eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
25.2هزار دنبال‌کننده
537 عکس
172 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
باید قشنگ خواهش کنی! باید بگی ” لطفا “! شیر کوچک🦁 گفت: چرا همه منتظر این دو تا کلمه‌ی مسخره هستن؟ این کلمه‌ها وقت تلف کردنن! شیر کوچک🦁 با پنجه‌هاش کروکودیل🐊 رو هل داد عقب! کروکودیل 🐊گفت: من پنجاه‌ تا نوه دارم! و اگه اونا نگن ” لطفا و متشکرم”، همشون رو برای صبحانه میخورم! شیر کوچک🦁ترسید! یعنی واقعا کروکودیل 🐊برای این دو تا کلمه‌ی مسخره میخواست شیر کوچولو🦁 رو بخوره؟ برای اولین بار، شیر کوچولو🦁 از ترس این که کروکودیل 🐊نخورتش، مودبانه صحبت کرد و پرسید: میشه لطفا کمی بیشتر توضیح بدین؟ کروکودیل، 🐊پوزه‌اش رو تکون داد و گفت: من پادشاه رودخونه هستم! مثل تو که قراره بعدا پادشاه جنگل بشی! اما بازم باید از “لطفا و متشکرم” استفاده کنم! به خاطر این که وقتی از “لطفا” استفاده میکنی، این اجازه رو به بقیه میدی که بهت بگن “نه”. و تازه! وقتی که میگی لطفا، من میفهمم که تو با ادبی و حتی اگر خیلی گرسنه هم باشم، تو رو نمیخورم و شاید بهت کمک کنم! شیر کوچولو🦁 گفت ولی آقای کروکودیل🐊، اگر من گفتم “لطفا” ولی کسی بهم گوش نکرد، چی؟ کروکودیل🐊 گفت: خب تو اگر نگی لطفا، قطعا هیچکس بهت گوش نمیده! اما اگر بگی لطفا، بقیه به کمک کردن به تو فکر میکنن! بقیه‌ی حیوانات هم دوست دارن تو بهشون احترام بذاری! حتی اگر قرار باشه تو یک روز پادشاه اونا باشی! شیر کوچک کمی فکر کرد و گفت: آقای کروکودیل! میشه لطفا به من کمک کنید و منو از رودخونه رد کنید تا برم پیش مامانم؟ کروکودیل🐊 گفت: بله شیر کوچولو🦁! حتما! شیر کوچک🦁 گفت: متشکرم آقای کروکودیل🐊! کروکودیل🐊،شیر کوچولو🦁 رو به اون طرف رودخونه رسوند! خانم شیر که دید کروکودیل 🐊عصبانی نیست، فهمید که پسرش بالاخره مودب بوده! برای همین خیالش راحت شد! شیر کوچولو 🦁از دوش آقای کروکودیل🐊 اومد پایین! اون کمی خجالت میکشید! آقای کروکودیل🐊 به خانم شیر گفت: بچه‌ی شما یکمی شیطونه! اما ما یکم با هم صحبت کردیم و من بهش گفتم که چرا باید بگه ” متشکرم و لطفا”! خانم شیر گفت: خیلی ممنون آقای کروکودیل🐊! شما بیشتر از اون که بدونید به پسرم کمک کردید آقای کروکودیل🐊 به شیر کوچک نگاه کرد و گفت: آخرین درس امروز اینه ! وقتی کسی بهت میگه ممنون، تو باید بهش بگی خواهش میکنم! و بعد آقای کروکودیل 🐊رو به خانم شیر کرد و گفت: خواهش میکنم خانم شیر! بعدا میبینمت شیر کوچولو🦁 به مامانش نگاه کرد و گفت: مامان! میشه لطفا بریم خونه؟! من گرسنمه! خانم شیر گفت: بله! حتما ! شیر کوچولو🦁گفت: متشکرم! خانم شیر لبخندی زد و گفت: خواهش میکنم! توله‌ی با ادب و مهربون من! ༺◍⃟🍀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
. سلام خدمت همه اعضا کانال 😍 دوستان جدید خوش آمدید ما هر شب با یک قصه زیبا در خدمت شما هستیم ♥️ پدرو مادر عزیز شما میتوانید داســــتان های قبلی کانال را از قســـــمت پیام سنجاق شده بالای کــــــــانال و زدن روی هشتک آن پیدا کنید و گوش کنید 👆🎙 .
