eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
25هزار دنبال‌کننده
526 عکس
166 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
@nightstory57(2).mp3
13.47M
༺◍⃟჻🍯ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: داستانی برای بچه های بدغذا😍👏 ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(3).mp3
2.29M
اسامی بچه های گلم ❤️👆   :معین‌الدینی ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ محمدمهدی 9ساله محمدهادی 5ساله محمدجواد 2ساله محمدصالح 4ماهه😍 بنیامین جعفری از شاهین شهر😍 علی و فاطمه بهمنی دوقلوهای هشت ساله از شیراز😍 مهدیار۷ساله و بهار۴ساله از مشهد😍 علیرضا سرلک 7ساله😍 ایلیا علی پور ازشهرستان ایذه-شهرک طاها😍 مبینا شهداد نژاد ۹ساله ومحمدمعین شهدادنژاد ۷ساله از روستا دریاچه شهرستان جیرفت 😍 امیرعلی غلامزاده نه ساله😍 محمد طاها 6ساله از قم😍 ام فروه شجاعی😍 میر رادین خشنو شش ساله از تبریز😍 علی کوهی 8ساله از قم کلاس دوم😍 گندم سادات 4 ساله😍 ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ تولدتون مبارک❤️👏 طناز نجفی کلاس چهارم😍 سید ابوالفضل فرهادی از آمل😍 امیر عباس افشان ۷ ساله از قم😍 ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
کانال داستان شب غذا فقط عسل نیست مامان خرسه تازه دوتا بچه خرس کوچولو و تپل‌مپل به دنیا آورده بود یکی قهوه‌ای،یکی خاکستری،یه دونه دختر و یه دونه پسر؛هر دو بازیگوش و شیطون همیشه یا روی سر و کله هم میپریدن،یا دنبال هم میدویدن و بازی می‌کردن مامان‌خرسه هم زیرچشمی مراقب بود که اتفاقی براشون نیفته آخه مامان‌ها همه‌شون همین طورن همیشه مواظبن که بچه‌هاشون توی خطر نباشن،یا گرسنه و تشنه نمونن اما پسرکوچولوی خانم‌خرسه اصلاً به حرف‌های مامانش گوش نمیداد.مامانش بهش می‌گفت:پسرم! خرسی مامان بیا ازاین تمشک‌های شیرین بخور اما خرس کوچولو جواب میداد:نمیخوام مامان من تمشک دوستندارم،فقط عسل!وقتی مامان و خواهر خرس‌کوچولو از سبزه‌های خوشمزه کنار چشمه میخوردن،اون داشت دنبال پروانه‌هامیدوید و چیزی نمیخورد. یه روز مامان با پنجه‌های بزرگش یه ماهی گنده از رودخونه گرفت بعد باصدای بلندگفت:بیاید بچه‌ها براتون غذا آماده کردم بیاید اینجا خرس‌کوچولو و خواهرش نزدیک ماهی که شدن یکم ترسیدن چون تا حالا یه ماهی بزرگ از نزدیک ندیده بودن خرس‌کوچولو یکم بوکشید وگفت: ععععه!حالم بهم خورد چه بوی بدی میده من که نمیخورم من عسل می‌خوام مامان خانم چرا برای ما عسل پیدا نمیکنی؟ مامان یه نگاهی به خواهر خرس‌کوچولو کرد؛بعد با نوک پنجه‌های تیزش ماهی رو تیکه‌تیکه کرد.خواهر خرسی که غذارو دید، خیلی سریع همه تیکه‌هارو تنهایی خورد، بعد روبه برادرش کردوگفت:داداشی!تو یه لقمه هم از این ماهی نخوردی،بعد میگی بدمزه است من که خوردم خیلی‌ام خوشمزه بود؛تازه اگه بازهم بود میخوردم؛تو خیلی مامان رو اذیت میکنی،این همه غذا توی کوه هست،ولی ازصبح تا شب فقط دنبال عسلی،غذا که فقط عسل نیست!ما برای اینکه بزرگ وقوی بشیم،باید غذاهای مختلفی بخوریم،نه فقط هی عسل مامان‌خرسه که داشت به حرف‌های دخترش گوش می‌داد،لبخندزدوگفت: خواهرت راست میگه پسرم من می‌دونم تو چقدر عسل دوستداری عزیزم ولی همیشه که به این راحتی نمیشه یه کندوی شیرین عسل پیداکرد ما باید همه‌چیز بخوریم تا ویتامین‌های مختلف بدنمون تأمین بشه.