eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.2هزار دنبال‌کننده
514 عکس
155 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
InShot_20231216_193852867_16122023.mp3
16.91M
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخــت‌ شـخـصـیـت حضرت‌زهراسلام‌الله‌علیها ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(4).mp3
1.74M
اسامی بچه های گلم ❤️👆   ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ سیدمیلادخادم ۸ ساله از مشهد😍 حلما اتابک😍 سوگندجنترانی۵ساله از اصفهان😍 آنیتا کرمی 6ساله از شیراز کلاس اول😍 ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ دانیال قاسمی ۷ ساله از تهران😍 نیکا ماندی زاده ۵ ساله از اصفهان😍 محدثه فتح الله پور ۶.۵ ساله کوثر فتح الله پور ۹ ساله از اهواز😍 فاطمه خوشنویس😍 حنانه خانم واقا رضادوتاخواهروبرادر😍 بهاربراتوند۹ساله وبهنوش براتوند۶ ساله ازشوشتر😍 یلدا جان ۹ ساله از نیشابور😍 امیر مهبد موید شش ساله از تهران😍 سیده ریحانه وحدیث سادات حسینی فرد😍 فاطمه زارعی ۸ساله و احمدعلی زارعی ۴ساله از شیراز😍 ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
. مـــــــــــــا را اگـــــــــر پناهی است تــــنها پنـاه چــــــــادر مادرمان است. شهادت بانوی آب و آیینه و آفتاب تسلیت عرض میکنم.
InShot_20231216_200008628_16122023.mp3
15.22M
کتاب صوتی خاطرات فضه :معین‌الدینی ☘نشر آزاد ༺◍⃟ ჻@bayaneziba⚘❥༅•┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_20231217_175956756_17122023.mp3
19.01M
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخــت‌ شـخـصـیـت حضرت‌زهراسلام‌الله‌علیها ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
2.07M
اسامی بچه های گلم ❤️👆   ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ محمدحسام کاکاوند۱۲ساله از بروجرد 😍 نیکا ماندی زاده ۵ ساله😍 آندیا نجفی ۸ ساله از شیراز😍 محبوبه رامشگر 😍 دوقلوهاآقاسهیل‌وآقاسپهرصیادی‌ ۶ساله از شیراز😍 ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ آراد ۵ ساله وآدرینا ۱۴ماهه از مشهد😍 محمدحسین و محمدعلی یوسفپور 😍 بهاربازماندگان وپرنیابازماندگان از رفسنجان😍 بهار خانم۷ساله و پرنیاخانم۷ماهه😍 حسین ومحمدمجیدی از بوشهر😍 ساریناپرنیان ۹ساله از سرخس😍 هانا سلیمانی که ۵ ساله😍 علی آقاوفاطمه وحلماخانم۱.۵ساله😍 نازنین نریمانی۸ساله از اصفهان😍 زهرا بابایی۸ساله اصفهان😍 آقاکسرا۵.۵ساله ودرسا دهقان۳ساله😍 ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(3).mp3
13.21M
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: راستگویی دوستی میاره❤️👏 ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((تپلی دیگه دروغ نمیگه)) در زمان های قدیم،در یک جای خیلی دور جنگلی سرسبزی بود با سبزه زارهای زیبا ،درخت های سبز و میوه های رنگارنگ و خوشمزه. در این جنگل بزرگ حیوانات زیادی زندگی می کردند.پرنده های بسیاری هم لابه لای شاخ و برگ های درختان آشیانه درست کرده بودند.فصل بهار بود،تمام گل ها باز شده و بوی عطرشان همه جا پیچیده بود.با وزش باد و نسیم ،درخت ها به این طرف و آن طرف می رفتند.رودخانه ی پرآبی هم از دامنه ی کوهی در آن نزدیکی بود سرچشمه می گرفت و از وسط این جنگل رد می شد،که صدای شرشر آبش گوش ها را نوازش می داد.این رودخانه در مسیر خودش تمام درخت ها،گل ها و سبزه ها را آبیاری و همه ی حیوانات و پرندگان را سیراب می کرد.صدای آواز پرنده ها از همه طرف به گوش می رسید.آن ها در آسمان پرواز می کردند و به دنبال غذابرای بچه هاشون بودند خلاصه همه با خوشی و مهربانی در کنار هم زندگی می کردند . از حیوانات این جنگل بزرگ و زیبا چهارتاخرگوش کوچولو بودندکه با مامان خرگوشه و باباخرگوشه دروسط چند بوته ی خاردرکنار یک برکه ی آب زندگی می کردند.اسم این خرگوش های دوست داشتنی تپلی ،مپلی، نمکی و پشمکی بود.این بچه های بازیگوش هرروزصبح بعدازاین که ورزش می کردندوصبحانه می خوردند ازخانه بیرون میرفتندوتاظهر مشغول بازیگوشی میشدند.