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
InShot_۲۰۲۳۰۹۰۹_۱۸۳۰۰۷۷۳۴_۰۹۰۹۲۰۲۳.mp3
16.1M
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
داستان پیامبر صلی الله علیه وآله تقدیمی به فرزندان گلم ⚘ 🌻آقا سید صاحب و آقا طاها ۹ساله😍 🌻آقا یونس۷ساله و آقا علی۶ساله 😍 🌻آقا محمدصادق۸ساله و آقا محمد سجاد۶ساله😍 الهی عاقبت داستان زندگیتون خوشبختی و عاقبت بخیری باشه 😍 ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان امشب تقدیمی به فرزندان گلم⚘ دخترم فاطمه زهرا و خدیجه زهرا 😍 آقا آبتین و آرشیدا خانم و آقا آریا گل😍 ثنا خانوم و آقا محمد حسین و راحیل خانوم و عطیه خانوم و آقا مرصاد 😍 الهی عاقبت داستان زندگیتون خوشبختی و عاقبت بخیری باشه 😍 :: ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
InShot_۲۰۲۳۰۹۰۹_۱۸۴۸۲۰۶۴۸_۰۹۰۹۲۰۲۳.mp3
14.36M
༺◍⃟ 🪨჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ :معین‌الدینی ༺◍⃟🍀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
آش سنگ یک روز سرد و بارانی، پیرمردی 👨‍🦳از کنار روستایی می‌گذشت. او از راه دوری می‌آمد سرتاپایش از باران خیس شده بود. گرسنه بود فکر می‌کرد چه بکند و به کجا پناه ببرد. ناگاه از دور چشمش به روشنایی پنجره‌ی خانه‌ای افتاد. خوشحال شد. با قدم‌های بلند به‌سوی آن خانه رفت. جلو در خانه که رسید، در زد و از صاحب‌خانه چیزی برای خوردن خواست. صاحب‌خانه که یک پیرزنی👵 بود گفت: «من چیزی ندارم ک به تو بدهم.» پیرمرد گفت: «سراپای من از باران🌧 خیس شده است و از سرما می‌لرزم. پس اجازه بدهیدبیام داخل لباس‌های خیسم را جلو آتش 🔥خشک کنم.» پیرزن گفت: «بیا کنار آتش بنشین و لباس‌هایت را خشک کن اما به شرطی که دیگر این طرف‌ها پیدایت نشود.» پیرمرد گفت: «چشم، خدا به شما عوض بدهد» و داخل اتاق شد و کنار آتش🔥 نشست. خودش را گرم کرد. لباس‌هایش را هم خشک نمود. اما خیلی گرسنه بود و نمی‌دانست جواب شکمش را چه بدهد. مدتی فکر کرد، آخر گفت: «خانم! من آشپز👨‍🍳 قابلی هستم. می‌توانم آشی بپزم که هیچ خرجی نداشته باشد. این آش، آش سنگ است.» زن صاحب‌خانه با تعجب گفت: «آش سنگ؛ چه حرف‌ها! به حق چیزهای نشنیده، تا حالا نشنیده‌ام که کسی آش سنگ بپزد! چطور می‌پزی؟» پیرمرد گفت: «خانم، این که کاری ندارد. اجازه بدهید نشانتان بدهم. فقط یک دیگ که قدری آب در آن باشد به من بدهید، آن‌وقت به شما یاد می‌دهم که چطور آش سنگ می‌پزند.» زن صاحب‌خانه رفت و یک دیگ برداشت و قدری آب در آن ریخت و آورد. پیرمرد دیگ را روی آتش گذاشت. دست کرد و از جیبش یک تکه سنگ سفید تمیز درآورد و توی دیگ انداخت. وقتی‌که آب گرم شد، پیرمرد قدری از آن چشید و گفت: «به به! دارد آش سنگ خوبی می‌شود. اما اگر یک تکه گوشت داشتم و توی این دیگ می‌انداختم خیلی خوشمزه‌تر می‌شد.» پیرزن گفت: «به نظرم یک تکه گوشت🥩 داشته باشم.» رفت ویک تکه گوشت آوردوبه پیرمرد داد. پیرمرد آن را در دیگ انداخت و شروع کرد به هم زدن آش. پیرزن با تعجب گاهی به پیرمرد نگاه می‌کرد و گاهی به دیگ آش. چند بار پیرمرد آش را چشید، بعد گفت: «خیلی خوشمزه شده است. اگر چند تا سیب‌زمینی 🥔داشتم و توی این آش می‌انداختم خیلی عالی می‌شد.» پیرزن گفت: «بله،فکرکنم چند تا سیب‌زمینی🥔 هم داشته باشم» رفت و چند تا سیب‌زمینی آورد و به پیرمرد داد. پیرمرد سیب‌زمینی‌ها را هم پوست کند و توی دیگ آش سنگ انداخت. هر دقیقه که می‌گذشت