شما هم وقتی گوشیتون دست
بچتون میدین با همچین صحنه
بامــــــــزه ای مواجــــــــــه میشین 👆😊دخترم فاطمه سارا ☺️هستن
#کودکانه
#فاطمه_سارا
◍⃟ ჻@nightstory57⚘❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان امشب
تقدیمی به فرزندان گلم ⚘
زهرا خانم هشت ساله و
مریم خانم پنج ساله از مشهد مقدس😍
فاطمه مومنی نه ساله و
آقا محمدمهدی مومنی هشت ساله
مطهره مومنی سه ماهه از مشهد مقدس😍
آقا کیان عربعامری ده ساله از شاهرود و
فاطمه شیرازی و
ریحانه شیرازی و
نورا شیرازی 😍
معصومه خانم و
ریحانه خانم ده ساله و
رها خانم پنج ساله😍
اقا کامران هیربدی و
سیده فاطمه حیدری یازده ساله و
زینب خانم زنگنه پنج ساله و
محمد حسن زنگنه چهار ساله 😍
::
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۲۲_۱۹۵۳۳۴۴۶۱_۲۲۱۰۲۰۲۳.mp3
12.41M
#یک_سبد_فندق
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد👇
پشتهراتفاقتلخییهحکمتیاست❤️
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۳_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((یک سبد فندق))
خانم سنجابه و دو تا بچه اش روی یک درخت بلند زندگی می کردند. اسم یکی از سنجاب کوچولوها سنجی بود و دیگری جابی.
یک روز سنجی و جابی تصمیم گرفتند به گردش بروند.
یک سبد پر از فندق برداشتند و به مادر گفتند مامان سنجاب ما میخواهیم به گردش برویم.
مادر گفت: «بروید؛ ولی مواظب خودتان باشید خیلی دور نروید... حواستان به آقا روباهه هم ؛ باشد.»
سنجی و جابی با هم گفتند:«باشه مامان سنجاب».
بعدش هم سبد را برداشتند و به راه افتادند مدتی که راه رفتند سنجی گفت:« جابی، بیا مسابقه!»
آن وقت با هم مسابقه دو دادند.
بازیهای جورواجور کردند.
مدت زیادی دویدند و بازی کردند، بالاخره سنجی گفت:«دیگه از بدو بدو بازی و قایم باشک خسته شدم بیا از درختها بالا برویم» سنجی از درختی بالا رفت و جابی هم پشت سرش
از این درخت بالا رفتند
از آن درخت پایین می آمدند
دنبال پروانه ها می کردند.
ناگهان سنجی روی شاخۀ درختی ایستاد و گفت: جابی... جابی... ما کجا هستیم؟!
جابی به دور و بر نگاه کرد و گفت: نمیدانم از کدام راه آمده ایم؟ سنجی هم نگاهی به اطراف کرد و گفت: مثل اینکه گم شدیم حالا باید چه کار کنیم؟
جابی فکری کرد و گفت: بیا از درخت پایین برویم و چیزی بخوریم دستپاچه هم نشویم، بعد بنشینیم و فکر کنیم که چه کار کنیم و از کدام راه برویم.» .
سنجی از درخت پایین آمد و گفت آره فکر خوبیه. من که خیلیدگرسته ام.
سنجی و جابی زیر درختی نشستند و سبدشان را باز کردند تا فندق بخورند؛ ولی ناگهان فریاد زدند وای... سبــــــد خالیه!
آن همه فندق چی شد.
سنجی سبد را برداشت و با دقت به آن نگاه کرد. آهی کشید و گفت:
سبد سوراخ شده بوده و ما ندیده بودیم ..حیف همه فندق ها ریخته آنها خیلی ناراحت شدند نه راه برگشت را بلد بودند و نه غذایی برای خوردن داشتند
ساکت نشسته بودند و فکر میکردند
ناگهان سنجی گفت هی جایی آنجا را نگاه کن چیزی را که من می بینم تو هم میبینی؟ جابی به آن طرف نگاه کرد و گفت: «آره، یک فندق حتماً از سبدمان
افتاده، سنجی و جایی دویدند و فندق را برداشتند به دور و بر نگاه کردند کمی آن طرف تر یک فندق دیگر بود جلوتر یک فندق دیگر، باز هم یکی دیگر ......
سنجی و جایی فندقهایی را که از سبد افتاده بود. یکی یکی بر می داشتند و می خوردند و جلو می رفتند
جابی گفت: این طوری فندق خوردن چقدر جالبه!یک قدم میزنی یک فندق میخوری خیلی کیف داره.
سنجی خندید و سرش را تکان داد؛ ولی ناگهان ایستاد به دور و بر نگاه کرد و با خوشحالی گفت: «اینجا آشناست. جابی آنجا را نگاه کن! جابی گفت: درخت فندق خودمان، فندقها راه را نشانمان دادند. سنجي آخرين فندق را برداشت و خورد و گفت: مثل اینکه بد هم نشد که سبد سوراخ بود هر اتفاقی که به نظر ما بد است شاید یک خوبی هم داشته باشد.و ما بعدا بفهمیم مگر نه؟
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
68.3K
خوشحالی در صدای شما
قشنگ ترین و زیباترین
هدیه خداست برای من😍
یکی از علاقه های سینا نشستن
توی طاقچه است حتی تو محل کار 😉
از روی صندلی میره بالا تا برسه به
پنجره...
