#داستانک_شب
گروهی از حیوانات در سرزمینی سرسبز و پر نعمت زندگی می کردند؛ اما وجود شیر درّنده ای زندگی را برای آن ها تلخ کرده بود، زیرا شیر هر روز در کمین می نشست و یکی از آنها را شکار می کرد. روزی حیوانات برای مشورت دور هم جمع شدند و سرانجام روباه، آهو، خرگوش و شغال به نمایندگی از حیوانات پیش شیر رفتند و گفتند:خوراک هر روز تو را برایت می فرستیم تا از کمین کردن در چمنزار دست برداری. شیر پذیرفت و حیوانات به چمنزار برگشتند. پس از آن، حیوانات طبق قراری که با شیر داشتند هر روز حیوانی را به قرعه انتخاب می کردند و به لانه شیر می فرستادند. این روش باعث شد که چمنزار امن شود و حیوانات با آسودگی در آن زندگی کنند. مدتی گذشت و سرانجام قرعه به نام خرگوش افتاد. خرگوش فریاد زد:تا کی باید ستم این شیر ادامه پیدا کند باید چاره ای بیندیشیم. به من مهلت بدهید تا با حیله ای از این بلا نجات پیدا کنیم. حیوانات هم پذیرفتند. خرگوش از آنها جدا شد تا نزد شیر برود او تا آنجا که امکان داشت، آهسته می رفت و در راه به حرف هایی فکر میکرد که باید به شیر بزند تا او را فریب دهد. از طرف دیگر، شیر که چشم به راه حیوانی بود که هر روز برای او می فرستادند، از این تاخیر عصبانی شد. وقتی خرگوش نزدیک لانه ی شیر رسید، خود را به سرعت پیش شیر رساند. شیر فریاد زد:چطور جرات کردی از فرمان من سرپیچی کنی؟ خرگوش گفت:عذر قابل قبولی دارم، حرف مرا بشنو، اگر ارزش کَرَم و بخشش نداشت، سر مرا از تنم جدا کن. سپس گفت:حیواناتی که با تو پیمان بسته بودند، خرگوش دیگری را با من همراه کردند که شاه غذای کافی داشته باشد. ما به موقع می آمدیم که که شیری بر سر راه ما ایستاد و خواست ما را بگیرد، گفتم ما بنده ی شاهیم و به درگاه او می رویم. آن شیر خشمگین شد و گفت:شاه منم! چطور جرات میکنی نام کس دیگری را در برابر من به زبان بیاوری؟ او خرگوش را گروگان گرفت و گفت:اگر تو و شاهت به درگاهم نیایید شما را پاره پاره میکنم. شیر با شنیدن حرف های خرگوش، گفت:باید آن شیر را به من نشان بدهی. خرگوش پذیرفت و مثل راهنما به راه افتاد. وقتی نزدیک چاهی رسیدند که خرگوش آن را نشان کرده بود تا شیر را درون آن بیندازد، خرگوش ایستاد و به شیر گفت:آن شیر درون این چاه زندگی می کند. شیر از او خواست تا جلوتر آمده و آن را به او نشان دهد. خرگوش جلوتر رفت و شیر او را در آغوش گرفت. وقتی شیر به درون چاه نگاه کرد، شیر و خرگوشی را در آب دید. پس خرگوش را به کناری انداخت و درون آب پرید و غرق شد. خرگوش با خوشحالی به طرف حیوانات چمنزار برگشت تا خبر از بین رفتن شیر را به آنها بدهد.
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#غلام_اصغر_از_دوجوز
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانک_شب
💕حکایت_کور_و_دامپزشک
مردکی از درد چشمانش رنج می برد.
پس نزد دامپزشک رفت تا چشمان او را مداوا کند.
دامپزشک از آنچه که در چشم خَرها می ریخت در چشم او ریخت و مردک بیچاره کور شد.
مردک شکایت نزد قاضی برد و گفت: این دامپزشک مرا خر فرض کرد و داروی خرها را در چشم من فرو ریخت و کور شدم...
قاضی گفت: دامپزشک هیچ گناهی ندارد، اگر تو خر نبودی با حضور پزشکان حاذق پیش دامپزشک نمیرفتی...
