✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
(( حشرات مفیدن ))
گلنار 👩🦱کوچولو داشت آروم و با حوصله توی باغ سبزیجات🌾 پدربزرگش👨🦳 قدم میزد که ناگهان چیزی دید و شروع کرد به داد زدن!!
گلنار 👩🦱داد میزد:
واااای! حشرات! حشرات چندشآور و کثیف توی همه ی باغ هستن!!
پدربزرگ گلنار با عجله از خونه بیرون اومد و گفت:
گلنار!!👩🦱 این همه داد و فریاد برای چیه؟؟
گلنار👩🦱 جواب داد:
اه اه!! یک عالمه موجود چندش آور روی سبزیجات نشستن!! من اصلا دلم نمیاد که از این سبزیجات برای شام بچینم!!
بابابزرگ👨🦳 بیا زود همهی این حشرات رو له کنیم!!
اه اه!!! کاش این حشرات از من دور میشدن!!
پدربزرگ👨🦳 گلنار با عجله گفت:
نه نه!! گلنار👩🦱 جون صبر کن!!
اون یک ملخه🦗 و حشرهی خیلی خوبیه!! نباید به اون آسیب برسونی!!
پدربزرگ این رو گفت و به آرامی دستشو تکون داد تا ملخ🦗 از روی دست گلنار👩🦱 بره!!
گلنار با تعجب پرسید:
بابابزرگ 👨🦳منظورت چیه که اون حشرهی خوبیه؟!
بابابزرگ گلنار جواب داد:
فقط به خاطر این که او یک حشره هستش و ما از ظاهرش خوشمون نمیاد یا نمیدونیم فایدهاش چیه، دلیل نمیشه که موجود بدی باشه!!
پدربزرگ 👨🦳ادامه داد:
بعضی از حشرات بد هستن و محصولات و سبزیجات ما رو میخورن!! اون حشرات، حشرات بدی هستن!!
بعضی از حشرات هم هستن که حشرات بد رو میخورن! اونا حشرات خوبی هستن!! من خودم این حشرات خوب رو توی باغ رها کردم تا مجبور نباشم برای از بین بردن حشرات بد، از سمهای شیمیایی استفاده بکنم! به نظرم اگر با هم به یک گردش بریم، حتما بهتر منظور منو متوجه میشی!!
گلنار👩🦱 با هیجان گفت:
یه گردش؟ این عالیه!!
بابابزرگ👩🦱 توضیح داد:
ولی این سفر یک شرط داره، و اون اینه که تو باید ازقدرت تخیلت استفاده کنی و تصور کنی که به اندازهی یک بند انگشت کوچکی!! فقط اینطوری من و تو میتونیم به دنیای حشرات سفر کنیم!!
گلنار پرسید خوب الان چکار کنم
بابابزرگ👨🦳 گفت بیا اینجا بشینیم
وقتی ودوتایی نشستن ب گلنار👩🦱 گفت باید چشمهات رو ببندی
گلنار چشمهاش رو بست و خیلی سریع خودش رو تصور کرد که به اندازهی یک بند انگشت کوچک شده!
گلنار با صدای آروم پرسید:
حالا باید چیکار کنیم پدربزرگ؟
بابابزرگ👨🦳 جواب داد:
من و تو باید توی باغ قدم بزنیم تا من راجع به تموم حشرات خوبی که توی باغ رها کردم برات توضیح بدم!!
پدربزرگ 👨🦳به سمتی اشاره کرد و توضیح داد:
اون جا، همون ملخی🦗 رو میبینی که روی دست تو نشسته بود!! اون برخی از پشهها🪰 و سوسکهای🪳 بد رو میخوره. ولی چون یکم بزرگه، وقتی روی دستت میشینه حس میکنی که نیشگونت گرفته و نیشت زده!
کفشدوزکها🐞 هم شتهها🕷 و کنهها 🪲و همینطور تخمهای اونا رو میخورن!!
اونا حشراتی ک اونجا هست رو میبینی اونا حشرات بدبویی هستن!!
اونا تقریبا همهی حشرات بد رو میخورن!! اما باید حسابی حواست رو جمع کنی!! اگر اتفاقی روی یکی از اونا پا بذاری، بوی خیلی بدی راه میوفته!!
خیلی حشرات مفید دیگه هم هستن، ولی الان دیگه داره دیر میشه! ما باید بریم و برای شام، سبزیجات 🌾خوشمزه از باغ بچینیم. فردا دوباره میتونیم برگردیم و به گردش بریم!!
