108K
وجود شما
احساس شما
صدای نازنین شما
قشنگ ترین هدیه دنیاست 😍
InShot_۲۰۲۳۱۰۲۱_۲۰۵۳۵۹۱۹۹_۲۱۱۰۲۰۲۳.mp3
15.08M
#مهندس_آینده🧑🏻🔧
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد👇 باتلاشوپشتکارموفقمیشوید😍
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۳_۱۱
#قصه_اختصاصی
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((مهندس اینده))
یکی بود یکی نبود غیراز خدای مهربون هیچ کس نبود
زیر گنبد کبود توی یک شهر قشنگ یک خانواده سه نفره که شامل بابا رضا 🧔♂و مامان فاطمه🧕 و پسر🧑🦱 خوشتیپشون محمدحسین باهم زندگی میکردند.
محمد حسین 🧑🦱علاقه زیادی ب کشتی🤼♂ داره اون چندروزی هم ژیمناستیک 🤸♂رفت ولی بعد ازمدتی دیگه نخواست که بره و ادامه نداد
محمد حسین پسر خیلی خوبی بود توی کارهای خونه به مادرش کمک میکرد و از اینکه ب مادرش کمک میکرد خیلی خوشحال بود
تا اینکه تابستون تموم شد و وقت رفتن مدرسه رسید .محمد حسین با شوق و ذوق زیادی وسایل مدرسه رو با مامانش خرید و اول مهربرای پیش دبستانی به مهد کودک رفت ولی محمدحسین🧑🦱قصه ما همونجوری ک بعد چند روز از ژیمناستیک🤸♂ دلش زده شد از مدرسه هم دلزده شد و نخواست که بره مهد کودک اخه اون مامان شو دوست داشت میخواست بمونه خونه ک ب مادرش کمک کنه
محمد حسین علاقه زیادی ب ماشینها 🚙🚌🚗داره و دلش میخواد مهندس خودرو بشه
ی روز از روزا ک محمد حسین با قهر و سرو صداو گریه و زاری مدرسه نرفت و کنار مادرش توی خونه موند . ماشینهای اسباب بازیشو کنار هم چید و باهاشون شروع کرد ب بازی کردن
یکی از ماشینهای اسباب بازیشو🚘خیلی بیشتراز بقیه دوست داشت که کنترلی بود و با سرعت این طرف و اون طرف میرفت و هر بار که انگشت دستشو روی دکمه کنترل 🎮ماشینش میزاشت ماشین با سرعت ازش دور میشد و دوباره ب طرفش برمیگشت و این باعث خوشحالی و جیغ و داد محمد حسین میشد همینجوری که داشت بازی میکرد یهو دید ای داد بیداد ماشینش دیگه حرکت نکرد و یک جا وایستاد .هرچی کنترل 🎮رو تکون داد ماشین حرکت نکرد که نکرد .
ی گوشه نشست و غمگین ب ماشینش خیره شد چون اون ماشین کنترلی رو خیلی دوست داشت .
مامان فاطمه توی اشپزخونه مشغول اشپزی بود وقتی دید صدای محمد حسین نمیاد اومد ک ببینه پسرش چرا ساکت شده
وقتی به اتاق محمد حسین اومد با تعجب دید اون ی گوشه کز کرده و ناراحت و غمگینه
مامان فاطمه گفت :نبینم پسرم ناراحت باشه
محمد حسین گفت: ماشین کنترلیم🚘 خراب شد مامان دیگه حرکت نمیکنه
مامانش گفت :شاید باطریش تموم شده پسرم پاشو برو چند تا باطری🔋 بیار تا درستش کنیم .
