eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
23.7هزار دنبال‌کننده
475 عکس
133 ویدیو
21 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
عزیزای دلم من با عشق برای شما قصه میگم و از خدا برای همتون سلامتی آرزو میکنم ♥️ ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان امشب تقدیمی به فرزندان گلم⚘ حلماخانم ۵ساله و آقادانیال ۶ساله 😍 آقامحمد‌مهدی و فاطمه‌خانوم 😍 آقارهام ۷ساله و رویاخانم ۴ساله 😍 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۹۰۸_۰۹۱۸۵۹۸۰۵_۰۸۰۹۲۰۲۳.mp3
20.06M
😊 ༺◍⃟ 🌹჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ :معین‌الدینی ༺◍⃟🍀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
بگو “لطفا و متشکرم” میمون قهوه‌ای 🐵همینجور که انگشتاشو لیس میزد گفت: به به! عجب موز خوشمزه‌ای بود! توله شیر کوچیک🦁، پرسید: موز چه مزه‌ایه؟ مزه‌اش مثل طالبیه؟ میمون قهوه‌ای 🐵گفت: موز شیرین و خوشمزه‌است! و باعث میشه من بتونم روی شاخه‌ی درختا بپرم و بازی کنم! شیر کوچک🦁 گفت: یکم بهم موز بده! میمون قهوه‌ای 🐵به شیر کوچک🦁 نگاه کرد! میمون هنوز داشت لبخند میزد اما دیگه خوشحال نبود! اون گفت: منظورت چیه شیر کوچولو🦁؟ شیر کوچک 🦁که داشت به موزها نگاه میکرد گفت: همین الان یه موز برای من بیار! من میخوام ببینم موز چه مزه‌ایه! میمون قهوه‌ای 🐵که دیگه واقعا ناراحت شده بود ولی نمیدونست چرا، گفت: ولی شیر کوچولو🐵! من چرا باید این کارو بکنم؟ شیر کوچولو گفت: چون من میگم! و من یه شیر پر زورم! میمون قهوه‌ای🐵 وقتی اینو شنید ترسید و تصمیم گرفت که ناراحتیشو فراموش کنه! اون به سمت درخت موز پرید و چند تا دونه موز رسیده و خوشمزه کند و به سمت شیر کوچولو🦁 انداخت و گفت: بیا! اینم چندتا موز! بعد میمون کوچولو🐵 کمی صبر کرد و با یک لبخند مصنوعی گفت: طعمشو دوست داشتی؟ شیر کوچولو🦁همینطور که داشت موز رو با لذت گاز میزد گفت: بد نیست! خوبه! و بعد غرید! میمون قهوه‌ای🐵 گفت: پس دوست داشتی؟ گفت :آره خوب بود! خداحافظ! و بعدهم از اون جا رفت و باقیمونده‌ی موز رو هم روی زمین انداخت! میمون کوچولو 🐵که خیلی ناراحت شده بود، ایستاد و همینجوری به اطراف نگاه کرد! خیلی بهتر میشد اگرشیر کوچولو🦁 یکم به میمون کوچولو 🐵اهمیت میداد و ازش تشکر میکرد! همینطور که میمون کوچولو🐵 داشت فکر میکرد، یک سایه‌‌ی بزرگ دید که داره بهش نزدیک میشه! اون خانم شیر، مامان شیر کوچولو بود! خانم شیر با مهربونی گفت: میمون عزیز! من واقعا به خاطر رفتار پسرم متاسفم! اون هنوز یاد نگرفته که باید از کلمه‌های جادویی ” لطفا و متشکرم ” استفاده کنه! از این به بعد اگر اومد و از تو موز خواست، بهش بگو که اگر کلمات جادویی رو نگه، موزی در کار نیست! تو همین موقع، شیر کوچک🦁 داشت میدوید تا به دیدن دوستش بره که به فیل کپلو🐘 رسید! فیل کپلو 🐘داشت از رودخونه رد میشد! شیر کوچک هم میخواست از رودخونه رد بشه ولی از شنا کردن متنفر بود! اون واقعا دلش میخواست که پشت فیل کپلو 🐘سوار بشه و از رودخونه رد بشه! شیر کوچک🦁 گفت: فیل کپلو! 🐘من نیاز دارم که منو ببری اون طرف رودخونه! فیل کپلو🐘 گفت: حتما! زود باش بپر رو دوشم! فیل کپلو 🐘همیشه دوست داشت که به بچه‌ها سواری بده و از رودخونه ردشون کنه! آخه بچه‌ها منظره‌ی جنگل رو از روی دوش فیل 🐘خیلی دوست داشتن شیر کوچک 🦁حسابی از سواری لذت برد! وقتی به اون طرف رودخونه رسیدن، فیل کپلو🐘 شیر کوچولو رو از دوشش پایین گذاشت! شیر کوچک🦁 بدون یک کلمه پشتش رو کرد و راه افتاد و رفت! فیل کپلو🐘 سرش رو تکون داد. اون به مامان شیر کوچولو که کمی دورتر ایستاده بود، نگاه کرد و گفت: پس ادب این بچه کجاست؟ چرا اصلا لطفا و متشکرم توی حرفاش نیست؟ اون شب وقتی شیر کوچک 🦁داشت با خواهر و برادرهاش بازی میکرد، مامان شیره اونو صدا کرد تا باهاش صحبت کنه! شیر کوچک 🦁گفت: مامان نمیشه صبر کنی؟ من میخوام بازی کنم! مامان شیره گفت: کلمه‌های جادویی ” لطفا و متشکرم” تو باید این کلمات رو همون موقع که از کسی چیزی میخوای یا کسی کاری برات انجام میده استفاده کنی! شیر کوچک🦁 گفت: ولی من نمیتونم کاریش کنم! آخه من یادم میره! مامان شیره گفت: خب! بدون این کلمه‌های جادویی، دیر یا زود هیچکس حاضر نمیشه برات کاری انجام بده! صبح روز بعد، شیر کوچک 🦁بدون خواهر و برادراش از خونه اومد بیرون! اون میخواست از رودخونه رد بشه! شیر کوچولو🦁با خودش گفت: اصلا کی گفته که من به کمک کسی نیاز دارم! خودم میتونم از رودخونه رد بشم! هیچ لطفا و متشکرم هم نیازی نیست! شیر کوچک🦁 شروع کرد به شنا کردن ولی وقتی به وسط رودخونه رسید، حسابی خسته شد! اون با خودش گفت: بهتره روی این سنگ استراحت کنم! و بعد پرید روی سنگی که وسط رودخونه بود! شیر کوچک 🦁اونجا تنها نبود! یک کروکودیل بزرگ🐊 هم داشت اونجا استراحت میکرد! شیر کوچولو🦁 غرش کرد و به کروکودیل 🐊گفت: زود باش و من رو ببر به اون طرف رودخونه! حق نداری به من آسیب برسونی اگر نه با پنجه‌هام و دندونام زخمیت میکنم! کروکودیل 🐊اصلا از جاش تکون نخورد! اون خیلی آروم به شیر کوچک🦁 گفت: سلام! تو باید همون توله شیر🦁 بی ادب باشی!شیر کوچک 🦁گفت: من واسه این حرفا وقت ندارم! زود باش منو ببر پیش مامانم! کروکودیل🐊 آروم سرش رو چرخوند و با چشمای بزرگش به شیر کوچک🦁 نگاه کرد و گفت:
باید قشنگ خواهش کنی! باید بگی ” لطفا “! شیر کوچک🦁 گفت: چرا همه منتظر این دو تا کلمه‌ی مسخره هستن؟ این کلمه‌ها وقت تلف کردنن! شیر کوچک🦁 با پنجه‌هاش کروکودیل🐊 رو هل داد عقب! کروکودیل 🐊گفت: من پنجاه‌ تا نوه دارم! و اگه اونا نگن ” لطفا و متشکرم”، همشون رو برای صبحانه میخورم! شیر کوچک🦁ترسید! یعنی واقعا کروکودیل 🐊برای این دو تا کلمه‌ی مسخره میخواست شیر کوچولو🦁 رو بخوره؟ برای اولین بار، شیر کوچولو🦁 از ترس این که کروکودیل 🐊نخورتش، مودبانه صحبت کرد و پرسید: میشه لطفا کمی بیشتر توضیح بدین؟ کروکودیل، 🐊پوزه‌اش رو تکون داد و گفت: من پادشاه رودخونه هستم! مثل تو که قراره بعدا پادشاه جنگل بشی! اما بازم باید از “لطفا و متشکرم” استفاده کنم! به خاطر این که وقتی از “لطفا” استفاده میکنی، این اجازه رو به بقیه میدی که بهت بگن “نه”. و تازه! وقتی که میگی لطفا، من میفهمم که تو با ادبی و حتی اگر خیلی گرسنه هم باشم، تو رو نمیخورم و شاید بهت کمک کنم! شیر کوچولو🦁 گفت ولی آقای کروکودیل🐊، اگر من گفتم “لطفا” ولی کسی بهم گوش نکرد، چی؟ کروکودیل🐊 گفت: خب تو اگر نگی لطفا، قطعا هیچکس بهت گوش نمیده! اما اگر بگی لطفا، بقیه به کمک کردن به تو فکر میکنن! بقیه‌ی حیوانات هم دوست دارن تو بهشون احترام بذاری! حتی اگر قرار باشه تو یک روز پادشاه اونا باشی! شیر کوچک کمی فکر کرد و گفت: آقای کروکودیل! میشه لطفا به من کمک کنید و منو از رودخونه رد کنید تا برم پیش مامانم؟ کروکودیل🐊 گفت: بله شیر کوچولو🦁! حتما! شیر کوچک🦁 گفت: متشکرم آقای کروکودیل🐊! کروکودیل🐊،شیر کوچولو🦁 رو به اون طرف رودخونه رسوند! خانم شیر که دید کروکودیل 🐊عصبانی نیست، فهمید که پسرش بالاخره مودب بوده! برای همین خیالش راحت شد! شیر کوچولو 🦁از دوش آقای کروکودیل🐊 اومد پایین! اون کمی خجالت میکشید! آقای کروکودیل🐊 به خانم شیر گفت: بچه‌ی شما یکمی شیطونه! اما ما یکم با هم صحبت کردیم و من بهش گفتم که چرا باید بگه ” متشکرم و لطفا”! خانم شیر گفت: خیلی ممنون آقای کروکودیل🐊! شما بیشتر از اون که بدونید به پسرم کمک کردید آقای کروکودیل🐊 به شیر کوچک نگاه کرد و گفت: آخرین درس امروز اینه ! وقتی کسی بهت میگه ممنون، تو باید بهش بگی خواهش میکنم! و بعد آقای کروکودیل 🐊رو به خانم شیر کرد و گفت: خواهش میکنم خانم شیر! بعدا میبینمت شیر کوچولو🦁 به مامانش نگاه کرد و گفت: مامان! میشه لطفا بریم خونه؟! من گرسنمه! خانم شیر گفت: بله! حتما ! شیر کوچولو🦁گفت: متشکرم! خانم شیر لبخندی زد و گفت: خواهش میکنم! توله‌ی با ادب و مهربون من! ༺◍⃟🍀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
. سلام خدمت همه اعضا کانال 😍 دوستان جدید خوش آمدید ما هر شب با یک قصه زیبا در خدمت شما هستیم ♥️ پدرو مادر عزیز شما میتوانید داســــتان های قبلی کانال را از قســـــمت پیام سنجاق شده بالای کــــــــانال و زدن روی هشتک آن پیدا کنید و گوش کنید 👆🎙 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۹۰۹_۱۸۳۰۰۷۷۳۴_۰۹۰۹۲۰۲۳.mp3
16.1M
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان پیامبر صلی الله علیه وآله تقدیمی به فرزندان گلم ⚘ 🌻آقا سید صاحب و آقا طاها ۹ساله😍 🌻آقا یونس۷ساله و آقا علی۶ساله 😍 🌻آقا محمدصادق۸ساله و آقا محمد سجاد۶ساله😍 الهی عاقبت داستان زندگیتون خوشبختی و عاقبت بخیری باشه 😍 ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان امشب تقدیمی به فرزندان گلم⚘ دخترم فاطمه زهرا و خدیجه زهرا 😍 آقا آبتین و آرشیدا خانم و آقا آریا گل😍 ثنا خانوم و آقا محمد حسین و راحیل خانوم و عطیه خانوم و آقا مرصاد 😍 الهی عاقبت داستان زندگیتون خوشبختی و عاقبت بخیری باشه 😍 :: ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۹۰۹_۱۸۴۸۲۰۶۴۸_۰۹۰۹۲۰۲۳.mp3
14.36M
༺◍⃟ 🪨჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ :معین‌الدینی ༺◍⃟🍀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
آش سنگ یک روز سرد و بارانی، پیرمردی 👨‍🦳از کنار روستایی می‌گذشت. او از راه دوری می‌آمد سرتاپایش از باران خیس شده بود. گرسنه بود فکر می‌کرد چه بکند و به کجا پناه ببرد. ناگاه از دور چشمش به روشنایی پنجره‌ی خانه‌ای افتاد. خوشحال شد. با قدم‌های بلند به‌سوی آن خانه رفت. جلو در خانه که رسید، در زد و از صاحب‌خانه چیزی برای خوردن خواست. صاحب‌خانه که یک پیرزنی👵 بود گفت: «من چیزی ندارم ک به تو بدهم.» پیرمرد گفت: «سراپای من از باران🌧 خیس شده است و از سرما می‌لرزم. پس اجازه بدهیدبیام داخل لباس‌های خیسم را جلو آتش 🔥خشک کنم.» پیرزن گفت: «بیا کنار آتش بنشین و لباس‌هایت را خشک کن اما به شرطی که دیگر این طرف‌ها پیدایت نشود.» پیرمرد گفت: «چشم، خدا به شما عوض بدهد» و داخل اتاق شد و کنار آتش🔥 نشست. خودش را گرم کرد. لباس‌هایش را هم خشک نمود. اما خیلی گرسنه بود و نمی‌دانست جواب شکمش را چه