eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.1هزار دنبال‌کننده
519 عکس
161 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
InShot_۲۰۲۳۰۹۲۱_۲۰۱۸۲۲۶۳۵_۲۱۰۹۲۰۲۳.mp3
13.24M
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد:مدرسه چقدر خوبه ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((من دوست ندارم مدرسه برم )) لاکی یک لاک پشت🐢 کوچک بود که چندان مدرسه رفتن را دوست نداشت. نشستن در کلاس و گوش کردن به معلم برای ساعت ها، او را خسته می کرد و او خشمگین می شدو خیلی براش سخت بود ساعتها بشینه ی گوشه و اروم باشه اگر بچه ها کتاب،📗 مداد ✏یا دفتر📒 او را می گرفتند یا اونو هل می دادند، او بسیار خشمگین می شد. گاهی برای اینکه دیگرون فکر نکنن اون خیلی بی دست و پا هست ، اونم بچه ها را هل می داد یا حرف های بد به آن ها می زد و بچه ها از ترس مدتی با او بازی می کردند.   اما زیاد طول نمی کشید که دوباره لاکی 🐢سر چیزهای کوچک عصبانی می شد و یا شروع به دعوا می کرد و دوستانش را از خود می رنجاند. و خیلی زود ناراحت میشد و میرفت ی گوشه کز میگرد دوستاش از کنارش رد میشدن و بهش میگفتن چی شده که رفته ای توی لاک خودت؟! یک روز لاک پشت کوچولو،🐢 تنها و غمگین و عصبانی در گوشه ای از حیاط مدرسه ایستاده بود  و به بازی کردن بچه ها نگاه می کرد.   در این لحظه، آقا معلم که لاک پشت پیر و مهربانی بود، آرام بهش نزدیک شد و ازش پرسید:   « چرا با بچه ها بازی نمی کنی ویه گوشه تنها ایستاده ای؟ انگار زیاد از آمدن به مدرسه خوشحال نیستی؟ »   لاکی🐢 به صورت مهربان معلمش که لبخند می زد نگاهی کرد و گفت: « من دوست ندارم که به مدرسه بیایم. هر کاری که می کنم نمی توانم جلوی خودمو را بگیرم. خیلی زود عصبانی می شوم و بچه ها هم، دیگر با من بازی نمی کنند. »همش بهم میگن چی شده که رفته ای توی لاک خودت؟! معلم دانا گفت: « ولی تو همیشه راه حل مشکلت رو با خود داری. راه حل تو همین لاکی است که بر پشت خودت حمل می کنی! وقتی خیلی عصبانی و خشمگین هستی و نمی توانی خودت را کنترل کنی، بر توی لاک خودت و اونجا ب کارهات فکر کن توی لاک می توانی آرامش پیدا کنی و وقتی آرام شدی بیایی بیرون.   من هم هر وقت لازم باشه که به لاکم برم، به خودم می گم یه کمی صبر کن. یک نفس خیلی بلند می کشم و گاهی هم دو سه نفس عمیق، و بالاخره از خودم می پرسم: «مشکل چیه؟اونقدر توی لاک خودم میمونم تا ب ارامش برسم پس تو هم لاکی کوچولو همین کارو انجام بده و هر وقت عصبانی شدی و خواستی با دیگرون دعوا کنی سریع برو تو لاک خودت تا ب ارامش برسی و بتونی درست تصمیم بگیری لاکی کوچولو با خودش فکری کرد و گفت : واقعا چقدر خوبه که میتونم ب مدرسه بیام و از شما کارهای خوب و راهکارهای درست بگیرم ممنون از شما لاک پشت دانا ..‌. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄  
تولد داریم 😍🎂 مامان زینب‌گل ‌، مامانِ اسما خانم عزیزم😊 پرهام عزیزم ۵ساله امیرعلی زیوری باهوش😍 فاطمه حلما نازنینم ۷ساله ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ آقا رهام نصــــــــــر اصفهان بچه های عزیز کلاس اول دبستان شهید محبی شیراز 😍 پسر گلم علیرضا ۳ساله خمینی شهر سارینا خانم نازنین تهران آقا دانیال جعفری عزیزم شاهین شهر خیلی دوستتون‌دارم بچه های گلم🍥🍭
. ســـــــــــلام به روی ماهتون اومدم ی خبر خوش بدم😊 بهتون به زودی جـــــــشنواره قــــــصه گـــویی🎙🎈 داریم در سه بخش ♥️مادران ♥️پدران ♥️کودکان با جوایــــــــــــــــز ارزنده 🎁 منتظر خبرهای خوب باشیـــــــــــــــــــــد . کانال داستان شب را به دوستاتون معرفی کنید ❣👇👇👇👇 ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان پیامبر صلی الله علیه وآله تقدیمی به فرزندان گلم ⚘ آقامحمدصادق و زهرا خانم صالح‌فر از مشهد😍 راحیل خانم غلامی ۶ ساله به همراه داداش کوچولوش آقا رهام از قم 😍 آقا محمد پارسا از کردستان و پسرم امیرحسین سلیمی از تهران 😍 پسرم سیدسجاد و سیدیوسف‌ سادات‌فاطمی از شهر مشهد 😍 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۹۲۲_۱۸۳۱۰۸۵۴۴_۲۲۰۹۲۰۲۳.mp3
16.59M