در همسایگی خرگوش ها ،آقا موشه،خانم لک لک،پروانه طلایی،خروس زری و طاووس مهربان بودند که هر کدام با بچه هایشان در آن نزدیکی زندگی می کردند. یکی از این خرگوش ها که تپلی نام داشت بسیار باهوش و زرنگ بود اما یک عادت خیلی بد داشت و آن هم این بود که همیشه دروغ می گفت و سر به سر این و آن می گذاشت بعد هم می زد زیر خنده ! آن قدر می خندید که دل درد می گرفت و اصلا متوجه نبودکه شایدبااین کارش دیگران راناراحت می کند.پدرو مادر،خواهروبرادرهایش بارهابه او گفته بودندکه کارش درست نیست .همسایه ها هم از دست او ناراحت بودند و برای شکایت پیش بابا خرگوشه و مامان خرگوشه می آمدند.اما تپلی که به این کار بد عادت کرده بود از دروغ گفتن دست برنمی داشت. در یکی از روزها وقتی که بچه ها دور هم جمع شده و مشغول بازی بودند،یک دفعه تپلی فریادزدآتش آتش جنگل آتش گرفته ،فرارکنید،عجله کنید الان آتش به این جا می رسد.بچه ها در حالی که خیلی ترسیده بودند هر کدام به طرفی فرار کردند که در همین موقع تپلی با صدای بلند شروع کرد به خندیدن،به قول معروف حالا نخند پس کی بخند! بچه ها هاج و واج به او نگاه می کردند.تازه فهمیدند که تپلی به آن ها دروغ گفته و باعث شده که آن ها حسابی از ترس خودشان را ببازند و هر کدام مثل مجسمه در گوشه ای بی حرکت بمانند.از دست او عصبانی شدند و تصمیم گرفتند دیگر با تپلی بازی نکنند و با او حرف نزنند.چند روزی گذشت،تپلی دید که دیگر هیچ کس دور و برش نیست و همه دوستانش ازش دوری می کنند و توی بازیها راهش نمیدندحتی یک روز که خروس زری با جوجه های قشنگش از آنجا رد می شدند به تپلی اعتنایی نکردند و رفتند .کم کم احساس تنهایی کرد.یاد حرف پدر و مادرش افتاد که می گفتنداین کاری که میکنی اشتباه است.تو نبایددروغ بگویی چون با این کار باعث ناراحتی دیگران و دوستان صمیمی خودت می شوی و آن هاراازخودت دورمیکنی. فکر کردن و غصه خوردن فایده نداشت .چون دیگر هیچکس او را دوست نداشت و به حرف هایش اعتماد نمی کرد.بعد از مدتی یکروز نمکی کناررودخانه قدم می زدکه یکدفعه پایش لیز خورد و افتاد توی رودخانه.نمکی فریاد می زد و کمک می خواست.تپلی که در آن نزدیکی بود صدایش راشنید وخودش را به سرعت به برادرش رساند هر چه تلاش کرد نتوانست به تنهایی او را از آب بیرون بیاورد.دوان دوان خودش را به جنگل رسانداز همه کمک خواست اماهیچ کس به حرف او توجهی نکرد .خیلی ترسیده بود .ناامید به طرف رودخانه به راه افتاد تا فکری برای بیرون آوردن نمکی بکند.به رودخانه که رسید برادرش نمکی را دید که در گوشه ای نشسته و سرتا پایش خیس آب است.تپلی خودش را به نمکی رساندوباتعجب پرسید:چطور نجات پیدا کردی؟نمکی بادست اشاره به پشت سر تپلی کردوگفت :داشتم خفه می شدم که بابا خرگوشه از راه رسید و من رانجات داد .بابا خرگوشه گفت:اگر کمی دیر می رسیدم معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد.تپلی از اینکه برادرش نجات پیدا کرد و همه چیزباخیر و خوشی تمام شدخیلی خوشحال بود.اما از این که هیچ کس حرف هایش را باور نکرد و به کمکش نیامد آن قدر ناراحت بودکه تمام شب رانخوابیدوفکرمیکرد .تازه فهمیدکه چه کاربدی کرده که دروغ می گفته است.فردای آنروز تپلی رفت رفت پیش مادرش و گفت:مادرجان یک خواهشی ازشمادارم فردا که تولد من است
میخواهم جشنی بگیریم و همه دوستان وهمسایه هارادعوت کنیم.مامان خرگوشه گفت:فکرنمی کنم کسی درتولدتوشرکت کند.چون با دروغگویی تمام دوستان خودت رااز دست دادی.تپلی گفت: مادرجان من متوجه اشتباه خودم شدم.میخواهم ازهمه عذرخواهی کنم.مامان خرگوشه بعدازشنیدن حرفهای تپلی ،به نمکی گفت:بروتمام بچه هاوهمسایه هارا برای فرداشب دعوت کن و خودش نیز مشغول آماده کردن وسایل مهمانی شد.همه جارا مرتب کردو غذای خوشمزه و کیک و شیرینی هم درست کرد.شب مهمانی ،تک تک بچه ها و همسایه ها یکی پس از دیگری در می زدندووارد خانه میشدند.بعدازاینکه همه جمع شدندتپلی وارداتاق شد.اول از همه تشکرکردکه به جشن تولداوآمدندبعدازآن هم ازهمه معذرت خواهی کردوقول دادکه دیگر دروغ نگوید.آنها تپلی را بخشیدند و شب خوبی رادرکنارهم داشتند.تپلی خیلی خوشحال شدازآن روز به بعد هرجا میرفت همه به اواحترام می گذاشتندودوستش داشتند و در هر جمعی ازاودعوت میکردند. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا