساعت قبل بدست اومده که وقتی چندساعت قبل برای سرکشی از بچه های تیمم در خانه 4412 بودم، آقای عماد و آرمین این اسناد رو بهم دادن. _چه گزارشی؟ چه اسنادی؟ +ارتباط ایمیلی دکتر افشین عزتی با یکی از افسران بلند پایه ی اطلاعاتی آمریکا هست که سال ها مسئول میز ایران در سی آی ای بوده که هدایت بعضی پروژه های ضدایرانی رو برعهده داشته! نام این افسر اطلاعاتی دشمن تونی هریک هست!
@kheymegahevelayat گفتم: +فرمایش شما درسته. اما شما از رابطه ی سینوسی من و حاج هادی مطلع هستید. ممکنه این پرونده اولین پرونده و آخرین پرونده من در سِمَت معاونت بخش ضدنفوذ «ضدجاسوسی» باشه. حاج هادی با من کنار نمیاد. این پنهون کاری ها هم ممکنه روی مسیر پرونده اثر بگذاره! حاج هادی مدیرکل بخش ضدجاسوسی هست.. کسی که این سمت و داره خییییلی زیرک هست و متوجه همه ی پنهون کاری زیر دستش میشه و طوری که شاید منم متوجه نشم چطور فهمیده. _آقای سلیمانی، مثل اینکه متوجه نیستید شما. من رییس این تشکیلات هستم، من میگم باید چی بشه و چی نشه! هادی رو از این لحظه از ذهنت خط بزن. شما از این لحظه با من هماهنگ باش. این پرونده رو مستقیم زیر نظر من هدایت میکنی! بهت اختیار تام میدم که هر کاری مصلحت هست انجام بده. من کاری به هادی و کاظم ندارم. بازم تکرار میکنم، از این لحظه به بعد این پرونده زیر نظر مستقیم من هدایت میشه! میخوام کاظم و هادی رو در این پرونده تبدیل به یک آماتور وَ یک مهره سرگردان کنم! کمی فکر کردم گفت: _ به چی داری فکر میکنی. +به اینکه دوتا نخبه ی اطلاعاتی کشور و که این همه به آمریکا و اسراییل و سرویس های اروپایی و منطقه ضربه زدند و نخبه های اطلاعاتی گروه هايی مثل حزب الله و حشد الشعبی و فاطمیون از شاگردای اینا هستند رو چطور دورشون بزنم. اونم یکی مثل حاج کاظم و حاج هادی. _بهت میگم چطورمیشه حتی غولهارو دور زد. اما میخوام بدونم طرحی داری یا نه؟ +بله، اما زمان میخوام. _زمان نداری. +لطفا. _چقدر؟ +24 ساعت. _اصلا حرفشم نزن. فقط یکساعت +حاجییی؟ دورت بگردم، مگه خاله بازیه؟ از اون نگاه های ریاستی و بالادستی بهم کرد، گفت: _حرفی بینمون نمی مونه. فقط یکساعت زمان داری. همینجا توی ماشین میشینی فکر میکنی منم میخوام یک ساعت بخوابم آدم حسابم نکرد و دیدم عباش و کشید روی صورتش خوابید. یعنی از بس حرصم گرفته بود دلم میخواست دوتا مشت بزنم به سر خودم. نشستم کلی فکر کردم، توسل کردم به حضرت زهرا. واقعا چیزی به ذهنم نمیرسید تا لحظات آخر. دقایق آخر که نا امید بودم، از لطف خدا یه پیشنهاد به ذهنم رسید 45 دقیقه از چرت رییس و فکر کردن من در اون ماشین گرم و نرم و تاریک گذشت. آروم صداش زدم: +حاج آقا بیدارید؟ _بله. من هیچ وقت نمیخوابم توی دلم گفتم آره، منم باور کردم. اما جدای از شوخی، رییس داشت راست میگفت.چون امنیتی ها خیلی از نکات امنیتی رو حتی جلوی مطمئن ترین افراد پیرامونشون هم رعایت میکنن عبا رو از روی صورتش برداشت گفت: _میشنوم گفتم: +دوتا طرح به ذهنم میرسه! و یک پیشنهاد هم درمورد باگی که در پرونده وجود داره! هم پیشنهاد وَ هم دوتا طرح من به همدیگه مرتبط هستند! _بگو! +اول کدوم و؟ _پیشنهادت درمورد باگ «حفره اطلاعاتی در پرونده» رو بگو، بعدشم طرح مربوط به نسترن توسلی رو بگو! +آقا باور کنید قصد جسارت ندارم، اما باید بگم من تا الآن درمورد باگ پرونده اشتباه میکردم! روی صندلی خودش و جابجا کرد، دستی به محاسنش کشید گفت: _واضح تر بگو ببینم +راستش نباید دنبال باگ پرونده در کنار خودم و زیر مجموعم و پایین دستی ها بگردم. به خاک پدر شهیدم قسم میخورم قصد جسارت ندارم، اما کار اطلاعاتی شوخی بردار نیست _آفرین. موافقم، نباید در کارمون تعارف کنیم خب ادامش +راستش آقا من از عراق تا اینجا برای باگ پرونده دارم روی کِیس هایی که سمتشون از من بالاتر هست میگردم و فکر میکنم. یعنی در سطح حاج هادی و حاج کاظم وَ مدیران برون مرزیمون! قطعا دور و بر من باگ وجود نداره! اما بالاتر از من وجود داره! _خب! این از پیشنهادت که دنبال بالاتر از خودت باید برای باگ موجود بگردی! اما طرحت برای نسترن چیه؟ توی دلم گفتم رئیس چرا انقدر امشب یُبس هست. کلی براش توضیح میدم میگه خب بعدش! مخاطبان محترم ، طرحی که در ذهنم بود به ریاست گفتم و خیلی استقبال کرد. حالا خودتون در ادامه میخونید! بعد از اینکه طرح و توضیح دادم از ماشین پیاده شدیم و خداحافظی کردیم، رییس رفت داخل ساختمون، منم رفتم سمت پارکینگ و ماشینی که دراختیارم بود گرفتم رفتم سمت خونه امن برای دیدار با عاصف وقتی در مسیر خونه امن 4412 بودم با 3200 ارتباط گرفتم و خودش و رسوند 4412 برای یک جلسه ی مهم و کاملا سری. چون قرار بود طرح من عملیاتی بشه! وقتی رسیدم خونه امن، 3200 هم چنددقیقه بعد رسید! به عاصف گفتم به خانوم افشار بگه آماده بشه باید بریم جایی ترجیح دادم بابت ارائه اون طرح و پیشنهادم داخل خونه امن نباشیم! چون با این حفره ای که ایجاد شده بود، حتی به اتاق خودمم شک داشتم با رعایت این مسائل من میتونستم زودتر از هر چیزی به اون حفره اطلاعاتی دست پیدا کنم خانوم 3200 و خانوم افشار، عاصف وَ من! چهارتایی سوار پرادوی مشکی که دراختيارم بود شدیم و از خونه امن4412 زدیم بیرون
@kheymegahevelayat فورا گاز ماشین و پر کردم و گردون مستطیلی شیشه جلوی ماشین و گذاشتم، با سرعت 190 تا رفتم سمت موقعیت تهران پارس تا به سه راه تختی نزدیک باشم. 20 دقیقه بعد وقتی رسیدم تهران پارس به مهرداد زنگ زدم... جواب که داد گفتم: +کجایی؟ اعلام موقعیت کن! _محله نیرو هوایی تهران هستم.. از شمال به خیابون دماوند، از جنوب به پیروزی، از غرب به امام علی، از شرق به 30 متری. +خیابون چَندُم نیروی هوایی هستی؟ _هشتم. +اعلام وضعیت کن. _سوژه ها رفتند داخل یه خونه. منم نزدیک خونه مورد نظر کمین کردم. +چندنفر رفتند داخل؟ _یه مرد و یه زن با سوژه اصلیمون رفتند داخل. فقط راننده بیرونه. قطع کردم.. فورا رفتم سمت موقعیت مورد نظر.. خدا میدونه با اون سرعتی که من داشتم میرفتم، وَ اون بارونی هم که تازه شروع به باریدن کرده بود و جاده لغزنده شده بود، اگر پرادوی به اون هیبت و عظمت میلغزید یا یک مانع می اومد جلوم، راحت میتونم بگم که 30 چهل تا پشتک میزدم. خلاصه، جاده خلوت بود اونوقت صبح و منم پنج دقیقه ای خودم و رسوندم به موقعیت مهرداد در خیابان نیروی هوایی هشتم. ماشین و 50 متر عقب تر از ماشین مهرداد پارک کردم. رفتم سمت ماشینش فورا نشستم داخل... یه اعلام وضعیت جدید گرفتم و مهرداد توضیحات تکمیلی رو برام داد که خداروشکر مورد خاصی نبود. تماس گرفتم با رییس تشکیلات.. وقتی جواب داد گفتم: +حاج آقا سلام. _و علیکم. توضیح بده. +نسترن و فراری دادن. اما خداروشکر مجددا روی سوژه ها سوار شدیم! _بعدش... +اگر ممکنه اجازه بدید تیم عملیاتی الف 12 رو وارد میدان کنم که نهایتا تا 20 دقیقه دیگه باشن کنارم. _بسیار عالی... موقعیتت؟ +خیابان نیروی هوایی هشتم. _ان شاءالله تا چنددقیقه دیگه وارد میدان میشن و بهت دست میدن! مواظب خودتونم باشید یاعلی شاید باورش براتون سخت باشه اما برای ما عین آب خوردن بود وَ تمام اقداماتی که انجام دادیم، نظیر قرار دادن مهرداد بعنوان سایه عاصف و 3200 برای تعقیب آمبولانس وَ آماده کردن تیم عملیاتی برای این بخش از ماموریت، همش داخل همون خودرویی که یکساعت و خرده ای من و رییس نشستیم حرف زدیم برنامه ریزی شد قرار بود 5 نفر از زبده ترین نیروهای عملیاتی رو ازشون استفاده کنم! تموم این 5 نفر در مرخصی بودند و 2روزی میشد که از ماموریت های برون مرزی برگشته بودن! بعد از اینکه من توی ماشین به رییس پیشنهادم و ارائه دادم، فورا رئیس به مسئول دفترش اطلاع داد تا از اون پنج نفر دعوت کنه برای جلسه اضطراری در اداره رییس هم توجیهشون کرد که این ماموریت سری از چه حساسیت های ویژه ای برخوردار هست وَ نباید کسی ازش مطلع بشه. حتی رییس به خاطر رعایت مسائل امنیتی و حفاظتی نگذاشت تا لحظه ای که من تماس میگیرم باهاش، اونا از اتاقش خارج بشن حالا بهتون یه چیزی رو میگم. اونم فقط کوتاه مخاطبان محترم ، تموم این اتفاقات، از تهوع کردن نسترن و فراری دادنش و ... طراحی شده بود. تعجب کردید؟ حق دارید. احساس میکنم هنوز هم متوجه نشدید چه اتفاقی افتاده! عیبی نداره، حق دارید. اما جلوتر بیشتر توضیح میدم قبل از اینکه تیم عملیاتی برسه، فورا با عامل خودمون در شهرداری هماهنگ کردم دوتا کامیون آسفالت و 15 تا نیروی شهرداری و تجهیزاتی مثل غلتگ بیاره توی خیابون هشتم نیروی هوایی مستقر کنه تا خیابون به طور عادی بسته بشه! دلیل این کارم این بود تا یه وقت اون عامل نفوذی نیاد سمت این خونه و ما بتونیم جغرافیای کوچیکی رو ایجاد کنیم که ورود و خروجش تحت کنترل خودمون باشه خیلی دلم میخواست بدونم داخل اون خونه چه خبره. خیلی دلم میخواست بدونم اون نفوذی کیه! خدا خدا میکردم پیداش کنم! خدا خدا میکردم بیاد اینجا اما اون زرنگتر از این حرفا بود و دم به تله نمیداد حتی حالا که نسترن و فراریش دادن! هماهنگ کردم خانوم 3200 اومد در موقعیت ما برای اقدامات لازم در وقت مقتضی 20 دقیقه بعد از هماهنگی های فوری و یه هویی من با عاملمون در شهرداری، دیدم نیروهای مربوط به آسفالت و... رسیدند! 10 دقیقه بعدش تیم عملیاتی رسید 5 نفر از زبده ترین و سری ترین بچه های عملیاتی که از قبل هماهنگ بودیم، بعنوان تیم عملیاتی الف 12 با تجهیزاتشون در موقعیت ما حاضر شدند. سرتیم این حلقه عملیاتی 5 نفره، اسم سازمانیش حیدر بود. داخل پیاده رو یه گوشه ای ایستادیم و بهش گفتم: عمو حیدر، من هیچ اطلاعی از افراد داخل خونه وَ نفراتشون ندارم. فقط میدونم حدود 40 دقیقه قبل سه نفر رفتند داخل و یکیشون بیرون هست. بیرونیه با من. اون 3 نفری هم که داخل هستند و احتمال داره بیشتر هم باشن، خیرش و ببینی، با خودت و بچه های خودت گوشی اندروید کاریم و روشن کردم و عکس نسترن و بهش نشون دادم گفتم: من این زنه رو زنده میخوام. نزار افراد داخل اون خونه حذفش کنند. حتی به قیمت شهادت خودت و تیمت.
