InShot_۲۰۲۳۱۰۰۴_۱۸۵۹۴۸۰۱۸_۰۴۱۰۲۰۲۳.mp3
11.35M
#فیل_و_خیاط
༺◍⃟🐘჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد داستان: همدیگر را مسخره نکنیم 🌷
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۰
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((فیل و خیاط ))
در کشور هند فیل های🐘 زیادی زندگی می کنند و در روستا ها و مناطق دور افتاده کشور هند از فیل برای باربری و سوار شدن استفاده می کنند، و همه ی مردم فیل ها را دوست دارند.
در یکی از روستای هندوستان یک مردی زندگی می کرد که یک فیل داشت و با آن بار مردم را جا به جا می کرد و پول در می آورد. گاهی اوقات هم مردم را بر فیل 🐘سوار می کرد و آن ها را به معبد ⛩می برد.
زمانی که کار آن مرد تمام می شد به خانه بازمی گشت، در راه خانه یک درخت بزرگ و قدیمی موز 🍌وجود داشت که فیل همیشه از آن جا موز🍌 می خود.
در کنار این درخت قدیمی یک مغازه خیاطی قرار داشت، آن خیاط همیشه می آمد و سوزن خود را در خرطوم فیل فرو می برد و قاه قاه می خندید. صاحب فیل 👳♂همیشه به او می گفت این کار نکن اما خیاط به حرف او گوش نمی داد و می گفت: من که سوزن را محکم نمی زنم، من دارم با فیل شوخی می کنم.
صاحب فیل هر کاری می کرد تا فیل را از راه دیگری ببرد تا از اذیت های خیاط در امان باشد اما فایده ای نداشت چون فیل دوست داشت موز🍌 بخورد.
یک روز که کار صاحب فیل تمام شد، فیل خود را به رودخانه برد تا فیل کمی با آب بازی کند، فیل ها آب تنی را خیلی دوست دارند.
وقتی آب تنی فیل تمام شد، فیل مقداری از آب گل آلود را در خرطوم خود نگه داشت و به راه افتادند و به درخت موز رسیدند. دوباره خیاط آمد تا سوزن به خرطوم فیل بزند، اتفاقا آن روز خیاط لباس های جدید دوخته بود و آن جا آویزان کرده بود. همین که سوزن را به خرطوم فیل نزدیک کرد، فیل هم آب گل آلود درون خرطوم خود را روی خیاط و لباس های دوخته شده پاشید.
مرد خیاط و همه ی لباس ها گل آلود شدند.
همه ی مردم شروع به خندیدن کردند و می گفتند: هر روز تو با فیل شوخی می کردی، امروز فیل با تو شوخی کرد.
شوخی چه مزه ای داشت؟
خیاط قصه ما متوجه کار زشت و بد خود شد و قول داد دیگر فیل را اذیت نکند.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۰۴_۱۸۴۳۱۱۳۳۳_۰۴۱۰۲۰۲۳.mp3
16.97M
#دعوتهای_پنهانی
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۳۹
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان پیامبر صلی الله علیه وآله
تقدیمی به فرزندان گلم ⚘
آقا ایلیا علی پور از شهرستان ایذه-شهرک طاها و
دخترم نگار ماندی زاده ۸ ساله😍
آقا محمدجواد حسنوند ۶ ساله از اهواز و
فاطمه موسوی و برادرش سید مجتبی موسوی از رشت 😍
کیانا و آریانا و
مهدی شجاعی شاد از زابل ۷ ساله😍
پارسا پارسامنش 8ساله و
حسین هوشنگی ۵ساله
و نرگس ۹ساله و
علی سان ۶ ساله از اصفهان 😍
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان امشب
تقدیمی به فرزندان گلم⚘
پسرم آقا ماهان ابراهیمی ۴ساله از تهران و
دخترم سیده زهرا جعفری ۵ ساله از بوشهر 😍
آقا محمدحسین و
دخترای گلم ریحانه و نازنین زهرا از اهواز 😍
دخترم نیلوفر ۱۰ ساله و
خواهرش نرگس خانم ۴ ساله و
پسرخاله گلشون اقا حسین سنجری ۶ ساله 😍
آقا محمدطاها ۱۱ ساله و
مهرزاد ۶ ساله و
محمدحسین ۴ ساله از قم 😍
آقا امیررضا ۱۲ ساله و آقا اهورا ۸ ساله از شیراز 😍
::
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۰۵_۱۹۲۴۱۴۳۶۶_۰۵۱۰۲۰۲۳.mp3
3.39M
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان امشب
تقدیمی به فرزندان گلم⚘
تولدتون مبارک 🎊
دخترم مبینا شهدادنژاد ۹ ساله و
داداش نازنینشون
محمد معین شهدادنژاد از روستای دریاچهی شهرستان جیرفت😍
حسنا پورملکوتی ۸ ساله از دزفول😍
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان امشب
تقدیمی به فرزندان گلم⚘
آقا سید محمد امین جمالی۸ ساله و
فاطمه سادات جمالی ۶ساله از تهران😍
پسرم امیرمحمداکبرزاده از شیراز۸ساله و
آقا کیان ایجی ۹ ساله و
آقا سامیار ایجی ۵ ساله از سمنان 😍
دخترم فاطمه جوکار۸ساله از
دولتآباد اصفهان و
آقا محمد امین عباسی ۹ ساله و
آقا امید عباسی ۵ ساله 😍
دخترم زهرا ولیپور ۱۰ ساله از تهران و
زینب ولیپور ۶ ساله و
آقا محمدحسن معلمی ۷ ساله از قم 😍
::
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۵۰۴_۱۹۵۳۳۶۸۴۸_۰۴۰۵۲۰۲۳.mp3
13.94M
#جوجه_از_خودراضی🐣
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: مغرور نباش عاقبت غرور و بداخلاقی تنهایی و بی پناهی 🌷
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی۵تا۱۲ سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((جوجه از خود راضی ))
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود هیچ کس نبود.