بدهد. مدتی فکر کرد، آخر گفت: «خانم! من آشپز👨‍🍳 قابلی هستم. می‌توانم آشی بپزم که هیچ خرجی نداشته باشد. این آش، آش سنگ است.» زن صاحب‌خانه با تعجب گفت: «آش سنگ؛ چه حرف‌ها! به حق چیزهای نشنیده، تا حالا نشنیده‌ام که کسی آش سنگ بپزد! چطور می‌پزی؟» پیرمرد گفت: «خانم، این که کاری ندارد. اجازه بدهید نشانتان بدهم. فقط یک دیگ که قدری آب در آن باشد به من بدهید، آن‌وقت به شما یاد می‌دهم که چطور آش سنگ می‌پزند.» زن صاحب‌خانه رفت و یک دیگ برداشت و قدری آب در آن ریخت و آورد. پیرمرد دیگ را روی آتش گذاشت. دست کرد و از جیبش یک تکه سنگ سفید تمیز درآورد و توی دیگ انداخت. وقتی‌که آب گرم شد، پیرمرد قدری از آن چشید و گفت: «به به! دارد آش سنگ خوبی می‌شود. اما اگر یک تکه گوشت داشتم و توی این دیگ می‌انداختم خیلی خوشمزه‌تر می‌شد.» پیرزن گفت: «به نظرم یک تکه گوشت🥩 داشته باشم.» رفت ویک تکه گوشت آوردوبه پیرمرد داد. پیرمرد آن را در دیگ انداخت و شروع کرد به هم زدن آش. پیرزن با تعجب گاهی به پیرمرد نگاه می‌کرد و گاهی به دیگ آش. چند بار پیرمرد آش را چشید، بعد گفت: «خیلی خوشمزه شده است. اگر چند تا سیب‌زمینی 🥔داشتم و توی این آش می‌انداختم خیلی عالی می‌شد.» پیرزن گفت: «بله،فکرکنم چند تا سیب‌زمینی🥔 هم داشته باشم» رفت و چند تا سیب‌زمینی آورد و به پیرمرد داد. پیرمرد سیب‌زمینی‌ها را هم پوست کند و توی دیگ آش سنگ انداخت. هر دقیقه که می‌گذشت انتظار زن صاحب‌خانه بیشتر می‌شد. می‌خواست ببیند آش سنگ چطور آشی است. از تعجب دهانش باز مانده بود و به دیگ و شعله‌های آتش خیره شده بود. پیرمرد چند بار آش را به هم زد و چشید. بعد گفت: «به به! این بهترین آشی است که در روی زمین پیدا می‌شود.» زن صاحب‌خانه گفت: «من باور نمی‌کنم با سنگ بشود آش خوبی درست کرد.» پیرمرد گفت: «اگر کمی روغن و نمک 🌯و فلفل داشتم و توی این آش می‌ریختم، آشی می‌شد که ثروتمندترین مردم روزگار هم چنین آشی را به خواب ندیده‌اند.» پیرزن گفت: «به نظرم کمی داشته باشم.»رفت وکمی روغن ونمک و فلفل آورد. پیرمرد آن‌ها را هم در دیگ ریخت و شروع کرد به هم زدن. صاحب‌خانه چشمش را به دیگ آش دوخته بود. کمی بعد پیرمرد گفت: «به به! حالا دیگر آش حاضر است. یک کاسه بیاوریدتابرایتان اش بریزم.» همین‌که زن رفت کاسه 🥣بیاورد پیرمرد تکه سنگ سفید را بیرون آورد و در جیبش گذاشت. پیرمرد کمی از آش را برای پیرزن توی کاسه‌اش🥣 ریخت وکمی هم خودش خورد. زن صاحب‌خانه که هرگز آش سنگ، آن هم به ان خوشمزگی نخورده بود، نمی‌دانست چه بگوید و چطورازپیرمردتشکر کند. باران دیگربندآمده بود.پیرمرد گفت:وقت رفتنه ازشماتشکرمی‌کنم.فکرکنم خوب یاد گرفته باشید چطور آش سنگ می‌پزند.» پیرزن گفت: «امیدوارم اگر بازهم از این طرف گذشتید به ما سری بزنید تا باهم آش سنگ بپزیم.» پیرمرد خوشحال و خندان از خانه بیرون آمد و جاده را گرفت ورفت. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۸۰۷_۲۱۰۲۳۳۵۷۶_۰۷۰۸۲۰۲۳.mp3
15.49M
