InShot_۲۰۲۳۰۵۳۰_۲۰۲۱۴۱۰۹۶_۳۰۰۵۲۰۲۳.mp3
11.4M
#کفشهای_بافتنی🦊🧶
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد👈میشه با فکر خوب بدون دعوا حرف زد 😍
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۲
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((کفشهای بافتنی))
یکی بود یکی نبود یک روز بابا روباهه🦊 برای روبیکو مامان روباه قصه میگفت.
اما یه دفعه از لونهی بالایی صدای پا اومد. مامان روباه🦊 گوشاش رو گرفت و گفت:« واای چیکار کنیم از دست این همسایهها، چنددفعه بهشون بگم یواشتر.» بابا روباه آه کشید و گفت:«کاش به جای اینکه بریم با اونا دعوا کنیم، راه بهتری پیدا کنیم.» روبیکو هی با سیبیلاش بازی میکرد و فکر میکرد یه دفعه فریاد زد:«فهمیدم، میتونیم براشون کفش کاموایی ببافیم🧦 تا تو یه لونه کفشهای بیرونشون نپوشن.»
مامان و بابای روباه سریع سرتکون دادن و گفتن:«چه فکر خوبی.»
و سه تایی مشغول بافتن شدن.
روبیکو گفت:«ادامه قصه رو میگی بابا؟» هنوز صدای تق و تق میومد بابا روباه مجبور شد با صدای خیلی بلند ادامه قصه رو بگه، اون وقت صدای تق و تق قطع شد.
قصه که تموم شد، تق تق در زدن، سه تا روباه همسایه بودن با یه سینی شیرینی.🧁
بچه همسایه گفت:«قصه تون خیلی قشنگ بود. ولی اولش رو نشنیدیم، میشه دوباره از اول بگی؟.» بابا روباهه نگاهی انداخت به روباه کوچولو 🦊و گفت:« بله که میشه.. چرا نمیشه؟ بفرمایید داخل چه خوب کردین که اومدین اینجا.»
همه با شادی دور هم نشستن، شیرینی خوردن و خندیدن مامان روباهه چای خوشمزه هم آورد و با شیرینیها خوردن🧁 و به قصه بابا روباهه گوش دادن.
موقع قصه هم روبیکو و بابا و مامانش هی بافتن و بافتن🛍.
وقتی همسایه ها داشتن میرفتن جورابای خوشگلشونم آماده شده بود.
اونا رو پاشون کردن و با خودشون بردن. قول دادن از این به بعد توی خونه این جورابای بافتنی رو بپوشن که دیگه سر و صدا راه نندازن، اونوقت روبیکو خمیازه کشید و تو دلش گفت:«خدایا، خدای مهربونم، ازت ممنونم که به ما فکر دادی🌻، فکر دادی تا به جای دعوا راه آشتی رو پیدا کنیم، خدای مهربونم ازت ممنونم که به ما یاد دادی با حرف زدنای قشنگ با فکرای قشنگ میشه دوستیا رو بیشتر کرد✨، میشه به جای دعوا به جای داد و بیداد به جای سروصداهای الکی با دیگران از زبون خوشمون استفاده کنیم و خیلی آروم و نرم با هم دوست باشیم🌹.»
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۰۷_۱۹۱۵۳۴۷۵۸_۰۷۱۰۲۰۲۳.mp3
15.3M
#ابوذر_قسمتاول
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۴۰
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان پیامبر صلی الله علیه وآله
تقدیمی به فرزندان گلم ⚘
هستی اسفندیاری ۱۰ ساله و
هانیه اسفندیاری ۵ ساله از شیراز و باباشون آقا امین 😍
دخترم ربابه رحمانی از تهران و
فاطمه زهرا رئیسی ۸.۵ و
نازنین زهرا رئیسی و نازنین فاطمه رئیسی و کوثر رئیسی از گلپایگان 😍
میسا بوعذار از اهواز ۶ ساله و
آقا محمدمهدی اکرمی ۸ ساله از ابرکوه یزد 😍
حلما گرمارودی ۹ساله از هشتگرد و
فاطمه شاهرودی ۸ ساله از قم 😍
رادوین رسایی و
زینب بانو حشمتی ۱۰ ساله و
حسین آقا حشمتی ۸ ساله و
حسن آقا حشمتی ۴ ساله 😍
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان امشب
تقدیمی به فرزندان گلم⚘
تولدتون مبارک 🎊
دخترم رقیه پورنظری ۶ ساله از ورامین و
دخترم هدا عسکری 😍
آقا رضا طهماسمی پور ۹ ساله و
آقا پارسا ۷ ساله 😍
دخترم کیانا کیایی و
پسرم ایلیا علیپور 😍
::
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۰۷_۱۸۳۲۳۲۵۴۴_۰۷۱۰۲۰۲۳.mp3
12.15M
او (خداوند) همیشه منظم است ❤️
#او_همیشه_منظم_است
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد👈هیچ کار خداوند بیحکمت نیست 🌷
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۲
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
(( او <خداوند> همیشه منظم است ))
خورشیدخانم🌞 روی دامنه ی کوه⛰ نشست ومیخواست آرام آرام پشت کوه برود.