توی یه مزرعهی کوچیک یه مرغ🐓 و یازده تا جوجه🐥 زندگی میکردند.
ده تا از این جوجهها 🐥خیلی خوب و مهربون بودن اما یکی از اونا بداخلاق و از خود راضی بود. بداخلاق به حرفای مامانش گوش نمیداد .با جوجههای دیگه بازی نمیکرد.
سرشو بالا میگرفت و میگفت رنگ من از همه قشنگتره نوک من از همه زیباتره من از همه بهترم واین حرفا...
یه روز ازخودراضی پیش مامانش رفت و گفت مامان من خیلی قشنگم جای من اینجا نیست من باید از این مزرعه برم یه جای بزرگتر یه جای بهتر زندگی کنم که لیاقت منو داشته باشه هرچی مامان جوجه گفت: جوجه ی من بهترین جای زندگی کنار خواهر و برادرته ولی جوجه ی از خود راضی گوش نداد که نداد.سرشو انداخت پایین و خداحافظی کرد و رفت .
خانوم مرغ🐓 فریاد زد پس تو راه به هر کی رسیدی بهش مهربونی کن جوجه رفت و رفت و رفت تا به یه جوی آب رسید برگها راه آب و بسته بودن آب نمیتونست بگذره آب تا جوجه را دید گفت خوب شد که اومدی بیااین برگها رو از سر راه بردار تا بتونم بگذرم .
جوجه گفت:🐥 تو خیال میکنی من خونوادام رو ول کردم زدم به راه که برگها رو از سر راه تو بردارم من میرم تا توی یه مزرعهای زندگی کنم که از اون بزرگتر و توی خونهای زندگی کنم که از اونجا زیباتر باشه رودخونه حرفی نزد ناامید شد .
جوجه رفت و رفت و رفت تا به یه آتیش🔥 رسید آتیش داشت خاموش میشد.
آتیش🔥 تا جوجه رو دید گفت خوب شد که اومدی یا چند تکه چوب روی من بذار تا خاموش نشم
جوجه گفت 🐥تو خیال میکنی من اومدم که چوب رو آتیش بذارم نه من میرم تا توی یک مزرعهای زندگی کنم که از اون مزرعه قبلی بزرگتر باشه و توی یه خونهای زندگی کنم که از اونجا زیباتر باشه آتیش🔥 یه نگاهی به جوجه کردوروش و برگردوند.