༺◍⃟🐘჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد👈سبزیجات برای سلامتی مفیده😉 ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان شب گوینده:(معین الدینی) ✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ اسم داستان امشب هست فیلو فیل قهرمان🐘 که به مردم کمک می‌کنه که از پس مشکلاتشون بر بیان اسم فیل قهرمان داستان ما هست فیلو فیلو همیشه باید سالم و قوی باشه تا بتونه به مردم کمک کنه اون همیشه از قدرت فوق العاده‌اش استفاده می‌کنه تا کارهای روزانشو انجام بده و در کنار اون از قدرتش برای حل مشکل دیگرانم استفاده می‌کنه اون اونقدر قویه که حتی حیوونای وحشیم نمی‌تونن اونو شکست بدن فیلو همینجور که داشت با خودش فکر می‌کرد که این دفعه باید به کی کمک کنه یه دفعه صدای شکمشو شنید (قاررررر_قووووور) گرسنش بود بچه‌ها به خودش فکر کرد حتماً وقتی شام رسیده رفت خونه و پشت میز نشست منتظر غذا یه دفعه دید مامانش یه بشقاب سبزیجات آورد جلوش تا بخوره به به شما هم سبزیجات دوست دارین؟؟؟ بلــــــــــــــــــــــــــه منم خیلی دوست دارم فیلو تا بشقاب دید چهرشو تو هم کشید و گفت: وای نـــــــــــــــــــــــــه.... من سبزیجات دوست ندارم من اصلاً هویج دوست ندارم من از خوردن کلم بروکلی بیزارم از پشت فیلو از پشت میز بلند شد و رفت تو اتاقشو دراز کشید شروع کرد به خودش فکر کردن اخه چطور سبزیجات به این بدمزه ای میتونن منو قوی کنن چیزای شیرینو خوشمزه ای مثل بستنی شکلاتی با روکش مارشمالوی آب شده اینا منو قوی بزرگ میکنن نه اون سبزیجات همینجور که داشت با خودش فکر می‌کرد از خستگی روز به خواب رفت فیلو خوابید و خواب دید تو اتاقش پشت میز نشسته و دوباره مامانش براش سبزیجات اورده بود فیل و دوباره اومد که اعتراض کنه یه دفعه دید یه فلفل دلمه🫑 از گوشه بشقاب اومد بیرون روی شونش نشست گفت: چته؟ چرا اینقدر غر میزنی؟ تو اصلا مزه منو چشیدی؟ میدونی من چقد برات مفیدم، اگه میخوای دوباره بدنت سالم قوی باشه ما سبزیجات بدمزه رو باید بچشیم، اصلاً کی گفته ما بد مزه ایم؟! بیـــا، بیا مزه منو بچش تا بهت بگم که خوراکی های قند دار چقد برات بده ین دفعه یه کلم بروکلی 🥦 سبز خوشرنگ از گوشه بشقاب امد کنار گفت: دلمه راست میگه، راستی سلـــــام من بروک ام قیافه من شبیهه یه درخت سبز کوچولو اع وقتی منو بخوری باعث میشم که ماهیچه هات قوی و سالم بمونه، ماهیچه های قلبتم قوی میشه مطمئناً الان دلت میخواد منو بخوری؟! نــــــــــه؟ فیلو یهویی صدای دیگه ای هم شنید؛ یهویی به شونه دیگش نگاه کرد و گفت: اع، تو دیگه کی هستی؟! یه هویچ کوچولو 🥕 روی شونش نشسته بود، یه دفعه هویجم شروع کرد به صحبت و گفت: سلاممم من هویچ کوچولو ام وقتی منو میخوری صدای خرت خرت از دهنت میشنوی که خیلی بهت کیف میده حتی بیشتر از چیپس و پفک، میدونی ما هویج ها ام مثل تو قهرمانیم ما با بیماری ها میجنگیم و برای بدن و چشمات مفیدیم فیلو حس کرد یه چیزی داره به دستش میزنه وقتی نگاش کرد با یه سیب زمینی شیرین🥔 روبرو شد سیب زمینی کوچولو به حرف امد گفت: خــــــــــوب باید بهت بگم که بروک و هویچ حرف ندارن اما من بی رقیبم، خوشمزه اما سالم نگهت میدارم، برای شام سیب زمینی شیرین رو امتحان کن حواس فیلو یه دفعه به سمت یه دونه زرد کوچولو که هی به هوا می‌پرید جمع شدو نگاهش به اون افتاد دونه زرد کوچولو همینطور که به اینور و اونور می‌پرید یهو وایساد روشو کرد به فیلو و گفت: ممکنه من کوچولو باشم اما قیافم داد میزنه که من پر زورم امیدوارم چون قیافم غلط اندازه منو دست کم نگیری به من میگن آقای نخود من خون و استخونتو سالم نگه میدارم بله بچه‌های من صبح شد و فیلو یهو از خواب بلند شد و رفت دست و صورتشو شست و نشست پشت میز تا غذا بخوره به میز که رسید دید