بچه خرگوشها 🐰قایم باشک بازی میکردند.
بچه آهوها دنبال هم میدویدند
بچه میمونها 🐒روی شاخه ها تاب بازی میکردند.
بچه کانگوروها🦘با هم مسابقه پرش میدادند
جوجه های شترمرغ گردنهایشان را تاب می دادند.
نیمی از خورشید🌞 پشت کوه🗻 رفت جوجه شترمرغ نگاهی به خورشید انداخت.
چهره اش غمگین شد و گفت:
بچه ها خورشید خانم 🌞میخواهد برود الآن همه جا تاریک میشود
بچه آهو هم دلش گرفت
کاشکی خورشید خانم🌞 نمیرفت و ما بازی مان را ادامه میدادیم.
خیلی کم بازی کردیم
بچه میمونها🐒 گفتند تازه داشتیم تمشک🍓 میخوردیم ها ! بچه کانگوروها🦘 :گفتند تازه بازیمان پرهیجان شده بودها
بچه کرگدن ها🦏 گفتند تازه داشتیم گرم بازی میشدیم ها
همه یک صدا :گفتند خیلی کم بازی کردیم کاش خورشید خانم🌞 نمی رفت با خورشید حرف بزنیم
آهو گفت: بچه هاهمگی برویم بالای کوه و با خورشید حرف بزنیم شاید راضی شود که پشت کوه فرو نرودو چند ساعت دیگر هم این جا بماند همه شادی کنان فریاد زدند اره اره زود باشیم تا دیر نشده برویم
بچه آهو از همه زودتر بالای کوه رسید. و بعد بقیه ی بچه ها دسته دسته پیدایشان شد.
آهو و دوستانش همگی فریاد زدند خورشید خانم 🌞خورشید جان🌞 خورشید خوب و مهربان🌞 نرو نرو بمان بمان
چون هنوزبازیمان تمام نشده
است.
خورشید خانم 🌞لبخند زد و گفت: پشت کوه نروم ؟
تا کی پیش شما بمانم؟
بچه آهو گفت یک ساعت دیگر بمان
بچه کرگدنها 🦏گفتند دو ساعت دیگر بمان
بچه کانگوروها🦘 :گفتند سه ساعت دیگر بمان
جوجه شتر مرغ ها گفتند: اصلاً همیشه پیش ما بمان. چون شب ترسناک است ما شب را دوست نداریم
خورشید 🌞همان طور که کم کم پشت کوه می رفت گفت اگر من این جا بمانم و نروم شهرهای دیگر تاریک می مانند.کوه ها و دشتهای دیگر تاریک می مانند. سبزه زارها و باغ ها تاریک می مانند. تمام سرزمینهای دیگر تاریک تاریک می مانند.
آنوقت چطور غذا پیدا کنند؟
اگر جاهای دیگر تاریک باشد
پرنده ها🕊 چه طوری دنبال غذا بگردند؟
پروانه ها🦋 و زنبورها 🐝چه طوری گلها🌺 را پیدا کنند؟
برهها 🐑و بزغاله ها 🐐چه طوری توی تاریکی به سبزه زارها بروند؟
گلها 🌺و درختهایی 🌳که نیاز به آفتاب 🌞دارند چه طوری رشد کنند؟
اگر این جا همیشه روشن باشد و شما همیشه بازی کنید پس حیوانهای آن طرف کره ی زمین چه طوری توی تاریکی بازی کنند؟ خدای مهربان همه ی آفریدههایش را دوست دارد. خدا کاری کرده است که به طور منظم همه جا هم روشن باشد و هم تاریک هم روز باشد و هم شب
خورشید خانم 🌞گفت و گفت و گفت و بعد از آنها پرسید:
حالا دوست دارید من این جا بمانم یا بروم؟
بچه آهوها بچه میمونها بچه کانگوروها بچه خرگوشها و جوجههای شتر مرغ فریاد زدند
خورشید جان🌞 خورشید خوب و مهربان برو برو اینجا نمان خورشید لبخند زد و برای همه دست تکان داد و پشت کوه رفت.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان امشب
تقدیمی به فرزندان گلم⚘
پسرم علی درویشمحمدی ۶ ساله و
محمد درویش محمدی ۳.۷ ساله از اصفهان 😍
دخترم حسنا بیگدلو ۷ ساله و
زهرا بیگدلو ۵ ساله از قم 😍
فاطمه کاوه ۴ ساله و خواهرشون
زهرا کاوه ۲ ساله و
دخترای گلم فاطمهزهرا و فاطمهمعصومه😍
سیده محدثه تقوی ۷ساله
سیده حدیث تقوی ۲ساله
سیدمهدی تقوی ۴ساله
سیدعلی تقوی ۱۲ساله 😍
::
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅
InShot_۲۰۲۳۱۰۰۸_۱۸۱۲۰۱۶۶۸_۰۸۱۰۲۰۲۳.mp3
16.24M
#ماهمه_دور_سفرهاش_نشستهایم
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد👈خدای مهربان به فکر همه است❤️
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۲
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
(( ما همه دور سفره اش نشسته ایم ))
پَرپَرَک،🕊 آنقدر بالا رفته بود که به اندازه ی دانهی برنج شده بود. او مثل همه ی کبوترهای تازه پرواز از پر کشیدن در میان آسمان آبی خیلی لذت می برد.
