eitaa logo
کانال خبری بهشهرنو
6.8هزار دنبال‌کننده
53.9هزار عکس
17.1هزار ویدیو
191 فایل
📌کانالی براساس سلیقه بهشهری ها 🔸️اخبار و اطلاعیه های ادارات، سازمان ها و هیات ها 🔸️آخرین اخبار شهر و روستاهای بهشهر 🔸️جاذبه ها و مناطق گردشگری بهشهر 🔸️آداب و رسوم بهشهری ها 🔸️صدای مردم بهشهر 🔻ارتباط با ادمین کانال @Mehdi_hoseyni63
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_هفتاد_و_شش گفتم: +بخدا قرار نبو
@kheymegahevelayat حاجی گفت: _مگه میشه مواظب دخترم نباشم. همونقدر که تو عزیزی برای من، فاطمه زهرا برای من از تو هم عزیزتر هست و عین دخترم مریم می مونه. تو نگران این مسائل نباش. ان شاءالله میری ماموریت، از همونجا شفای خانومتم از ارباب بی کفنمون حسین بن علی علیه السلام میگیری بر میگردی. +خدا حفظت کنه. _الان برنامت چیه؟ +من که ان شاءالله تا نیم ساعت دیگه عازم فرودگاه هستم. فقط تا الان هنوز خبری از پاسپورت کاری نشده. _نگران نباش. بچه ها دارن آماده میکنن و میرسه به دستت. در همین حین تلفن دفتر حاجی زنگ خورد. گوشی تلفن و گرفت گفت: «سلام. بله... خب...چی میگه؟؟.... باشه.. عیبی نداره.. آره الان درو باز میکنم بیاد داخل.» تلفن و قطع کرد رفت سمت درب اتاقش، اثر انگشت زد بازش کرد. در که باز شد دیدم حاج هادی هست.. اومد داخل تا منو دید در و بست گفت: _عه اینجایی؟ تماس گرفتم دفترت جواب ندادی! حضوری هم رفتم نبودی.. گفتم تا پیدات بشه بیام کاظم و ببینم.. +بله، تازه اومدم.. با حاج آقا کاری داشتم. حاج هادی گفت: _ عاکف جان، یه لطفی بکن قبل رفتن عاصف عبدالزهرا رو توجیهش کن. +توجیه هست. خیالتون جمع. ولی بازم چشم. _اونور از دم فرودگاه یه نیروی کمکی دوروبرت هست. از برادران شیعه ی عراقیه به اسم یاسر که فرزند شهید حاج احمد العبیدی هست. گفتم: +حاج احمدالعبیدی که جانشین فرمانده اطلاعات حشدالشعبی بود و توسط نیروهای مسعود بارزانی سر پس گرفتن سد موصل شهید شد؟ _بله خودشه. +بسیار عالی. _درجریان باش که یاسر وَ خواهرش برای مرکز ما در ایران، از خاک عراق کار اطلاعاتی میکنند. بیا این سه تا گوشی رو با این شش تا سیم کارت هایی که خط امن هست و مخصوص عراق هست رو بگیر بزارش داخل ساک سفرت. سعی کن اصلا به نیروی کمکی متصل نشی. بزار همچنان سفید بمونه. در صورت لزوم میتونی با این گوشی مشکی به نیروی کمکی وصل بشی. +اجازه و میزان دسترسی من به نیروی کمکی چقدره؟ _15 درصد. اونم وقتی کارد به استخون رسید. +قرار هست کدومشون کمک کنند؟ خواهر یا برادر؟ _برادر ! +پس خواهره چی؟ درصورت سوخت رفتن برادرش جایگزین میشه؟ _نه. این خانوم ممکنه طبق پیش بینی هایی که داریم و سوژه ها ممکن هست به اون سمت برن کمکت کنه! +با چه کدی؟ _ابویاسر/ح/م/ب 9613/... +من چطور شناساییش کنم؟ یه عکس بهم نشون بده. _حتما بهت عکسش و نشون میدم. اما صبر کن فعلا. بعد ادامه داد گفت: _وقتی وارد فرودگاه نجف شدی، بعد از بازرسی بدنی و کنترل وسائلت خروج میکنی. در این مرحله هم یکی از برادران عراقی ما که از اَکراد اهل سنت عراق و از اعضای حشدالشعبی وَ عامل سیستم اطلاعاتی ما در عراق هست و برامون کار میکنه، بهت یه کلت میرسونه با سه تا خشاب. به احتمال خیلی زیاد ممکنه نیازت بشه اونور. این برادرمون اسمش عبدالستار هست. یه پیر مرد 65 ساله که 190 قدشه و حدود 85 وزنش. عبدالستار چهارشونه هست و هیکلی. موهای سرش ریخته. ته ریش میزاره و ابروی سمت راستش شکسته شده. +درپوشش خاصی اسلحه رو بهم میرسونه؟ _بعد از خروج برو سمت سرویس بهداشتی. قرار شد اگر محیط خلوت بود بهت برسونه. +اگر نشد؟ حاج هادی لبخندی زد گفت: _ خیلی حیله گرانه اسلحت و بهت میده. فقط اگر سرویس بهداشتی خلوت نبود فورا برگرد داخل سالن فرودگاه. اون خودش تو رو پیدات میکنه. +موقعیتش داخل فرودگاه چطوره؟ _در بخش نظافت و خدمات فرودگاه کار میکنه. ضمنا، تا یادم نرفته بهت بگم که موقع برگشت از ماموریت هم برات کد میکنیم که اسلحه رو چیکار کنی. +درمورد من بهش... حرفم و قطع کرد گفت: _عبدالستار امتحان پس داده هست، وَ مورد اطمینان سیستم ما هست. با ایمیل یکبار مصرف عکست و دریافت کرده. اگر در فرودگاه به مشکل بر خوردی میاد سمتت. وضعیت فرودگاه نجف در عراق این روزها خیلی به هم ریخته هست. حواست باشه. برای همین فعلا نمیشه به راحتی کاری کرد. +با چه کدی میاد؟ حاج هادی عکسش و بهم نشون داد، چهرش و به ذهنم سپردم. بعد گفت: _با کد امنیتیِ موحد 0065 خالد «موحد صفر صفر شصت و پنج خالد» +بعدش! _تمام. +باشه. حله. حاج کاظم گفت: _ان شاءالله که به زودی بر میگردی ایران. +ان شاءالله به مدد مولا. منو حاج کاظم همدیگرو بغل کردیم و خداحافظی کردیم، با حاج هادی از دفترش اومدیم بیرون. هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر @heyat_razmanegan_behshar
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_هشتاد_و_پنج وقتی پازل ها رو در
@kheymegahevelayat یک روز ساعت ۱۰ صبح بود، همینطور که نشسته بودم داشتم فکر میکردم وَ کمی هم مناجات امیرالموئمنین در مسجد کوفه رو مرور میکردم دیدم موبایلی که مربوط به ارتباط با یکی از عوامل ما در عراق یعنی بنت الشهیداحمدالعبیدی بود صدای پیامکش در اومد. پیام داد: «تعال للتحقق من هذا الفندق... اومدن میخوان تسویه حساب کنند تا از این هتل برن.» وقتی اینو خوندم مثل یک موشک بلند شدم از تخت اومدم پایین وسیله هامو جمع کردم.. وقتی قشنگ آماده شدم برای رفتن، واسش نوشتم: «اَينَ اِنت الان؟ الان کجا هستند؟» نوشت: «واحد هنا والآخر ليس هنا بعد.. هذا الرجل هو هنا وهو يدفع فلسا واحدا...! یکیشون اینجا هست و یکی دیگه هنوز نیومده. مرده اینجاست داره تسویه میکنه.» وسیله های خودمو گرفتم، کلاه کاموایی که داشتم گذاشتم سرم. داشتم آماده میشدم که برم بیرون دیدم یکی در میزنه. رفتم از چشمی در نگاه کردم دیدم یه غریبه هست. من منتظر هیچ کسی نبودم، حتی دختر حاج احمد العبیدی. مسلح شدم، صدا خفه کن و پیچیدم به لوله کلتم و گذاشتمش پشت کمرم. قبل از اینکه در و باز کنم زنگ زدم به دختر شهید حاج احمد که با دوربین کنترل کنه و ببینه این آدمی که اومده پشت‌ درب اتاقم چه کسی هست. وقتی جواب داد گفتم: «لدي إزعاج هنا... من اینجا یه مزاحم دارم.» تا این و گفتم تماس قطع شد.. چندبار گرفتمش اما جواب نداد. اونی که پشت در بود همینطور داشت به در میکوبیدو ول کن نبود! باید سریعتر از اون اتاق میزدم بیرون و می افتادم دنبال سوژه ها! برای همین نباید وقت و تلف میکردم! مجبور شدم در و باز کنم. دیدم ظاهرا خدمه هتل هست و برای نظافت اومده. وقتی اون مرد