ما هم استقبال میکنیم کمتر رو زمین
خرابکاری میکنه
◍⃟ ჻@nightstory57⚘❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۲۳_۲۱۴۹۴۸۹۳۱_۲۳۱۰۲۰۲۳.mp3
13.83M
#حامد_کوچولو_آرومباش👦🏻
༺◍⃟👦🏻👧🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد👇
عصبانینباشعزیزم😍
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۰
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((حامدکوچولوآرومباش))
داستان امشب ما راجع به یه پسر کوچولوی بامزه هست که گاهی اوقات عصبی میشه و نمیتونه عصبانیتشو آروم کنه. اسم این پسر کوچولوی داستان ما هست حامد
حامد کوچولوی قصه ما همیشه عصبی به نظر میاد
گاهی اوقات به خاطر این عصبی میشه که نتونسته کارتون مورد علاقه ش رو ببینه🖥 و وقتی کسی بهش میگه: «این کارتون هم قشنگه این رو ببین»,
عصبی میشه و میگه: «چرا باید این کارتون رو تماشا کنم؟ من از این کارتون خوشم نمیاد.. »
و وقتی که مامان حامد برای برادرش علی کادو میخره🎁 حامد کوچولو عصبی میشه و میگه: چرا برای من کادو نگرفتی؟
مادر حامد در جواب اون میگه: اما من همین هفته قبل برای تو کفش خریدم..
گاهی حامد برای این عصبی میشه که دوستانش در مدرسه برای برنده شدن در مسابقه دو 🏃♂️جایزه گرفته اند اما او نگرفته است
معلمش به اون میگوید: «حامد جان پسرم تو بیشتر مواقع در این بازی برنده میشدی، حالا چطور میشود اگر گاهی هم دوستانت در این بازی برنده شوند؟ »
و حتی گاهی هم وقتی عصبی میشود نه خودش میدونه چرا عصبی شده است نه اطرافیانش
حامد کوچولو وقتی عصبی میشه شروع میکنه به در و دیوار مشت زدن
ولی زود از کارش پشیمان میشود. چون با این کارها خودش را در چشم دیگران کوچیک میکنه
حامد کوچولو بعضی وقت ها اونقدر عصبی میشه که شروع میکنه به فریاد زدن، گاهی فریادش آنقدر بلند میشود که موجب آزار همسایه ها و نزدیکان میشود
گاهی وقتا از عصبانیت وسایلش را به زمین میکوبد
پدر حامد درجواب کار های بدش میگه: «چرا اینقدر وسایلت را میشکنی؟ این کار بدی است»
حامد کوچولوی ما از رفتارش پشیمان میشود و میگوید: متاسفم اما وقتی عصبانی میشوم نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم.
حس میکنم مانند آتش فشانی🌋 هستم که قراره به زودی فوران کند
مادر حامد وقتی صحبت های حامد قصه ما رو میشنوه میگه: «حامد ، من هم وقتی تو یادت میرود کارهایت را بکنی عصبی میشوم ، مثلا وقتی نقاشی میکنی و رنگ هایت را روی فرش میریزی و ریخت و پاش میکنی به جای تو من مجبورم ان را تمیز و جمع و جور کنم؛ اما قبل از اینکه چیزی بگویم نفس عمیق میکشم و تا ۱۰ میشمارم و به در و دیوار لگد نمیزنم.»
پدر حامد میگوید: «وقتی تو با خواهر و برادرت سر بازی کردن دعوا میکنی من هم عصبانی میشوم؛ اما قبل از اینکه چیزی بگویم تا ۱۰ میشمارم و نفس عمیق میکشم و اینطوری ارامش خودم رو حفظ میکنم »
مادر حامد میگوید: «حامد جان اگر بار دیگر عصبی شدی😡 تا ۱۰ بشمار این کار حالت را بهتر میکند، یا به کارهایی فکر کن که خوب انجامشون میدی یا کارهایی که دوست داری انجامشون بدی این کار باعث میشه عصبانیتت رو فراموش کنی
و حتی تو میتونی راجع به چیزهایی که عصبانیت میکنه با ما درد دل کنی.»
پدرش میگوید: «حامد من هم وقتی هم سن تو بودم اینها را تجربه کردهام وقتی میبینی که مانند یک بادکنکی 🎈هستی که هر لحظه ممکن است منفجر شود
عصبانی نشو و شروع کن تا 10 شمردن و بعد فریاد بکش اما خیلی آروم تر.
و یک لیوان آب خنک هم🥤بخور.
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان امشب
تقدیمی به فرزندان گلم ⚘
حسنا خانم احمدی چهار ساله از اصفهان😍
تبریک ضحا خانم به بابا مهدی😍
تولدتون مبارک 😍🎊👆
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
زینب خانم زنگنه پنج ساله و
محمد حسن زنگنه چهار ساله 😍
مهدیار جان هشت ساله و
آریا جان سه ساله😍
فاطمه سادات عزیزم نه و نیم ساله و
عطیه سادات عزیزم چهار و نیم ساله😍
کارنکیاسی سه ساله 😍
دوقلوهای عزیزم
فاطمه زهرا و
فاطمه معصومه احمدی هفت ساله و
داداش بزرگشون
محمد حسین احمدی هشت و نیم ساله😍
::
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