انتظار زن صاحب‌خانه بیشتر می‌شد. می‌خواست ببیند آش سنگ چطور آشی است. از تعجب دهانش باز مانده بود و به دیگ و شعله‌های آتش خیره شده بود. پیرمرد چند بار آش را به هم زد و چشید. بعد گفت: «به به! این بهترین آشی است که در روی زمین پیدا می‌شود.» زن صاحب‌خانه گفت: «من باور نمی‌کنم با سنگ بشود آش خوبی درست کرد.» پیرمرد گفت: «اگر کمی روغن و نمک 🌯و فلفل داشتم و توی این آش می‌ریختم، آشی می‌شد که ثروتمندترین مردم روزگار هم چنین آشی را به خواب ندیده‌اند.» پیرزن گفت: «به نظرم کمی داشته باشم.»رفت وکمی روغن ونمک و فلفل آورد. پیرمرد آن‌ها را هم در دیگ ریخت و شروع کرد به هم زدن. صاحب‌خانه چشمش را به دیگ آش دوخته بود. کمی بعد پیرمرد گفت: «به به! حالا دیگر آش حاضر است. یک کاسه بیاوریدتابرایتان اش بریزم.» همین‌که زن رفت کاسه 🥣بیاورد پیرمرد تکه سنگ سفید را بیرون آورد و در جیبش گذاشت. پیرمرد کمی از آش را برای پیرزن توی کاسه‌اش🥣 ریخت وکمی هم خودش خورد. زن صاحب‌خانه که هرگز آش سنگ، آن هم به ان خوشمزگی نخورده بود، نمی‌دانست چه بگوید و چطورازپیرمردتشکر کند. باران دیگربندآمده بود.پیرمرد گفت:وقت رفتنه ازشماتشکرمی‌کنم.فکرکنم خوب یاد گرفته باشید چطور آش سنگ می‌پزند.» پیرزن گفت: «امیدوارم اگر بازهم از این طرف گذشتید به ما سری بزنید تا باهم آش سنگ بپزیم.» پیرمرد خوشحال و خندان از خانه بیرون آمد و جاده را گرفت ورفت. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
InShot_۲۰۲۳۰۸۰۷_۲۱۰۲۳۳۵۷۶_۰۷۰۸۲۰۲۳.mp3
15.49M
༺◍⃟🐘჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد👈سبزیجات برای سلامتی مفیده😉 ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
داستان شب گوینده:(معین الدینی) ✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ اسم داستان امشب هست فیلو فیل قهرمان🐘 که به مردم کمک می‌کنه که از پس مشکلاتشون بر بیان اسم فیل قهرمان داستان ما هست فیلو فیلو همیشه باید سالم و قوی باشه تا بتونه به مردم کمک کنه اون همیشه از قدرت فوق العاده‌اش استفاده می‌کنه تا کارهای روزانشو انجام بده و در کنار اون از قدرتش برای حل مشکل دیگرانم استفاده می‌کنه اون اونقدر قویه که حتی حیوونای وحشیم نمی‌تونن اونو شکست بدن فیلو همینجور که داشت با خودش فکر می‌کرد که این دفعه باید به کی کمک کنه یه دفعه صدای شکمشو شنید (قاررررر_قووووور) گرسنش بود بچه‌ها به خودش فکر کرد حتماً وقتی شام رسیده رفت خونه و پشت میز نشست منتظر غذا یه دفعه دید مامانش یه بشقاب سبزیجات آورد جلوش تا بخوره به به شما هم سبزیجات دوست دارین؟؟؟ بلــــــــــــــــــــــــــه منم خیلی دوست دارم فیلو تا بشقاب دید چهرشو تو هم کشید و گفت: وای نـــــــــــــــــــــــــه.... من سبزیجات دوست ندارم من اصلاً هویج دوست ندارم من از خوردن کلم بروکلی بیزارم از پشت فیلو از پشت میز بلند شد و رفت تو اتاقشو دراز کشید شروع کرد به خودش فکر کردن اخه چطور سبزیجات به این بدمزه ای میتونن منو قوی کنن چیزای شیرینو خوشمزه ای مثل بستنی شکلاتی با روکش مارشمالوی آب شده اینا منو قوی بزرگ میکنن نه اون سبزیجات همینجور که داشت با خودش فکر می‌کرد از خستگی روز به خواب رفت فیلو خوابید و خواب دید تو اتاقش پشت میز نشسته و دوباره مامانش براش سبزیجات اورده بود فیل و دوباره اومد که اعتراض کنه یه دفعه دید یه فلفل دلمه🫑 از گوشه بشقاب اومد بیرون روی شونش نشست گفت: چته؟ چرا اینقدر غر میزنی؟ تو اصلا مزه منو چشیدی؟ میدونی من چقد برات مفیدم، اگه میخوای دوباره بدنت سالم قوی باشه ما سبزیجات بدمزه رو باید بچشیم، اصلاً کی گفته ما بد مزه ایم؟! بیـــا، بیا مزه منو بچش تا بهت بگم که خوراکی های قند دار چقد برات بده ین دفعه یه کلم بروکلی 🥦 سبز خوشرنگ از گوشه بشقاب امد کنار گفت: دلمه راست میگه، راستی سلـــــام من بروک ام قیافه من شبیهه یه درخت سبز کوچولو اع وقتی منو بخوری باعث میشم که ماهیچه هات قوی و سالم بمونه، ماهیچه های قلبتم قوی میشه مطمئناً الان دلت میخواد منو بخوری؟! نــــــــــه؟ فیلو یهویی صدای دیگه ای هم شنید؛ یهویی به شونه دیگش نگاه کرد و گفت: اع، تو دیگه کی هستی؟! یه هویچ کوچولو 🥕 روی شونش نشسته بود، یه دفعه هویجم شروع کرد به صحبت و گفت: سلاممم من هویچ کوچولو ام وقتی منو میخوری صدای خرت خرت از دهنت میشنوی که خیلی بهت کیف میده حتی بیشتر از چیپس و پفک، میدونی ما هویج ها ام مثل تو قهرمانیم ما با بیماری ها میجنگیم و برای بدن و چشمات مفیدیم فیلو حس کرد یه چیزی داره به دستش میزنه وقتی نگاش کرد با یه سیب زمینی شیرین🥔 روبرو شد سیب زمینی کوچولو به حرف امد گفت: خــــــــــوب باید بهت بگم که بروک و هویچ حرف ندارن اما من بی رقیبم، خوشمزه اما سالم نگهت میدارم، برای شام سیب زمینی شیرین رو امتحان کن حواس فیلو یه دفعه به سمت یه دونه زرد کوچولو که هی به هوا می‌پرید جمع شدو نگاهش به اون افتاد دونه زرد کوچولو همینطور که به اینور و اونور می‌پرید یهو وایساد روشو کرد به فیلو و گفت: ممکنه من کوچولو باشم اما قیافم داد میزنه که من پر زورم امیدوارم چون قیافم غلط اندازه منو دست کم نگیری به من میگن آقای نخود من خون و استخونتو سالم نگه میدارم بله بچه‌های من صبح شد و فیلو یهو از خواب بلند شد و رفت دست و صورتشو شست و نشست پشت میز تا غذا بخوره به میز که رسید دید دوباره مامانش براش سبزیجات آورده خواست دوباره چهرشو توی هم جمع کنه و بگه من نمیخورم اما یهو حرفای سبزیجاتی که توی خوابش بودن یادش امد و گفت: اممم، با اینکه سبزیجات خوشمزه‌تر از شیرینی جات نیست اما چون می‌دونم منو از بیماری‌ها دور می‌کنه و به من سلامتی میده تلاشمو میکنم که سبزیجات بخورم فیل کوچولو شنلشو بست و گفت حالا حس می‌کنم شجاع شدم خیل خوب امتحانشون میکنم اول یه گاز کوچولو می‌زنم تا ببینم چطوریه فیل کوچولو وقتی هویج🥕 تو دهنش گذاشت یهو دید،اوووو واقعا خوشمزه اس با خودش گفت من چرا سبزیجات نخورده بودم تا الان اون گفت: الان حس میکنم که دارم قوی و سالم میشم دلم میخواد بشقابمو تا اخر بخورم حالا فیلو دیگه برای خوردن سبزیجات صبر نداره چون سبزیجات برای قهرمان ها ساخته شدن و اونارو قوی سالم نگه میدارن ، فیلو به خودش قول داد که از این به بعد سبزیجات بخوره تا ضعیف و مریض نشه اون الان عاشق سبزیجاته و دوست داره هر روز این سبزیجات باحال و خوشمزه رو امتحان کنه (سر میزارم بر این زمین بر این زمین نازنین هیچ کس بالای سرم نیاد غیر از امیرالمومنین) شبتون بخیر خدانگه دار ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان امشب تقدیمی به فرزندان گلم⚘ آقاطاها ۹ ساله و آقا علی ۴ ساله😍 آقا محمد ۸ساله و زهرا خانم ۱۱ ساله و الهه خانم ۱۴ ساله😍 صدف‌خانم ۱۱ ساله 😍 فاطمه خانم و آقا محمدطاها و امیرعلی نازنین و گل 😍 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۲۰ شهریور ۱۴۰۲