قیافه من و دید انگار تعجب کرد. همین تعجبش باعث شد بهش شک کنم. وارد که شد لبخند زد و سلام علیک کرد! رفت سمت تخت و کمی با ملحفه ها و بالشت وَر رفت! در و بستم... دیدم اومد پلاستیک و مایع رو گرفت رفت داخل سرویس بهداشتی که تمیزش کنه. من رفتم داخل آشپزخونه و یه گوشه ای مخفی شدم تا ببینم وقتی میاد بیرون عکس العملش چیه! حدود دو دقیقه گذشت اما نیومد! سه دقیقه گذشت اما نیومد! فقط صدای آب میومد! خواستم برم سمت دستشویی که دیدم اومد بیرون! وقتی از سرویس بهداشتی اومد بیرون دیدم دستش و برد لای وسائل نظافت؛ یه اسلحه کشید بیرون. رفت سمت یکی از اتاق ها، فورا از آشپزخونه زدم بیرون و رفتم نزدیک اتاق کمین کردم! وقتی اومد بیرون اسلحم و گذاشتم روی سرش... خشکش زد.. همونجا ایستاد!! بهش گفتم: «لوله اسلحت و سمت آشپزخونه کن، آروم بدش به من. کوچیکترین حرکت اضافی کنی میزنم سوراخ سوراخت میکنم.» اسلحش و داد بهم، یه دونه با زانوم زدم به کمرش پرتش کردم روی زمین... رفتم بالای سرش ایستادم، گفتم: « ليس لدي فرصة. أو التحدث ، أو سأقتلك... من فرصت ندارم، یا حرف بزن، یا میکشمت.» دیدم چیزی نمیگه.. یه دونه محکم با لگد زدم به صورتش... دیدم داره از درد به خودش میپیچه.. گفتم: «هل أنت إيراني أم عراقي؟.... ایرانی هستی یا عراقی؟؟» دیدم جواب نمیده... یه دونه گلوله زدم کنار پاهاش، از ترسش عین فنر پرید... گفت: _نزن .. ایرانی هستم. + حالا شد.. کدوم آشغالی تو رو فرستاد سراغ من؟ دیدم حرف نمیزنه! شبیه کسی که میخواد خیییلی محکم یک توپ و از فاصله دور شوت کنه منم با همون تحکم زدم به دنده های کناریش... دیدم داره به خودش میپیچه... گفتم: +بهت گفتم که میزنمت.. وقت ندارم.. عین بچه ی آدم بگو کدوم حروم زاده ای تورو فرستاد سراغ من؟ با درد و پر از نفس نفس گفت: «باور کن نمیدونم کی بود.. من ایرانی هستم اما ساکن عراق هستم... یکی بهم زنگ زد گفت میری در هتل نورالعباس در فلان اتاق کار یکی رو تموم میکنی.» گفتم: «شماره موبایلش» گوشیش و از جیبش در آورد داد بهم. شمارش و توی گوشی خودم سیو کردم. فورا رفتم از داخل کیفم چسب 5 سانتی گرفتم آوردم دست و پا و دهنش ومحکم بستم، انداختمش زیر تخت. گوشیش و گرفتم و وسیله هام و جمع کردم یه کلاه پشمی گذاشتم سرم، فورا از اتاق خارج شدم. رفتم داخل لابی هتل، دیدم نزدیک قسمت پذیرش انگار شلوغه. رفتم سمت جمعیت دیدم دختر حاج احمد هست. هنگ کردم.. میخواستم برم بالای سرش اما صلاح نبود.. از طرفی دلم افتاد با افشین عزتی و نسترن توسلی. از یکی که ایرانی بود اونجا پرسیدم: « این خانوم چش شده؟» گفت: « ظاهرا یکی ایشون و خفتش کرده برده داخل موتور خونه هتل با طناب به تن لوله ها بسته ش!» وقتی این و گفت فهمیدم اون کسی که این کار و کرده، میدونسته دختر حاج احمد عامل هست، میخواست ارتباط من و این و قطع کنه تا راحتتر بیاد بالا کار من و تموم کنه. فورا از هتل زدم بیرون... هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر @heyat_razmanegan_behshar
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_نود_و_هفت گفتم: +الو سلام.. بفر
@kheymegahevelayat گوشی رو قطع کردم... رفتم کل فرودگاه رو گشتم.. در دو مرحله موقع گشتن، من و عاصف به هم رسیدیم، اما به هم دیگه توجه نمیکردیم.. شاید 10 دقیقه رو عین جت دنبال نسترن گشتم اما خبری نبود. به نفس نفس زدن افتادم. درد پاهام داشت منو میکشت.. به شدت پای سمت راستم بعد از گاز گرفتن اون سگ اذیتم میکرد.. وسط اون گیر و دار، مجددا خون ریزی کرد.. دلم میخواست با سر میرفتم توی شیشه فرودگاه تا دلم خالی بشه.. فقط خدا خدا میکردم نسترن و پیداش کنم. یه چیزی به ذهنم رسید... زنگ زدم به عاصف.. جواب که داد نشستم روی زمین تا نفسی تازه کنم.. بهش گفتم: +عاصف جان میشنوی؟ _آره عاکف جان.. بگو. +عاصف من شک دارم... احتمال داره طبق اون خبری که حاج هادی از ایران بهمون داد، کفتارها میخوان ما رو با سناریوی دنبال نسترن بودن بکِشونن جای خلوت، ترتیبمون و بدن.. هرکسی اومد سمتت بزنش، بعدشم فورا از مهلکه فرار کن ! _چشم حاجی. حتما.. شما هم مواظب خودتون باشید. هیچ عاملی نداشتیم در فرودگاه ! واقعا دستم بسته بود. یه چیزی به ذهنم رسید ! تصمیم گرفتم برم سمت یکی از مسئولین فرودگاه وَ به بهانه اینکه دخترم گم شده من و ببرن اتاق دوربین تا بهشون نشون بدم مثلا دخترم کی بوده، اما در فیلم ها دنبال نسترن بگردم ! خلاصه به هر نحوی بود وارد اتاق دوربین شدم و یکی از مسئولین امنیتی فرودگاه دستور داد تا فورا دوربین های مورد نظر منو چک کنن... یکی از مسئولین اتاق دوربین، فیلم اون دقایقی که مورد نظرم بوده رو آورد روی سیستم ! هر چندلحظه فیلم اون دقایقی که دختر بچه های خردسال رویت میشدن نشونم میداد میگفت «این هست؟ منم میگفتم نه !» اون دنبال پیدا کردن دختر بچه ای بود که اصلا وجود نداشت ! منم دنبال پیدا کردن حقیقت ماجرا بودم، یعنی نسترن توسلی ! خلاصه بعد از دقایقی که فیلم‌هارو بررسی کردیم، دیدم نسترن در اون تایمی که یک لحظه من مشغول خروج افشین عزتی شدم و داشتم به عاصف پیام میدادم، بلند میشه میره سمت سرویس بهداشتی بعدشم میاد بیرون. بعد از اینکه از سرویس میاد بیرون با عجله میره بیرون از فرودگاه به سمت پارکینگ. فورا به عاصف زنگ زدم.. چندتا بوق خورد جواب داد: _جانم حاجی. +عاصف فورا برو سمت پارکینگ فرودگاه.. الان دوربین پارکینگ و دارم میبینم اما نسترن روئیت نمیشه.. برو بگرد دنبالش ببین کدوم گوری هست اون سلیته. _حاجی یه خبر مهم برات دارم ! +عاصف با روان من بازی نکن ! بدون این که مقدمه بچینی، صاف برو سر اصل مطلب خبرت و بگو! _حاجی ...... +عاصف صدات قطع و وصل میشه.. اتفاقی افتاده؟ _عاکف جان صدای من و.......... +الووو... عاصف ... لامصب یه جا بایست دیگه ! اه ! _الو حاجی.. +حرف بزن... فورا بگو.. _نسترن.... تپش قلب گرفته بودم... عرق سردی روی پیشونیم نشست... گفتم: +عاصف صدای من و داری؟ _آره آقا عاکف.. الان صدات و دارم. +جون بکن ببینم چی میگی لامصب. _حاجی نگران نباش.. نسترن پیش منه. +چییییی؟ یه بار دیگه بگو ببینم درست شنیدم! _نسترن پیش منه. خواستم الآن بهت زنگ بزنم که خودت زنگ زدی ! نفس راحتی کشیدم، گفتم: +شیرمادرت حلالت. _بخدا گفتم الان بهم میگی چادر سرت کن برو سمت محل رفت و آمدهای زنونه، منه بدبخت هم گفتم چادر از کجا برم گیر بیارم.. بهتره تا قبل از رسیدن این دستورت، خودم برم مثل یه بچه ی آدم پیداش کنم. خندیدم گفتم: +لعنتی.. تو خیلی خوبی پسر.. خیلییییی. _نمیای؟ +دارم میام. کجاست؟ _پشت فرمون نشسته، منم صندلی عقب نشستم.. منتظرم یه غلط اضافی بکنه تا بزنم سوراخ سوراخش کنم. +عاصف حواست به دستاش باشه. _دستاش و محکم با دستبند پلاستیکی بستم.. دست راستش و به فرمون ، دست چپشم به دستگیره بالای سرش. خیالت جمع.. هیچ غلطی نمیتونه انجام بده. فقط لطفا فوری بیا دست تنهام! +خطر احساس نمیکنی دوروبر خودت؟ _نه آقاعاکف. +عاصف به صلاح نیست زیاد داخل فرودگاه بمونیم.. من دارم میام سمتت تا فورا بزنیم بیرون. هوای من و داشته باش. جی پی اس ساعتتم روشن کن تا دقیق پیدات کنم. جی پی اسی که روی ساعت عاصف بود مخصوص ساعت امنیتی بود که برای همین طور عملیات ها تهیه شده بود و در دست ما نیروها بود تا موقعیت هم و پیدا کنیم و به هم برسیم. از اتاق دوربین رفتم بیرون، موقعیت دقیق عاصف و تونستم پیدا کنم.. فورا عین موشک خودم و رسوندم سمت پارکینگ فرودگاه.. وسط کار بخاطر اختلال شبکه، موقعیت عاصف و از دست دادم.. زنگ زدم بهش گفتم: +کجایی؟ _دارم میبینمت.. همین و بیا جلو.. یه لندکوروز "جی ایکس آر" مشکی میبینی. +وایسا بزار پیدات کنم !! نمیدونم چرا این لعنتی قطع شده! آها دیدمت. هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر @heyat_razmanegan_behshar
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم @kheymegahevelayat #قسمت_دویست_و_سه وسیله هام و جمع کردم و مو
@kheymegahevelayat گفتم: +فاطمه جان مهم اینه دلم جوونه و دوست دارم. _همش با همین حرفای انحرافی برگرد به عقب و اجازه نده من حرف بزنم. محسن، چرا با من حرف نمیزنی.. تو چرا شبا کابوس میبینی؟ با من حرف بزن. محسن به من بگو چرا بیشتر شب ها کابوس میبینی.. چه اتفاقاتی برای تو طی این چندسال اخیر افتاده که اینطور میشی... به من بگو، انقدر نریز درون خودت.. به حاج کاظم گفتم این وضعیتش اینطوره... حرفاش و قطع کردم گفتم: +باز به حاجی گفتی؟ اون خودش هزارتا بدبختی داره. _به کی بگم؟ به مادرت که خودش کلی سختی کشیده؟ یا به خواهرت که اصلا نمیدونه کجا کار میکنی؟ یا به خانواده خودم که نمیتونن سال در دوازده ماه حتی 1 روزهم درست و درمون ببینن تورو ؟ +فاطمه جان من چیزیم نیست.. الانم وقت این حرفا نیست ! _آره.. همیشه وقت این حرفا نیست.. اون دفعه باهم داخل آسانسور بیمارستان بودیم چرا یه هویی چشمت سیاهی رفت خم شدی سرت و گرفتی؟ +تموم کن.. دیگه ادامه نده.. داروت و خوردی؟ مکثی کرد و گفت: _باشه.. تموم میکنم. همش از پاسخ دادن فرار کن محسن جان. عیبی نداره. لبخندی زدم گفتم: +نگفتی آخر... داروهات و خوردی؟ _چنددقیقه قبل پرسیدی، گفتم آره خوردم. حداقل میخوای من و بپیچونی، سوال تکراری نپرس عزیرم! بلند شو لباست و عوض کن بگیر بخواب. خسته ای توهم زدی و حرفای تکراری میزنی. بعد باخنده گفت: «البته اینا همش ناشی از مرموز بازیاته که سوال تکراری میپرسی تا من حرفم و عوض کنم.» خندیدم و دیگه چیزی نگفتم. بلند شدم رفتم از اتاق بیرون دیدم خواهرم نشسته داره مطالعه میکنه و کمی هم با گوشیش وَر میره.. مادرمم که یه گوشه ای خوابیده بود. کمی با خواهرم اونشب درمورد خانومم وَ همچنین رَوَند درمانش حرف زدم که دیگه دیدم نمیتونم بیدار بمونم و رفتم خوابیدم! دو روزبعد... بعد از اینکه از ماموریت عراق برگشتم، 2 روز مرخصی گرفتم تا هم بابت پای سمت راستم استراحت کنم، هم اینکه در کنار همسرم باشم! خانومم دیگه ویلچر نشین شده بود و اون دو روز سعی کردم کنارش باشم و بیرون ببرمش تا بلکه کمی هم که شده حال و هواش عوض بشه. بعد از پایان ۲ روز مرخصی/ ساعت ۷ صبح هماهنگ کردم عاصف اومد دنبالم رفتیم خونه امن ۴۴۱۲. دو هفته بود بچه ها رو ندیده بودم.. دلم براشون تنگ شده بود. وقتی وارد خونه شدم، رفتم طبقه اول با اعضای تیم این پرونده سلام علیکی کردم و خداقوت بهشون گفتم، بعدش رفتم به اتاقم. سنسورو زدم وارد شدم. عاصف هم که اومده بود داخل دفتر، یه قهوه ترکی درست کرد خوردیم. بهش گفتم: «بچه ها رو تا یک ربع دیگه جمع کن اینجا برای جلسه. موضوع جلسه هم بررسی روند کارها طی دو هفته ای هست که من نبودم.» عاصف هماهنگ کرد و یک ربع بعد بچه های تیم مستقر در ۴۴۱۲ به غیر از بهزاد که نیازی نبود برای اون جلسه بیاد بالا، همه اومدن تا جلسمون و شروع کنیم. نشستن دور میز جلسات. منم رفتم نشستم نزدیکشون. شروع کردم: «بنام خدا.. ضمن عرض خدا قوت به همه شما همکاران محترم. ازتون تشکر میکنم که همچنان به طور شبانه روز وَ خیلی سخت مشغول فعالیت هستید. خداروشکر که زنده هستم وَ یک بار دیگه شما سربازان گمنام امام زمان رو زیارت میکنم، وَ دور هم جمع شدیم تا بتونیم برای خدمت به مردم ایران حرف بزنیم و تصمیم گیری کنیم که باید چه کنیم.» بعد از این صحبت اولیه نگاهی به جمع کردم وَ گفتم: «خب...! من درخدمتم تا فرمایشات و رصدهای دوهفته اخیر شما عزیزان و بشنوم و به طور مستند درجریان قرار بگیرم. خودم یکی یکی انتخاب میکنم که چه کسی گزارش بده.» روم و کردم سمت میثم گفتم: +آقا میثم بفرمایید. میثم شروع کرد به صحبت کردن: _بنام خدا. خداروشکر که شما سالم هستید، وَ دوباره من و دوستانم میتونیم شمارو ببینیم. بنده طی این مدت روی نسترن توسلی علیرغم اینکه در عراق بود کار کردم. آقاعاکف همونطور که شما خودتون درجریانید وَ دفعه قبل این اسناد رو من و دوستان به شما ارئه دادیم، خانوم نسترن توسلی مورد تایید چند ضلع امنیتی و جریانی و شبکه ای قرار داره. موسسه ولوم که نسترن از مهره های عملیاتی و کلیدی اون محسوب میشه هدفش دین زدایی از زنان ایرانی در کشور ما هست. از طرفی خانوم نسترن توسلی به شدت در دفتر جریان شیرازی ها «جریان شیعه انگلیسی» در اصفهان و قم فعال هست و با پول و وعده های آنچنانی به چندنفر از شخصیتهای مذهبی و علمی کشور نزدیک شده و اون ها رو با موارد مالی و جنسی جذب خودش کرده. البته در بین این چهره ها اشخاص سیاسی هم بودند. +چه کسانی؟ _یکی از این اشخاص در وزارت ارشاد بوده. +اسامیشون و بهم بده. میثم اسامی اون چندنفرو بهم داد. دیدم به به! چه کسانی هم هستند! هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر @heyat_razmanegan_behshar
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم @kheymegahevelayat #قسمت_دویست_و_شش بعد از سلام و احوالپرسی و