کار را باید به کاردان سپرد
و هر کسی شایسته مشورت و نظرخواهی نیست...!
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#غلام_اصغر_از_دوجوز
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانک_شب
🍂باهمه بله ، با ما هم بله
🍂بازرگانی ورشکست شد و طلب کارانش او را به دادگاه کشاندند ، بازرگان با یک وکیل مشورت کرد و وکیل به او گفت : در دادگاه هر کس از تو چیزی پرسید بگو : (بله)
بازرگان هم پولی به وکیل داد و قرار شد بقیه پول را بعد از دادگاه به وکیل بدهد
🍂روز بعد در دادگاه در جواب قاضی و طلبکارانش مدام گفت : (بله ، بله) تا اینکه قاضی گفت : این بیچاره از بدهکاری عقلش را از دست داده و بهتر است شما ببخشیدش
طلب کارها هم دلشان به حال اون سوخت و او را بخشیدند
فردای آن روز وکیل به خانه ی بازرگان رفت و بقیه پولش را طلب کرد و مرد بدهکار در جواب گفت: (بله)
وکیل گفت: "باهمه بله با ما هم بله "
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#غلام_اصغر_از_دوجوز
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانک_شب
روباهی با شتری رفاقت ڪرد. هر دو دو بچه داشتند.
شرط ڪردند، روباه صبح تا ظهر نزد بچهها بماند تا شتر به چرا برود و عصر شتر در نزد بچهها بماند و روباه به شڪار برای بچههایش رود.
شتر چون بیرون رفت، روباه پریده و شڪم یڪی از بچه شترها رو درید و خود و بچههایش خوردند.
شتر از بیابان برگشت و روباه جلوی شتر پرید و گفت: «ای شتر مهربان! من نگهبان خوبی نبودم، مرا ببخش، گرگی آمد و یڪی از بچهها راخورد.»
شتر پرسید: بچه تو یا بچه من؟
روباه گفت: «ای برادر! اول بازی صحبت من و تو ڪردی؟؟؟ چه فرقی دارد بچه من یا تو!!!»
#حکایت مرگ خوبه اما برای همسایه
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#غلام_اصغر_از_دوجوز
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانک_شب
✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
روزی جوانی نزد حضرت موسی (ع)
آمد و گفت:
ای موسی (ع) خدا را از عبادت من چه
سودی می رسد؟ که چنین امر و اصرار
بر عبادتش دارد؟
حضرت موسی (ع) گفت:
یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب
نبی چوپانی می کردم.
روزی بزی از گله جداشد و ترسیدم اتفاقی
برای او بیفتد. با هزار مصیبت و سختی خود
را به او رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در
گوشش گفتم:
ای بز، خدا داند این همه دویدن من دنبال
تو و صدا کردنت برای برگشتن به سوی من،
به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش
تو در جیب من می رود.
می دانی موسی از سکه ای نقره که بهای
نگهداری و فروش تو است، بی نیاز است.
دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به
خاطر خطر گرگی است که تو نمی بینی و
نمی شناسی و او هر لحظه اگر دور از من
باشی به دنبال شکار توست.
ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من
و تو سود و زیانی نمی رسد،
بلکه با عبادت می خواهد از او دور نشویم
و در دام شیطان گرفتار نشویم🦋
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#غلام_اصغر_از_دوجوز
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانک_شب
🔻عاقبت ترس از مرگ!
در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که مرتب با هم دعوا و درگیری داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی درست کند و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند حداقل در آسایش زندگی کند!
برای همین سکهای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. بنابراین همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قویترین سمی که داشت را خرید و به همسایهاش داد تا بخورد. همسایه دوم سم را سرکشید و به خانهاش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض.
او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. قدری دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را بازگرداند و بعد از آنکه معدهاش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید. صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایهاش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری.
او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!
همسایه اول هر روز میشنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را میکوبد. با هر ضربه و هر صدا که میشنید نگرانی و ترسش بیشتر میشد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه میکردند فکر میکرد!
کم کم نگرانی و ترس همهی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانهی همسایه میشنید دلهرهاش بیشتر میشد و تشویش همه وجودش را میگرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده میشد برای او ضربهای بود که در نظرش سم را مهلکتر میکرد.
