InShot_۲۰۲۳۰۸۰۹_۱۸۰۴۰۴۰۷۵_۰۹۰۸۲۰۲۳.mp3
7.2M
#مرد_فقیر👴🏾
༺◍⃟😊჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت امام حسین علیهالسلام 😍
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۷_۱۲سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
همه دور تا دور امام حسین علیه السلام جمع شده بودند.
این سؤال میکرد آن سؤال کرد امام حسین علیه السلام به سؤالها جواب داد.
مرد فقیر خواست حرف دلش را بزند اما خجالت کشید و چیزی نگفت باز این سؤال کرد آن سؤال کرد امام حسین علیه السلام به سؤالها جواب داد. مرد فقیر این بار خواست حرف دلش را بزند؛ ولی باز هم خجالت کشید و چیزی بر زبان نیاورد،باز این سؤال کرد آن سؤال کرد امام حسین علیه السلام به سؤالها جواب داد.مرد فقیر این بار تصمیم گرفت هر جور شده تقاضایش را بگوید.دهان باز کرد ولی باز صورتش سرخ و سفید شد و خجالت کشید باز هم چیزی نگفت.
امام حسین علیه السلام از رفتار او فهمید که کمک میخواهد اما خجالت میکشد آن را بر زبان بیاورد. با مهربانی رو به او کرد و گفت: «ای برادر تقاضای خود را بنویس مرد فقیر از حرف امام حسین خوشحال شد آن وقت روی کاغذی نوشت: کسی پانصد دینار💰 از من طلب دارد و هر روز به سراغ طلبش می آید اگر
می شود با او صحبت کنید که چند روز دیگر به من مهلت بدهد تا بتوانم پولش را تهیه کنم. امام حسین علیه السلام کاغذ را از مرد فقیر گرفت و خواند بعد از جا بلند شد و به اتاق دیگر رفت وقتی برگشت با خود دو کیسه ی کوچک دینار💰💰 آورد و جلوی مرد فقیر گذاشت و گفت در هر کیسه پانصد دینار است.» مرد فقیر خیلی تعجب کرد با خودش گفت: «آیا واقعاً درست شنیدم؟ او گفت در هر کیسه پانصد دینار پس دو کیسه میشود هزار دینار نکند اشتباه شنیده ام آقا فدایت شوم من که از شما نخواستم زحمت بکشید و بدهکاری ام را بدهید تازه من گفتم پانصد دینار بدهکاری دارم ولی این که... أمام لبخندی زد و گفت «دوست من پانصد دیتار به طلبکارت بده و بقیه را در زندگی خود مصرف کن؛ اما هیچ وقت غیر از این سه شخص که نام میبرم از دیگران کمک نخواه» مرد فقیر که خیلی خوشحال بود و چشمهایش مثل دو تیله ی سبز برق میزد گفت: «پند آدم بزرگ و مهمی مثل شما خیلی ارزشمند است همیشه دوست داشتم کسی مثل شما مرا نصیحت کند. امام حسین علی السلام گفت آن سه شخص اینها هستند ۱ انسان دین دار ۲ آدم بخشنده و جوان مرد ۳ انسان پاک دل💚✨ آدمی که دین دارد دین و ایمانش باعث میشود تا آبرویت را حفظ کند. جوان مرد به خاطر جوان مردی و بخشندگی حیا میکند و خجالت میکشد نا امیدت سازد و انسان پاکدل صفا و مهربانی دلش اجازه نمی دهد تو را دست خالی رد کند.»
مرد فقیر کیسه های دینار را زیر عبای کهنه اش پنهان کرد. آن وقت از جایش بلند شد. آغوش گشود و پیشانی امام حسین علیه اسلام را بوسید. بعد او را دعا کرد و گفت:(( تو خوش سخنترین و مهربان ترین بنده ی خداوندی💚 خداوند تو را از ما فقیران نگیرد!))
