eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.2هزار دنبال‌کننده
507 عکس
148 ویدیو
21 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
. ادمین نازنین پیام های با محبت شما را به دست من میرسونن... الحمدلله که راضی هستید 😍 این بهترین هدیه برای بنده است .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۶۳۰_۲۰۲۳۵۸۰۷۸_۳۰۰۶۲۰۲۳.mp3
14.33M
🐈🐈‍⬛️ ༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: چطوری دوست پیدا کنیم 😍 ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🐿჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nighthistory63 ༺◍⃟჻ 🐇ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(5).mp3
2.03M
اسامی بچه های گلم ❤️👆   ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ تولدتون مبارک ❤️ محمدمهدی‌آبکار۹ساله‌از‌ صفاشهر😍 پریماه دنکوب ۶ساله از مشهد😍 آدرینا بابایی ۱۲ساله از اصفهان😍 حلما فرهادی ۷ ساله از تهران 😍 ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ پریناز و پرهام دنکوب از مشهد😍 حلما خانم قائم مقامی ۷ ساله حسنا خانم قائم مقامی ۱۱ساله😍 صدرا دانشیان پور ۱۰ ساله😍 رضا پرورزارع۸ساله از مشهد😍 سارا۷.۵ساله‌و صبا۹.۵ساله‌باقری‌از‌کرج😍 آقا علی رضا ۵ ساله آقا احمد رضای ۲ ساله😍 محمد طاها ۶ساله از قم😍 آقا مبین محمودی ۱۱ساله ازاراک آقامهرادمحمودی۵ساله از اراک😍 آلا حسنوند۷ساله از اهواز😍 حلما خانم۷.۶ساله از همدان 😍 محمدمتین‌علیپور۸ساله‌از شهرک‌طاها😍 حسنا ۹ساله،محمد صادق۳ماهه، ساجده زهرا۳ ماهه😍 ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سر میزارم بر این زمین بر این زمین نازنین هیچ کی بالای سرم نیاد غیر از امیرالمومنین (علیه السلام) ♥️ الهی خونه قلب بچه هامون پُر بشه از محبت مولامون ♥️ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
13.33M
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخــت‌ شـخـصـیـت حضرت‌زهراسلام‌الله‌علیها ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(4).mp3
14.23M
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: مغرور نباشیم ❤️ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(2).mp3
1.61M
اسامی بچه های گلم ❤️👆   ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ تولدتون مبارک ❤️ هلیاکبیری ۸ساله از یزد😍 ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ دوقلوها سیدامیرعلی وسیدامیرحسین😍 علی۷ساله وسجاد۳ساله وفاطمه۳روزه حسن‌خواه از شهرقم😍 حسنا مهدی پسند ۷ساله و زهرا مهدی پسند ۴سال و ۸ماهه از اصفهان😍 فائزه بختیاری ۷ساله فاطمه بختیاری ۴ساله عارفه بختیاری ۱ساله سه تا خواهر از مشهد😍 بهار اصغری و رها اصغری😍 آلاء حاج محمدی 😍 فاطمه زارع دو ساله از قم😍 فاطمه دوستی مهر ۷ساله و ریحانه دوستی مهر ۳ساله از اهواز😍 سلاله اوشلی 😍 محمد علی جمهوری از وحدتیه😍 ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((قصه ملکه مغرور)) یکی بود یکی نبود ، زنبور شیطونی بود که همراه زنبورهای دیگر در دشت ها بالا و پایین می پرید. روی گل ها می نشست وغلت میخورد و وزوز می کرد و با شادمانی کیسه های عسل خودراپرازشهد گل های خوشمزه می کرد.درهمین موقع بود که صدای سوت زنبور سرباز به صدا درآمد و گفت :زنبورهای کارگر همه پشت سر هم. همه به راست حرکت و پرواز کردند به سمت کندو. وقتی به کندو رسیدند با همکاری همدیگر عسل ها را جاسازی کردند.زنبور سرباز داخل شدوگفت همه زنبورهای کارگر به صف بایستیدملکه میخواد بیادملکه زنبورها باوقارخاصی وارد شدوقدم زد و به کارهای آنهاسرکشی کرد تا اینکه به قسمت عسلهای زنبورکوچولو رسیدکمی ازعسل ها برداشت و گفت : نه اصلا خوب نیست. چرا کارت را خوب انجام نمی دهی. شنیدم فقط بازیگوشی می کنی. مواظب اعمالت باش ، باید بیشتر از اینها کارکنی. زنبورکوچولو خود را جمع و جورکردو گفت چشم ملکه آخه من زودخسته می شم.ملکه سکوت کردو گذشت زنبورکوچولوزیرلب گفت اه… تا کی بایدگوش به فرمان یکی دیگه باشیم.