روز سوم خبر رسید که او مرده است. او پیش از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#غلام_اصغر_از_دوجوز
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانک_شب
☀️☀️☀️
🔹اميد همان زندگی است
🪴گفته اند اسبی به بيماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بيفتاد . صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به اين روزگار پرنکبت بيفتاد. مرد گفت از آنجايی که غمخواران نازنينی همچون شما نداشت و مجبور بود دایم برای من بار حمل کند.
🪴يکی گفت براستی چنين است .من هم مانند اسب تو شده ام . مردم به هيکل نحيف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشيدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب اين مرد تنهايم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم . می گويند آن مرد نحيف هر روز کاسه ای آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحيف تر از خود می برد .
🪴و در کنار اسب می نشست و راز دل می گفت . چند روز که گذشت اسب بر روی پای ايستاد و همراه پيرمرد به بازار شد. صاحب اسب و مردم متعجب شدند .
🪴او را گفتند چطور برخاست . پيرمرد خنده ای کرد و گفت از آنجايی که دوستی همچون من يافت که تنهايش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم .
🪴می گويند : از آن پس پير مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سيراب می کردند و ديگر مرگ را هم انتظار نمی کشيدند…
ارسالی:#غلام_اصغر_از_دوجوز
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانک_شب
پنج آدمخوار
پنج آدمخوار در يک شرکت استخدام شدند.
هنگام مراسم خوشامدگويي رئيس شرکت گفت: شما همه جزو گروه ما هستيد. شما اينجا حقوق خوبي ميگيريد و ميتوانيد به غذاخوري شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتيد بخوريد؛ بنابراين فکر کارکنان ديگر را از سرخود بيرون کنيد.
آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاري نداشته باشند.
چهار هفته بعد رئيس شرکت به آنها سر زد و گفت: ميدانم که شما خيلي سخت کار ميکنيد. من از همه شما راضي هستم. امّا يکي از نظافتچيهاي ما ناپديدشده است. کسي از شما ميداند که چه اتفاقي براي او افتاده است؟ آدمخوارها اظهار بياطلاعي کردند.
بعدازاينکه رئيس شرکت رفت، رهبر آدمخوارها از بقيه پرسيد: کدوم يک از شما نادونا اون نظافتچي رو خورده ؟
يکي از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد.
رهبر آدمخوارها گفت: اي احمق! طي اين چهار هفته ما مديران، مسئولان و مديران پروژهها را خورديم و هيچکس چيزي نفهميد و حالا تو اون آقا را خوردي و رئيس متوجه شد! از اين به بعد لطفاً افرادي را که کار ميکنند نخورید
ارسالی:#غلام_اصغر_از_دوجوز
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانک_شب
💢تشک مخملی
روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است. گدا وقتی این ها را دید فریاد کشید: این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم.
درویش خنده ای کرد و گفت : من آماده ام تا تمامی این ها را ترک کنم و با تو همراه شوم. با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند.
بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.
صوفی خندید و گفت: دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند .
در دنیا بودن، وابستگی نیست. وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید شود وارستگی حاصل خواهد شد.
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#غلام_اصغر_از_دوجوز
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانک_شب
💕فردی از اوضاع زمانه خود نزد پیر خردمندی گلایه کرد و گفت: کارگرانم با من رو راست نیستند، بچه ها، همسرم و همه دنیا خیلی خودخواه شده اند...هیچکس کارش درست نیست و اوضاع خیلی خراب است!
پیر خردمند گفت:
⚡️در روستایی یک اتاق بود که ١٠٠٠ آیینه داشت. دختر بچهای هر روز داخل آن می رفت، بازی میکرد و از اینکه هزاران بچه دیگر اطرافش بودند شاد بود! با هر کف زدن او، همه آن ١٠٠٠ دختر بچه کف میزدند و او این اتاق را شادترین و زیباترین جایی میدانست که در دنیا وجود دارد!
⚡️ همین مکان یک بار میزبان مردی غمگین و افسرده شد! مرد ناگهان دید هزاران نفر عصبانی در چشمان او زل زده اند! ترسید و دستش را بلند کرد تا به آنها حمله کند و در پاسخ هزاران دست بلند شد تا او را بزنند! او با خود فکر کرد که آنجا بدترین نقطه عالم است و از آن اتاق فرار کرد!