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۰_۱۹۰۹۲۴۵۶۱_۱۰۰۸۲۰۲۳.mp3
19.56M
#منِ_غرغروو 🧒🏻
༺◍⃟👀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: دنیا رو قشنگ ببینیم 😍
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۷_۱۲سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
منِ غر غروووو
اون روز مادربزرگم 👵🏻خونه ی ما بود. اومده بود تا چند روزی پیش ما بمونه اون خیلی مهربونه و ما همه خیلی دوستش داریم و بهش احترام می گذاریم. اون روز با اومدن مادر بزرگ متوجه یکی از اخلاقای بدم شده بودم. شاید بپرسید کدوم اخلاق پس بذارید براتون تعریف کنم
من از مدرسه اومدم :گفتم وای هوا خیلی گرمه 🌅 آدم کلافه میشه . بعد رفتم سر یخچال یک نوشیدنی می خواستم🧋 اماچیزی پیدا نکردم حسابی کلافه شدم و گفتم وای من چقدر بدشانسم دارم از گرما می میرم
بعد که کمی خنک شدم گفتم امروز کلی تکلیف دارم اصلاً حوصله شو ندارم
تازه باید کلاس تقویتی ریاضی هم برم حوصله ی اونو که اصلاً ندارم.
مامان چرا غذایی که درست کردی اینقدر بی نمکه؟ چرا ماست و خیار درست نکردی؟
مامان مامان من هفته ی بعد باید برم جشن تولد اصلاً این لباسام رو دوست ندارم🥿
بابا چرا خونه ی ما انقدر قدیمیه؟ من اونو دوست ندارم میشه عوضش کنی.
خلاصه شب شد و میخواستم بخوابم مادربزرگم👵🏻 به اتاقم اومد و گفت: نوه ی عزیزم میشه یک کم با هم صحبت کنیم گفتم آره مادرجون چی شده؟ گفت من امروز خیلی به کارات دقت کردم دیدم تو برای هر چیز کوچکی نق می زنی و بهانه گیری در صورتی که میتونستی به چیزای بهتر فکر کنی و یا خیلی از چیزایی که به نظرت خوب نمی اومدند تغییر بدی
ولی تو فقط به نقاط منفی همه چیز نگاه کردی و فقط نق زدی به نظرم بهتره به جای فقط حرف زدن و بد گفتن به راه حلها فکر بکنی و کمی راضی تر باشی
اون شب کمی کمتر خوابیدم و به حرفهای
مادربزرگم بیشتر فکر کردم و دیدم راست میگه پس با خودم یک تصمیم مهم گرفتم
صبح که برای صبحانه بیدار شدم مادرم سفره ی صبحانه رو چیده بود من کره و مربا دوست نداشتم ولی نون سنگک رو که دیدم گفتم حالا امروز با این نون سنگک خوشمزه کره و مربا رو هم امتحان می کنم🧈🥖
مادربزرگم زیر چشمی آروم آروم بهم خندید ☺️
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۲_۱۹۲۳۲۹۹۰۶_۱۲۰۸۲۰۲۳.mp3
19.56M
#معلم_
༺◍⃟😊჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت امام حسین علیهالسلام 😍
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۷_۱۲سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
داستان شب
گوینده معین الدینی
به نام خداوند بخشنده مهربان
سلام به بچه های عزیز و نازنینم
امیدوارم که حالتون خوب خوب باشه🤲.
امشب هم با یه داستان قشنگ مهمون خونه هاتون شدم.
اسم داستان امشب هست
"معلم"👨🏻🏫
صدای پاهای مرد، توی کوچه پیچیده بود. تند و تند و تند راه میرفت🏃♂🏃♂ و نمیدونست چیکار کنه. خیلی خوشحال بود. از خوشحالی توی پوست خودش نمیگنجید. دلش میخواست زودتر به خونه برسه. توی راه چشمش به یک دوره گرد خرما فروش🌴 افتاد. یک مقدار خرما خرید و دوباره به راه افتاد. وقتی به خونه رسید تند تند در میزد، انگار که تمام وجودش شده بود خوشحالی. همسرش در رو باز کرد و گفت: چه خبره؟ و نگاه کرد به چهره خندان عبدالرحمان و در حالی که خرما رو از عبد الرحمان میگرفت به بقچه🎁 زیر بغلش اشاره کرد و گفت: چی شده خوشحالی؟؟ لباس خریدی؟؟ عبد الرحمان با خوشحالی به درون خونه رفت, بقچه لباس رو گوشه اتاقش گذاشت. زن بقچه رو باز کرد. سه تا پیراهن بلند🧥 و دو تا عبای تازه. زن یکی یکی اونها رو جلوی چشمش گرفت. باز یه نگاه به همسرش کرد و با تعجب گفت: این همه لباس تازه؟!!! پولش رو از کجا اوردی؟ راستی به من بگو ببینم امام حسین علیهالسلام باهات چیکار داشت؟؟ نگرانت بودم. وقتی خدمتکار امام گفت اقا با شما کار داره دلم هزار تا راه رفت. گفتم نکنه با بچش بد رفتاری کردی؟!! عبدالرحمان خندید و گفت:, نه امام من رو خواسته بود تا ازم تشکر کنه.
