eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.1هزار دنبال‌کننده
514 عکس
154 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۱۱۰۲_۱۸۲۳۵۳۲۰۳_۰۲۱۱۲۰۲۳.mp3
15.32M
༺◍⃟🌺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد👇 بچه ها شما شده تا حالا با دوستاتون دعوا کنید؟! ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان امشب (دوستی و محبت ) روزی روزگاری یک باغ سرسبز و زیبا بود که گلها و حشرات زیادی توی اون زندگی می کردند. گلهای رنگارنگ هرروز صبح بازمیشدند و به شاخه های درختها لبخند می زدندو عطر اونها کل باغ رو پر میکرد. آدمهای زیادی برای دیدن این باغ سرسبز و گلهای زیباش به اونجا می اومدندو از دیدن اون همه زیبایی شگفت زده میشدند. داخل باغ یک زنبور عسل🐝یک پروانه زیبا🦋و یک جیرجیرک🦗هم زندگی می کردند که با هم دوست بودندو هرروز کلی کار میکردند و با هم حرف میزدند. زنبور عسل🐝شیره گلها رو میگرفت و عسل درست میکرد.پروانه خال خالی🦋هم دور گها میچرخید،بالهای زیباش رو تکون می داد و با گلها صحبت میکر.گلها همه خوشحال میشدند و گلبرگهاشون رو به آرومی براش تکان می دادند اما جیرجیرک🦗متفاوت بود.اون شب ها آواز می خوند و گلهای باغ به صدای جیرجیرک که مثل لالایی بود گوش می دادند و به آرومی به خواب میرفتند. یکی از صبح ها که زنبورعسل وپروانه و جیرجیرک از خواب بیدار شده بودند و کنار هم بودند زنبورعسل با غرور گفت:”شما دو تا هیچ کار خاصی انجام نمیدید فقط از صبح تا شب توی باغ پرسه می زنید.من از هر دوی شما بهتر و مفیدترم چون که من به سختی کار می کنم و عسل خوشمزه درست می کنم.” پروانه خالخالی با ناراحتی گفت:”شما عسلی که درست می کنید رو چیکار می کنید؟ فقط خودتون ازش می خورید.آیا تا به حال از عسلتون به ما دادید که ما هم بخوریم؟ شما زنبورها واقعا خودخواه هستید” جیرجیرک گفت”نخیر! به نظرم،من از هر دوی شما بهترم.من نه مثل زنبورعسل نیش می زنم و نه مثل پروانه وقتی بالهام رو لمس کنند بیرنگ میشم! من توی این باغ بهترین هستم” پروانه و زنبورعسل در حالیکه از حرفهای جیرجیرک ناراحت شده بودند با عصبانیت گفتند:”بسه!بسه!تو فقط یک حشره سیاهی که تنها کاری که میکنه آواز خوندنه.در حقیقت تو چون به زیبایی ما حسادت میکنی این حرفها رو میزنی!” دعوای بین اونها کم کم زیاد میشد تا جایی که اونها آماده نیش زدن و صدمه زدن به همدیگه شده بودند.نسیمی که توی باغ می وزید اونها رو دیدوخیلی غمگین شد.برای همین تبدیل به یک باد شدید شد و وزیدو اونارو ازهم دوکرد اون روز با کمک نسیم دعوای اونها تموم شد ولی جروبحث های اونها روزهای بعد هم ادامه داشت وگلها اشنیدن صدای دعوای اونها ناراحت و غمگین میشدند. یکی از روزها که دوباره حشره ها در حال جر و بحث و دعوا بودندپادشاه گلها که یک رز قرمز🌺بزرگ و زیبا بود صدای اونها رو شنید. زنبور و جیرجیرک و پروانه که دیدند گل رز داره به حرفهاشون گوش میده به نزدیکش رفتند و گفتند:گل زیبا،اصلا تو بگو کی توی باغ از همه بهتره!ما حرف تو رو قبول داریم” گل رز خیلی باهوش بود و میدونست که چون حشره ها عصبانی هستند اون هر چیزی که بگه بی فایده است واونها قبول نمی کنند.به همین خاطر روکرد به اونها و گفت:”همتون فردا بیایید تا جواب سوالتون رو پیداکنید” حشره ها به حرف گل رز گوش دادند و منتظر فردا شدند.هر چقدر زمان می گذشت از عصبانیت اونها کمترمیشد. صبح روز بعد اونها مشتاقانه منتظر بودند تا حرفهای گل رز رو بشنوند.