⚡️دنیا هم مانند اتاقی است با ١٠٠٠ آیینه در اطراف ما! هر چه ما انجام میدهیم، سزا یا پاداش آنرا به ما عیناً یا چند برابر پس میدهد! این دنیا مثل بهشت است یا جهنم!
بسته به خود ما دارد
که از آن چه بسازیم!
گر چه دیوار افکند سایهٔ دراز
باز گردد سوی او آن سایه باز
این جهان کوهست و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#غلام_اصغر_از_دوجوز
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانگ_شب
💢دیوانه تر از خودش
در ولایتی دیوانه ای بود که با حرکات خویش موجب آزار و اذیت مردم می شد، به خصوص، زمانی که دیوانه به حمام می رفت، رفتارهای غیر معقول خود را، بیش از پیش از خود نشان می داد و مردم از ترس او، مادامی که او در صحن حمام بود، وارد حمام نمی شدند.
روزی بر طبق عادت، دیوانه حمام را قرق کرده بود، مرد تازه واردی که چیزی در مورد دیوانه نمی دانست، خواست وارد حمام شود، استاد حمامی رو به تازه وارد می کند و می گوید :"برادر اکنون به حمام نرو، دیوانه ای در صحن حمام است." تازه وارد به حرف حمامی گوش نمی کند و وارد حمام می شود و در همان بدو ورود لنگی را با آب حمام خیس می کند و آنرا به در و دیوار حمام و پشت دیوانه می زند و آنچنان رفتارهای دیوانه واری از خود نشان می دهد که، باعث وحشت دیوانه اصلی می شود و دیوانه از حمام فرار می کند و در حین فرار به استاد حمامی می گوید :"مبادا به حمام بروی، دیوانه ی داخل حمام هست! "
استاد حمامی که شگفت زده شده است، رو به تازه وارد می کند و می گوید: چه کار کردی؟ تازه وارد مي گوید :"دیوانه ی شما، تا به حال دیوانه تر از خودش ندیده بود! "این کنایه برای کسانی به کار می رود که می خواهند هر چه خودشان می گویند همان باشد، وبا رفتارهای غیر منطقی خود باعث رنجش دیگران می شوند، اما وقتی کسی رفتار زشت خودشان را به رویشان می آورد و متوجه ماهیت کار خویش می شوند، این مثل به کار می رود که :"دیوانه تر از خودش ندیده بود! "🌸
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#غلام_اصغر_از_دوجوز
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht
#داستانگ_شب
💢ضرب المثل بزخری کردن
مردی گاو خود را برای فروش به شهر برد. چند نفر که با هم شریک بودند، با حیلهگری میخواستند گاو او را از چنگش در بیاورند، و قرار گذاشتند هرکدام از راهی بیاید و به او بگوید: این بز را چند میفروشی؟
حیلهگر اولی آمد و پس از سلام و احوالپرسی گفت: قیمت این بز چقدر است؟ مرد ناراحت شد و گفت: مگر کوری؟ این گاو است، بز نیست.
حیلهگر دوم از مسیر دیگری آمد و گفت: ای آقا! این بز فروشی است؟ مرد گفت: این گاو است بز نیست.
سومی هم نزدیک آمد و همین حرف را زد.
مرد با خود فکر کرد: نمیشود سه نفر مختلف، هر سه اشتباه کنند، شاید این که به نظر من گاو است، بز باشد.
چهارمین فرد از راه رسید و گفت: مگر قصد فروش این بز را نداری، چرا آن را نمیفروشی؟
مرد که به شک افتاده بود گاو را به عنوان بز و به قیمت بسیار پایین فروخت.
از آن زمان به بعد ضرب المثل بزخری کردن به کنایه از «کم جلوه دادن قیمت یک کالا» رایج شد.
✨ #شبتان_پر_از_عطر_خدا🌙
ارسالی:#غلام_اصغر_از_دوجوز
منتظر داستانک های شما هستیم
👈لطفا کانال مینوminoo نیوز را به دوستان❤️ خوبتان معرفی کنید🙏
#شب_خوش
✅مینودشت زیبا👇
https://eitaa.com/newsminoodasht