InShot_۲۰۲۳۱۰۱۹_۱۸۴۷۳۰۸۰۸_۱۹۱۰۲۰۲۳.mp3
12.73M
#کوالای_شجاع🦥
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد👈 شجاع باشیم💪
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۳_۸
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
خدایا به حق دســـتان کوچک
اطــــــــفال مـــعصوم سرزمینم
پـناه طفلان بیپناه جهان باش
و مـــولای بی پناهان را برسان
◍⃟ ჻@nightstory57⚘❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان امشب
تقدیمی به فرزندان گلم ⚘
آقا محمد مبین ۷ ساله از قم 😍
تولدت مبارک 😍🎊👆
آقا کیان داربی کلاس اول 😍
زینب خانم ۵ ساله و زهرا خانم۱۰ ساله از خراسان جنوبی 😍
آقا محمد پارسا نامدار ۷ ساله از آذربایجان غربی 😍
آناهید و آبتین احتمال ۸ ساله و ۶ ساله از تهران 😍
کیان گلوردی ۸ ساله و
بارانا خانم شریفی 😍
علی غلامزاده ۳.۵ساله
زینب خانم غلامزاده ۹ساله😍
آقا علی وفادار و
یسنا نباتی و
آقا محمد طاها محمدی ۸ ساله 😍
::
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۲۰_۱۸۳۷۲۳۵۷۴_۲۰۱۰۲۰۲۳.mp3
11.47M
#مامانمرغه_سرششلوغه🐔
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد👇 یکداستانازیکانتظارخوشمزه😍
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۳_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((مامان مرغه سرش شلوغه))
مامان مرغه🐓 روی تخم مرغهاش نشسته بود! اون حسابی صبر کرده بود تا جوجههای🐥 نازش، تخمها🥚 رو بشکونن و بیان بیرون!
مامان بزه🐐 که داشت از اون جا رد میشد، به مامان مرغه 🐓گفت:
آهای مامان مرغه🐓! امروز با من میای بریم به بازار؟!
مامان مرغه🐓 گفت:
نه! من خیلی سرم شلوغه! باید روی تخمها🥚 بشینم!
مامان مرغه 🐓شروع کرد تخمها🥚 رو بشمردن!
یک، دو، سه، چهار، پنج، شش! شش تا تخم گرد🥚!
مامان خوکه🐖 که داشت از اون جا رد میشد، به مامان مرغه🐓 گفت:
آهای مامان مرغه!🐓 امروز با من بیا بریم به بازار؟!
مامان مرغه🐓 گفت:
نه! من خیلی سرم شلوغه! باید روی تخمها بشینم!
مامان مرغه🐓 دوباره تخمهاش رو شمرد:
یک، دو، سه، چهار، پنج، شش! شش تا تخم گرد🥚!
مامان گاوه 🐄که داشت از اون جا رد میشد، به مامان مرغه 🐓گفت:
آهای مامان مرغه!🐓 امروز روز بازاره نمیای بریم بازار؟!
مامان مرغه🐓 گفت:
نه! من خیلی سرم شلوغه! باید روی تخمها 🥚بشینم!
مامان مرغه 🐓صبر کرد و صبر کرد. اون با خودش گفت:
من دیگه طاقتم تموم شده! پس من کی جوجههام 🐥رو میبینم!
مامان مرغه🐓 یک حرکت هایی زیر پرش حس کرد! یعنی داشت چه اتفاقی میوفتاد؟
مامان مرغه 🐓به تخم مرغها🥚 نگاه کرد!
یک، دو، سه، چهار، پنج، شش!
تیلیک، تیلیک، تیلیک، تیلیک، تیلیک، تیلیک
شش تا جوجه کوچولو از تخم مرغها🥚 شروع کردن ب بیرون اومدن!
تیلیک تیلیک تیلیک تیلیک
مامان مرغه🐓 حسابی خوشحال بود! آخه صاحب شش تا جوجهی🐥 ناز و مامانی شده بود!
بعد مامان مرغه🐓 گفت که…
امروز، روز بازاره! آخ جون برم با جوجه ها بازار براشون خرید کنم
مامان بزه🐐، مامان خوکه🐖 و مامان گاوه🐄 رفته بودن به بازار!
