کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_یازده گفتم: +خانوم 750، عاکف هستم. _
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_دوازده
جعبه رو گرفتم در و بستم برگشتم سمت خونه امن 4412..ریموت و زدم رفتم داخل حیاط.. جعبه رو باز کردم کاغذ و گرفتم بعد در جعبه رو بستم شیرینی رو بردم بالا دادم طبقه اول بچه ها نوش جان کنند.
فورا رفتم طبقه سوم داخل اتاقم...کاغذ و باز کردم. متن روی کاغذ بسیار کوتاه بود.
(سلام... کاملا فوق سری، مخصوص خودت... ملک جاسم هرجایی میره کنارش باشید. تاکید: از هوشت استفاده کن. اجازه ندارم بیش از حد توضیح بدم.)
وسط عملیات ذهنم به هم ریخت. خدای من، این چه وضعیه.. با خودم گفتم: «مدیر کل بخش ضدجاسوسی میگه بزار ملک جاسم بره.»
معاون کل تشکیلات نامه فوق سری مخصوص خودم میزنه میگه «بزار بره، اما کنارش باشید.» وقتی میگه مخصوص خودت یعنی احدی نباید باخبر بشه. من باید دستور حاج کاظم و انجام میدادم. چون معاون کل تشکیلات بود و از مدیر کل بخش ضدجاسوسی بالاتر بود.
فورا نامه رو سوزوندم ریختم داخل سرویس بهداشتی، سیفون و کشیدم...
ساعت 4 و نیم صبح بود که خبررسید ملک جاسم با پرواز تهران _ مشهد پریده و روی آسمونه.
ملک جاسم و سپردیمش دست یکی از بچه های اداره مشهد که از قبل هماهنگ بودیم. به اداره مشهد گفتیم که کسی حق نداره ملک جاسم و متوقفش کنه و بهش نزدیک بشه.. اصلا انگار کسی ندیده اون و.
چون کوچیکترین موازی کاری در این پرونده برای ما گرون تموم میشد و عملیات با شکست مواجه میشد.. هنوز هیچ کسی نمیدونست در کمیته سه نفره بین « حاج کاظم و حاج هادی و بنده حقیر عاکف سلیمانی » چه تصمیمی گرفته شده. وَ حالا حتی خودمم نمیدونستم در خارج از این کمیته سه نفره مقامات بالا چه تصمیمی گرفتند.. نمیدونم چرا حاج کاظم این کارو کرد... چرا تنهام گذاشت..
اینم بگم که یک نفر به غیر از این کمیته سه نفره از ریز و درشت این تصمیمات باخبر بود. نفر چهارمی که میدونست، شاید خیال کنید عاصف بود، اما عاصف نبود بلکه رییس کل تشکیلات بود. عاصف هم از ماجرا خبر نداشت که قرار هست چه اتفاقی بیفته. همونطور که شما تا اینجا از سرنوشت من و این پرونده خبر ندارید !!! همونطور که خودمم یه جاهایی...
بگذریم...
ساعت حدود 5 و نیم صبح شده بود.. بچه ها از طبقه اول زنگ زدن که رابطِ ملک جاسم و دستگیر کردن بعد هم منتقلش کردن 4412 ، وَ الآن در طبقه دوم در یکی از اتاق های امنیتی خونه بازداشت هست.
طبقه دوم و گذاشته بودیم برای نگهداری متهم و اتاق بازجویی..
من و عاصف نمازمون و خوندیم.. چند خط قرآن خوندم..بعدش از روی سجادم بلند شدم... با لهجه شیرین مشهدی که زیاد هم بلد نبودم ولی دوسش داشتم، به عاصف گفتم:
« مُو میرُم بازجویی. حِواست به کارا باشه. خِبَری هم از مِشَد دِریافت کِردی بهم بیسیم بزن. خو داداش؟ »
دیدم عاصف میخنده. گفت: «باشه داداش.»
رفتم پایین و از پشت شیشه ای که فقط من میدیدمش متهم رو، وَ اون نمیتونست بیرون اتاق رو که من ایستاده بودم ببینه، نگاهش کردم.
بهزاد پشت در ایستاده بود. بهش گفتم:
+مقاومت کرد موقع اومدن؟
_آره. داشته درو می بسته که نتونیم کاری کنیم، یا اینکه شاید هم خیال کرد میتونه فرار کنه... اما گرفتیمش.
+چیزی میزنه انگار. درسته؟
_ظاهرا.. ولی فکر کنم جنسش خیلی خوبه که سرحال نگه میداره این و !!
+مشخصاتش کجاست؟
_لای پرونده...
+بده ببینم داخل اون پرونده چه خبره !
پرونده رو داد بهم... همینطور که داشتم ورق میزدم اسناد رو مطالعه میکردم، بهزاد گفت:
_همونی هست که مشخصاتش رو داخل جلسه داده بودم بهتون..
گفتم:
+در اتاق و بازش کن برم داخل. همین الآن برو روی خط خانوم ایزدی بهش بگو بیاد اینجا تا دوتاییتون بشینید پشت همین سیستم کنترل.
_چشم.. فقط بمونید برم داخل چشم بند متهم و بزنم بعدش برید..
+نیازی نیست بهزاد جان.. این در حدی نیست که چشم بند بهش بزنی.. بزار قیافه من و ببینه. برو کاری که گفتم و انجام بده !
بهزاد هماهنگ کرد خانوم ایزدی اومد پایین نشست پشت سیستم ضبط بازجویی و کنترل از دوربین حرارتی و...
بهزاد دکمه در اتاق بازجویی رو زد... در که باز شد وارد اتاق بازجویی شدم.
#عاکف_سلیمانی
هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر
@heyat_razmanegan_behshar