جوجه رفت و رفت و رفت تا به یه درخت🌴 رسید باد درخت و تکون میداد لونهی گنجشک روی یکی از شاخهها بود باد تا جوجه را دید گفت خوب شد اومدی میخوام از این درخت بگذرم ولی میترسم لونهی گنجشک بندازم بیا لونه رو نگه دار تا من بتونم رد شم جوجه گفت تو خیال میکنی من اومدم که لونهی گنجشک نگه دارم نه من میرم تو مزرعهای زندگی کنم که از اونجا بزرگترباشه توی یه خونهای🛖 زندگی کنم که از اون قشنگتر باد یه نگاه عجیبی به جوجه 🐥کرد و روش برگردوند خیلی آروم از کنار درخت🌴 عبور کرد و رفت جوجه بازم رفت تا به یه مزرعهی خیلی خیلی بزرگ رسید توی اون مزرعه یه خونهی خیلی خیلی زیبا 🏠بود جوجه با خودش گفت جونمی جون اینجا همون جایی که تا الان بهش فکر میکردم آرزوی من همینجاست
داخل یکی از پنجرههای اون خونهی زیبا رفت اون پنجرهی آشپزخونهست آشپز 👨🍳تا جوجه رو دید اون گرفت و گفت چه جوجهی زشتیه چقدرم کثیفی اول اون بشورم بعد اون و توی لونهی جوجهها میندازم وقتی که بزرگتر شد با اون غذا 🍗درست میکنم
آشپز یکم آب ریخت توی یه ظرف بعد اونو گذاشت رو اتیش تا گرم بشه و جوجه رو بشوره
جوجه گفت: ای آب کمکم کن من دوست ندارم خیس بشم آب گفت مگه تو به من کمک کردی آب داشت گرم میشد جوجه ترسید که آب گرم اون بسوزونه
به آتیش🔥 گفت ای آتیش 🔥کمکم کن آبو خیلی گرم نکن میترسم بسوزم آتیش گفت چی مگه تو به من کمک کردی در همین موقع آشپز👨🍳 آب گرم رو جوجه ریخت و جوجه دست و پا زد و از دست آشپز فرار کرد پنجره هنوز باز بود جوجه از پنجره بیرون پرید پراش خیس بود و پاهاش میسوخت تند تند دوید اما باد اونو به این طرف اون طرف مینداخت جوجه گفت ای باد کمکم کن وگرنه آشپز من و میگیره
باد گفت:مگه تو به من کمک کردی جوجه 🐥چارهای نداشت با هزار زحمت خودش و به خونه رسوند و از اون روز به بعد دیگه به کسی نگفت که رنگ من از همه قشنگتره نوکم از همه زیباتره
بله بچهها همون قدر که مهربونیو اخلاقت قشنگه بداخلاق بودن و مغرور بودن و از خود راضی بودن آدم یه موجودی بی لطف و تغییر میکنه داستان عاقبت این جوجهی از خود راضی رو شنیدیم سوخته و خسته و پشیمون به خونه برگشت .
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۵۳۰_۲۰۲۱۴۱۰۹۶_۳۰۰۵۲۰۲۳.mp3
11.4M
#کفشهای_بافتنی🦊🧶
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد👈میشه با فکر خوب بدون دعوا حرف زد 😍
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۲
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((کفشهای بافتنی))
یکی بود یکی نبود یک روز بابا روباهه🦊 برای روبیکو مامان روباه قصه میگفت.
اما یه دفعه از لونهی بالایی صدای پا اومد. مامان روباه🦊 گوشاش رو گرفت و گفت:« واای چیکار کنیم از دست این همسایهها، چنددفعه بهشون بگم یواشتر.» بابا روباه آه کشید و گفت:«کاش به جای اینکه بریم با اونا دعوا کنیم، راه بهتری پیدا کنیم.» روبیکو هی با سیبیلاش بازی میکرد و فکر میکرد یه دفعه فریاد زد:«فهمیدم، میتونیم براشون کفش کاموایی ببافیم🧦 تا تو یه لونه کفشهای بیرونشون نپوشن.»
مامان و بابای روباه سریع سرتکون دادن و گفتن:«چه فکر خوبی.»
و سه تایی مشغول بافتن شدن.
روبیکو گفت:«ادامه قصه رو میگی بابا؟» هنوز صدای تق و تق میومد بابا روباه مجبور شد با صدای خیلی بلند ادامه قصه رو بگه، اون وقت صدای تق و تق قطع شد.
قصه که تموم شد، تق تق در زدن، سه تا روباه همسایه بودن با یه سینی شیرینی.🧁
بچه همسایه گفت:«قصه تون خیلی قشنگ بود. ولی اولش رو نشنیدیم، میشه دوباره از اول بگی؟.» بابا روباهه نگاهی انداخت به روباه کوچولو 🦊و گفت:« بله که میشه.. چرا نمیشه؟ بفرمایید داخل چه خوب کردین که اومدین اینجا.»
همه با شادی دور هم نشستن، شیرینی خوردن و خندیدن مامان روباهه چای خوشمزه هم آورد و با شیرینیها خوردن🧁 و به قصه بابا روباهه گوش دادن.
موقع قصه هم روبیکو و بابا و مامانش هی بافتن و بافتن🛍.
وقتی همسایه ها داشتن میرفتن جورابای خوشگلشونم آماده شده بود.
اونا رو پاشون کردن و با خودشون بردن. قول دادن از این به بعد توی خونه این جورابای بافتنی رو بپوشن که دیگه سر و صدا راه نندازن، اونوقت روبیکو خمیازه کشید و تو دلش گفت:«خدایا، خدای مهربونم، ازت ممنونم که به ما فکر دادی🌻، فکر دادی تا به جای دعوا راه آشتی رو پیدا کنیم، خدای مهربونم ازت ممنونم که به ما یاد دادی با حرف زدنای قشنگ با فکرای قشنگ میشه دوستیا رو بیشتر کرد✨، میشه به جای دعوا به جای داد و بیداد به جای سروصداهای الکی با دیگران از زبون خوشمون استفاده کنیم و خیلی آروم و نرم با هم دوست باشیم🌹.»
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