مامان مرغه🐓 الان آماده است! اون جوجههاش رو هم با خودش میبره به بازار!
مامان مرغه🐓 جوجههاش🐥🐥 رو شمرد:
یک، دو، سه، چهار، پنج، شش
شش تا جوجهی ناز
مامان مرغه🐓 و شش تا جوجهی🐥 نازش، حسابی توی بازار خوش گذروندن!
مامان مرغه🐓 حسابی خوشحال بود! این جوجههای مامانی میارزیدن که مامان مرغه🐓 این قدر براشون صبر کنه! و روی تخم مرغهاش بشینه و چشم انتظار باشه .
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
108K
وجود شما
احساس شما
صدای نازنین شما
قشنگ ترین هدیه دنیاست 😍
InShot_۲۰۲۳۱۰۲۱_۲۰۵۳۵۹۱۹۹_۲۱۱۰۲۰۲۳.mp3
15.08M
#مهندس_آینده🧑🏻🔧
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد👇 باتلاشوپشتکارموفقمیشوید😍
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۳_۱۱
#قصه_اختصاصی
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((مهندس اینده))
یکی بود یکی نبود غیراز خدای مهربون هیچ کس نبود
زیر گنبد کبود توی یک شهر قشنگ یک خانواده سه نفره که شامل بابا رضا 🧔♂و مامان فاطمه🧕 و پسر🧑🦱 خوشتیپشون محمدحسین باهم زندگی میکردند.
محمد حسین 🧑🦱علاقه زیادی ب کشتی🤼♂ داره اون چندروزی هم ژیمناستیک 🤸♂رفت ولی بعد ازمدتی دیگه نخواست که بره و ادامه نداد
محمد حسین پسر خیلی خوبی بود توی کارهای خونه به مادرش کمک میکرد و از اینکه ب مادرش کمک میکرد خیلی خوشحال بود
تا اینکه تابستون تموم شد و وقت رفتن مدرسه رسید .محمد حسین با شوق و ذوق زیادی وسایل مدرسه رو با مامانش خرید و اول مهربرای پیش دبستانی به مهد کودک رفت ولی محمدحسین🧑🦱قصه ما همونجوری ک بعد چند روز از ژیمناستیک🤸♂ دلش زده شد از مدرسه هم دلزده شد و نخواست که بره مهد کودک اخه اون مامان شو دوست داشت میخواست بمونه خونه ک ب مادرش کمک کنه
محمد حسین علاقه زیادی ب ماشینها 🚙🚌🚗داره و دلش میخواد مهندس خودرو بشه
ی روز از روزا ک محمد حسین با قهر و سرو صداو گریه و زاری مدرسه نرفت و کنار مادرش توی خونه موند . ماشینهای اسباب بازیشو کنار هم چید و باهاشون شروع کرد ب بازی کردن
یکی از ماشینهای اسباب بازیشو🚘خیلی بیشتراز بقیه دوست داشت که کنترلی بود و با سرعت این طرف و اون طرف میرفت و هر بار که انگشت دستشو روی دکمه کنترل 🎮ماشینش میزاشت ماشین با سرعت ازش دور میشد و دوباره ب طرفش برمیگشت و این باعث خوشحالی و جیغ و داد محمد حسین میشد همینجوری که داشت بازی میکرد یهو دید ای داد بیداد ماشینش دیگه حرکت نکرد و یک جا وایستاد .هرچی کنترل 🎮رو تکون داد ماشین حرکت نکرد که نکرد .
ی گوشه نشست و غمگین ب ماشینش خیره شد چون اون ماشین کنترلی رو خیلی دوست داشت .
مامان فاطمه توی اشپزخونه مشغول اشپزی بود وقتی دید صدای محمد حسین نمیاد اومد ک ببینه پسرش چرا ساکت شده
وقتی به اتاق محمد حسین اومد با تعجب دید اون ی گوشه کز کرده و ناراحت و غمگینه
مامان فاطمه گفت :نبینم پسرم ناراحت باشه
محمد حسین گفت: ماشین کنترلیم🚘 خراب شد مامان دیگه حرکت نمیکنه
مامانش گفت :شاید باطریش تموم شده پسرم پاشو برو چند تا باطری🔋 بیار تا درستش کنیم .