دوباره مامانش براش سبزیجات آورده خواست دوباره چهرشو توی هم جمع کنه و بگه من نمیخورم اما یهو حرفای سبزیجاتی که توی خوابش بودن یادش امد و گفت: اممم، با اینکه سبزیجات خوشمزه‌تر از شیرینی جات نیست اما چون می‌دونم منو از بیماری‌ها دور می‌کنه و به من سلامتی میده تلاشمو میکنم که سبزیجات بخورم فیل کوچولو شنلشو بست و گفت حالا حس می‌کنم شجاع شدم خیل خوب امتحانشون میکنم اول یه گاز کوچولو می‌زنم تا ببینم چطوریه فیل کوچولو وقتی هویج🥕 تو دهنش گذاشت یهو دید،اوووو واقعا خوشمزه اس با خودش گفت من چرا سبزیجات نخورده بودم تا الان اون گفت: الان حس میکنم که دارم قوی و سالم میشم دلم میخواد بشقابمو تا اخر بخورم حالا فیلو دیگه برای خوردن سبزیجات صبر نداره چون سبزیجات برای قهرمان ها ساخته شدن و اونارو قوی سالم نگه میدارن ، فیلو به خودش قول داد که از این به بعد سبزیجات بخوره تا ضعیف و مریض نشه اون الان عاشق سبزیجاته و دوست داره هر روز این سبزیجات باحال و خوشمزه رو امتحان کنه (سر میزارم بر این زمین بر این زمین نازنین هیچ کس بالای سرم نیاد غیر از امیرالمومنین) شبتون بخیر خدانگه دار ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان امشب تقدیمی به فرزندان گلم⚘ آقاطاها ۹ ساله و آقا علی ۴ ساله😍 آقا محمد ۸ساله و زهرا خانم ۱۱ ساله و الهه خانم ۱۴ ساله😍 صدف‌خانم ۱۱ ساله 😍 فاطمه خانم و آقا محمدطاها و امیرعلی نازنین و گل 😍 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: من به حرف بزرگترم گوش میدم روزی بود و روزگاری، پسر کوچولویی بود به نام « نیما» 👦به همراه پدر و مادر و برادر در شهر زیبایی زندگی می کردن. تازه اول ماه مهر بود و بچه ها به مدرسه می رفتن. نیما کوچولو 👦هم به همراه داداش بزرگترش سینا👨 که کلاس پنجم بود، به مدرسه می رفت. نیما تازه کلاس اول بود و خیلی از چیزها رو نمی دونست.    اون ها وقتی از خونه بیرون می‌اومدن، مامان 🧕رو به سینا می کرد و می گفت: « سینا جان، خیلی مواظب داداشت باش، نکنه توی خیابون بره .» بعد رو می کرد به نیما می گفت: « پسرم هرچی داداش بزرگترت گفت، گوش کن، نکنه دستت رو از دستش ول کنی! یا از مدرسه بیرون بیای.» سینا و نیما هم چشم می گفتن و از خونه بیرون می رفتن. نیما که پسر بازیگوشی بود، همیشه دوست داشت که مثل بقیه دوستاش تنهایی به مدرسه بیاد و برگرده.  اما هر وقت به مامانش می گفت که دوست داره تنها به مدرسه بره و تنها از مدرسه برگرده، مامانش می گفت: پسرم! مدرسه شما اون طرف خیابونه. تو هنوز کوچولویی و نمی تونی به تنهایی از خیابون رد بشی.  داداشت سینا هم وقتی هم سن تو بود، من یا بابایی اون رو به مدرسه می بردیم و از مدرسه برمی گردوندیم. اما نیما که انگار دوست نداشت  به این حرف ها گوش بده، گاهی از اوقات  که می دید حواس سینا به اون نیست، دستش رو از دستای سینا می‌کشید و شروع به دویدن می کرد. سینا هم  به خاطر قولی که به مامانش داده بود و از طرفی داداش کوچولوش رو دوست داشت ، به دنبال اون می دوید. وقتی به نیما می رسید می گفت:« نیما جون، داداش کوچولوی بازیگوشم، خیابون خطرناکه، از هر طرف ماشین🚙 میاد. اگه حواست نباشه، ممکنه مشکلی برات پیش بیاد.» اما این حرف های سینا اصلاً به گوش نیما نمی رفت. این ماجرا ادامه داشت تا این که یه روز نیما که کلاسشون زودتر از کلاس پنجمی ها تموم شده بود، عوض این که مثل هر