باطری 🔋گذاشتن ولی کار نکرد
مامان فاطمه ک دید محمد حسین خیلی ناراحته گفت: ماشینتو بردار بریم پیش اقای تعمیر کار سرکوچه تا ببینیم چه اتفاقی براش افتاده
اونا با هم پیش تعمیرکار رفتن
اقای تعمیرکار وقتی با پیچ گوشتی🪛 داشت پیچهای ماشینو باز میکرد به محمد حسبن گفت: به به چه پسر خوبی ؟کلاس چندمی ؟
محمد حسین گفت: پیش دبستانی هستم
اقای تعمیرکارگفت: پس چرا نرفتی مدرسه ؟ مریض شدی ؟
محمدحسین ی نگاهی ب مامانش کرد و گفت : موندم خونه ب مامانم کمک کنم اخه مهد کودک دوست ندارم
اقای تعمیرکار بهش گفت:پسرم میخوای چکاره بشی ؟
محمد حسین گفت: میخوام مهندس خودرو بشم و بتونم تمام ماشینارو تعمیر کنم مثل شما ک دارید ماشین کنترلی🚘 منو درست میکنید
اقای تعمیرکار گفت :به به چه پسر باهوشی هستی که میخوای تلاشتو بکتی و مهندس بشی و باعث افتخار پدر و مادرت بشی ولی اگه مدرسه نری و درستو یاد نگیری چجوری میخوای مهندس بشی؟
محمد حسین ی نگاهی ب مادرش کرد و ی نگاهی ب اقای تعمیر کار کرد و گفت:من مدرسه رو خیلی دوست دارم ولی مامانمو بیشتر دوست دارم میخوام بمونم خونه ب مامانم کمک کنم
اقای تعمیرکار گفت :کمک ب مادرت کار خیلی خوبیه ولی باید درس بخونی تا مهندس بشی و بتونی ماشینهارو تعمیر کنی
ببین منم درس خوندم تا بتونم لوازم برقی رو تعمیر کنم .همه باید درس بخونیم تا بتونیم همون کاری که در اینده دوست دایم رو انجام بدیم
بعد اقای تعمیر کار پیچهای ماشین کنترلی وبست و دستشو روی دکمه کنترل🎮 قرار داد و ماشین🚘 شروع ب حرکت کرد
محمد حسین از خوشحالی بالا و پایین پرید و از اقای تعمیرکار تشکر کرد و با مادرش از مغازه اومدن بیرون
توی راه محمد حسین به مامانش گفت:مامانی از این به بعد هر روز میرممدرسه و درس میخونم تا بتونم مهندس بشم و ماشینامو خودم درست کنم
مامانش گفت افرین ب پسر قشنگم ک انقدر خوب فکر میکنه و تصمیم میگیره .منم بهت قول میدم چند روزی زودتر بیام مهد کودک دنبالت (البته فقط چند روز)
و روزای بعد هم سر وقت تعطیلی مهد میام قول میدم که دیر نکنم
نزدیکای خونه مامان فاطمه رو کرد به محمد حسین گفت حالا ناهار برای مهندس کوچولو چی درست کنم ؟محمد حسین با خوشحالی و با صدای بلندگفت :پیتززززززززززا 🍕
مامان هم گفت چشم پسر قشنگم و دست تو دست هم رفتن خونه که برای مهندس کوچولو پیتزا🍕 درست کنند و نوش جان کنند
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۲۱_۲۱۱۰۵۵۲۸۲_۲۱۱۰۲۰۲۳.mp3
15.42M
#پیامبر_ساحر_یا_جادوگر
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۴۷
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان پیامبر صلی الله علیه وآله
تقدیمی به فرزندان گلم ⚘
آقا طاها و علی تجلیفر از دزفول و
گلاره خانم ۱۰ ساله و
آقا پویان ۷ ساله😍
سید امیررضا و
فاطمه سادات و
زینب سادات 😍
آقا علیرضا ۱۲ ساله و
آقا حسن ۸ ساله و
زینب خانم ۱.۹ماهه 😍
احمدرضا و آقا علیرضا و
نازنین فاطمه فروزنده و
مارال و مبینا 😍
طاها ۸ و طهورا ۳ ساله و
زهرا خانم که قراره بدنیا بیاد😍
ملیکا خانم و
مبینا ۸ ساله از اصفهان😍
::
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
.
پدرو مادرهای عزیز
اسامی فرزندان نازنینتون
فقط برای من، ادمین کانال
بفرستید لطفا 😊👇
@Mojgan_5555
.
🔻گــــفتنی است لیست اسامی
تا پایان آذرماه پر شده است
. و اسامی فرزندان شما دی ماه
خوانده خواهد شد
.
