eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.2هزار دنبال‌کننده
505 عکس
148 ویدیو
21 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان پیامبر صلی الله علیه وآله اسم فرزندان گلم ⚘ دخترم ریحانه نجفی و فاطمه زهرا حیاتی ابراهیم حیاتی😍 اقا مهدی ۵ ساله از مشهد و امیرعباس و مونا کریم‌راد۱۲ساله و۸ساله از تهران شهرک ثامن الائمه فرجا😍 کوثرخانم ۸ ساله و ساغر خانم ۶ ساله از استان خوزستان شهرستان رامهرمز😍 حلما خانم اشرفی از مشهد ۵ ساله و پرستش خانم ۹ ساله و تمنا خانم ۵ ساله😍 سیده دلارا حسینی ۶ ساله سید محمد حسین ۹ ساله از قم😍 اقا سجاد ۷ ساله و اقا صدرای ۵ ساله آیناز خانم و مهرناز خانم😍 :: ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۶_۲۰۱۴۴۹۸۶۱_۱۶۰۸۲۰۲۳.mp3
14.83M
🐭🐱🐌🐃 ༺◍⃟🐿჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد👇 مهربانی‌خیلی‌قشنگه ❤️ ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((مهمان ناخوانده🐭🐱🐥)) یکی بود یکی نبود غیراز خدای مهربون هیچ کس نبوددر یک ده کوچک پیرزنی زندگی میکرد این پیرزن یک حیاط داشت قد یک غربیل(غربال.چلوصافی.ابکش .منطورش خیلی خیلی کوچکه)که یک درخت داشت قد یک چوب کبریت پیرزن خوش قلب و مهربان بود بچه ها خیلی دوستش داشتند. یک روز غروب وقتی آفتاب از روی ده رفت و خونه ها تاریک شد پیرزن چراغ را روشن کرد و گذاشت روی تاقچه چادرش را انداخت سرش رفت دم در خانه که هوایی بخورد، آشنایی ببیندو دلش باز بشه. همین طور که داشت با بچه ها صحبت میکرد نم نم باران شروع شد بوی کاهگل از دیوارها بلند شد. پیرزن بچه ها را روانه ی خانه کرد و خودش به اتاق برگشت. باران تند شد، صدای رعد و برق کاسه کوزه های روی تاقچه را می لرزاند پیرزن سردش شد فکر کرد رخت خوابش را بیندازد و بره زیر لحاف تاگرم بشه؛ که یهووووو صدای در بلند شد تق تق تق پیرزن به خودش گفت خدایا کیه این وقت شب در میزنه؟ چادرش را سر کرد دوید توی حیاط پشت در پرسید «کیه کیه در میزنه؟» منم خاله گنجیشکه دارم زیر بارون خیس میشم در رو وا کن پیرزن در را باز کرد و گفت: «بیا تو آب از نوک گنجشک میچکید جیک جیک جیک بال هایش به هم میخورد تیک تیک تیک پیرزن گنجشک را برد توی ،اتاق یک تکه پارچه روی بالهای ترش انداخت. گنجشک داشت با نوکش لای بالهایش را میخاروند که دوباره صدای در بلند شد تق تق تق پیرزن دوید پشت در پرسید کیه کیه در میزنه؟ منم مرغ پاکوتاه دارم زیر بارون خیس میشم در رو بازکن پیرزن در روباز کرد و گفت «خُب، بیا تو.» پرهای مرغ🐔 به هم چسبیده بود چشمهاش بی‌حال نگاه میکرد پیرزن یک تکه پارچه پشت مرغ انداخت مرغ هم گوشه اتاق رفت پابه پا کرد تا خشک بشه پیرزن چادر خیسش را از سرش برنداشته بود که دوباره صدای در را شنید تق تق تق پیرزن بی معطلی، دوید پشت در پرسید «کیه کیه در میزنه؟ منم آقا کلاغه دارم زیر بارون خیس میشم در رو بازکن پیرزن در را باز کرد و گفت: «خُب، بیا تو کلاغ جستی زد داخل، سرش را انداخت پایین دوید توی اتاق پیرزن یک تکه پارچه روی سر کلاغ🐧 انداخت قطره های آب از دمش به سر و کله ی مرغ و گنجشک پاشیده شد. تا آمدند غربزنند. دوباره صدای در اومدپیرزن رفت پشت در پرسید: «باز، کیه داره در میزنه؟ منم خاله ، گربه، دارم زیر بارون خیس میشم در رو بازکن. گربه وارد اتاق شد وقتی چشم گنجشک مرغ و کلاغ به او افتاد چسبیدند به همدیگر و شروع کردند به لرزیدن گربه خندید و گفت: «نترسید! ما همه اینجا مهمونیم با هم دیگه مهربونیم آنها هم خیالشان راحت شد و دوباره مشغول چرت زدن شدند. پیرزن پشت گربه🐱 هم یک تکه پارچه انداخت. گربه هم چشمهایش را روی هم گذاشت و در گوشه ای مشغول پاک کردن سر وصورتش شد. پیرزن رفت که در اتاق را ببندد . دوباره تق تق تق تق کار پیرزن دیگر معلوم بود؛ چادرش را سرش انداخت و یک راست رفت پشت در پرسید: «کیه کیه در میزنه؟» منم سگ 🐶نگهبان دارم زیر بارون خیس میشم در رو بازکن پیرزن در را باز کرد و گفت: «تو هم بیا تو دندانهای سگ بهم میخوردچریک چریک صدا میکرد دندانهای سگ به هم میخورد و صدا میکرد چریک چریک پیرزن او را به اتاق برد یک شال گردن به گردنش بست و او را در کنار اتاق خواباند. سگ داشت تازه گرم میشد و زیر گوشش را میخاراند که باز صدای در بلند شد تق تق تق تق پیرزن👵🏼 که میدانست مهمان دیگری زیر باران مانده رفت پشت در پرسید: «کیه کیه در میزنه؟» منم آقا الاغه دارم زیر بارون خیس میشم لطفا در رو بازکن پیرزن خنده‌اش ،گرفت در را باز کرد و گفت: « بیا تو.» الاغ پاهاشو(سمشو) را به زمین .کوبید از خوش حالی جفتکی انداخت و پرید تو حیاط .پیرزن الاغ را ب اتاق برد یک لحاف آورد روی پهلوهای الاغ انداخت او هم رفت گوشه ی ازاتاق و دراز کشید. صدای در از هر دفعه ی دیگر بلندتر به گوش رسید تق تق تق پیرزن رفت پشت ،در پرسید «کیه کیه در میزنه؟» منم گاو سیاه دارم زیر بارون خیس میشم در رو بازکن پیرزن در را باز کرد و گفت «خُب تو هم بیا تو.» گاو اوّل شاخهایش را از لای در آورد ،تو بعد هیکل گنده اش را فشار داد و وارد حیاط شد. وقتی مهمانها گاو🐃 را دیدند جابه جا شدند. گنجشک زد زیر خنده گاو سرفه ای ،کرد رفت گوشه ی اتاق لم داد. پیرزن یک گلیم آورد روی گاو انداخت. پیرزن رو کرد به مهمانها و گفت: «خُب حالا همه تون با خیال راحت بخوابین فردا که هواروشن شد برید دنبال کارای خودتون گنجشک مرغ و کلاغ پریدند روی تاقچه هاو خوابیدند ،گربه سگ الاغ و گاو 🐃دور اتاق خوابیدند پیرزن هم که خیلی خسته شده بود رخت خوابش را وسط اتاق پهن کرد لحاف را کشید روی سرش و خوابید. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما حامی اسرائیل هستید؟ شما قاتل یک کــ🩸ـــودک بیگناه هستید. ◍⃟ ჻@nightstory57⚘❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۵۲۱_۱۹۳۰۱۵۳۶۳_۲۱۰۵۲۰۲۳.mp3
14.97M
🕌 ༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد:شناخت شخصیت حضرت معصومه سلام الله علیها_قسمت پنجم ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
