کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_پنجاه_و_نهم وقتی خانوم افشار گفت در حال حاضر
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_شصت
وقتی فهمیدم عاصف اومد، به بچه ها زنگ زدم که بهش بگن بیاد بالا. عاصف اومد طبقه سوم اتاق من، نشست گزارش ماموریت نوشت. ساعت حدود ۱۱ شب بود که حدید پیام فرستاد به گوشیم:
متن پیام...
«سلام.. شرمنده، بازم شارژ عصای دستم «بیسیم» تموم شد. طرف داره میره داخل یه رستوران و تنها هست. دستور چیه؟»
وقتی پیامش و خوندم که نوشته شارژ عصای دستم تموم شد، اعصابم ریخت به هم. چون این بار دومش بود.
فورا بهش زنگ زدم.. جواب داد:
_سلام حاج عاکف.
صِدام و بردم بالا، با حالت عصبی بهش گفتم:
+سلام. مگه من وسط ماموریت به این مهمی باهات شوخی دارم که داری هر چندروز پشت تلفن باهام لاس میزنی میگی شارژ بیسیمم تموم شد. دفعه قبل چشمم و بستم گفتم عیبی نداره.. اما دیگه چرا میزاری بار دوم بشه؟؟!! هان؟؟ از اونی که شیفت و تحویل میگیری بپرس که بیسیم شارژ داره یا نه. من مگه اینجا باطری سیار هستم که به من میگی این چیزارو. بعدشم پِیجِرت کجاست؟
_حاج آقا بخدا منظوری نداشتم.
+جواب من و بده. پِیجِرِت کجاست؟
_اداره تحویل گرفته گفته قرار این هفته پیجرهای جدید بدن.
+ببین چی دارم بهت میگم علی.. این بار هم گذشت کردم. اما دفعه بعد از هرکدومتون وسط ماموریت از این غلطا سر بزنه، باور کن خودم استعفای شمارو مینویسم از طرفتون امضا میکنم، یه بیلم میدم دستتون میرید خودتون و سمت یه قبرستون یا بیابون دفن میکنید.
_ببخشید حاجی.
+من دنبال ببخشید گفتن نیستم مومن.. اصلاح کنید این نواقص و !! الانم بگیر برو دنبالش داخل رستوران.. همونجا بگیر بشین شامتم بخور، سوژه رو هم زیر نظر بگیر. حواست باشه ببین چه کار میکنه. هرکسی هم اومد سمتش بهمون گزارش کن.
_بله حتما.
+عینک دوربین دار همراته؟
_بله هست.
+خوبه.. اگر کسی اومد برای ملاقات با این آدم فعالش کن بعد بهمون خبر بده تا فیلمش و آنلاین بچه ها بگیرن.
_چشم.
قطع کردم و دیدم عاصف همچنان مشعول نوشتنه.. بهش گفتم : « گزارشت و نوشتی برو استراحت کن.. منم همینجا میخوابم. استراحت کن صبح برو رهگیری رو از علی ( حدید ) تحویل بگیر. این داد و بیداد هم باید سر تو بشه نه سر اون.»
عاصف گفت:
_کلا امروز سوزنت روی من گیر کرده ها !! میشه بگی چرا؟
+برای همون یه راه. برای اینکه تو بهش تحویل دادی بی سیم و.. میبینی ما سر بیسیم اینجا مشکل داریم..یه خرده رعایت کنید.. جای اینکه صبح تا شب برای من پشت بیسیم هوا بفرستی مسخره بازی در بیاری و شارژش رو تموم کنی، حواست به کارا باشه.
عاصف خندید گفت:
_چشم.
لبخندی زدم گفتم:
+یه بار که روت زوم کردم بعدش دوتا قفلی زدم بهت، اونوقت میفهمی.
خیلی خسته بودم، رفتم داخل حیاط خونه امن کمی قدم بزنم. همینطور که داشتم قدم میزدم زنگ زدم به خانومم.. چندتا بوق خورد جواب داد.
_محسن جان سلام.
+سلام به روی ماهت، به چشمون سیاهت. خوبی؟
_ممنونم، خسته نباشی. چه عجب یادی از ما کردی؟
+ما که دربست درخدمتیم همیشه.
_آره همیشه هات معلومه.
+دیگه از قدیم گفتن بخشش از بزرگانه. تو هم ببخش.
_من نخوام از بزرگان باشم باید کی و ببینم؟
+من و !
_عجب !!
+میخوای شبکه رو عوض کن یکی دیگه رو ببین..
_مثلا کی و؟
+عمت و.
_وای ی ی ی ی ی ی خیلی گیر میدی به عمه پیر مننننننننن
خندیدم گفتم:
+تعریف کن چه میکنی؟
_دعا به جون شما..
+خوبه بشین دعا کن.
_نمیخوای بیای خونه؟
+شاید آخر شب اومدم. فعلا جایی هستم که یه کم مونده تا کارم تموم بشه.
_باشه.. ولی لطفا نمیای بهم بگو. امشب آپارتمان ما خیلیا نیستند خونشون. واقعا میترسم گاهی داخل خونه.
+چشم.. اگر نمیام بهت میگم که بری خونه مادرت.. راستی خواهرم رفت؟
_آره با مادرت رفت.. فردا شب میاد پیشم.. برای فردا شب اگر یه وقت نیومدی نگران نباش.
+چشم.
_وقت داری درمورد یه موضوعی صحبت کنیم؟
+آره عزیزم بگو...
_امروز رفتم دکتر.. بعدش جواب...
صحبت های فاطمه که به اینجا رسید دیدم یکی از بچه ها داره از پله ها مثل گلوله میاد سمتم. به خانومم گفتم گوشی دستت.
صالح بود که داشت با سرعت می اومد پایین. وقتی رسید بهم گفت: «آقا عاکف، یکی رفته سر قرار.. تصویر آمادس میتونید ببینید.»
گفتم: «باشه صالح جان. شما برو منم همین الآن خیلی فوری میام بالا.»
صالح رفت، به خانومم گفتم: « فاطمه جان.. دورت بگردم ببخشید. خییییلی شرمندتم. بزار وقتی اومدم خونه سرفرصت حرف میزنیم. باشه فدات شم؟ چون یه کار فوری پیش اومده.»
آهی کشید، گفت: «باشه.. فقط مراقب خودت باش.»
قطع کردم فوراً رفتم بالا به طبقه اول که اتاق کنترل اونجا بود، به بچه ها گفتم تصویر و بفرستند روی مانیتور اتاقم و میرم اتاقم طبقه سوم.
#عاکف_سلیمانی
هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر
@heyat_razmanegan_behshar