InShot_۲۰۲۳۱۰۰۳_۱۸۲۰۲۵۴۵۹_۰۳۱۰۲۰۲۳.mp3
12.4M
#درخت_آلبالوی_عجول
༺◍⃟🍒჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد داستان: عجول نباشیم❤️
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۰
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((قصه درخت آلبالوی عجول ))
یکی بود یکی نبود غیراز خدای مهربون هیچ کس نبود .
روزی روزگاری وسط یه باغ بزرگ وقشنگ یه درخت آلبالو 🍒زندگی میکرد.
درخت خیلی بزرگ و پرباری بود امایک خصلت بد داشت اونم اینکه همیشه تو کارهاش عجله میکرد.
اون دوست داشت زودتر از همهی درختها میوه هاش تحویل باغبان👩🌾 بده و اونو خوشحال کنه
برای همین قبل از رسیدن میوه اونها رو میریخت پایین تا باغبون فکر کنه اونها رسیدن و ببره بازار بفروشه
باغبان👩🌾وقتی اومد و میوهها رو اونجوری نرسیده روی زمین دید با ناراحتی جمعشون کرد و برد بیرون باغ و ریخت کنار جاده تا گوسفندا🐑 اونها رو بخورند.
روزها گذشت وفصل چیدن میوهها شد. درختها خوشحال بودند و
از اونها خوشحالتر باغبان🧑🌾 بود
که الان میتونست نتیجهی زحمت هاش رو ببینه
خلاصه تند تند کامیونها 🚛 وارد باغ میشند و پر از میوه از باغ خارج میشدند .درختها 🌳خوشحال بودند ک دور و برشون شلوغ شده و همه دارن میوه ها شونو میچینن و داخل صندوق میزارن .همه آواز میخوندن و خوشحال بودند .
این وسط فقط درخت البالو🍒 هیچ کس طرفش نیومد و هیچ کس بهش توجهی نکرد چون هیچ میوه ای نداشت .مثل سالهای قبل
خلاصه فصل چیدن میوهها تموم شد.
باغبان🧑🌾 اومد تا به درخت هاش برسه و بهشون آب بده ،کود بده ، هرسشون کنه تا برای سال بعد اماده باشن
درخت آلبالو🍒 فکر میکرداول از همه میاد سراغ اون تا بهش رسیدگی کنه
اما اینطور نشد و باغبان🧑🌾بی توجه از کنار اون رد شد و رفت و اصلا بهش توجه نکرد و فقط ی کمی اب بهش داد و گفت این درخت آلبالو هم که امسال بدردم نخوردو میوه ای نداد.مثل سالهای قبل
اینو گفت و رفت
درخت آلبالو شروع کرد به گریه کردن
تا اینکه یه کلاغی اومد پیشش و گفت چرا گریه میکنی؟
اونم کل ماجرا رو برای کلاغ تعریف کرد
کلاغ گفت همهی این بلاهایی که سرت اومده به خاطر عجول بودنته نباید برای خوشحال کردن باغبون عجله کنی و میوه هات رو زودتر بریزی پایین .چون میوه ی نرسیده بدرد باغبون نمیخوره وباغبون میوه ها رو چون نارس هستند میریزه جلوی گوسفند ها و نمیتونه اونا رو بفروشه
اگه یکم صبر کنی تا میوه هات برسن هم باغبون🧑🌾 رو خوشحال میکردی هم خودت عزیز میشدی
حالا هم اشکاتو پاک کن که خدا بزرگه و سال دیگه دوباره فصل میوه میرسه و باید از امسال درس بگیری تا بعدا دوباره اشتباه نکنی
قصهی ما تموم شد
دل آلبالو🍒 آروم شد…
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
14.21M
#داستانزندگیحضرتزهراسلاماللهعلیها
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخــت شـخـصـیـت
حضرتزهراسلاماللهعلیها
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#داستانزندگیحضرتزهراسلاماللهعلیها_قسمت_۴
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(2).mp3
2.36M
اسامی بچه های گلم ❤️👆
#داستان_شب
#اسامی_بچهها
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
تولدتون مبارک ❤️
هیلدا رامشگر😍
مریم سادات رباطجزی ۸ساله😍
نورا نیکخو ۳ ساله از تهران😍
سیدامیرعلی موسوی ۱۱ساله از شیراز😍
اقا کیان ایجی 😍
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فاطمه توحیدی۶.۵ساله ازگلپایگان😍
علی سان امیری۸ساله ازارومیه😍
سیدکیان وهستیومازیارعلوی😍
آناهیتا۸ساله،آریامن۴ساله
،آریاناز۲ماهاز اصفهان😍
مهرسا باباییان۸ساله ازشهرکرد😍
حسین۵ساله و
محسن۱سالهباقری😍
فاطمه خانم بردبارپور۷ساله و زینببردبارپور۳.۵ساله ازبوشهر😍
امیرعباس فرهادیان۴ساله ازمشهد و برادرش محمدحسین😍
زهیر تقی زاده ۹ساله 😍
خانمکارگربهمراهدانشآموزان
کلاس چهارم لاله ازدبستانشاهدشهیدسلیمانی😍
محمدجوادلطفی۸ساله کلاس سوم
محمدصالح لطفی4ونیم ساله
از شهرستان الیگودرز😍
مهدیه ارکاک۴ساله باداداشش محمدمصطفی😍
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(3).mp3
12.51M
#درخت_بداخلاق🌲🎄
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
بداخلاق نباشیم 😍
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌷჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🌻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((درخت بداخلاق))