شما هم وقتی گوشیتون دست
بچتون میدین با همچین صحنه
بامــــــــزه ای مواجــــــــــه میشین 👆😊دخترم فاطمه سارا ☺️هستن
#کودکانه
#فاطمه_سارا
◍⃟ ჻@nightstory57⚘❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان امشب
تقدیمی به فرزندان گلم ⚘
زهرا خانم هشت ساله و
مریم خانم پنج ساله از مشهد مقدس😍
فاطمه مومنی نه ساله و
آقا محمدمهدی مومنی هشت ساله
مطهره مومنی سه ماهه از مشهد مقدس😍
آقا کیان عربعامری ده ساله از شاهرود و
فاطمه شیرازی و
ریحانه شیرازی و
نورا شیرازی 😍
معصومه خانم و
ریحانه خانم ده ساله و
رها خانم پنج ساله😍
اقا کامران هیربدی و
سیده فاطمه حیدری یازده ساله و
زینب خانم زنگنه پنج ساله و
محمد حسن زنگنه چهار ساله 😍
::
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۲۲_۱۹۵۳۳۴۴۶۱_۲۲۱۰۲۰۲۳.mp3
12.41M
#یک_سبد_فندق
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد👇
پشتهراتفاقتلخییهحکمتیاست❤️
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۳_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((یک سبد فندق))
خانم سنجابه و دو تا بچه اش روی یک درخت بلند زندگی می کردند. اسم یکی از سنجاب کوچولوها سنجی بود و دیگری جابی.
یک روز سنجی و جابی تصمیم گرفتند به گردش بروند.
یک سبد پر از فندق برداشتند و به مادر گفتند مامان سنجاب ما میخواهیم به گردش برویم.
مادر گفت: «بروید؛ ولی مواظب خودتان باشید خیلی دور نروید... حواستان به آقا روباهه هم ؛ باشد.»
سنجی و جابی با هم گفتند:«باشه مامان سنجاب».
بعدش هم سبد را برداشتند و به راه افتادند مدتی که راه رفتند سنجی گفت:« جابی، بیا مسابقه!»
آن وقت با هم مسابقه دو دادند.
بازیهای جورواجور کردند.
مدت زیادی دویدند و بازی کردند، بالاخره سنجی گفت:«دیگه از بدو بدو بازی و قایم باشک خسته شدم بیا از درختها بالا برویم» سنجی از درختی بالا رفت و جابی هم پشت سرش
از این درخت بالا رفتند
از آن درخت پایین می آمدند
دنبال پروانه ها می کردند.
ناگهان سنجی روی شاخۀ درختی ایستاد و گفت: جابی... جابی... ما کجا هستیم؟!
جابی به دور و بر نگاه کرد و گفت: نمیدانم از کدام راه آمده ایم؟ سنجی هم نگاهی به اطراف کرد و گفت: مثل اینکه گم شدیم حالا باید چه کار کنیم؟
جابی فکری کرد و گفت: بیا از درخت پایین برویم و چیزی بخوریم دستپاچه هم نشویم، بعد بنشینیم و فکر کنیم که چه کار کنیم و از کدام راه برویم.» .
سنجی از درخت پایین آمد و گفت آره فکر خوبیه. من که خیلیدگرسته ام.
سنجی و جابی زیر درختی نشستند و سبدشان را باز کردند تا فندق بخورند؛ ولی ناگهان فریاد زدند وای... سبــــــد خالیه!
آن همه فندق چی شد.
سنجی سبد را برداشت و با دقت به آن نگاه کرد. آهی کشید و گفت:
سبد سوراخ شده بوده و ما ندیده بودیم ..حیف همه فندق ها ریخته آنها خیلی ناراحت شدند نه راه برگشت را بلد بودند و نه غذایی برای خوردن داشتند
ساکت نشسته بودند و فکر میکردند
ناگهان سنجی گفت هی جایی آنجا را نگاه کن چیزی را که من می بینم تو هم میبینی؟ جابی به آن طرف نگاه کرد و گفت: «آره، یک فندق حتماً از سبدمان
افتاده، سنجی و جایی دویدند و فندق را برداشتند به دور و بر نگاه کردند کمی آن طرف تر یک فندق دیگر بود جلوتر یک فندق دیگر، باز هم یکی دیگر ......
سنجی و جایی فندقهایی را که از سبد افتاده بود. یکی یکی بر می داشتند و می خوردند و جلو می رفتند
جابی گفت: این طوری فندق خوردن چقدر جالبه!یک قدم میزنی یک فندق میخوری خیلی کیف داره.
سنجی خندید و سرش را تکان داد؛ ولی ناگهان ایستاد به دور و بر نگاه کرد و با خوشحالی گفت: «اینجا آشناست. جابی آنجا را نگاه کن! جابی گفت: درخت فندق خودمان، فندقها راه را نشانمان دادند. سنجي آخرين فندق را برداشت و خورد و گفت: مثل اینکه بد هم نشد که سبد سوراخ بود هر اتفاقی که به نظر ما بد است شاید یک خوبی هم داشته باشد.و ما بعدا بفهمیم مگر نه؟
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