@kheymegahevelayat ادامه دادم گفتم: + از طرفی بچه های ما تونستن به ایمیل «تونی هریک» که در سه مرحله با ایمل های جداگانه وَ با نام های کاربری مختلف وقتی به معاونت وزارت خارجه آمریکا پیام میده وَ از دکتر افشین عزتی نام میبره دست پیدا کنند! رییس تشکیلات گفت: _بده ببینم. پرینت ایمیل های کددار و محرمانه تونی هِریک به معاونت وزارت خارجه آمریکا درمورد دکتر افشین عزتی رو دادم به حاج آقای ( .... ) وَ بعدش گفت: _دست مریزاد آقا عاکف. مهره های خوبی رو درکنار خودت قرار دادی! به تو و بچه هایی که زیر نظرت دارن کار میکنن واقعا خسته نباشید میگم. سلام منو به خانوم ها و آقایون تیمت برسون. دیدم حاج هادی سرخ و سفید شد. انتظار داشت حاجی برای اون هم یه چیزی بگه تا حال کنه، به هرحال من زیر دست حاج هادی بودم، وَ توقع داشت رییس اول از اون تشکر کنه. بگذریم... حاج آقای ( .... ) ادامه داد گفت: _پس این آقا داره خوب بازی میکنه. حسابی هم براشون مهم شده!! حالا برنامت چیه؟ +من معتقدم به محض اینکه خانواده دکتر عزتی از عدم بازگشتش به ایران شروع به خبر دادن کردند وَ محل کار عزتی رو مطلع کردند، اونوقت باید وارد گود بشیم و مرحله جدیدی رو آغاز کنیم! طبیعتا خانواده عزتی به ما هم خبر میدن. ماهم بین یک هفته تا دو هفته وقت میگذاریم و بررسی میکنیم چرا فلانی برنگشته. رئیس نگاهی به من و حاج کاظم و حاج هادی کرد گفت‌: _موافقم.اما فقط یه نکته ای رو بگم! از 2 روز قبل که آقا عاکف اومدن ایران تا همین یکساعت قبل کلی تلفن بهم شده که شدیدا منو دارند درمورد نسترن توسلی تحت فشار قرار میدن که آزادش کنیم. +پس اونایی که باهاش ارتباط داشتند، یا خودشون دارند تحت فشار میگذارن یا به گنده تر از خودشون متوسل شدن. حاج هادی گفت: «قرار هست امروز بابت بعضی مسائل به چندنفر از این آقایون، آخرین تذکرات و بدیم.» حاج کاظم گفت: «چندتاشون وضعشون خرابه. با کِیس های نسترن ارتباطات مالی و غیر اخلاقی داشتند.» رییس گفت: «اسناد فسادهای مالیشون برام بیارید.» حاج هادی گفت: «تا نیم ساعت دیگه تکمیل میشه.» جلسه به ساعت 16 نکشید و رییس ساعت 15:10 دقیقه جلسه رو تموم کرد و ماهم اتاقش و ترک کردیم. چون قرار بود به جلسه با دفتر ریاست جمهوری بره. بعد از این جلسه از اتاق رفتیم بیرون و حاج هادی از من و حاج کاظم جدا شد. حاج کاظم دعوتم کرد برم دفترش. وقتی رسیدیم سر صحبت باز شد. یه سوال مهمی که داشتم این بود «چطور ممکنه 48 ساعت پس از دستگیری نسترن، افراد بانفوذ در کشور ما با خبر بشن و دنبال آزادی نسترن باشن؟ وقتی سوالم و مطرح کردم حاج کاظم گفت «فعلا در این مسائل وارد نشو وَ دخالت نکن!!! » اون روز حرفای کاری که تموم شد خداحافظی کردم برگشتم سمت دفتر خودم و کارای روزانم و انجام دادم. شبش خواستم برم خونه امن 4412 ، همین که از همکف ساختمون اصلی خارج شدم و وارد حیاط اداره شدم تا برم سمت پارکینگ، دیدم یه پژو پارس سفید با شیشه ای کاملا دودی چندمتر اونطرف تر از من ترمز زد.. پشت سرش هم یه ماشین اومد جلوی پای من ترمز زد و یه ماشین دیگه هم سرعتش و کم کرد چندمتر عقب تر از خودروی دوم ایستاد! در طول روز اصلا داخل این خودروها مشخص نبود، در زمان شب هم که بدتر! کمی اخم کردم و به ماشینی که جلوی پام ترمز کرد خیره شدم، به ماشین اول و آخر هم دقت کردم تا ببینم کی هستند! چیزی مشخص نبود! خواستم بی اهمیت از کنارش بگذرم و به مسیرم ادامه بدم که همزمان سرنشین عقب خودروی دوم که جلوی پای من ترمز زد، شیشه رو داد پایین. نگاه کردم دیدم حاج آقای (.....) ریاست کل تشکیلات هست. وقتی دیدمش خندم گرفت.. عمامش و گذاشت سرش گفت: _ترسیدی؟ لبخندی زدم گفتم: +نه حاج آقا.. احساس کردم برای شما مهمان اومده و میخوان بیان بالا.. تعجب کردم چرا اینطوری رانندگی میکنه کسی که پشت رل نشسته. _میخوام باهات حرف بزنم. بیا داخل ماشین بشین.. دور زدم و از درب پشت سر راننده رفتم داخل ماشین کنار رییس تشکیلاتمون روی صندلی عقب نشستم! برام جالب بود رییس کل تشکیلات یه هویی سر برسه و من و ببینه بگه بیا داخل ماشین بشین باهات حرف دارم. وقتی نشستم به راننده و محافظش گفت پیاده بشن. من موندم و خودش.. بهم گفت: _آقا عاکف، من خیلی خسته ام.. امروز بعد از اینکه جلسه ی با شما و هادی و کاظم و تموم کردم از اداره رفتم بیرون، رفتم ریاست جمهوری بعدشم رفتم شورای عالی امنیت و تا همین یکساعت قبل جلسه بودم! اما حرفای امروزت ذهنم و مشغول کرده، از طرفی احساس میکنم به دلیل اینکه جلسمون نیمه کاره تموم شد و من رفتم، یک سری حرفای مهمی هست که میخوای بگی اما نگفتی. درسته؟ هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر @heyat_razmanegan_behshar
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم @kheymegahevelayat #قسمت_دویست_و_دوازده فورا گاز ماشین و پر ک
@kheymegahevelayat حیدر گفت: «حله آقا عاکف. فقط زودتر راننده رو از جلوی پامون بردار.» گفتم: «چنددقیقه منتظر باش الان حلش میکنم.» رفتم سراغ یکی از نیروهای شهرداری... کارتم و بهش نشون دادم گفتم: «بدون اینکه حرف اضافی بزنی، برو به اون راننده لکسوس که جلوی اون خونه پارک کرده بگو میخواید آسفالت کنید و بره عقب تر پارک کنه... انقدر ببرش عقب تا برسه زیر تابلوی خیابون هشتم. فقط حواست باشه حرف اضافی نمیزنی وگرنه تیکه بزرگهٔ گوشت کف دستته.» بنده خدا برگاش ریخت. رفت و این کار و انجام داد. هدفم این بود از جلوی خونه مورد نظر راننده رو دور کنم تا یه وقت افراد داخل اون ساختمون از پنجره یا از آیفون تصویری به ما اشراف نداشته باشن! وقتی دیپورتش کردن عقبتر، فورا خودم و رسوندم نزدیک ماشین. دیدم گوشی دستشه و داره شماره میگیره انگار..چندتا زدم به شیشه. نگام کرد و منم لبخندی زدم. شیشه رو داد پایین! معلوم بود ترسیده.. یه کم کاپشنم و زدم کنار بهش اسلحه نشون دادم، همینطور که لبخند میزدم، فورا دست انداختم داخل گوشی رو از دستش کشیدم و گرفتم، فوراً تماسی که داشت میگرفت و قطع کردم... گفتم: «اگر کوچیکترین حرکت اضافی کنی، همینجا آبکِشِت میکنم. پس به جوونی خودت رحم کن. آروم و مودبانه، عین بچه آدم بیا پایین، حرکت کن برو پشت ماشین روی کف خیابون دراز بکش.» دیدم وحشت کرده.. آروم پیاده شد، بردمش پشت ماشینش کف خیابون دراز کشید.. فورا بدنش و بازرسی کردم و اسلحش رو که پشت کمرش بود گرفتم. زنگ زدم به مهرداد گفتم: «بیا این مزاحم و بگیر ببر با خودت داخل ماشین من. به حیدر و تیمش بگو سر راهشون و پاکسازی کردم خودشون و فورا برسونن اینجا.» مهرداد و حیدر و تیمش اومدن. مهرداد راننده ای که دستگیر کردم و دستبند زد برد. به حیدر گفتم: +آماده ای؟ _بله. +برو داخل ببینم چه میکنی. حدود 70 متر رفتند و رسیدند جلوی درب خونه ای که سوژه ها داخلش بودن. حیدر فورا یه پرنده مجهز به دوربین دید در شب و مجهز به دوربین هوشمند Corner Camera که افراد پشت دیوار و داخل خونه رو بهمون نشون میداد پرواز داد و فرستاد بالای حیاط و نزدیک دیوار ساختمون تا همه چیز و بررسی کنه. بعد از دقایقی که دید داخل حیاط خبری نیست، یکی از نیروهای عملیاتی در زمان کمتر از 30 ثانیه با یک سری ابزار فنی درب خونه رو مثل آب خوردن باز کرد. هممون لباس شخصی بودیم. اسلحم و درآوردم همراه حیدر و تیمش رفتم داخل. یکی از بچه های تیم حیدر با تفنگی که صدا خفه کن روی لولش نصب بود یه دونه شليک کرد به قفل در ! وقتی باز شد فورا وارد هال_پذیرایی شدیم، اما دونفر و بیشتر ندیدم! فریاد زدیم سرشون بخوابن روی زمین و دست ها رو بزارن روی سرشون. هرچی نگاه کردم خبری از نسترن نبود. رفتم کنار اون مَرده، گفتم: «نسترن کجاست؟» دیدم سمت یه اتاقی رو نگاه میکنه. رفتم سمت اون اتاقی که بهش نگاه کرد. وقتی رسیدم جلوی اون اتاق در و باز کردم برق و روشن کردم! دیدم نسترن توسلی روی زمین افتاده و از لب و دماغش داره خون میاد! احساس کردم داره یه چیزی رو میجَوِه. فورا رفتم بالای سرش و یه مشت محکم تر از اون مشتی که داخل پارکینگ فرودگاه بغداد زده بودم بهش، نثارش کردم تا قرص و از دهنش بندازه بیرون! فوری انگشت دست سمت چپم و کردم توی دهنش و کردم داخل حلقِش تا بالا بیاره و بتونم درصد زنده موندنش و بیشتر کنم. چون کسی که سیانور میخوره تا بیست ثانیه زنده می مونه و انقدر این قرص لعنتی قوی هست که بلافاصله ضربان قلب و کُند میکنه و خون و سمی میکنه و نمیزاره اکسیژن به مغز برسه وَ باعث میشه کمتر از نیم دقیقه فرد رو به کام مرگ بکشونه. نسترن روی دستم بالا آورد. بلافاصله مرحله بعدی رو شروع کردم و دوتا دستام و گذاشتم روی قفسه سینش و چندبار محکم با دوتا دستم فشار دادم تا راه تنفسش مسدود نشه. داد زدم: «حیییدددددددررررررر !! کمکهای اولیییییههههههه.» یکی از بچه های تیم حیدر با کیف تجهیزات پزشکی بدو بدو اومد سمت اتاق. بلافاصله نشست بالای سر نسترن بهش اکسیژن داد! فورا بهش آمپول تزریق کرد و یه سری امور پزشکی رو انجام داد! زدم روی شونه هاش و باعصبانیت گفتم: «من این و زنده میخوام! فهمییییدی؟» نگاهی بهم کرد و سرش و به نشونه تایید تکون داد.. باعجله داشت کارش و انجام میداد.. فورا تماس گرفتم با رییس تشکیلات گفتم: «حاجی سلام. فورا یه آمبولانس از نزدیکترین محل اعزام کنید سمت موقعیت ما که تیم عملیاتی الف 12 مستقر هست. سوژه اصلیمون خودکشی کرده.» یک کلمه گفت: «شنیدم خداحافظ.» خیلی عصبی بودم و استرس این و داشتم که یک وقت نسترن تموم نکنه! چون کل پرونده و پیدا کردن اون نفوذی و... با مرگ نسترن دود میشد میرفت هوا وَ زحمت چند ماهه ی من و تیمم میسوخت! هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر @heyat_razmanegan_behshar
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم @kheymegahevelayat #قسمت_دویست_و_پانزده خب! برگردیم به شب قبل
@kheymegahevelayat با نسترن و 3200 و عاصف هماهنگ کردم فورا بیان سمت خونه الف 1000 ! وقتی رسیدیم به الف 1000، ریموت و زدم وارد پارکینگ سربسته ی اون خونه امن شدیم. عاصف و خانوم افشار و 3200 هم همزمان با ما از پشت سرمون وارد شدند. خونه امن مخصوص جلسات سری رییس با سران قوا و مسئولین ارشد نظام دو طبقه بود. نسترن و منتقل کردیم به طبقه دوم. قبلا 2 دفعه به این خونه اومده بودم، اونم به واسطه حاج کاظم، چون ورود به این خونه تحت هر شرایطی برای همه ممنوع بود مگر با هماهنگی و اطلاع ریاست و حاج کاظم. بیست و چهارساعته این خونه که در یک کوچه بن بست بود دائم کنترل میشد! وقتی وارد طبقه دوم شدیم نسترن و منتقل کردم به همون اتاقی که از قبل آماده کرده بودیم. هر طبقه چهارتا اتاق داشت. اتاقی که نسترن و داخلش قرار دادیم، 15 متری بود که کاملا امنیتی بود، حتی ضربان قلب نسترن هم در اون فضا زیر ذره بین ما بود. خانوم 3200 و خانوم افشار هم وارد شدن و موندن داخل هال_پذیرایی طبقه دوم. دکتر و پرستار وارد اتاق شدند، منم اومدم بیرون در و بستم. به مهرداد گفتم: «پایان ماموریت تو از این لحظه اعلام میشه.» باهم خداحافظی کردیم و اون از خونه امن الف 1000 خارج شد! وقتی رفت موبایلم زنگ خورد... نگاه به شماره کردم فورا جواب دادم: +سلام حاج آقا. _سلام.. نزدیکم. تا 3 دقیقه دیگه بهت دست میدم. +قدمتون به روی چشم. یاعلی. چنددقیقه بعد در خونه که باز شد، عاصف و 3200 فورا مسلح شدن، چون خیال کردن قرار هست اتفاقی بیفته. بهشون گفتم: «غلاف کنید، غریبه نیست. خودیه!» بچه ها تعجب کردن. به عاصف گفتم: «بیا بریم استقبال.» هیچ کسی نمیدونست داره چه اتفاقی می افته! رفتیم پایین، وقتی عاصف دید رییس تشکیلات هست یه نگاه به من کرد آروم گفت: «اینجا چه خبره؟» توجهی نکردم به حرفش... رییس تک و تنها و بدون تیم حفاظت اومده بود! کارش خیلی خطرناک بود، چون جزء کسانی بود که در کنگره آمریکا علنا پیشنهاد ترورش و به مقامات اطلاعاتی و امنیتی «CiA» دادند و موساد اسرائیل هم بارها اعلام کرد «....» در لیست ترور اونها قرار داره. لباس روحانیت و از تنش کَنده بود، با یه گرم کن و کلاه پشمی که تا چشماش و پوشونده بود، یه کلاه کاسکت روی سرش، با موتور اومده بود الف 1000 تا ببینیم هم و. وقتی رفتیم بالا رییس نشست و کمی صحبت کردیم و از حساسیت این قسمت از کار برای 3200 ، خانوم افشار، وَ سیدعاصف عبدالزهراء گفت. بچه ها خوب توجیه شدند که در چه مرحلهٔ مهمی قرار داریم و چقدر این قسمت از کار ما فوق سری هست. رییس نیم ساعتی رو حرف زد و از حساسیت ها گفت، بعدش از ما خداحافظی کرد و رفت. خانوم 3200 و خانوم افشار موندن داخل خونه. من و عاصف رفتیم سمت 4412. فورا یه جلسه مهم ترتیب دادیم و با بچه ها نشستیم افرادی که موقعیت هاشون و شناسایی کرده بودیم مورد ارزیابی و بررسی قرار دادیم. تموم اقدامات فنی و اطلاعاتی رو انجام دادیم. قرار شده بود تا ساعت 7 صبح وارد فاز عملیات بشیم که بنابردلایلی نشد. اما ساعت 9 صبح استارت کارو زدیم و وارد فاز عملیات دستگیری شدیم. طبق دستور ریاست کل، وقتی اون 7 نفر دستگیر شدن، بنا بر ملاحظات امنیتی و اطلاعاتی هیچکدومشون و به اداره منتقل نکردیم! دلیلش هم همون حفره بود. اون 7 نفر از شاخه های مهمی بودن که با نسترن کار میکردن و عضو اون شبکه نفوذی و جاسوسی بودن که بلافاصله بعد از دستگیری منتقل شدن به خونه امنی که مدنظر رییس تشکیلات بود. در اون خونه 3 نفر از امین ترین های حاج آقا حضور داشتند تا همه چیز طبق روال پیش بره. حتی حاج هادی و حاج کاظم از اون ماجرا باخبر نبودن که ما دستیگری بعضی از شاخه های مرتبط با این شبکه ی نفوذ رو آغاز کردیم. فقط رییس (حاج آقای ..... ) در جریان بود و من و عاصف. اینم بگم که برای دستگیری این هفت نفر هم از اون تیم 5 نفره که حیدر سرتیم بود استفاده کردیم. بازجویی ها از اعضای دستگیر شده آغاز شد. طی سه روز اول اعترافات مهمی کردند که من به اون موضوع فعلا نمیپردازم. نسترن اما همچنان در خونه الف 1000 تحت شدیدترین مراقبت های پزشکی و امنیتی بود. خانوم افشار و خانوم 3200 هم به شدت ازش مراقبت میکردند. هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر @heyat_razmanegan_behshar