@kheymegahevelayat چند روز بعد از دستگیری اون هفت نفر که وابسته به همین شبکه نفوذ مرتبط با نسترن بودند، یه روز طبق معمول همیشگی اول صبح رفتم اداره. وارد دفترم که شدم دقایقی نشستم پشت میز کارم وَ طبق معمول هر روزخ قبل از شروع به کارم دو صفحه قرآن خوندم و تدبری در بعضی آیات کردم، توسلی هم به اهلبیت کردم؛ بعدش نشستم بولتن های محرمانه رو خوندم، تیتر بعضی از روزنامه ها رو هم مرور کردم. همینطور که ذهنم درگیر یه سری مسائل کاری وَ پرونده های در دست اقدام بود تلفن دفترم زنگ خورد. گوشی رو گرفتم، حاج کاظم پشت خط بود: +سلام. بله. _سلام آقا عاکف. فوری تشریف بیارید دفتر من کارتون دارم. قطع کردم و رفتم دفترش. مسئول دفترش هماهنگ کرد در باز شد وارد شدم داخل دفتر! دیدم حاج هادی هم اونجاست. به محض اینکه نشستم دیدم حاج هادی نگاهی به حاج کاظم کرد، بعدش به من گفت: _بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب. توی دلم گفتم باز معلوم نیست چیشده. آقا هادی گفت: _چرا روزی که در فرودگاه عراق بودید، وقتی بهت گفتم از فرودگاه خارج بشید، از دستور سرپیچی کردید؟ غیر قابل منتظره نبود این حرفش.. منتظر بودم گرد و خاک ها بخوابه و مجددا حاج هادی شروع کنه به تازیدن! گفتم: +چون که حاضر بودم جانم فدا بشه اما نسترن و بکشونم به ایران! _به چه قیمتی؟ به قیمت لو رفتن عاصف و خودت؟ میفهمی چیکار میکنی؟ آقای محترم، اینجا چاله میدون نیست که با قلدرم قلدرم گفتن کار پیش بره! چندبار قبلا بهت تذکر دادم! دفعه قبل بیخیال این خودسری های جنابعالی شدم، اما اینبار نمیتونم. به حاج کاظم نگاه کردم..یه چشمش به من بود، یه چشمش به حاج هادی! حاج کاظم گفت: «آقا عاکف، جواب آقا هادی رو بده! اینا مسائلی نیستند که ساده بشه از کنارش گذشت!» چندثانیه مکث کردم... گفتم: +آقا هادی، این پرونده اولین و آخرین پرونده من در رده ی معاونت بخش ضدنفوذ «ضدجاسوسی» و ضدتروریسم هست. خواهشا بزار من این پرونده رو به خیر و خوشی تموم کنم، بعدش هرکاری دوست داشتی انجام بده! نامه بزن به ریاست و حفاظت و حکومت و هرررررر جاااااایییییی که دلت میخواد. اما تو رو جان مولا، شمارو به روح رسول الله بزار من این پرونده رو تمومش کنم، انقدر چوب لای چرخ منم نکن. نمیدونم چرا سوزنت 24 ساعته روی من گیر میکنه.. خب از ما بکش بیرون دیگه مومن! خستمون کردید داخل این تشکیلات. اه!! حاج هادی گفت: _خیلی بی تربیتی! خییییلی بی تربیتی! نه شعور داری، نه چیزی بارت میشه! نامه گندکاریات و زدم به حفاظت! یه نامه هم زدم به ریاست! اینبار کاملا جدی هستم. من بدم میاد معاونم بخواد از دستوراتم سرپیچی کنه. من روی مسائل امنیتی حساسم. رفتم وسط حرفش گفتم: +حاجی ببخشید میام میون کلام پر از در و گوعرت! اما خواهشا یه جوری حرف نزنید که انگار ما امنیت ملی و این مردم و دایورت کردیم به پشت کوه دماوند! ما