روز یه گوشه ای بایسته تا کلاس سینا هم تموم بشه و با هم به خونه برگردن،  از مدرسه بیرون اومد و به اطرافش نگاهی کرد. شاد و شنگول به طرف خونه به راه افتاد. اون با خودش می گفت: آخ جون، من امروز می تونم خودم به تنهایی به خونه برم و به مامانم ثابت کنم که من هم بزرگ شدم. خودم می تونم به راحتی از خیابون رد بشم. نیما همین جور که این فکرها از ذهنش می گذشت، به طرف خیابون حرکت کرد. ولی وقتی به خیابون رسید از دیدن ماشین هایی 🚌🚙که به سرعت و بی توجه به عابرهای پیاده رد میشدن ترسید و یه گوشه ایستاد. اینقدر ترسیده بود که وقتی یه ماشین کنارش ایستاد و بوق 🎺زد، از ترس یه داد بلندی زد و بعد شروع به گریه کرد. نیما 👦که داشت گریه می کرد، احساس کرد یکی دست اون رو توی دستش گرفت. سرش رو که برگردوند  تا ببینه کیه که  دید مامانش🧕 کنارش ایستاده. نیما تا چشمش به مامانش افتاد، محکم اون رو بغل کرد و گفت: مامانی من خیلی ترسیدم، آخه ماشین ها خیلی سریع از کنارم رد می شدن. راستی مامانی تو این جا چیکار می کنی؟! مامان نیما هم که دید پسر کوچولوش خیلی ترسیده، دست نیما رو توی دست خودش محکم گرفت و از خیابون عبور کرد. بعد رو به نیما کرد و گفت: مدیر مدرسه به من زنگ زد و گفت: امروز زودتر تعطیل شدین. من هم به خاطر همین به مدرسه اومدم. ولی بین راه تو رو دیدم که کنار خیابون ایستادی و داری گریه می کنی. برای همین اومدم و دستت رو گرفتم. نیما در تمام طول مسیر تا به خونه برسن، محکم دست مامانش رو توی دستش گرفته بود و از ماشین های🚎🚗 مختلفی صحبت می کرد که از کنارش رد می شدن.  اون ها وقتی به خونه رسیدن، مامان رو به نیما کرد و گفت: ببین پسرم اگه من یا بابات و یا حتی سینا بهت حرفی می‌زنیم، بخاطر اینه که می دونیم خیابون محل شلوغیه که ماشین های زیادی از اون رد میشن. اگه حواست نباشه ممکنه اتفاق بدی برات بیفته. بله دوستای کوچولوی من ، اگه مامان یا باباتون به شما حرفی می زنن، به خاطر اینه که به شما آسیب کمتری برسه. اون ها شما رو خیلی دوست دارن. مثل مامان نیما که با پسرش خیلی مهربون بود. اخه پیامبراکرم(صلّی الله علیه و آله و سلم) می فرمایند: (بچه‌ها رو  دوست داشته باشین و بهشون محبت کنید ...) ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان امشب تقدیمی به فرزندان گلم⚘ دختر گلم مارال و مبینا خانوم و شادان خانم 😍🎊تولدتون مبارک دخترای نازنینم حلما خانم و هلسا ۶ ساله و هیلدا ۷ ساله 😍 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۹۱۲_۱۷۵۷۱۰۱۱۷_۱۲۰۹۲۰۲۳.mp3
14.47M
༺◍⃟ 🐛჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ :معین‌الدینی ༺◍⃟🍀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: (( حشرات مفیدن )) گلنار 👩‍🦱کوچولو داشت آروم و با حوصله توی باغ سبزیجات🌾 پدربزرگش👨‍🦳 قدم میزد که ناگهان چیزی دید و شروع کرد به داد زدن!! گلنار 👩‍🦱داد میزد: واااای! حشرات! حشرات چندش‌آور و کثیف توی همه ی باغ هستن!! پدربزرگ گلنار با عجله از خونه بیرون اومد و گفت: گلنار!!👩‍🦱 این همه داد و فریاد برای چیه؟؟ گلنار👩‍🦱 جواب داد: اه اه!! یک عالمه موجود چندش آور روی سبزیجات نشستن!! من اصلا دلم نمیاد که از این سبزیجات برای شام بچینم!! بابابزرگ👨‍🦳 بیا زود همه‌ی این حشرات رو له کنیم!! اه اه!!! کاش این حشرات از من دور میشدن!! پدربزرگ👨‍🦳 گلنار با عجله گفت: نه نه!! گلنار👩‍🦱 جون صبر کن!! اون یک ملخه🦗 و حشره‌ی خیلی خوبیه!! نباید به اون آسیب برسونی!! پدربزرگ این رو گفت و به آرامی دستشو تکون داد تا ملخ🦗 از روی دست گلنار👩‍🦱 بره!! گلنار با تعجب پرسید: بابابزرگ 👨‍🦳منظورت چیه که اون حشره‌ی خوبیه؟! بابابزرگ گلنار جواب داد: فقط به خاطر این که او یک حشره هستش و ما از ظاهرش خوشمون نمیاد یا نمیدونیم فایده‌اش چیه، دلیل نمیشه که موجود بدی باشه!! پدربزرگ 👨‍🦳ادامه داد: بعضی از حشرات بد هستن و محصولات و سبزیجات ما رو میخورن!! اون حشرات، حشرات بدی هستن!! بعضی از حشرات هم هستن که حشرات بد رو میخورن! اونا حشرات خوبی هستن!! من خودم این حشرات خوب رو توی باغ رها کردم تا مجبور نباشم برای از بین بردن حشرات بد، از سم‌های شیمیایی استفاده بکنم! به نظرم اگر با هم به یک گردش بریم، حتما بهتر منظور منو متوجه میشی!! گلنار👩‍🦱 با هیجان گفت: یه گردش؟ این عالیه!! بابابزرگ👩‍🦱 توضیح داد: ولی این سفر یک شرط داره، و اون اینه که تو باید ازقدرت تخیلت استفاده کنی و تصور کنی که به اندازه‌ی یک بند انگشت کوچکی!! فقط اینطوری من و تو میتونیم به دنیای حشرات سفر کنیم!! گلنار پرسید خوب الان چکار کنم بابابزرگ👨‍🦳 گفت بیا اینجا بشینیم وقتی ودوتایی نشستن ب گلنار👩‍🦱 گفت باید چشمهات رو ببندی گلنار چشم‌هاش رو بست و خیلی سریع خودش رو تصور کرد که به اندازه‌ی یک بند انگشت کوچک شده! گلنار با صدای آروم پرسید: حالا باید چیکار کنیم پدربزرگ؟ بابابزرگ👨‍🦳 جواب داد: من و تو باید توی باغ قدم بزنیم تا من راجع به تموم حشرات خوبی که توی باغ رها کردم برات توضیح بدم!! پدربزرگ 👨‍🦳به سمتی اشاره کرد و توضیح داد: اون جا، همون ملخی🦗 رو میبینی که روی دست تو نشسته بود!! اون برخی از پشه‌ها🪰 و سوسک‌های🪳 بد رو میخوره. ولی چون یکم بزرگه، وقتی روی دستت میشینه حس میکنی که نیشگونت گرفته و نیشت زده! کفشدوزک‌ها🐞 هم شته‌ها🕷 و کنه‌ها 🪲و همینطور تخم‌های اونا رو میخورن!! اونا حشراتی ک اونجا هست رو میبینی اونا حشرات بدبویی هستن!! اونا تقریبا همه‌ی حشرات بد رو میخورن!! اما باید حسابی حواست رو جمع کنی!! اگر اتفاقی روی یکی از اونا پا بذاری، بوی خیلی بدی راه میوفته!! خیلی حشرات مفید دیگه هم هستن، ولی الان دیگه داره دیر میشه! ما باید بریم و برای شام، سبزیجات 🌾خوشمزه از باغ بچینیم. فردا دوباره میتونیم برگردیم و به گردش بریم!! گلنار👩‍🦱 با خوشحالی گفت: این گردش خیی عالی بود پدربزرگ! من الان میدونم که منظورت از حشره‌های خوب چیه! و تازه فهمیدم که با این که اونا حشرات خوبی هستن، ولی بازم ممکنه منو نیش بزنن. برای همین باید حسابی مراقب باشم! گلنار 👩‍🦱با هیجان ادامه داد: اصلا نمیتونم صبر کنم تا دوباره با هم به سفر بریم!! پدربزرگ 👨‍🦳لبخندی زد و گفت فعلا بریم شام رو اماده کنیم تا ی روز دیگه بیایم و بقیه حشرات رو بهت معرفی کنم . گلنار 👩‍🦱هوراااااا کشید و پدربزرگ👨‍🦳 رو بوسید ک انقدر امروز بهش چیزای خوب گفته ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان پیامبر صلی الله علیه وآله تقدیمی به فرزندان گلم ⚘ 🌻 دختر گلم زهرا خانم ۹ ساله و آقا حسین ۵ ساله😍 🌻 آقا امیرعباس ۹ ساله و فاطمه خانم ۴ ساله و مامانم نازشون زهرا خانم 😍 🌻 دخترم فاطمه مومنی ۷ ساله😍 🌻 زهرا سادات و زینب سادات انصاری فر ۲.۵ ساله و ۵ ساله 😍 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