خیلی زود فصل تابستون تموم میشه و خبری از این علفهای خوشمزه نیست خرس‌کوچولوخیلی تعجب کرد و پرسید:تابستون تموم می‌شه؟یعنی چی؟مگه همیشه کوه همین‌طوری سرسبزوپرازغذانیست؟ مامان خرسه خندیدوگفت:نه پسرم،خدای بزرگ بعداز تابستون،پاییزوزمستون رو آفریده که خیلی سرده اون‌وقت دیگه هیچ درختی سبز نیست؛غذا هم به این راحتی برای حیوون‌ها پیدا نمی‌شه؛همه‌جا رو دونه‌های سفیدبرف می‌پوشونه؛اون‌موقع می‌ریم توی غار و تا بهار می‌خوابیم؛پس باید الآن خوب غذا بخوریم،تا وقتی توی غار خوابیم گرسنه‌مون نشه بچه‌خرس‌هاخوب به حرف‌های مامان گوش دادن،ولی بازم پسربازیگوش خانم‌خرسه حرف‌های مامان رو باور نکرد؛چون تاحالا توی عمرش زمستون و برف رو ندیده بود؛برای همین بازهم به بازیگوشی‌ها و غذا نخوردن‌هاش ادامه داد،فقط هرموقع غذا عسل بود،خیلی زود سر و کله خرس کوچولو پیدا می‌شد. روزها و هفته‌ها گذشت وخرس‌کوچولو همه‌ش فکر میکرد که هوا همین طور گرم و زمین همین طور سبز باقی میمونه. یواش یواش همه‌جا سرد و غذاها کم شد. کوه بلند،لحاف سفیدوبرفی زمستونو روی خودش کشید؛خیلی زود همه‌جا پرازیخ وبرف شد.مامان خرسه و بچه‌هاش آروم‌آروم، از لابه‌لای سنگ‌های بزرگ و برف‌های زیاد خودشون رو به یه غاربزرگ رسوندن؛چون دیگه وقت خواب بود. خانم‌خرسه و دخترکوچولوش به طرف غار رفتن؛ولی پسرش ایستاد و یه نگاهی به درخت‌های برفی و زمین سفید انداخت، بعد با ناراحتی گفت:مامان!مامان‌!کجا می‌ری؟من خیلی گشنمه تمشک و سبزه شیرین و ماهی می‌خوام،از گرسنگی دارم می‌میرم نمی‌خوام بخوابم آخه این زمستون یهویی ازکجا رسید؟هیچی دیگه برای خوردن نداریم؟ مامان برگشت و نگاهی به پسرش که داشت از گرسنگی می لرزید انداخت، بعدباناراحتی گفت:عزیزم!من تموم تابستون بهت گفتم که زمستون سرد وپرازبرفه؛چندبارغذاهای خوشمزه برات آماده کردم؛اما تو بالجبازی فقط عسل می‌خواستی.الآن دیگه نمیتونم غذایی برات پیدا کنم؛موقع خواب زمستونیه.باید تا بهار بریم توی این غار و صبرکنیم تادوباره همه‌جا سبز بشه.زودتر بیا بریم که داره هوا تاریک می‌شه.خرس‌کوچولو با ناراحتی دنبال مامان راه افتاد.پشت سرشون، دونه‌های برف ازدامن ابرهای آسمون روی سر کوه بلندمی‌ریخت.تموم روز و شب‌های زمستون،مامان خرسه و بچه‌هاش توی غار بودن و تو این مدت تنها چیزی که برای خوردن پیدا می‌شد، شیر مامان خرسه بود.اماخرس کوچولو زودتر از بقیه بچه‌ها گرسنه می‌شدچون که بدنش به خاطرنخوردن غذاهای مختلف ومفید ضعیف شده بود.پس بایدصبر میکرد تابرف‌هاآب بشن و بهارازراه برسه، تابتونه دوباره غذاهای خوشمزه و رنگ و وارنگ بخوره. خرس کوچولو برای همیشه یادش موند که به حرف مامانش گوش بده و اگه مامانش نمی‌تونه غذایی که دوستداره رو براش آماده کنه غذاهای دیگه رو بخوره وخدا رو شکر کنه. @nightstory57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
12.22M
༺◍⃟჻🐰ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: به‌جای‌جیغ‌زدن‌ آهسته‌وشمرده‌صحبت‌کنیم❤️ ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(2).mp3
1.43M