خودمون از این مردمیم و برای این مردمیم. با تمسخر گفت: _آره، معلومه! ببین پسرجان، داخل این اداره هیچ کسی با من اینطوری صحبت نکرده! یعنی جراتش و نداره اینطور حرف بزنه! تاوان این گستاخی های بی شرمانت و میدی! +هر تصمیمی شما بگیری من با جان و دل میپذیرم! _خوب گوش کن ببین چی میگم! هیچ کدوم از دیگر معاون های من در بخش های مختلف این واحد اینطور نیستند! نمیدونم چه گناهی کردم که آتیشی مثل تو افتاد به دامن من و هرچی آب میپاشم روش «کنایه از کوتاه اومدن و لطف و چشم پوشی» عوض اینکه خاموش تر بشه، شعله وَر تر میشه.. این که میگم بی تربیت و بی ادب تشریف داری همینه! خلاصه پشتت گرمه. گفتم: + اولا من بی تربیت نیستم! دوما، تا بزرگتر بی ادبی نکنه، کوچیکتر بی ادبی نمیکنه! این یک قانونه. چون از قدیم گفتند حرمت امام زاده به متولیشه. ثانیا، من پشتم جز به خدا و اهلبیت و پدر شهیدم و دعلی مادرم به هیچ کسی گرم نیست توی این مملکت و این اداره. توی این کشور از هیچکسی هم نمیترسم و برام نیست. مخاطبان محترم ، درقسمت های قبلی هم یکبار اشاره کردم که دوتا اطلاعاتی بحث که میکنن، فقط گندای هم و رو میکنن تا یکیشون از سیستم حذف بشه.. حاج هادی هم از فرصت استفاده کرد گفت: _پاشو برو گند فرار کردن نسترن و جمع کن که آبروی ضدجاسوسی رو بردی! +چشم. بلند شدم گفتم: +امری نیست؟ _به سلامت. حاج کاظم گفت: _کجا؟ گفتم: +ایشون فرمودند بلند شو برو گند فراری دادن نسترن و جمع کن، منم دارم میرم جمعش کنم! حاج کاظم دیگه چیزی نگفت. اومدم بیرون. خیلی عصبی بودم. اما تلاش میکردم اصلا ذهنم و درگیر حاشیه ها نکنم و فقط کارم رو درست انجام بدم!
@kheymegahevelayat رفتم سمتش، خم شدم صورتم و بردم نزدیک صورتش... زل زدم به چشماش نگاه کردم، ساکت شد.. اینبار صدام و بردم بالا بهش گفتم: +اول از همه ببند دهنت و، تا بهت چیزی نگفتم حرفی نمیزنی، ثانیا، خیال نکن میتونی فرارِ رو به جلو کنی، یا منو سر همون پِلِّه ی اول بازجویی نگهم داری. ثالثا؛ خانوم نسترن توسلی، تو در انگلیس آموزش دیدی. با یکی از جریانات به ظاهر مذهبی ایران که در انگلیس پایگاه دارند، شبکه ماهواره ای دارند، پول دارند، نفوذ دارند! متصل هستی. همزمان مورد تایید اینتلجنت سرویس هستی، برای عربستان و انگلیس و آمریکا وَ موساد هم کار میکردی و بهشون اطلاعات میفروختی. از پسر یکی از آیت الله های ایران که در سوریه بوده اطلاعات نظامی میگرفتی و به اسراییل میرسوندی! اون پسر الان در بازداشت ما هست! ازش فاصله گرفتم، مجددا دور اتاق قدم زدم... نسترن در جوابم صداش و برد بالا گفت: _خب که چی؟ چرا ثابت نمیکنی؟ تو فقط چندتا عکس بهم نشون دادی.. خب دوست داشتم ارتباط سیاسی داشته باشم با این و اون. به کسی مربوط نیست. مگه ارکان حکومت آخوندیتون به خطر می افته؟ من فقط ارتباطات سیاسی با بعضی جریانات داشتم! همین! خیلی زیاد هم در داخل ایران نبودم که این همه وصله به من میچسبونی! برای چی داری در زندگی من دخالت میکنی؟ مثل اینکه شما کارتون اینه که در زندگی مردم دخالت کنید.. درسته؟ از رفتار نسترن تعجب میکردم! کمتر متهمی بود که در بازداشت سرویس اطلاعاتی ایران باشه و اینطور گستاخانه رفتار کنه! مونده بودم اون باگ لعنتی کیه که نسترن انقدر پشتش بهش گرم هست که اینطور برام شاخ و شونه میکشه! بهش گفتم: +آفرین. بلبل شدی.. خوب حرف میزنی! اگر قرار هست صحبت کنی من استقبال میکنم! اما همین الان بهت دارم میگم، کاری نکن ببرم بندازمت یه جایی که تا عمر داری روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی! صدام و بردم بالا و بهش گفتم: +دارم همین الآن بهت میگم، اگر بخوای اینجا صدات و برای من ببری بالا، یه دونه میخوابونم توی دهنت تا بری و با برف سال بعد بیای پایین. خَررررررر فهم شد؟ نسترن ترسید..ادامه دادم بهش گفتم: + خودت داری میگی مردم!! اما تو جزء این مردم نیستی.. مردم ایران خیلی با شرافتن.. حتی اگر بعضی از همین مردم چه زنش چه مردش فرقی نمیکنه، هرچقدر هم که آلوده ی به این دنیا باشند، حداقل مثل تو وطن فروش و مزدور نیستن. تو کجای این مردم قرار داری؟ تو کجای این نقشه ی بزرگ ایران با 80 میلیون جمعیتش ایستادی؟ یه نگاه به خودت بکن! سابقت پر هست از وطن فروشی! همینطور که داشتم داخل اتاق بازجویی میچرخیدم، رفتم سمتش ایستادم... مجددا صورتم و بردم نزدیک صورتش، زل زدم به چشماش، با کینه ی تمام بهش نگاه کردم، خیلی آروم ولی محکم بهش گفتم: +تو یک کثافتی هستی که یک روز در آغوش روباه های مکارِ کیفِ انگلیسی به دست های آنگِلوساکسونیِ کثیف هستی، یک روز هم در آغوش عوامل و اطلاعاتی های سگ سعودی لجن، یک روز هم در آغوش آمریکایی ها و موسادی های اسراییل.. با حالت تمسخر و خنده گفت: _و یک روز هم... +بزار من بگم. در آغوش عده ای قلیل از سست کمربندهای ایرانی که دنبال عطینا هستند. تو یه هرزه ای هستی که هر روز قلادت و میدی دست این و اون. دیدم به حالت تمسخر میخنده.. گفتم: +بخند.. ولی به شرافتم قسم اشکت و در میارم.. همونطور که تا الآن داشتی ناله میکردی. خیال کردی با پروتز قسمت به قسمت بدنت، وَ با آرایش و زیبایی های مصنوعی که برای خودت درست کردی میتونی هرکسی رو بخری؟ از کجا انتخاب شدی وَ ساپورت شدی؟ حرفی نزد.. دوباره سوالمو براش تکرار کردم. دیدم بازم حرفی نمیزنه. چندبار با پرسش های مختلف سعی کردم از زیر زبونش چیزی بکشم بیرون، اما هربار به بهانه ای داشت من و سر پله ی اول نگه میداشت تا جلوتر نریم. برای دومین بار گفت: _تاوکیلم نیاد حرف نمیزنم.. بهش گفتم: +دفعه ی بعد بهت نمیگم که حرف بزن، دفعه بعد به حرفت میارم. پس بهتره دهنت و باز کنی عین یک قناری برام آواز بخونی.. آفرین. سرش و آورد بالا نگام کرد.. رفتم اونطرف میز روبروی نسترن روی صندلی نشستم.... بهش گفتم: +میشنوم. یه موردی رو هم خدمت شما مخاطبان محترم بگم که دوست پسر نسترن هم یکی از عوامل اطلاعاتی دشمن بود که نسترن به واسطه اون وارد این کارها شده بود! اون روزی که نسترن و دوست پسرش در یک مهمانی در انگلیس مشروب خورده بودند، دوهفته قبلش یک اتفاقی پیش اومده بود وَ قرار بود دوست پسر این زن با یکی دیگه از مامورین امنیتی برای ماموریتی کاملا سری به بحرین برن! اون ماموری که قرار بود با دوست پسر نسترن برن به اون ماموریت، به نسترن چشم داشت و خاطرخواه اون بود! دوست پسر این زن از این موضوع مطلع میشه! در همون بحرین وسط ماموریت همکارش و میکشه!