گلنار👩🦱 با خوشحالی گفت:
این گردش خیی عالی بود پدربزرگ! من الان میدونم که منظورت از حشرههای خوب چیه! و تازه فهمیدم که با این که اونا حشرات خوبی هستن، ولی بازم ممکنه منو نیش بزنن. برای همین باید حسابی مراقب باشم!
گلنار 👩🦱با هیجان ادامه داد:
اصلا نمیتونم صبر کنم تا دوباره با هم به سفر بریم!!
پدربزرگ 👨🦳لبخندی زد و گفت فعلا بریم شام رو اماده کنیم تا ی روز دیگه بیایم و بقیه حشرات رو بهت معرفی کنم .
گلنار 👩🦱هوراااااا کشید و پدربزرگ👨🦳 رو بوسید ک انقدر امروز بهش چیزای خوب گفته
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان پیامبر صلی الله علیه وآله
تقدیمی به فرزندان گلم ⚘
🌻 دختر گلم زهرا خانم ۹ ساله و آقا حسین ۵ ساله😍
🌻 آقا امیرعباس ۹ ساله و فاطمه خانم ۴ ساله و مامانم نازشون زهرا خانم 😍
🌻 دخترم فاطمه مومنی ۷ ساله😍
🌻 زهرا سادات و زینب سادات انصاری فر ۲.۵ ساله و ۵ ساله 😍
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۹۱۳_۱۸۳۰۲۷۸۲۶_۱۳۰۹۲۰۲۳.mp3
14.33M
#خانهی_امید
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۳۲
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🏴 فرا رسیدن سالروز شهادت پیامبر خدا حضرت محمد صلوات الله علیه وآله و امام حسن مجتبی سلام الله علیه را تسلیت عرض میکنم
༺◍⃟ ჻@bayaneziba⚘❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۹۱۴_۱۹۰۷۵۲۴۰۵_۱۴۰۹۲۰۲۳.mp3
16.08M
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۳۳
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان پیامبر صلی الله علیه وآله
تقدیمی به فرزندان گلم ⚘
آقا هشام ۷ ساله و آقا محمد جواد رضاپور ۸ ساله 😍
آقا صدرا و علی کوچولو گل 😍
هدا خانم ۹ ساله 😍
دخترم سیده محدثه۱۲ساله و خواهر قشنگش سیده هانیه ۶ ساله 😍
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان امشب
تقدیمی به فرزندان گلم⚘
دخترم فاطمه هورا ۸.۵ساله و حدیثه خانم ۴ ساله 😍
دخترم زینب خاکی ۶ ساله و هلنا ۳ ساله😍
آقا سید صاحب نبیزاده و آقا محمد صدرا ۷ ساله 😍
آقا علی حسین ۶ ساله و نازنین زینب براری ۴ ساله 😍
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۹۱۴_۱۹۱۸۳۲۵۹۳_۱۴۰۹۲۰۲۳.mp3
12.83M
#زریکوچولو_دوستداره_برهمدرسه
༺◍⃟ 🌷჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۵_۱۰
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((آرزوی زری کوچولو ))
زری🧒 یک دختر کوچولو بود. این حرف را خواهر و برادرش که از او بزرگ تر بودند، می زدند.
آنها بهش می گفتند: تو خیلی کوچولویی! نمی توانی این کار را انجام بدهی. تو خیلی کوچولویی! نمی توانی آنجا بری.
زری از این حرف ها خوشش نمی آمد. او از کوچولو بودن فقط به این خاطر که نمی توانست کاری انجام بدهد یا جایی برود،اصلا خوشحال نبود.
این روزها هم خیلی ناراحت بود. چون خواهر و برادرش از چند وقت پیش خودشان را برای رفتن به مدرسه آماده کرده بودند. آنها کیف 💼خریده بودند، دفترهای تمیز خریده بودند، لباس هایشان را مرتب کرده بودند و یک عالم کارهای خوب دیگر انجام داده بودند که زری همه آن کارها را دوست داشت.
زری هم دلش می خواست به مدرسه برود تا بتواند کیف💼 بخرد، دفترهای تمیز 📚داشته باشد، کتاب هایش را ورق بزند، مداد سیاه🖊 داشته باشد و خیلی کارهایی را که خواهر و برادرش انجام داده بودند، او هم انجام بدهد. اما وقتی می گفت: «من می خواهم به مدرسه بروم!»
خواهرش می گفت: «تو خیلی کوچکی!» برادرش می گفت: «آخر تو خیلی کوچکی!»
حتی پدر و مادرش می گفتند: «سن تو برای رفتن به مدرسه کم است. باید تا سال دیگر صبر کنی! وقتی بزرگ تر شدی می توانی به مدرسه بروی.»