اسامی بچه های گلم ❤️👆   :معین‌الدینی ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ فاطمه حضرتی ۶ساله 😍 آیه حضرتی ۲/۵ از قم 😍 محمد امین نامجو😍 زینب روشنی ۷ ساله 😍 زهرا روشنی ۵ساله از مشهد 😍 مائده مهراب پور5ساله از بروجرد😍 ریحانه تقوی 10ساله 😍 محمدرضا 6ساله ازجهرم😍 سبحان اشعریون ۵ ساله از کاشان😍 زهرا بهرامی ۹ ساله از تهران😍 تبسم مختاریان نه ساله😍 هستی شریفی از شیراز😍 کوروش جهان آرا😍 ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((دم پنبه ای جیغ نکش)) این قصه در موردیک خرگوش بهانه گیروجیغ جیغویی است که با بهانه‌های مختلف باعث فرود آمدن بهمن بر روی خودش و خانواده‌اش می‌شود. این قصه با هدف تغییرِ رفتارهایی مثل جیغ زدن و فریاد کشیدن نوشته شده است. سلام و صد سلام به همه بچه‌های گلی که توی کارهای خونه به مامان و باباشون کمک می‌کنن و نمی‌گذارن که پدر و مادرشون زیاد خسته بشن. بچه‌های گلم حالتون خوبه؟ امیدوارم که خوش و خرّم باشید، سریع آماده بشید برای شنیدن یه قصه قشنگ و جذاب دیگه. قصه امشب ما در مورد یه بچه خرگوش🐰جیغ جیغو به نام  دم‌پنبه‌ایه. بچه‌های گلم دم‌پنبه‌ای و خانواده‌اش توی یه جنگل سرسبز و زیبا زندگی می‌کردن. اون‌ها همسایه‌های خوب و مهربونی داشتن، همه با هم روابط خوبی داشتن و همیشه به همدیگه کمک می‌کردن، اما یه مشکل بزرگی وجود داشت که صدای همه رو در آورده بود. مشکل این بود که دم پنبه ای خیلی جیغ و داد می‌کرد. اون برای هر کار کوچیک و بزرگی داد می‌زد و جیغ می‌کشید. برای غذا نخوردن، برای گرفتن اسباب بازی‌هاش از دست دیگران، برای حمام نرفتن، برای نخوابیدن شب‌ها، برای گرفتن خوراکی از دست دوست‌هاش، برای مشق ننوشتن، اون برای هر کار کوچیک و بزرگ و خوب و بد دیگه‌ای که فکرش رو بکنید، شروع می‌کرد به جیغ و داد و فریاد. مامانش بهش می‌گفت: دم پنبه ای! اصلا لازم نیست این همه به خودت فشار بیاری و خودت و دیگران رو اذیت کنی و با صدای جیغت همه رو ناراحت کنی! هر کاری داری وهرچی می‌خواهی، آروم بگو، ضمنا توقع نداشته باش هرچی میگی سریع انجام بشه. دم پنبه ای دوست داشت هر کاری داره و هرچی که می‌خواد رو با جیغ و داد به دیگران بگه تا زودتر انجام بشه. دم‌پنبه‌ای اون‌قدر این کار رو ادامه داد که همه همسایه‌ها از جیغ و داد اون خسته شدن. یکی از اون‌ها به بابای دم‌پنبه‌ای گفت: یا به دم‌پنبه‌ای بگید که دیگه جیغ نکشه، یا از این جنگل به جای دیگه‌ای برید که صدای جیغ اون اینقدر ماها رو اذیت نکنه. بابا خرگوشه وقتی این حرف رو به دم‌پنبه‌ای زد، اون دوباره شروع کرد به جیغ و داد کشیدن که چرا اون‌ها از این حرف‌ها زدن و این درخواست رو کردن.مدام جیغ می‌کشید و می‌گفت: اگه کسی من رو اذیت نکنه، منم جیغ نمی‌کشم. یه روز که همه همسایه‌ها برای چندمین مرتبه با بابا خرگوشه صحبت کرده بودن و از دست این خرگوش کوچولو شکایت کرده بودن، بابا خرگوشه، به خونه اومد و گفت: بچه‌ها! باید وسایلمون رو جمع کنیم و دنبال یه خونه دیگه توی کوهستان یاجای دوری که همسایها اذیت نشن بگردیم. بله بچه‌های گلم، پدر و مادر دم‌پنبه‌ای، می‌تونستن سر و صدای زیاد اون رو تحمل کنن، اما همسایه‌ها دیگه از دستش خسته شده بودن، اصرار اون‌ها باعث شده بود تا بابا خرگوشه این تصمیم رو بگیره.