کاشکی من فرمانده بودم. منم بایدملکه باشم و با رفتن ملکه دوباره زنبورها به کارشان ادامه دادند. روزهابه همین منوال میگذشت و زنبورکوچولو هم هرروزخسته وخسته تر میشد.روزهادردشتها کارمیکردو شبهادرکندو تااینکه یک روز روی گلی نشست وبه آسمان خیره شدپرنده هایی رادیدکه آزادانه درآسمان آبی پرواز میکردند.زنبور کوچولوبا خودش گفت : چی میشد منم مثل این پرنده ها آزاد بودم و برای خودم زندگی می کردم. چقدر آنها راحتند. کسی به آنها دستور نمی دهد. زنبور کوچولو روی یک گل نشست و ساعت ها فکر کرد تا عاقبت تصمیمش راگرفت و گفت : بله از حالا به بعدبرای خودم زندگی می کنم. به کندورفت وسایلش را جمع کرد و از دوستانش خداحافظی کرد و رفت.ازکندو که بیرون آمد پرواز کردآنقدر پرواز کرد تاازخانه اش دور شدوگفت : آخیش دیگه مال خودمم. ملکه کجایی تامراببینی حالا دیگه من ملکه ام و میخواهم برای خودم یک کندوبسازم.کم کم هواتاریک شد. زنبور کوچولو رفت زیر یک گلبرگ خوابیدتاصبح زود کارش را شروع کند فردای آن روزباگرمای خورشیداز خواب بیدار شدومستقیم به سمت یک گل پرواز کرد و شروع به جمع آوری شهد گل کرد و روی قسمتی ازشاخه یک درخت علامت گذاشت تا کندو را همانجا بنا کند. به همین صورت تا شب کارش را ادامه داد ، ولی کاری از پیش نبرده و خسته و کوفته گوشه ای افتاد و به خواب رفت. صبح روز بعد دوباره بیدار شد و سمت گلها رفت ولی باز هم کاری از پیش نبرد. در همین موقع بود که سوسکی قرمز نزدیک زنبور آمد و گفت چی دارم می بینم یک زنبور تنها اینجا چه کار می کندپس گروهت کجاست. تاآنجایی که میدونم همیشه زنبورهاباهمند ، پس چرا تو تنهایی؟زنبور گفت : دارم خانه برای خودم درست میکنم. سوسک : تنهایی.زنبور : بله تنهایی ، من خودم ملکه هستم. سوسک خندید و گفت : پس تاجت کجاست ملکه کوچولو؟ادامه داد… شما زنبورهاهرگز نمی تونید تنهایی زندگی کنید.حالا می بینی… و رفت. زنبور کوچولو به فکر فرو رفت و گفت نه من میتونم. من زنبور قهرمانم. روز بعد کفشدوزک آمد تا به زنبور کمک کند ، ولی هر کاری کرد نتوانست دردهانش موم جمع کند. زنبور گفت آخه تو که زنبور نیستی تا بتوانی این کاررا انجام بدهی. کفشدوزک گفت : در هر صورت می خواستم کمکت کنم. زنبور کوچولو تشکر کرد و به کارش ادامه داد. در همان نزدیکی یک عنکبوت در حال بستن تار بود که زنبور کوچولو به عنکبوت نگاه میکرد و انرژی میگرفت و به کارش ادامه میداد. عنکبوت رو کردبه زنبوروگفت : اگرمیتونستم حتما کمکت میکردم. روزها همین طوری می گذشت تا این که پس از چند روز خانه زنبور با تلاش فراوان آماده شد ، ولی زنبور کوچولواینقدر لاغر شده بود که دیگر هیچ توانی برایش نمانده بود. هنوز خستگی اش در نرفته بود که متوجه تکان های شدید و ضربه هایی شد. خیلی زود از کندو خارج شد تاببینه چه خبر شده. 2 تا زنبور غول پیکربودندکه ادعا می کردند آن کندو خانه آنهاست و به زنبور کوچولو گفتند ازخانه ما بیا بیرون زنبور کوچولو گفت : اینجا را من خودم ساختم ، آن هم با هزار زحمت. همه این حشرات شاهدند که اینجا را خودم ساختم. زنبورهای غول پیکر زنبور کوچولو را بیرون انداختندوبه داخل کندو رفتند دوباره زنبور کوچولو بی خانمان شده بود ، ولی غرورش اصلا اجازه نمی داد تابه کندو و دوستان قدیمش برگردد. با خودش گفت : حالا فهمیدم کار زنبورهای سرباز چی بود. آنها از کندو نگهداری میکردند و اجازه نمیدادند که این زورگوها کندوی ما را اشغال کنند. وقتی که گروه باشیم می توانیم با هم از حق خود دفاع کنیم و عاقبت به کندو و پیش دوستانش برگشت ، ولی تجربه خوبی به دست آورده بودو ملکه پست بالاتری به او داد. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
:: آرزوی شب یلدا🍉 بخش زیبا و احساسی‌کانال‌داستان‌شب یک‌قــــصه‌احساسی مطابق با‌شخصیت فرزند شماست که نویسنده و گوینده سعی در معرفی و ستایش خصوصیات زیبای شما دارند اونم در شب زیبای یلدا ‌، شما میتونید این داستان را به فرزندتان تقدیم کنید 😍 برای ثبت اسم فرزندتان با ادمین قصه هماهنگ کنید 👇👇👇👇 @Mojgan_5555 @Mojgan_5555 @Mojgan_5555 .