کم کم پایین آمد تا آب و دانه بخورد.
پَرپَرَک گوشهی باغ 🌳فرود آمد.
مورچه ها 🐜دانهی گندم به دهان گرفته بودند و به لانه می بردند چند قدم آن طرفتر مورچهای را دید که دانه در دهان نداشت.
پَرپَرَک دلش به حال مورچه سوخت
یک دانه گندم از زمین برداشت و آن را جلوی مورچه🐜 گذاشت و گفت:«بیا کوچولو»
زنبور عسل🐝 روی چمنهای داخل باغچه راه میرفت پَرپَرَک با خودش گفت:«حیوانی زنبورعسل!دنبال گل میگردد تا شهد آن را بنوشد اما کو گل ؟ بهتر است او را کنار گلهای باغ ببرم.»
پَرپَرَک کنار زنبور آمد.اما زنبور عسل🐝 زیر برگهای خشک رفته بود.
و پَرپَرَک هر چه گشت زنبور را پیدا نکرد.
ملخ سبز،🦗 روی میلهی آهنی نشسته بود.
پَرپَرَک با خودش گفت ملخ ناز فکر کرده این میله، ساقهی گندم است. بهتر است او را سوار بالهایم کنم و به یک مزرعهی گندم ببرم همین که به طرف ملخ پرواز کرد، ملخ ترسید و فرار کرد.
پَرپَرَک با غصه گفت:« زبان بسته فکر کرد که می خواهم بخورمش !»
چهار تا بچه گربهی رنگارنگ🐈 زیر سایهی درخت بید بازی می کردند.
پَرپَرَک با خودش گفت زبان بستهها ! حتماً مادرشان آنها را فراموش کرده است.
بهتر است برایشان چند تکه گوشت بیاورم
پَر زد و پَر زد و همه جا را گشت اما حیف که یک تکه گوشت پیدا نکرد! حتی به اندازهی یک حبّهی قند.
یک بزغاله 🐑زیر سایهی درخت نشسته بود.
پَرپَرَک گفت:« حتماً میترسد از کوه ⛰بالا برود و علف بخورد زود برایش غذا ببرم.»
پَر زد و یک ساقهی گیاه🎋 جلوی او گذاشت.
بزغاله ساقه را خیلی زود خورد یک ساقهی دیگر آورد بزغاله آن را هم خیلی زود خورد.
پَرپَرَک چند بار دیگر هم پَر زد و برای او ساقه آورد.
بزغاله لبخند زد و گفت:« تا حالا هر چی آوردی سالادم بود! پس ناهارم چی؟!» پَرپَرَک گفت:« ببخشید من خیلی خسته شده ام دیگر حال ندارم.»
خورشید 🌞کم کم پشت کوه می رفت.
پَرپَرَک، یک بچه لاک پشت🐢 را کنار آب دید.
با خودش گفت:« لاک پشت زبان بسته ! نکند گرسنه باشد؟.»
می خواست بپرسد:
چی دوست داری بخوری؟
اما تا سرش را نزدیک برد بچه لاک پشت سر خورد و رفت زیر آب!
اولین ستاره⭐️ که در میان آسمان پیدا شد پَرپَرَک به لانه برگشت. او تمام ماجراهای آن روز را برای دوستانش تعریف کرد و گفت:«از فردا میخواهم به همههی حیوانات غذا بدهم!»
کبوتر پیر لبخند زد و گفت:«چه طوری؟»
کبوتر خال خالی گفت:«این همه مورچه داریم چه طوری میخواهی برای همه غذا ببری؟»
کبوتر طوقی گفت:« این همه زنبور داریم چه طوری میخواهی اینها را کنار گلها ببری؟»
کبوتر خاکستری🐦 گفت:«یک عالمه هم سنجاقک داریم !»
کبوتر کاکلی گفت:«مورچه ها و زنبورها به کنار، برای این همه ملخ و پروانه و بره و بزغاله و لاکپشت چه طور میخواهی غذا ببری؟ چه طوری میخواهی زیر آب بروی تا به ماهی ها🐠 غذا بدهی؟!»
پَرپَرَک با غصه سرش را زیر بالش برد و گفت:«پس چه کار کنم؟ چاره چیه؟»
کبوتر پیر آرام آرام کنار او آمد
پَرپَرَک را نوازش کرد و لبخند زنان گفت:« نگران نباش، خدای مهربان به فکر همه است و به همه غذا میدهد.
او سفره اش خیلی بزرگ است و همهی حیوانات دنیا دور سفره ی او نشسته اند.»✨
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