:: ســـــــلام به همه والدین و فرزندان عزیزم رحلت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها را تسلیت عرض میکنم. چنانچه علاقمندید داستان ✨زندگانی‌حضرت فاطمه‌معصومه‌سلام‌الله‌علیها✨ آخر 🔻میتوانید دیگر قسمت های داستان زندگی حضرت‌فاطمه‌معصومه‌سلام‌الله‌علیه را با هشتگ های بالا دنبال کنید ❤️ ◍⃟ ჻@nightstory57⚘❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان زندگی پیامبر صلی الله علیه وآله.mp3
17.48M
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان پیامبر صلی الله علیه وآله تقدیمی به فرزندان گلم ⚘ امیرعلی مرادپور دزفولی ۱۲ ساله و یاسمن مرادپور دزفولی ۵ ساله از دزفول استان خوزستان 😍 یاسمن خانم و زهرا میرحسینی 6 ساله 😍 سیدامیرعباس موسویان ۸ ساله و سیده حلما موسویان از اندیمشک 😍 آرمیتا نیکو ۸ساله مهدیس پورالنچری 8ساله از تهران😍 فاطمه کوشافر و کوثر بایمانی و هانیه حاجیوند ۶ساله 😍 اقاسیدشمس الدین‌واقاسیدنجم‌الدین‌غاضی 6ساله و یک ساله از مشهد😍 :: ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۸۲۴_۱۹۳۶۲۳۱۹۹_۲۴۰۸۲۰۲۳.mp3
15.62M
🐓 ༺◍⃟🐔჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: 👈 پرخوری و هله هوله خوری نکنیم 😉 :معین‌الدینی ༺◍⃟🐔჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🦃჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((ماجرای‌قوقول‌خان)) قوقول یک خروس شکموی تنبل بود🐓. او توی یک مزرعه زندگی میکرد هر روز صبح راه میافتاد و میرفت دنبال غذا. هر چه را دم نوکش میرسید میخورد. مرغ و خروسهای دیگری که در مزرعه بودند همه قوقول را میشناختند. آنها همیشه به او می گفتند:«در خوردن بی احتیاطی نکن! تو بالاخره با این غذاخوردن خودت را به دردسر می‌اندازی» امّا قوقول این حرفها را از یک گوش می شنید و از گوش دیگر بیرون میکرد. در مزرعه یک باغچه بزرگ پراز سبزی🌿 بود. قوقول هر روز به باغچه سبزی سر میزد. با نوکش همه سبزیها را میکند و میخورد. صاحب مزرعه از این کار قوقول ناراحت و عصبانی بود. او هر وقت قوقول را سر باغچه میدید دنبالش میدوید و داد میزد:«ای خروس شکمو! اگر دستم به تو برسد و بگیرمت، از تو یک غذای حسابی درست میکنم!» آن روز صبح هم قوقول مثل همیشه مشغول گشت و گذار در مزرعه بود میرفت و در سر راهش دنبال غذا میگشت اول یک دانه خشک و خراب را دید فوری آن را خورد. بعد چشمش به سنگ کوچک و خوشرنگی🪨 افتاد با خودش گفت: « به به چه سنگی! چه رنگی! الان آن را یک لقمه چپ میکنم.» بعد سنگ را خورد و به راهش ادامه داد. جلوی پایش یک ته سیگار را دید کمی آن را نگاه کرد و گفت: «این دیگر چه جور خوراکی است؟ چه مزه ای دارد؟ باید آن را بخورم تا بفهمم » آن وقت با نوکش ته سیگار🚬 را برداشت و خورد. بعد هم بالهایش را به هم زد و گفت: «به چه غذاهای خوب و خوشمزه ای! حتماً خیلی هم مقوی هستند!» قوقول به راهش ادامه داد و گفت: «هنوز سیر نشده ام. » بعد از این حرف با عجله یک کاغذ آدامس و سر یک بطری را بلعید کمی جلوتر رفت و دگمه ای رادید آب از نوکش روان شد فوراً آن را هم خورد بعد به طرف پوست خشک میوه ای که روی زمین افتاده بود پرید آن را هم یک لقمه کرد. بعد بالهایش را به شکمش کشید و گفت: « خُب کمی سیر شدم. حالا باید فکری برای دسر بکنم» او کمی راه رفت تا یک گیره کاغذ 🖇پیدا کرد گیره براق و قشنگی بود قوقول خم شد و گیره را بر داشت و قورت داد زبانش را دور نوکش کشید و یک میخ و یک تکه چوب را هم بلعید. قُدقُدا خانم، مرغ حنایی مزرعه از آن نزدیکی میگذشت. او غذا خوردن قوقول را دید جیغ کشید و گفت: «وای! قد قد قد! چه وحشتناک!» اما قوقول خان بی اعتنا به قُدقُد خانم به راهش ادامه داد. او باز هم مشغول جمع کردن و خوردن اشغالهای 🗑روی زمین شد. چند ساعتی گذشت حیوانهای مزرعه در لانه هایشان خوابیده بودند که یک مرتبه صدای ناله و فریادهای قوقول را شنیدند. از لانه ها بیرون آمدند و با عجله به طرف قوقول دویدند. قوقول خان روی زمین افتاده بود و ناله میکرد حالش خیلی بد بود شکمش به اندازه یک توپ بزرگ باد کرده بود. او ناله میکرد و فریاد میکشید: «کمک کمک کنید! دارم می میرم آی... وای ... تب دارم. سوختم کباب شدم سنگدانم درد میکند. دکتر را خبر کنید پرستار را بیاورید وای چه دردی!» قدقدا🐔 خانم اشکهایش را با پرهایش پاک کرد و گفت:«بیچاره قوقول خان، حتماً نفسهای آخر را می کشد.» یکی از خروسها مثل باد ،دوید، رفت و دکتر را خبر کرد. دکتر که خروس پر و بال رنگی بزرگی بود با عجله آمد. او با دقت قوقول را معاینه کرد. بعد اخمهایش را در هم کشید و گفت: «وضع خطرناکی دارد باید شکمش را پاره کنم تا بفهمم علت دردش چیست.💉» قد قدا خانم جیغ کشید: «وای بیچاره قوقول خان» و شروع کرد به گریه کردن. قوقول هم حرف دکتر را شنیده بود. پر و بالش از ترس شروع کرد به لرزیدن فریاد کشید: «نه، نه! شکمم را پاره نکن! پاره نکن پاره نکن» قوقول جیغ و داد میکشید که به سرفه افتاد. سرفه کرد و سرفه کرد ناگهان سر یک قوطی و تکه ای از پوست میوه از حلقومش بیرون پرید قوقول مرتب سرفه می کرد با هر سرفه یکی از چیزهایی که خورده بود از دهانش بیرون می آمد. بالاخره شکم قوقول از همه آشغالهایی که خورده بود خالی شد. قوقول بی حال در گوشه ای افتاد دکتر و مرغ و خروسهای مزرعه دور قوقول جمع شده بودند. آنها با تعجب به این وضع نگاه میکردند. دکتر سر قوقول فریاد کشید: «تو خروس شکمویی هستی مگر نمیدانی که نباید هر چه را گیرت می آید توی شکمت بریزی؟ تو از امروز باید مواظب غذا خوردنت باشی یادت باشد که سنگدانت از آهن نیست تو یک خروسی یک خروس.» قوقول سرش را از خجالت پایین انداخت و گفت: «بله شما راست میگویید. من خیلی بد غذایی کرده ام. » بعد هم فکری کرد و با خنده گفت:« قوقولی قوقو از این به بعد حتماً در غذا خوردن احتیاط میکنم این طوری هم سالم میمانم و هم خوش هيكل. »📝 ༺◍⃟🐓჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟☄჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