روزی روزگاری پشت کوه بلندی یک درخت تنها بود. در آن اطراف جز این درخت، درختی نبود.فصل پاییز که از راه رسیدباافتادن هریک از برگ های درخت،درخت غمگین وبداخلاق می شد.آنقدربداخلاق شده بودکه تمام حشرات ومورچه هاازدست اوخسته شدندوبجای دیگری رفتند.روزی سنجاقک شاخک کوتاه به پشت همان کوهی که درخت تنها بود رفت.سنجاقک درراه، حشرات و مورچه هارادید.سلام کردوگفت:«بیایید برویم کنار درخت،آنجا بهتر است.» آنها گفتند:« درخت ما را دوست ندارد، بداخلاق شده است و همیشه غر می زند». سنجاقک شاخک کوتاه ،هم مهربان بود و هم کنجکاو! کنار درخت رفت تا دلیل بد اخلاقی اش را بداند.چرخی کنار درخت زد گفت:«سلام درخت زیبا ،میای با هم دوست باشیم؟من روی شاخه ات بشینم و با هم حرف بزیم؟» درخت اخم کرد و با عصبایت گفت«کی گفته تو بیای اینجا دور من بچرخی وحرف بزنی؟من دوست ندارم کسی را در اطرافم ببینم !هر چه زودتر از اینجا برو.» سنجاقک شاخک کوتاه، لبخندی زد و گفت«درخت خوب و مهربون،بیا یکم با هم دیگه دردو دل کنیم منم اینجاتنهام ،اگه ازمن خوشت نیومد من میرم».درخت این بارعصبانیتر شد. وآنقدر داد زدتاتمام برگهایش برسرسنجاقک ریخت .سنجاقک بیچاره زیر برگها گم شد. درخت با خودش گفت:« خوبش شد کاری کردم که دیگر سراغ من نیاید».یک ساعت گذشت، درخت هر چه صبر کردتاسنجاقک از زیر برگها بیرون بیایدوبه خانه ش برگردد،فایده ای نداشت و خبری از سنجاقک شاخک کوتاه، نشد .درخت که دیگر آرام شده بود،از باد کمک خواست.اما باد قبول نکرد و گفت:« تو همه را اذیت میکنی منم هیچوقت به تو کمک نمیکنم»کمی که گذشت باد ،دلش به حال سنجاقک سوخت.پس با یک هو هوی بزرگ برگ ها را کنار زد.سنجاقک بی هوش گوشه ای افتاده بود. درخت تا سنجاقک را دید ناراحت شد و آرام شاخه اش را خم کرد تا سنجاقک را روی شاخه اش بگذارد.درخت با تنها برگ باقیمانده اش سنجاقک را نوازش میکردوبا ناراحتی میگفت:«من دوست ندارم کسی را اذیت کنم ولی وقتی می بینم اینجا تنها هستم و با ریختن برگهام خیلی زشت میشم عصبانی میشم و دوست ندارم کسی بیایدواین زشتی مراببیند».سنجاقک که حرفهای درخت را شنید غمگین شد.وقتی که حالش کاملا خوب شد از درخت خداحافظی کرد و رفت پیش دیگر حشرات و مورچه ها.به آنها گفت:« فهمیدم درخت چرا بد اخلاقی می کند.»مورچه ها با تعجب گفتند :«چطور توانستی با درخت حرف بزنی و بفهمی چرا عصبانی میشه»سنجاقک گفت:«درخت خیلی تنهاست و فکر میکنه خیلی زشت شده».حشرات گفتند«باید یه فکری براش بکنیم که هم از تنهایی بیرون بیاد و هم بدونه که خودش تنها درختی نیست که برگهاش میریزه»
مورچه ها گفتند:«باید بدونه که با ریختن برگهاش زشت نمیشه تازه بعد از یه مدت دوباره برگ تازه در میاره و زیباتر میشه» سنجاقک گفت:«باید بریم اون طرف کوه،اونجا خیلی درخت داره از اونا کمک بخوایم »پس همگی به راه افتادند تا به آن طرف کوه رسیدند . آن طرف کوه درختان زیادی بود که برگ همه آنها ریخته بود.سنجاقک پیش یکی از درختها رفت که معروف به درخت دانا بود.سنجاقک ماجرا را برای درخت دانا تعریف کرد .درخت دانا با شنیدن این حرفها ناراحت شد و به فکر فرو رفت.بعد از آن بادیگر درختها مشورت کرد و گفت بهترین راه حل این است که نهالی رابه درخت تنهاهدیه بدهیم تا دیگر تنها و غمگین نباشد .
در فصل پاییز، برگ ریزان این درخت راببیندوبداند که فقط برگهای خودش نمی ریزد.
سنجاقک و مورچه ها و حشرات برای مدتی همانجا ماندند و منتظر شدند تا نهال را با خود ببرند.
بعدازاینکه فصل پاییزتمام شد سنجاقک و دوستانش با نهالی که بر دوش حمل می کردند پیش درخت تنها رفتند، نهال را به درخت نشان دادند و گفتند تو دیگر تنها نیستی این نهال کوچک در کنار تو بزرگ می شود» و بعد شروع کردند به کندن زمین و نهال را در کنار درخت کاشتند.درخت هنوز باورش نمی شد و با تعجب به آن نهال کوچک نگاه می کرد.مورچه ها از تنه ی او بالا رفتند و او را قلقلک دادند.درخت خنده اش گرفت و با خوشحالی سنجاقک و دیگر دوستانش را در آغوش گرفت و بر روی شاخه هایش گذاشت.نهال کوچک از اینکه باعث خوشحالی درخت تنها شد لبخند زد و برای سنجاقک و دیگر دوستانش که روی شاخه های درخت بازی می کردند دست تکان داد.و درخت تنها شاخه اش را به طرف نهال کوچک برد و شاخه او را گرفت واو دیگر درخت تنها و بد اخلاق و زشت نبود.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