دم‌پنبه‌ای و خانواده‌اش به سمت کوهستان راه افتادن، اما وقتی داشتن از وسط یه دره‌ عمیق که کوه‌های خیلی بلندی دو طرفش بود رد میشدن، دم پنبه ای به مامانش گفت: مامان من همین الان کیک هویج می‌خوام، مامانش گفت: عزیزم تو این سرما من از کجا برای توکیک هویج بیارم؟ تا دم پنبه ای این حرف رو شنید، شروع کرد به جیغ کشیدن و فریاد زدن، بچه‌های گلم چشمتون روز بد نبینه، برف زیادی نوک قله ها جمع شده بود. بر اثر فریاد و جیغ بلند دم‌پنبه‌ای برف‌ها سُر خوردن و به سمت پایین کوه ریختن. وقتی دم‌پنبه‌ای صدا رو شنید برگشت، اما چیزی که می‌دید رو باور نمی‌کرد. یه کوه بزرگ از برف داشت به دنبال اون‌ها می‌اومد تا روی سرشون بیفته. سه تایی پا به فرار گذاشتن و با نهایت سرعتی که می‌تونستن دویدن، اما توی یه لحظه همه زیر برف سرد و سنگین رفتن. اون‌ها مدت‌ها زیر برف بودن و از سرما می‌لرزیدن. مامان و بابای برفی بالاخره بیرون اومدن و دنبال دم‌پنبه‌ای ‌گشتن. اون‌ها پسرشون رو از زیر برف‌ها بیرون کشیدن، بعد بدن یخ زده اون رو پیش دکتر بردن، اون سرمای سختی خورده بود، وقتی دکتر می‌خواست به دم‌پنبه‌ای آمپول بزنه، اون دهانش رو باز کرد تا جیغ بلندی بکشه، اما یه اتفاق عجیب افتاده بود! بچه‌های گلم صدای دم پنبه ای قطع شده بود، اون دهانش رو باز و بسته می‌کرد و جیغ می‌کشید، اما صدایی از گلوش خارج نمیشد، بله گلوی اون به شدت آسیب دیده بود و دیگه نمی‌تونست صحبت کنه و حرف بزنه. دم‌پنبه‌ای که خیلی ناراحت شده بود، شروع کرد به گریه کردن و اشک ریختن، اما دیگه دیر شده بود، حتی گریه‌اش هم بی‌صدا بود. دم‌پنبه‌ای باید چند ماه این وضعیت رو تحمل می‌کرد تا کم‌کم گلوش بهتر بشه. بچه‌های عزیزم، بعد از اینکه دم‌پنبه‌ای حالش بهتر شد، دیگه تصمیم گرفت هیچ وقت فریاد نکشه و جیغ نزنه، به جای جیغ کشیدن حرف بزنه و صحبت کنه. همچنین توقع نداشته باشه هرچی گفت زودی براش فراهم بشه. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۴۰۷_۱۷۴۹۲۶۸۱۹_۰۷۰۴۲۰۲۳.mp3
11.2M
༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: کار خوب انجام دادن رو اول باید از خودمون شروع کنیم .... ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((اگه همه این کار رو انجام بدن)) اسم من تامه. یه وقتایی آخرای روز که میشه قبل از اینکه می‌خوام بخوابم به اتفاقایی که تو طول روز برام افتاده فکر می‌کنم. کارای خوب و بدی که انجام دادم و حتی کارهایی که به نظر خودم درست بودن اما دیگران گفتند که:« نه اشتباه کردی.» خونه مدرسه و شهر با اون کارا به چه شکلی در میاد بچه‌ها؟! اوضاع رو به راه می‌مونه یا.... بیاید بعضی از این کارا رو با همدیگه مرور کنیم. توی باغ وحش یکم از ذرت بوداده‌ای که می‌خوردم به خرسی که توی قفس بود دادم. یه دفعه دیدم نگهبان باغ وحش جاروشو به سمت من تکون داد و گفت:« یه لحظه تصورکن و همه این کار بکنن.» توی فروشگاه خواستم ببینم، چرخ خرید، چقدر تند میره، شروع کردم تندتن وتندوتند اون را حرکت دادن مسئول فروشگاه جلوی منو گرفت و گفت:« یه لحظه تصور کن همه این کار بکنن.» توی سفر وقتی که توی جاده حرکت می‌کردیم قوطی نوشابه‌ام را از پنجره‌ی ماشین بیرون انداختم. پلیس من و دید و گفت:« پسر یه لحظه تصور کن هم این کارو بکنن.» توی عروسی