زن گفت: وای راست میگی؟ برای چی؟؟ مرد گفت: بزار برات تعریف کنم.وقتی بهم خبر دادن امام حسین علیهالسلام باهام کار داره نمیدونی چه حالی شدم . خیلی نگران بودم نمیدونم چه جوری خودم رو به خونه امام حسین علیهالسلام رسوندم. وقتی وارد خونه امام شدم به فرزندش که دانش آموز منه گفت: بخون.
و او سوره «حمد» رو درست و با صدای شیرین خوند.
نمیدونی امام چقدر خوشحال شد. بعدش از من پذیرایی کرد و تشکر کرد که سوره حمد رو به فرزندش یاد دادم.
زن گفت: راست میگی نکنه اینا...
مرد گفت: بله این لباسها رو امام به من هدیه داد
زن گفت: واقعا؟؟
مرد گفت: آره. تنها اینا نیست.
زن زل زد به چشمای عبدالرحمان و گفت: نه! مگه چیز دیگه هم بهت داده؟؟
عبدالرحمان از توی شال کمرش دو تا کیسه کوچیک بیرون آورد و رو زمین گذاشت و گفت: میدونی توی اینا چیه؟
زن گفت: چی؟
مرد گفت: هزار دینار🪙
زن گفت: واقعا این همه پول؟؟
زن تندتند گره کیسه 💰رو باز کرد. سکه های دینار رو روی زمین ریخت . باورش نمیشد. گفت: وای! یعنی یاد دادن یه سوره کوچیک این همه ارزش داشت؟؟
عبدالرحمان در حالی که سکه ها 🪙رو توی کیسه میریخت گفت: قدر علم و دانش رو فقط آدمای بزرگ و دانشمندی مثل امام حسین علیهالسلام میدونن. اتفاقا کسی پیش امام بود که مثل تو فکر میکرد. دیدم آهسته یه چیزی به امام گفت. فکر کنم اعتراض کرد که چرا به خاطر یاد دادن یه سوره این همه لباس و پول بهش دادی.؟!! میدونی امام چه جوابی بهش داد؟
زن گفت: نه. امام چی گفت؟؟
مرد گفت: برگشت بهش گفت: «این دینارها چگونه می تواند کار خوب یک معلم رو جبران کنه؟»
و بعد این شعر رو خوند :
وقتی که دنیا به تو مال و ثروت بخشید تو هم به مردم ببخش پیش از آن که از دستت برود، زیرا مال و ثروت با بخشیدن به دیگران از بین نمی رود، و وقتی از بین رفتنی باشد با بخل و خسیسی نمی توان آن را نگه داشت.
امام حسین علیهالسلام ارزش دانش و علم رو میدونه. امام حسین علیهالسلام ارزش کار بزرگ رو میدونه. اون به خاطر اینکه من به فرزندش یک سوره کوچیک رو یاد دادم و اون رو با دانش آشنا کردم این گونه از من تشکر کرد.
زن همین جور که مات و مبهوت به دینارها نگاه میکرد با خودش گفت: چه امام خوبی داریم ما. چه امام دانایی داریم ما . چقدر ارزش کار خوب رو میدونه.