باطری 🔋گذاشتن ولی کار نکرد
مامان فاطمه ک دید محمد حسین خیلی ناراحته گفت: ماشینتو بردار بریم پیش اقای تعمیر کار سرکوچه تا ببینیم چه اتفاقی براش افتاده
اونا با هم پیش تعمیرکار رفتن
اقای تعمیرکار وقتی با پیچ گوشتی🪛 داشت پیچهای ماشینو باز میکرد به محمد حسبن گفت: به به چه پسر خوبی ؟کلاس چندمی ؟
محمد حسین گفت: پیش دبستانی هستم
اقای تعمیرکارگفت: پس چرا نرفتی مدرسه ؟ مریض شدی ؟
محمدحسین ی نگاهی ب مامانش کرد و گفت : موندم خونه ب مامانم کمک کنم اخه مهد کودک دوست ندارم
اقای تعمیرکار بهش گفت:پسرم میخوای چکاره بشی ؟
محمد حسین گفت: میخوام مهندس خودرو بشم و بتونم تمام ماشینارو تعمیر کنم مثل شما ک دارید ماشین کنترلی🚘 منو درست میکنید
اقای تعمیرکار گفت :به به چه پسر باهوشی هستی که میخوای تلاشتو بکتی و مهندس بشی و باعث افتخار پدر و مادرت بشی ولی اگه مدرسه نری و درستو یاد نگیری چجوری میخوای مهندس بشی؟
محمد حسین ی نگاهی ب مادرش کرد و ی نگاهی ب اقای تعمیر کار کرد و گفت:من مدرسه رو خیلی دوست دارم ولی مامانمو بیشتر دوست دارم میخوام بمونم خونه ب مامانم کمک کنم
اقای تعمیرکار گفت :کمک ب مادرت کار خیلی خوبیه ولی باید درس بخونی تا مهندس بشی و بتونی ماشینهارو تعمیر کنی
ببین منم درس خوندم تا بتونم لوازم برقی رو تعمیر کنم .همه باید درس بخونیم تا بتونیم همون کاری که در اینده دوست دایم رو انجام بدیم
بعد اقای تعمیر کار پیچهای ماشین کنترلی وبست و دستشو روی دکمه کنترل🎮 قرار داد و ماشین🚘 شروع ب حرکت کرد
محمد حسین از خوشحالی بالا و پایین پرید و از اقای تعمیرکار تشکر کرد و با مادرش از مغازه اومدن بیرون
توی راه محمد حسین به مامانش گفت:مامانی از این به بعد هر روز میرممدرسه و درس میخونم تا بتونم مهندس بشم و ماشینامو خودم درست کنم
مامانش گفت افرین ب پسر قشنگم ک انقدر خوب فکر میکنه و تصمیم میگیره .منم بهت قول میدم چند روزی زودتر بیام مهد کودک دنبالت (البته فقط چند روز)
و روزای بعد هم سر وقت تعطیلی مهد میام قول میدم که دیر نکنم
نزدیکای خونه مامان فاطمه رو کرد به محمد حسین گفت حالا ناهار برای مهندس کوچولو چی درست کنم ؟محمد حسین با خوشحالی و با صدای بلندگفت :پیتززززززززززا 🍕
مامان هم گفت چشم پسر قشنگم و دست تو دست هم رفتن خونه که برای مهندس کوچولو پیتزا🍕 درست کنند و نوش جان کنند
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۲۱_۲۱۱۰۵۵۲۸۲_۲۱۱۰۲۰۲۳.mp3
15.42M
#پیامبر_ساحر_یا_جادوگر
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۴۷
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان پیامبر صلی الله علیه وآله
تقدیمی به فرزندان گلم ⚘
آقا طاها و علی تجلیفر از دزفول و
گلاره خانم ۱۰ ساله و
آقا پویان ۷ ساله😍
سید امیررضا و
فاطمه سادات و
زینب سادات 😍
آقا علیرضا ۱۲ ساله و
آقا حسن ۸ ساله و
زینب خانم ۱.۹ماهه 😍
احمدرضا و آقا علیرضا و
نازنین فاطمه فروزنده و
مارال و مبینا 😍
طاها ۸ و طهورا ۳ ساله و
زهرا خانم که قراره بدنیا بیاد😍
ملیکا خانم و
مبینا ۸ ساله از اصفهان😍
::
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