عمو به سراغ کیک رفتم وای چه کیک خوشمزه ای، بچه‌ها!! بهش ناخنک زدم. خانومی که مسئول پذیرایی بود از بالای عینکش با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت:«داری چیکاری یه لحظه تصور کن هم این کار بکنن.» توی خونه به خواهرم گفتم.:«نمی‌خوام حمام برم.» اون در حالی که منو به سمتم می‌برد گفت:« می‌خوای چیکار کنی یه لحظه تصور کن همه این کار و بکنن» توی کتابخونه وقتی معلم داشت برامون قصه می‌خوند یه موضوع خیلی مهم به ذهنم رسید که جالب بود، خیلی جالب بود بچه‌ها! نمی‌تونستم صبر کنم داستان تموم بشه و بعد اون را بگم. دستم و بالا آوردم و شروع کردم به گفتن. مسئول کتابخونه انگشتش را روی لبش گذاشت و گفت:« چیکار می‌کنی؟ یه لحظه تصور کن همه این کار بکنن.» یادم میاد بیرون از خونه وقتی داخل ماشین منتظر پدرم بودیم چند بار پشت سر هم بوق ماشین را فشار دادم. همسایمون کنار پنجره اومد سرشو تکون داد و گفت:«چیکار می‌کنی یه لحظه تصور کن همه این کار و بکنن.» توی استخر موقع شنا کردن یکم آب بازی کردم و به اطرافم آب پاشیدم غریق‌نجات که کنار استخر نشسته بود سوت بلندی زد و گفت:«چیکار می‌کنی یه لحظه تصور کن همه‌ی اینکارو بکنن» تازه توی اتوبوس وقتی از مدرسه برمی‌گشتیم از جا بلند شدم و رفتم کنار پنجره تا ماشین آتش‌نشانی رو ببینم. آقای راننده توی این یه نگاهی به‌ من انداخت و داد زد:«چیکار می‌کنی یه لحظه صبر کن همه این کار بکنن.» و اینکه توی مدرسه کاپشن به جالباسی آویزون نکرده بودم. خانوم معلم از من خواست اون را بردارم و به جالباسی آویزون کنم بعدشم گفت:« اینطوری نمیشه، یه لحظه تصور کن هم این کار بکنن» یادم میاد زمستون توی حیاط مدرسه یه گلوله برفی به سمت دوستم پرتاب کردم خورد توی چشمش، آقای معلم من از بازی محروم کرد و به من گفت:« چیکار می‌کنی یه لحظه تصور کن همه این کار بکنن.» یه بارم یادم میاد که توی رستوران داخل نی روی میز فوت کردم و پوست پلاستیکی روی اون و به هوا پرتاب کردم خانومی که مشغول نوشتن سفارش غذایی ما بود مستقیم بهم نگاه کرد و گفت:« پسرم چیکار می‌کنی کار درستی نیست یه لحظه تصور کن همه این کار بکنن.» بین دو نیمه بازی برای گرفتن امضای فوتبالیست محبوبم پریدم توی زمین، داور مسابقه با عصبانیت بهم گفت:« داری چیکار می‌کنی یه لحظه تصور کن همه این کار بکنن.» به خودم و مامانم قول دادم دیگه این کارا را نکنم وقتی به خونه رسیدم مامانم از خوشحالی بغل کرد با خودم گفتم:« یه لحظه تصور کن همه این کارو بکنن؟ همه باید این کار رو بکنن.» ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
1.43M
اسامی بچه های گلم ❤️👆   :معین‌الدینی ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ فاطمه زهرا داوریان و فاطمه نورا داوریان از ایذه😍 محمدعلی رحیمی ۹ساله محمدمهدی رحیمی ۸ ساله ازتهران😍 حلما خانوم از استهبان😍 فاطمه یسنا زارع۸ساله و محمد حسین زارع ۵ساله😍 حنانه فرجی😍 مریم الهیاری کلاس اول😍 محمدیاسین امیری ۱۰ساله و حسناامیری ۵ساله ازشهرمقدس قم😍 زهرا سادات و سیدمحمد جواد مدنی از گلپايگان😍 سبحان مظاهری۱۰ساله و صالح مظاهری۶ساله😍 هانا همتی شش ساله از شهرستان قیروکارزین استان فارس😍 ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