بله بچه های من، امام حسین علیهالسلام همچون امامان دیگر، ارزش کار خوب رو میدونستن و برای کار خوب ارزش قائل بودن. ایشون از افرادی که کار خوب انجام میدادن اینجوری تقدیر میکردن. مثل خدای مهربون که بابت کارهای خوب ما این همه نوید خوبی به ما داده. این همه امید به خوشبختی به ما داده. هم توی این دنیا هم توی اون دنیا باید تلاش کنیم اونقدر خوب و خوش اخلاق و خوش برخورد باشیم تا از نعمت های این دنیا به بهترین شکل ممکن استفاده کنیم و از نعمت اون دنیا که بهشت زیبا هست به بهترین شکل ممکن بهره مند بشیم
✨ امیدوارم از داستان امشب خوشتون اومده باشه با هم بخونیم:
سر میزارم بر این زمین
بر این زمین نازنین
هیچ کس بالای سرم نیاد
غیر از امیرالمومنین
شبتون بخیر. خدانگهدار.🌾
InShot_۲۰۲۳۰۵۲۷_۲۰۳۱۱۰۳۹۷_۲۷۰۵۲۰۲۳.mp3
14.07M
#کلوچههای_خدا
༺◍⃟🍪჻ᭂ࿐❁❥༅••┅
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
کلوچه های خدا
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود بهارخانم از راه رسیده بود وسط دشت درخت سیب پر از شکوفه شده بود صبح بود و خورشید روی شبنم چمنزار میدرخشید خرس کوچولو از خواب بیدارشد و از خواب زمستونی بچه ها سرشو از لونه ش بیرون اورد به اطرافش نگاه کرد و با شگفتی فریاد زد وای خدا جون چقدر اینجارو قشنگ کردی خرس کوچولو سرش رو خاروند و از خودش پرسید چطور برای این همه قشنگی از خدا تشکر کنم خرس کوچولو با شادمانی پیش دوستاش جوجه تیغی و کلاغ رفت دشت رو بهشون نشون داد و پرسید به نظر شما برای تشکر از خدا چیکار میتونم بکنم کلاغ گفت بهترین کار اینه که برای خدا کلوچه بپزیر جوجه تیغی گفت نه بهترین کار اینه که با همه مهربون باشی خدا مهربونی رو بیشتر از کلوچه دوست داره پس کوچولو فکر کرد با همه مهربون بودن کار خیلی سختیه به جوجه تیغی نگاه کرد و گفت مهربونی باشه برا بعد خب این دفعه برای خدا کلوچه میپزم کلا خندید جوجه تیغی اخم کرد و خواست چیزی بگه اما نگفت فقط شونه بالا انداخت و رفت خرس کوچولو به لونش برگشت و دست به کار شد هفت تا کلوچه پخت و تو یه سبد گذاشت بعد از لونش بیرون اومد و از کلاغ پرسید حالا کلوچه ه رو کجا ببرم کلاغ لبخندی زد و گفت سبد رو بالا یه تپه بذار و زود برگرد تا خدا موقع برداشتن کلوچه ها خجالت نکشه خرس کوچولو سبد کلوچه ار رو روی سرش گذاشت و به طرف تپه راه افتاد و کلاغم دنبالش سر راهشون یه بچه اهویی از پشت بوته ها بیرون اومد به خرس کوچولو سلام کرد و گفت چه کلوچه های خوش بویی یکی از این رو به من میدی خیلی کوچولو با خوشحالی پیش خودش فکر کرد باید هم خوش بو باشن چون اینا رو برای خدا پختم کلاغ جلو اومد و با تندی گفت قارقار حرفشم نزن اینا مال خداست اما خرس کوچولو به یاد حرفای جوجه تیغی افتاد و با خودش گفت اگه با بچه اهو مهربون باشم حتما خدا خوشحالتر میشه و به بچه اهو یه کلوچه داد کلاغ ناراحت شد ولی چیزی نگفت بچه اهو تشکر کرد و گفت خدا ازت راضی باشه خرس کوچولو خرس کوچولو از این دعا خیلی دلش شاد شد اروم خندید و به خودش گفت مهربون بودن اونقدر هم که فکر میکردم سخت نیست خرس کوچولو دوباره راه افتاد و کلاغ به دنبالش یه دفعه از روی شاخه ای خانم سنجابی جلوش پرید به خرس کوچولو سلام کرد و گفت به به چه بوی خوبی میشه یکی از این کلوچه هاو کلاغ وسط حرفش پرید و با تندی گفت نه نه که نمیشه اینا فقط برای خداست خرس کوچولو پیش خودش فکر کرد خب این بار هم میتونم به خاطر خدا مهربون باشم و به خانم سنجاب یه کلوچه داد کلاغ ناراحت شد و زیر لب غر غر کرد ولی چیزی نگفت خانم سنجاب تشکر کرد و گفت خیر ببینی خرس کوچولو حالا بچه هام خیلی خوشحال میشن خرس کوچولو خیلی خوشحال شد باز به طرف تپه راه افتاد بین راه به راسو و گورکن و بلدرچین هم رسیدن وبه هرکدومشون یه کلوچه داد سبدش خیلی سبک شده بود بچه ها به نظر شما الان چند تا کلوچه دیگه توسبد اقاخرسه ست افرین داد تا کلاغ با نگرانی توی سبد و نگاه کرد و گفت این کلوچه ها برای خدا خیلی کمه بهتر نیست این دو تا رو هم خودمون بخوریم خرس کوچولو سبدشو از رو سرش پایین اورد نگاهی به کلوچه ها انداخت و نگاهی به کلاغ و باز نگاهی به کلوچه ها و نگاهی به کلام بوی کلوچه ها تو دماغش پیچید و شکمش قار و قور کرد خرس کوچولو از خودش پرسید خودمون بخوریم در همون لحظه بارون تندی گرفت کلاغ خرس کوچولو زیر یه درخت پناه بردن یه خونواده ی موش صحرایی هم تا زیر درخت دویدن و کنار خرس و کلاغ نشستن اونا خیس شده بودن و می لرزیدن یه دفعه یکی از بچه شو اخه مامان جان من گرسنم بچه هایه دیگه فریاد زدن منم منم منم خرس کوچولو به کلوچه هاش نگاه کرد و اه کشید بعد اونا رو بین بچه ها تیکه تیکه تقسیم کرد و گفت بچه ها بخوریم کلاغ زود جلو پرید و بزرگترین تکه رو به نوکش گرفت موش صحرایی هر کدوم تیکه ای برداشتن و تشکر کردن یه تیکه کوچولو هم به خرس کوچولو دادن اما خرس کوچولو اونو نخور فقط اروم به شکمش که هنوز ار و غور میکرد گفت ش ساکت بارون کم کم قطع شد موشها و کلا خداحافظی کردن و رفتن خرس کوچولو هم سبدشو رو سرش گذاشت و به سوی لونش برگشت بین راه به دوستش جوجه تیغی سر زد و همه چیز رو براش تعریف کرد جوجه تیغی به خرس گفت افرین خرس کوچولو خیلی دلم میخواد تو رو ببوسم حیف که تیغ تیغی ام خرس کوچولو خندید اخرین تیکه یه کلوچه رو به جوجه تیغی داد بعد با کمی نگرانی پرسید تو مطمئنی که خدا مهربونی رو بیشتر از کلوچه دوست داره جوجه تیغی که دهنش پر از کلوچه بود خندید و گفت بله مطمئن مطمئنم مطمئنم بعد کلوچه رو قورت داد و گفت چقدر خوشمزه بود خرس کوچولو خدا ازت راضی باشه اون وقت ابرا از جلوی خورشید کنار رفتن و رنگین کمون بزرگی توی آسمون درست شد خرس کوچولو با فریاد گفت وای خدا جون چقدر آسمونو قشنگ کردی خرس کوچولو دیگه کلوچه ای نداشت که برای خدا ببره ولی ته دلش مطمئن بود که خدا ازش راضیه