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان امشب تقدیمی به فرزندان گلم⚘ تولدتون مبارک ♥️🎉🎊 دخترم فاطمه 😍 آقا علیرضا هفت ساله 😍 دوقلوهای عزیزم آقا ابوالفضل و زهرا خانم حیدری ۱۰ ساله از تهران😍 ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان امشب تقدیمی به فرزندان گلم⚘ نیلا خانم کلاس اولی و داداشش آقا امیرحسین کلاس سوم 😍 تبسم خانم ۹ساله از اهواز 😍 مهرسام ایرانپور از کرمان و بنیتا ۹ ساله و دانیال ۱۲ ساله از شهر شیراز 😍 بیتا خانم و آتنا خانم گل 😍 دخترم فاطمه زهرا و آقا علی پورسامانی 😍 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۹۲۲_۱۹۰۷۳۲۶۹۱_۲۲۰۹۲۰۲۳.mp3
14.17M
༺◍⃟ 🦅჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((قصه کلاغ خبرچین)) در جنگلی بزرگ و زیبا ، حیوانات مهربان و مختلفی زندگی می کردند . یکی از این حیوانات کلاغ پر سر و صدا و شلوغی بود که یک عادت زشت هم داشت و آن عادت زشت هم این بود که هر وقت ،کوچکترین اتفاقی در جنگل می افتاد و او متوجه می شد، سریع پر می کشید به جنگل و شروع به قارقار می کرد و همه حیوانات را خبر می کرد . هیچ کدام از حیوانات جنگل دل خوشی از کلاغ نداشتند. آنها دیگر از دست او خسته شده بودند تا این که یک روز کلاغ خبر چین وقتی کنار رودخانه نشسته بود و داشت آب می خورد صدایی شنید فیش، فیش،فیششششش بعد ، نگاهی به اطرافش انداخت و ناگهان مار 🐍بزرگی را دید که سرش را اززیر آب بیرون آورده بودو ب سرعت ب طرفش حرکت میکرد فیش فیش فیششششش آنچنان با سرعت ب سمت کلاغ میامد ک کلاغ فکر کرد همین الان اورا یک لقمه چپ میکند. کلاغ از دیدن مار 🐍خیلی ترسیده بود ، از شدت وحشت ، تمام پرهای روی سرش ریخت و پا به فرار گذاشت . کلاغ خبر چین ، همینطور پر زنان حرکت کردتا به لانه اش رسید وقتی که داخل آینه نگاهی به خودش انداخت ، تازه فهمید که پرهای سرش ریخته است خیلی ناراحت شد و شروع به گریه کرد . طوطی 🦜دانا که همسایه کلاغ بود صدای گریه اش را شنید ، به لانه او رفت تا دلیل گریه اش را بفهمد . کلاغ با دیدن طوطی دانا سریع یک پارچه به دور سرش پیچید ! طوطی دانا با دیدن کلاغ که روی سرش را با پارچه پوشانده شروع کرد به خندیدن . کلاغ که از این کار طوطی ناراحت شده بود سریع پارچه را از روی سرش برداشت طوطی با دیدن سر بدون پر کلاغ ، باز هم شروع به خندیدن کرد و گفت : کلاغ ؟ پرهای سرت کجا رفته است ؟ پس این همه گریه بخاطر کله کچلت بود ؟! کلاغ ماجرای ترسش را برای طوطی باز گو کرد و طوطی هم با شنیدن حرفهای کلاغ شروع به خندیدن کرد. خندید و خندید کلاغ گفت : یعنی تو از ناراحتی من اینقدر خوشحالی » . طوطی🦜 جواب داد : آخر همه حیوانات جنگل می دانند که مار آبی🐍 هیچ خطری ندارد و هیچ کس هم از مار آبی نمی ترسداما تو آنقدر ترسیده ای که پرهای سرت هم ریخته اند . اگر حیوانات جنگل بفهمند که چه اتفاقی افتاده است کلی می خندند . کلاغ با شنیدن این جمله ها به التماس افتاد ، و می گفت : طوطی جان خواهش می کنم این کار را نکن اگر حیوانات جنگل بفهمد که چه اتفاقی برایم افتاده آبرویم می رود . طوطی گفت : کلاغ جان یادت هست وقتی اتفاقی برای حیوانات جنگل می افتاد سریع پر می کشیدی و به همه جار می زدی و آبروی آنها را می بردی ، حالا ببین اگر چنین بلایی بر سر خودت بیاید چه حالی پیدا می کنی . کلاغ کمی فکر کرد و گفت : حالا دیگر فهمیده ام که چه قدر اشتباه می کردم و چقدر حیوانات جنگل را آزار می دادم خواهش می کنم آبروی مرا پیش حیوانات جنگل نبر من هم قول می دهم که هرگز کارهای گذشته را تکرار نکنم ، اصلاً تصمیم می گیریم که هر وقت پرهایم در آمد بروم و از تمام حیوانات جنگل عذر خواهی کنم » . طوطی دانا 🦜با دیدن حال و روز کلاغ و پشیمانی از رفتارگذشته اش به او قول داد که دارویی برایش درست کند تا هر چه زودتر پرهای سرش در بیایند .اونوقت کلاغ خوشحال شد نتیجه می گیریم که هر کس در حق دیگران خطایی مرتکب شود خودش هم به زودی گرفتار خواهد شد ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۴۲۵_۲۰۱۶۲۰۴۴۸_۲۵۰۴۲۰۲۳.mp3
11.42M
🦖 ༺◍⃟😧჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: داستانی برای کنترل ترس در کودکا ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