وقتی که حشره ها به باغ رسیدند باصحنه عجیب و غریبی روبه رو شدند. هیچ خبری از گلهای باغ نبود همه شون بسته بودندوحتی یک شکوفه ی باز هم دیده نمی شد.باغ بدون گل هاوشکوفه ها واقعا عجیب وترسناک بود. کم کم هوا تاریک شدحتی شکوفه های گل شب بو🌸که شب ها باز مشدند هم باز نشدند. حالا بدون گلها چطوری ملکه زنبورعسل می تونست عسل درست کنهاون خیلی ناراحت بود. بدون گلها پروانه خال خالی هم نمیدونست کجا بچرخه و کجا بنشینه!برای همین شروع به گریه کردن کرد. جیرجیرک هم آواز خوندن رو فراموش کرد و با ناراحتی روی شاخه ای نشست.اونها همگی متوجه اشتباهشون شده بودند. اونها دلشون میخواست دوباره گلها باز بشن و شکوفه بدن! همون موقع صدای گل رز رو شنیدند که گفت:”حالا دیگه باید جواب سوالتون رو گرفته باشید”حشره ها که از شنیدن صدای رز خیلی خوشحال شده بودند گفتند”ما رو ببخش دوست عزیزتو بدون اینکه چیزی بگی جواب سوال ما رو دادی ما فقط به خودمون فکر میکردیم اما حالا دیگه این حقیقت رو می دونیم که وجود گلها چقدر مهمه وبدون وجودگلهاماناقص هستیم.” گل رز گفت”همه دراین دنیااهمیت دارند. برای همین فکرکردن درمورد اینکه کی بزرگتره یا کوچکتره ویا بهترینه موضوع بیهوده ای هست.همه شمابهترین هستید”به محض اینکه گل رز این حرفها رو زد همه گلهای باغ دوباره باز شدندوشکوفه دادند. باغ دوباره زیبا و پرگل شدوحشره ها از خوشحالی هورا کشیدند. حشره ها فهمیدند که هرسه شون باارزش و مفیدندوبرای اینکه باهم دوست باشند باید بهم احترام بگذارندوقدرهمدیگه رو بدونند.اونها به گل رز قول دادند که دیگه با هم دعوا نکنند تا فقط صدای خنده و شادی توی باغ بپیچه.گل رز به اونها لبخندی زد و گفت:”باغ به هر سه ی شما نیاز داره و شما دوستهای خوب ما هستید.” ༺◍⃟ ჻@nightstory57⚘❥༅••┅┄
.❣ مـــــادرپـــــــــــــــدرهای عزیزی که پیگیر دوره و حـــضوری خانم معین الدینی بودند. شــــــنبه اولیــــــن جلسه این دوره ویــــــــــژه کودکان در کانــــــــون‌شهید فهمیده استان قم از ســــــــــــــــاعت ۶ عصر برگزارمـــیشود. 🔻لینک کانال کانون 👇@Kanoonshahidfahmide 🔺ادمین دوره های حضوری🧕🏻👇 @kiaeenejad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخی این کلیپ امـــــــروز دیدم یاد داستان خواهر اضافی افتــــــــادم دوست دارید امشب براتون بزارم؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان امشب تقدیم به همه بچه های عزیزم ⚘ علی کوهی ۸ ساله از قم 😍 رسول ومهتاب اشرفی از مشهد😍 پرهام‌حیدری۶ساله‌ ازشهرک‌منتظری اصفهان😍 :: ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۱۰۳_۱۹۱۶۳۳۶۸۲_۰۳۱۱۲۰۲۳.mp3
13.92M
🦘 ༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: کنار اومدن با فرزند جدید 😍 ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((خواهر اضافی)) یکی بود یکی نبود غیراز خدای مهربون هیج کس نبود بعدالظهر بود و صدای خروپف مامان کانگرو 🦘میومد پوپو گوشاشو از کیسه مامانش بیرون اورد خوب گوش کردوباخودش گفت حالا وقتشه . ته کیسه خواهر کوچولوشم خواب بود. پوپو یواش اونو بغل کردو برای اولین بار از کیسه بیرون پرید. پوپو از دست خواهر کوچولوش عصبانی بوددلش میخواست تو کیسه مامان کانگرو تنها باشه مثل قبلناااااا دلش میخواست که مامانش فقط مال خودش باشه پوپو ب این طرف و اونطرف نگا کرد هیچ کس رو ندیداز خودش پرسید حالا من این خواهر کوچولوی نق نقو رو به کی بدم پوپو توی دشت پرید و پرید و پرید تا ب یک خرگوش 🐇رسیدازش پرسید یک خواهر کوچولوی اضافی دارم تو اونونمیخوای ؟ خرگوش🐇 با اخم گف نه که نمیخوام برو زود ببرش پیش مامان خودش چه کار زشتی میکنی تو پوپو شونه ای بالا انداخت و به راهش ادامه داد دوباره پرید و پرید تا به یک کوالا🦥 رسید ازش پرسید یک خواهر کوچولوی اضافی دارم تو اونو نمیخوای کوالا 🦥با تندی گف نه ک نمیخوام بدو زود ببرش پیش مامان خودش پوپو اه کشید خسته شده بود خواهر کوچولو بیدار شده بود و نق نق میکرد. پوپو روی ی سنگی نشست و توی گوش خواهر کوچولوش گفت: هیسسسسس اگه شلوغ کنی هیچ کس تورو نمیخوادااااا ولی خواهر کوچولو یک ذره هم ساکت نشد پوپو حالا کلافه بود دوباره ایستاد و باز پرید و پرید یک دفعه ب بچه کانگروی بزرگتر از خودش رسید ازش پرسید یک خواهر کوچولوی اضافی دارم تو اونو نمیخوای بچه کانگرو خندید و گفت: اره من میخوام و دستاشو ب طرف خواهر کوچولو دراز کرد پوپو با خوشحالی خواهرشو داد و نفس راحتی کشید بچه کانگرو برای خواهر کوچولو لالای خوند و ساکتش کرد ولی پوپو ترسیدکه بچه کانگرو پشیمون بشه و خواهر کوچولو رو بهش پس بده زود دستی تکون داد و پرید که پیش مامانش برگرده بچه کانگرو صدا کرد پوپو نرو صبر کن پوپو یک دفعه ایستادبه عقب برگشت و با تعجب پرسیداسم منو از کجا میدونی ؟؟؟؟ بچه کانگرو خندید و گفت: ببین چقدر تو کیسه مامان موندی که خواهر بزرگ خودتو نمیشناسی پوپو با تعحب بهش نگاه کرد و هیچی نگفت خواهر بزرگ ادامه داد میدونی وقتی بدنیا اومدی منم با تو همین کارو کردم پوپو چشماشو گرد کرد و با ناراحتی پرسید با من !!!من!!!!! خواهر بزرگ محکم سرشو تکون داد و گفت تو هم برای من اضافی بودی خیلی جاها بردمت ولی هیچ کس ترو نخواست دهن پوپو از تعجب باز مونده بود خواهر بزرگ گف توهم خیلی ونگ ونگ میکردی داداشی منو کلافه میکردی بعد برای پوپو شکلک دراورد و هر دوتایی زدن زبر خنده پوپو با خوشحالی دستشو توی دست خواهر بزرگش جا داد و گفت میای بریم پیش مامان؟؟ مامان کانگرو هنوز خواب خواب بود پوپو خواهر کوچولو رو از بغل خواهر بزرگتر گرفت و یواش توی کیسه مامان گذاشت خواهر بزرگ با ناراحتی پرسید تو هم میخوای برگردی این تو پوپو خندید و گفت نه دیگه این تو برای من خیلی کوچیکه و بعد برای خواهر کوچولو دست تکون داد و دست خواهر بزرگ رو گرفت وکشید و با شادی پرسید حالا چه بازی بکنیم ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
9 سالم بود نقاشیم تلویزیون نشون داد اونقـــــــدر خوشحال شدم که تا صبح نخوابیدم از ذوق 😍 من حس اینکه ی بچه رو خوشحال کنی با تمــــــــام وجودم میفهمم . الهی روزیِ بچه های سرزمینم همیشه خنده های از ته دل و شادی هایی وصف ناپذیـــــــر 😍 امشب پسر دومی ازم خواهش کرد اسمش ی بار تو داستان ها بخونم منم بهش گفتم اسمت گذاشتم تو لیست بچه ها کلی ذوق کرد 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان امشب تقدیمی به فرزندان گلم ⚘ هانا سلیمانی که ۵ ساله و ضحاآرامی۸ساله ازسرخس و امیر مهراد ۷ ساله😍 تولدتون مبارک 😍🎊👆 ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ یسنا اوسط ۸ ساله و یاسین اوسط ۴ ساله و حسنا اوسط ۲ ماهه😍 ندا فهیم زاده ۷ ساله مرتضی فهیم زاده ۴ ساله😍 :: ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