وقتی روز اول مهر شد، خواهرش کیفش را روی دوشش انداخت و به مدرسه رفت.
برادرش هم کیفش را به دست گرفت و با خوشحالی به مدرسه رفت. اما زری چون کوچک بود و سنش برای رفتن به مدرسه کم بود، در خانه تک و تنها ماند. زری ناراحت بود. آن روز نمی دانست در خانه چه کار کند. حوصله اش سر رفته بود. برای همین با مادرش هیچ حرفی نزد و تصمیم گرفت چون نمی تواند به مدرسه برود با همه قهر کند.
بعدازظهر، وقتی برادر و خواهرش از مدرسه برگشتند، با خوشحالی گفتند: «سلام! ما برگشتیم!»
زری جواب سلام آنها را نداد. مادر پرسید: «مدرسه خوب بود؟ خوش گذشت؟»
زری چیزی نپرسید. هرچه خواهر و برادرش از مدرسه حرف زدند، او چیزی نگفت. با همه قهر کرده بود. تا شب هم با کسی حرف نزد. فردای آن روز هم با کسی حرف نزد. همه فهمیدند که اتفاقی افتاده است.
مادر پرسید: «از چیزی ناراحتی؟»
خواهر گفت: می خواهی عکس های کتاب مرا ببینی؟»
برادر گفت: «می خواهی در دفتر من نقاشی کنی؟»
پدر پرسید: «حالت خوب است؟»
ناگهان زری گریه اش گرفت و همه ماجرا را تعریف کرد. گفت که چقدر از اینکه کوچک و نمی توانه به مدرسه بره ناراحته. گفت که دوست دارد کیف💼 و کتاب📓 و دفتر📚 داشته باشد و گفت که به همین دلیل با همه آنها قهر است.
پدر و مادر و خواهر و برادرش ساکت شدند و فکر کردند. آنها دوست نداشتند زری را غمگین و ناراحت ببینند. اما چه کار می توانستند بکنند؟ آخر سن زری کم بود و باید یک سال دیگه صبر می کرد تا بتواند به کلاس اول برود.
آن شب هم گذشت. صبح روز بعد دوباره زری تک و تنها ماند. او با خودش فکر می کرد که خواهر و برادرش در مدرسه چه می کنند و چه کارهایی انجام میدهند.
نزدیک ظهر زنگ خانه آنها چندبار محکم به صدا در آمد. انگار یک نفر دستش را روی زنگ گذاشته باشد. مادر باعجله به طرف در رفت و در را باز کرد. خواهرش بود. او با عجله کیفش را گوشه ای انداخت و در حیاط فریاد زد: «یک خبر خوب دارم. یک خبر خوب دارم. برای زری یک خبر خوب دارم.»
زری با تعجب به خواهرش نگاه کرد.
خواهرش به طرف او آمد و گفت: «مدرسه ما کلاس آمادگی گذاشته است. مدیر دبستان گفت اگر خواهر کوچولویی داریم که سال دیگر باید به مدرسه برود، می تواند به کلاس بیاید.»
زری باز هم با تعجب به خواهرش نگاه کرد. خواهرش گفت: «می فهمی زری؟ تو می توانی با من به مدرسه بیایی و به کلاس آمادگی بروی!»
زری پرسید: «کلاس آمادگی چیست؟»
خواهرش جواب داد: «بچه هایی که سال دیگر به مدرسه می روند، می توانند در کلاس آمادگی اسم نویسی کنند. این طوری آنها برای کلاس اول دبستان بهتر آماده می شوند.»
زری باور نمی کرد. با تعجب گفت : «اما من که کیف ندارم. دفتر ندارم. لباس مخصوص مدرسه ندارم» و کمی غمگین شد. فکر کرد باز هم نمی تواند به کلاس آمادگی برود.
اما مادر که خوشحال و خندان بود، جلو آمد و گفت:«ناراحت نباش! بعداز ظهر با هم بیرون می رویم و همه اینها را برایت می خریم.»
زری هنوز هم باور نمی کرد. یعنی می توانست به مدرسه برود؟ می توانست کیف و کتاب داشته باشد و هر روز صبح با خواهرش به مدرسه برود؟ خودش را در بغل خواهرش انداخت. او را بوسید و گفت: تو بهترین خواهر دنیا هستی.» خواهرش هم زری را بوسید و گفت: «تو هم بهترین خواهر کوچولوی دنیا هستی.»
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۵۲۵_۲۰۵۹۴۳۵۴۹_۲۵۰۵۲۰۲۳.mp3
10.46M
#بخشش_پنهان
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت امام رضا علیهالسلام
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_امامرضا_علیهالسلام
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