داستان زندگی پیامبر صلی الله علیه وآله را تقدیم حضورتان میکنم👇
(از قسمت ۲۱ به بعد، وقتی روی هشتگ میزنید ، فلش پایین صفحه را بزنید و به سمت بالا حرکت کنید. تمامی قسمت ها قابل مشاهده هستند)
#داستان_مباهله (پیامبرصلیاللهعلیهوآله)
#زندگانی_پیامبر_صلیالله_علیهوآله_قسمت_اول
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_دوم
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_سوم
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_چهارم
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_پنجم
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_ششم
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_هفتم
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_هشتم
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_نهم
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_دهم
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_یازدهم
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_دوازدهم
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_سیزدهم
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_چهاردهم
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_پانزدهم
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_شانزدهم
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_هفدهم
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_هجدهم
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_نوزدهم
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_بیستم
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۲۱
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۲۲
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۲۳
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۲۴
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۲۵
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۲۶
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۲۷
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۲۸
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۲۹
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۳۰
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۳۱
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۳۲
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۳۳
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۳۴
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۳۵
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۳۶
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۳۷
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۳۸
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۳۹
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۴۰
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۴۱
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۴۲
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۴۳
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۴۴
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۴۵
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۴۶
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۴۷
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۴۸
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۴۹
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۵۰
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۵۱
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۵۲
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۵۳
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۵۴
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۵۵
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۵۶
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۵۷
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۵۸
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۵۹
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۶۰
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۶۱
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۶۲
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۶۳
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۶۴
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۶۵
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۶۶
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۶۷
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۶۸
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۶۹
🔴دوستانتون با این بنر به کانال خودتون دعوت کنید 👇👇👇👇👇
::