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم @kheymegahevelayat #قسمت_دویست_و_هجده طی اون مدتی که نسترن در
@kheymegahevelayat نگاه کردم دیدم همون جعبه که دستش بودو میگه. رفتم سمت مهدیس جعبه رو ازش گرفتم.. بعد جعبه رو آوردم بالا نزدیک گوش سمت راستم، خیلی آروم تکونش دادم تا ببینم چیزی داخلش هست یا نه. دیدم یه صدای ریزی میده. رفتم کلید قفل اتاق کارم و از جایی که همیشه پنهونش میکردم گرفتم، اومدم درو باز کردم وارد اتاقم شدم، نشستم پشت میز کارم.. فضای اتاق تاریک بود.. فقط چراغ مطالعه رو روشن کردم و جعبه رو بردمش زیر نور.. خیلی آروم وَ با احتیاط بازش کردم... جعبه با کاغذ کادویی پیچیده شده بود. داخل جعبه ی کارتنی اول، یه جعبه یِ کارتنی دیگه هم بود و دومی رو که باز کردم دیدم یه صندلی اسباب بازی به اندازه ریموت ماشین داخل اون جعبه هست با دوتا دست آدمک عروسکی که از شانه تا مچ با سیم مفتول به تن صندلی بستن... گذاشتمش روی میزم تکیه دادم به صندلیم بهش خیره شدم. فقط تجزیه و تحلیلش کردم. چون به نظرم خیلی حرف داشت! از شانس بد من، شب قبل از این موضوع موقعی که داشتیم با خانومم و خواهرم و خواهرخانومم از جایی بر میگشتیم مدیر ساختمون منو دید گفت چندوقته که دوتا دوربین بیرونی ساختمون مشکلات فنی دارن وَ باید درست بشن. برای همین نمیشد از طریق دوربین برم ببینم کار چه کسی هست ، اما خب با توجه به یک سری مسائل، هدس هایی زده بودم که میتونه کار چه کسی باشه. از اتاق کارم اومدم بیرون، درب و قفلش کردم. ظاهرا فاطمه مجددا بیدار شده بود و داشت با خواهرش مهدیس حرف میزد. کمی سرگرم پیام دادن به همکارام شدم بعدش خوابیدم. ساعت 8 صبح/ اداره مرکزی تهران/ دفتر ضدجاسوسی و ضدتروریسم... وارد دفتر که شدم صدای تلفن دفترم به صدا در اومد! فورا در و بستم رفتم سمت میز، نگاه به شماره انداز کردم، گوشی رو گرفتم جواب دادم: +الو. سلام. بفرمایید _سلام باباجان. کاظمم. +به به.. حضرت آقا. کِیفین سازدی؟ «* معنی: یعنی کِیفِت کوکه؟ » _باز شبکه رو عوض کردی زدی خونه همسایه؟ +خب حاجی جون یه کم به عشق حاج خانومت ترکی یاد بگیر.. چپ و راست بهم میگه آخر به این شوهر ما نتونستی بقبولونی که چندجمله ترکی یاد بگیره. منم میگم آخه حاج خانوم نزدیک 40 سال دارید باهم زندگی میکنید، خب وقتی خودت حریف حاجیتون نمیشی، میخوای من حریفش بشم؟ حاجی خندید گفت: _خودتم که چهارتا کلمه بیشتر بلد نیستی.. پس چرا ادعات میشه؟ +خلاصه دیگه.. من باید پیش خانومم ترکی حرف بزنم.. چون یه رگش ترکه. _ باشه آقای زن ذلیل.. حالا میای دفترم؟ +جرات دارم نیام؟ _منتظرتم. + سَنی چوخ ایستیرم الی الاَبد. « *معنی: دوست دارم برای همیشه وَ تا ابد » _من که نمیفهمم چی میگی، ولی هرچی فحش میدی خودتی. خندیدم گفتم: +استغفرالله حاج آقا.. فحش چیه. یعنی شما هم مثل اون بنده خدا خیال میکنی بی ادبم من؟ حاجی خندید گفت: _شوخی کردم ! فورا بیا اینجا باباجان..منتظرتم.. یاعلی. قطع کردم ، بلند شدم رفتم سمت دفتر حاجی.. مسئول دفترش گفت که عاکف اومده، حاجی هم از داخل اومد درب دفترش و باز کرد.. وارد شدم سلام علیکی کردیم و نشستیم... گفت: _حال خانومت چطوره؟ آهی کشیدم گفتم: +چه بگویم؟ نگفته ام پیداست... غم این دل مگر یکی و دوتاست. کمی حاجی درمورد همسرم و کمی هم درمورد مشکلات تشکیلات بامن حرف زد. گفت: _عاکف میدونم که خودت از خیلی از مسائل با خبری وَ احتمالا تا الآن هم؛ همه چیزارو فهمیدی. گفتم: +ببخشید حاجی، اما راستش من منظورتون و نفهمیدم! _خودتی. من و رنگ نکن! +باور کن. _تو چشمای من نگاه کن... زل زدم به چشماش... گفت: _باور نمیکنم، اما بهت توصیه میکنم فعلا بااین آدم داخل تشکیلات مدارا کن تا در وقت لازم بزنیمش کنار. میدونم در عراق اذیت شدی. میدونم پشتت و خالی کرد. اما چون میدونستم از پس کار بر میای اقدامی نکردم جز همون یه اقدام. تو فعلا به مسیر خودت ادامه بده. همین راهی که میری درسته. +چشم. اطاعت امر میشه حاجی. هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر @heyat_razmanegan_behshar
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم @kheymegahevelayat #قسمت_دویست_و_بیست_و_دو رییس گفت: _الان ا
@kheymegahevelayat ادامه دادم گفتم: +چون همینجوریشم ما در این پرونده باگ داریم! عقیق شهید شد، داریوش شهید شد! اونور در عراق نزدیک بود سرمون بلا بیارن! خب اینا شوخیه مگه!؟ رییس فقط به نشانه تایید حرفام سرش رو هرچند لحظه بالا پایین می داد، وَ تایید میکرد.. حاج کاظم فقط نگام میکردو گوش میداد.. ادامه دادم گفتم: +جسارتا ! یه کمی عبرت بگیریم. نگذارید زحمات ما هدر بره. ما باید به سیستم اطلاعاتی دشمن، اعم از آمریکا و اسراییل و انگلیس و آل سعود که این مثلت غربی_عبری_عربی که یک ناتوی اطلاعاتی بر علیه ما تشکیل دادند ضربه بزنیم. تا کی میخوایم بشینیم عین چهارتا بچه مذهبی که دارن در فضای مجازی فقط از انقلاب دفاع میکنن، ماهم بشینیم در کار اطلاعاتی دفاع کنیم و جلوی ضربه رو بگیریم؟ این مملکت و انقلابش به دفاع نیاز نداره.. باید طبق فرهنگ و سیره آیت الله خمینی و آیت الله خامنه ای به مبانی غرب و آمریکا حمله کنیم. ما طلبکاریم از دشمن. پس باید دشمن و بازخواست کنیم. این یعنی اگر بخوایم براش یک مثال بزنیم میشه این که باید دکترین امنیتی و اطلاعاتیِ ماهم از این پس به سمت حمله به دشمن پیش بره! دیدم حاج کاظم همچنان داره نگام میکنه.. رییس هم همینطور.. حاج کاظم گفت: « قربون خدا برم. » بعد سرش و سمت سقفِ دفترِ رییسمون کرد با لبخند گفت: « داش علی ، روحت شاد، چی به بار آوردی. چی زاییدید. » رییس با حرف حاج کاظم خندش گرفت، خودمم خندیدم.. رییس گفت: _عاکف خوشم اومد ازت.. باریک الله.. فکرکنم کله پاچه زیاد میخوری مگه نه؟ +اِی.. گاهی.. _مغزم زیاد میخوری؟ +هم مغز، وَ هم چشم. خندید گفت : « خوبه. آثارش و نشون داد. » کمی دست به محسانش کشید و دهن دره ای کرد، کمی که سر و صورتش و بخاطر بی خوابی ها مالید بعدش جدی شد.. رو کرد به حاج کاظم گفت: «خب کاظم جان، حالا نظرت چیه؟» حاجی گفت: « چی بگم. پیشنهاد خوبیه.. اما عواقب خودشم داره.. نباید بعدا این فرضیه پیش بیاد که بین ما و فلان سیستم اختلافات هست. این کشور وَ این مردم نیاز به آرامش دارن.. روح و روان مردم نباید آسیب ببینه و هر روز خبر بد دریافت کنند. » من گفتم: « حاجی، بیخیال این حرفا بشید. همیشه از این تهمت ها به ما بوده. » رییس گفت: _من با آقا عاکف موافقم.. طرحشم قبول دارم. به نظرم در دستور کار قرار بدید. اما آقا عاکف ، یه چیزی رو هم بهت امروز میگم وَ از من به یادگار داشته باش تا ان شاءالله اگر یه روزی به مسئولیت های بالاتری رسیدی، این و همیشه آویزه گوشت نگه داری و بهش دقت کنی. اونم اینکه ما به فلان مقام مسئول نمیگیم اما خب خبر پخش بشه رسانه ها ازش ممکنه بپرسند، وَ شک نکن که حتما میپرسن. بعد ما بخوایم تصمیمات خودمون رو علنی کنیم طبیعتا تحلیل ها میره به این سمت که فلانی که انقدر در دولت مسئولیت بالایی داشته هم با خبر نبوده. +یعنی؟ _یعنی اینکه اگر به اون مسئول بلند پایه بگیم، اونم میره به دوتا دیگه در دفترش و فلانی که مسئول هست میگه تا بیان بررسی کنند. اگر نگیم هم یه دردسر داریم! این ها خوب نیست بنظرم. وجهه ی خوبی نداره. اما خب، به قول شما مسائل امنیتی شوخی بردار نیست وَ من خودمم بهش معتقدم و تاکید دارم روی حرف تو. حاج کاظم گفت: _پس عاکف جان، خبرش و خودت بنویس، بده دست روابط عمومی سازمان تا متن و بدن دست بچه های اخبار 20:30 و شبکه اول برای ساعت 21:00 ! +چشم.. مینویسم و میرسونم به دستشون. کمی دیگه هم صحبت کردیم ولی دیگه ادامه نمیدم چی بینمون گذشت. بعد از اون جلسه با سه نفر از بچه هایی که مسئول ساخت کلیپ و مستند تشکیلات ما بودن هماهنگ کردم تا بیان دفتر. وقتی اومدن توجیهشون کردم تا با عاصف عبدالزهرا برن منزل دکتر عزتی ئ با یک ويدئو حدودا 2 دقیقه ای از صحبت همسر عزتی که میگه همسرم در فلان جا کار میکرده وَ طی سفری به کشور عراق بابت زیارت امام حسین، بعد از دو هفته همچنان وضعیتش نامعلومه!. عاصف وَ اون سه نفر رفتن، قرار شد ویدئویی دو دقیقه ای رو وقتی عاصف تایید کرد و مشکل امنیتی در اون وجود نداشت، از همونطرف ببرن صدا و سیما تا خبر بصورت سراسری پخش بشه. هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر @heyat_razmanegan_behshar
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم @kheymegahevelayat #قسمت_دویست_و_بیست_و_شش چیزی نگفتم... سرم
@kheymegahevelayat سیدعاصف عبدالزهرا گفت « چشم. خیالتون جمع. » رییس به من گفت: _از آمریکا چه خبر؟ گفتم: +صبح که بودم 4412 گزارشات منابعمون از آمریکا دال بر این هست که افسران اطلاعاتی آمریکا سوژه رو منتقل کردن به سمت آریزونا که در یکی از ایالت های منطقه غرب آمریکا قرار داره. _وضعیت عواملمون چطوره؟ +خیلی اونجا دستشون بسته هست. واقعا خدا داره بهشون کمک میکنه. رییس اومد نشست، یه لیوان آب خورد، بعد نگاهی به عاصف و حاج کاظم کرد.. سرش و انداخت پایین با نگرانی گفت: _خدا کنه با این باگی که وجود داره سوخت نرن. گفتم: +نگران نباشید.. خدابزرگه! نیروهای کار بلدی هستند. با بیست سال تجربه اطلاعاتی در خارج از ایران. سرش و آورد بالا نگام کرد گفت: _عاکف جان میترسم بچه ها لو برن اونور.. خدا کنه جونشون به خطر نیفته. دائم دارم توسل میکنم، زیارت عاشورا میخونم جون اون دوتا در خطر نباشه.. نذر کردم بچه ها سالم برگردن ایران! شما هم مواظب خودتون باشید. من یه خرده حالم خوب نیست! میتونید برید. با عاصف از حاج آقای«...» رییس تشکیلاتمون و حاج کاظم خداحافظی کردیم، رییس بلند شد اومد اثرانگشت زد درب اتاق باز شد و ما رفتیم بیرون. با عاصف اومدیم سمت دفتر حاج هادی، تا بهش بگیم که داریم میریم بازجویی.. مسئول دفترش تماس گرفت با اتاقش که حاج هادی گفت فعلا فرصت نداره ما رو ببینه !!! فقط یه پیغام داد اونم اینکه مراعات حال متهم زیر دستتون و کنید! هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر @heyat_razmanegan_behshar
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم @kheymegahevelayat #قسمت_دویست_و_بیست_و_نه عاصف صدای کشیده شد
@kheymegahevelayat بعد از اون سکوت ده دقیقه ای... با بی حالی گفت: _خیلی قشنگ بلدید به آدم وصله بزنید. یه روز تهمت اخلاقی، یه روز تهمت سیاسی ! نسترن به حدی توسط من شکنجه روانی شده بود که هر چنددقیقه از ترس میگفت: «کی داره کنارم راه میره. کی هست این جا؟» در یکی از دفعاتی که اینطور گفت، بهش گفتم: +ببین کی کنارت هست. بگو کمکت کنه. عصبی شد گفت: _روانیییییی. ادیت نکن! گفتم کی هست اینجا. +حرف میزنی با من؟؟ یا اینکه خودم یکی یکی همه چیزارو برات رو کنم. سکوت کرد ! بعد از چندثانیه خیلی مغرورانه وَ با بی حالی پرسید: _میشه بگید برای چی اینجا هستم؟ انصافا انقدر متهم پررو ندیده بودم به عمرم..خندیدم گفتم: + خودت می دونی برای چی اینجا هستی. پس سعی کن از جاده خاکی نری! _آره تو راست میگی ! حتما بخاطر فروش چادر به همسر یک اطلاعاتی ! +وقتی نفهم تشریف داری همینه دیگه.. اگر اون مغزت و به کار بندازی، یادت میاد که داخل پارکینگ فرودگاه بغداد زمانی که مشت و خوابوندم به گونه و لب پروتز شده ت که دهنت پر از خون شده بود، بهت گفتم اون خانوم همسرم نبود.. همکارم بود وَ بیست و چهارساعته تحت رصد وَ کنترل اون همکارم بودی. نسترن گفت: _مگه من چیکار کردم که کنترلم میکنید؟ +بگو چیکار نکردی. _شما بگو. +دیگه داری زیادی چرت و پرت میگی. اون همکارخانوم که داخل اتاق نسترن بود وَ نسترن متوجه حضورش نمیشد، یه چک خوابوند به صورتش.. گفتم: +چی شد؟ درد داشت؟ _آشغالاااا. سه ساعته دارم میگم کی اینجاست که داره راه میره، کسی چیزی نگفت و صدای پا هم میومد کسی نزد.. اما حالا یه هویی یکی میزنه! با اینکه کسی راه نمیره اینجا! من و داخل تاریکی قرار دادید تا چشمام نبینه؟ تا نور چشام کم بشه!؟ دستش و آورد سمت چپ و راستش و گشت اما اون همکارمون انقدر حرفه ای بود، که یه گوشه میرفت می ایستاد.. نسترن چندوقت رنگ روشنایی ندیده بود. برای همین چشمش ضعیف شده بود. بهش گفتم: +بهم بگو قبل از اینکه بری سمت افشین عزتی، رابطه تو با دکتر ( ع.ک ) چطور بود؟ _نمیشناسم. +عکسش موجوده. _گفتم نمیشناسم. +بهم بگو رابطت با پسر مسئول دفتر آیت الله (...) چطور وَ در چه حدی بود؟ _نمیشناسم. چرا وقتی پسر اون آیت الله در سوریه بود، ازش زمان عملیات ها و نقطه شروع عملیات ها رو میپرسیدی؟ تو مگه خبرنگار بودی؟ اون اطلاعات به درد کجا میخورد؟ تو چیکاره بودی که باید اونارو میدونستی؟ _اینا همش دروغه! +شنود مکالماتتون هست! باشه این دروغه! البته به نظر تو دروغه! چون اسناد و مدارک تموم اینایی که گفتم دراختیارمونه! حالا بهم بگو رابطه تو با ویلیام در عراق به چه شکل و تا چه حد بود. چرا بعضی از اسنادی رو که از طریق بعضی خائنین به دست میاوردی، در اختیار ویلیام میگذاشتی ؟ _نمیشناسم. چنین کاری هم نکردم.. همش دروغه ! +اتفاقا چرا، میشناسی.. خیلی خوب هم میشناسی... همشم راسته ! بابت تک تک این ها عکس و فیلمش دست منه. _دروغ میگیییی لعنتییی . تو داری دروغ میگی. +بهم بگو رابطت با سفیر انگلستان در بغداد چطور بود. _دروغ میگیییی.. به خدا دروغ میگی... بلند شدم پرونده رو گرفتم برقارو روشن کردم دکمه رو زدم در باز شد رفتم داخل.. دیدم نسترن سرش و گذاشته روی میز.. معلوم بود نمیتونه داخل روشنایی بمونه. بعد از حدود 10 دقیقه کم کم سرش و آورد بالا، با چشمایی که نازکش کرده بود تا دور و برش و خوب ببینه، عین دیوانه های وحشت زده به من وَ اون همکار خانوم نگاه میکرد. چندلحظه ای خیره شد به من، سرش و به نشانه انزجار از من چندبار تکون داد، بعد آب دهنش و پرتاب کرد سمتم. همکارمون رفت یه چک ابداربهش بزنه که بهش اشاره زدم این کارو نکنه ! کمی به نسترن نگاه کردم،گفتم: +عیبی نداره.. میتونی راحت باشی.. از این آب دهن ها، بخاطر امنیت مردمم زیاد به سمتم پرتاب شده! خیلی دریده تر و یاغی تر از این حرفام که با این رفتارای تو عصبی بشم. با خشم بهم نگاه کرد، صداش و پر از غضب کرد گفت: _خیلی نامردی.. برای دیوانه کردن من موزیکی رو که چنددقیقه قبل از فوت نامزدم باهم گوش میدادیم و گذاشتی تا روانیم کنی؟؟ ها؟ لبخند پیروزمندانه ای زدم، گفتم: +این یعنی اینکه حتی منو تیمم ریز و درشت زندگی چندسال قبلتم در آوردیم و کف دستمونه. دیوانه کردن تو ابزارهای ساده تری میخواد! حتی از این چندتا حرکت ساده ای هم که روت پیاده کردم ساده تر ! خودت و چی فرض کردی؟؟ خیال کردی خیلی زرنگی؟ خیال کردی یک ابرجاسوس هستی؟ نه! تو هیچچی نیستی! هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر @heyat_razmanegan_behshar
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم @kheymegahevelayat #قسمت_دویست_و_سی_و_دو رفتم سمتش، خم شدم صو
@kheymegahevelayat وقتی اون و میکشه ماموریتش و تنهایی انجام میده و برمیگرده! اما سیستم امنیتی انگلیس این قضیه رو متوجه میشه که چه اتفاقی پیش اومده! برای همین در یک مهمونی، یکی از نیروها به خاطر اینکه کسی به سرویس امنیتی انگلیس شک نکنه و زیر سوال نره، خیلی عادی انقدر به دوست پسر نسترن مشروب میدن که اُوِردوز میکنه! ما در بررسی ها متوجه شدیم نسترن خیلی برای دشمن مهمه! برای همین که سرویس انگلیس نسترن و از دست نده مجبور شد این قضیه رو مخفی نگه داره! ما هم وسطای هدایت این پرونده متوجه این قضیه شدیم ! اونم توسط یکی از جاسوس های دوجانبه! خب برگردیم به اتاق بازجویی! معلوم بود که نسترن بعد از دیدن اون چندتا سند، دیگه همه چیزو تموم شده می بینه. بخاطر همین میدونست راه فراری براش باقی نمونده که بخواد معطلمون کنه.. از طرفی من بهش قول دادم اگر بهمون کمک کنه بهش بگم باعث و بانی مرگ دوست پسرش چه کسی بوده! نسترن به همین دلیل مجبور شد در همون ساعات اولیه بازجویی اعترافات زیادی کنه.. چون کلی اسناد صوتی و تصویری بهش نشون دادم که اصلا نمیتونست از زیر بار اون ها شونه خالی کنه وَ من هم بهش وعده دادم از یه معما براش پرده برداری کنم. بهش گفتم: +مثل اینکه نشنیدی چی گفتم.. میشنوم اعترافاتت و !! میخوام حرف بزنی. مکث کوتاهی کرد، کمی اشک ریخت، با دوتا دستاش سرش و گرفت... بغض کرد، گفت: _این یه پروژه بود. +توسط؟ دیدم داره گریه میکنه همیطنور !! من در بازجویی هایی که طی سال های طولانی از جاسوس ها وَ نفوذی های زن و مرد داشتم، می دیدم که بعضیاشون گریه میکنن.. خیلیا برای اینکه نظر منو جلب کنن تا دلم براشون بسوزه بود، بعضیاهم واقعی بود وَ خودشون و آخر خط میدیدن. نسترن دقیقا از دسته دوم بود. اشکش از روی ته خط رسیدن بوده. بهش گفتم: +نشنیدم جوابت و !! گفتم توسط چه کسانی؟ _سرویس آمریکا_موساد_ انگلیس، وَ در کنارش عربستان! +پس حدسم دقیق بود. اما عربستان بازیگر اصلی نبود درسته؟ _بله. گفتم: +عربستان همون گاو شیردهی بوده که فقط برای اینکه از پولش برای پروژه های ضدامنیتی ایران استفاده کنند، ضلع های دیگر این مثلث ازش استفاده میکردند، و به نوعی یک صدام شماره 2 هست. اما نه در بحث نظامی بلکه این بار در طرح های اطلاعاتی. حرفی نزد، اما همینطور که اشک میریخت سرش و به نشونه تاییدحرفای من تکون داد. بهش گفتم: + خب ادامش. _از جایی که به خاطر موقعیت پدرم ارتباطات خوبی با شخصیت های سیاسی و مذهبی و تجاری کشورهای مختلف بخصوص ایران داشتم، وَ در موسسه ولوم که خودت گفتی اسنادش موجوده و نشونم دادی آموزش های خاصی رو دیده بودم، تونستم نظر سرویس های کشورهای مورد نظرو برای این پروژه مشترک جلب کنم. +از کجا استارت خورد ؟ ازت چی خواستن؟ نسترن حرفای تکان دهنده ای زده بود اون روز که به برخی از زوایای مهم این پرونده و اولین بازجویی که ازش صورت گرفت، در ادامه اشاره میکنم... نسترن گفت: _همزمان که با یکی از جریانات مذهبی در داخل ایران «تشیع انگلیسی به سردمداری صادق شیرازی» که در انگلیس پایگاه داشتند ارتباط گرفتم، وَ در موسسه ولوم هم برای یه سری اقدامات آموزش میدیدم... اومدم وسط حرفاش گفتم: +از این موسسه بیشتر برام بگو. میشنوم.. ادامه بده.. _بعضی از افسران اطلاعاتی آمریکا و بخصوص انگلیس در اونجا حضور فعال داشتند. منم با بعضیاشون ارتباط تنگاتنگی داشتم. از طرفی بخاطر موقعیت خانوادگیم در داخل ایران، برای خودم برو بیایی داشتم و دارم، به همین دلیل منو برای طرحشون انتخاب کردند تا به بعضی افراد نزدیک بشم. +من کاری ندارم که به مذهبی ها و سیاسیون نزدیک شدی.. به وقتش به اوناهم میرسیم و مفصل بهش میپردازیم. اما بهم بگو افشین عزتی چرا؟ _یعنی چی؟ متوجه نمیشم ! +اتفاقا چرا، خوب متوجه میشی، اما خودت و میزنی به اون راه ! ولی برات بازترش میکنم.. ببین خانوم توسلی، طبق رصدها و اسنادی که ما داریم، تو با هیچ کدوم از طعمه های خودت در داخل ایران، علیرغم اینکه می رفتید جایی و چندوقت می موندید، مشروب سِرو نمیکردید، ارتباط نامشروع نداشتید! براشون هزینه مالی اونچنانی نمیکردید، اما تنها کسی که باهاش ارتباط برقرار کردی، یا به نوعی میشه گفت مجبور شدی باهاش ارتباط برقرار کنی همین افشین عزتی بود. دلیل این و میخوام بدونم! حالا بهم بگو چرا؟ هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر @heyat_razmanegan_behshar