InShot_۲۰۲۴۰۱۳۰_۲۰۵۳۴۴۲۰۱_۳۰۰۱۲۰۲۴.mp3
14.02M
#قیمت_بوی_غذا🍲
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
با بدجنسی کار راه نمیوفته
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۶_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🍲჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🍲჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((قیمت بوی غذا !))
در زمان های خیلی خیلی قدیم مردی بود به نام جعفر او یک کشاورز بود. خانه و مزرعه کوچکی داشت. با چند تاگاو وگوسفند و تعدادزیادی مرغ و خروس
روزی از روزها جعفر تصمیم گرفت زمین وگاو و گوسفندهایش را بفروشد و از آن ده برود.
راهی شهر شود و تجارت کند.جعفر این کار را کرد.همه چیز را فروخت و تبدیل به سکه های طلا کرد. آنها را در کیسه کوچکی گذاشت و به طرف شهر به راه افتاد ولی ناگهان در بین راه دزدهابه سرش ریختند.سکه های طلا را دزدیدند و رفتند.جعفرماند و یک دنیا غصه از آن روز به بعد او فقیر و بی چیز شد.از این شهر به آن شهر می رفت.هر کاری پیش میآمد انجام می داد.پول کمی به دست
می آورد و فقط میتوانست نان خالی بخرد و بخورد.
روزی از روزها جعفرخسته وگرسنه به شهر بزرگی رسید. رفت و رفت تا به بازار شهر رسیدظهر بود و درهمه جا بوی غذا پخش شده بود.جعفر به نانوایی رفت و یک نان خرید او خیلی گرسنه بود؛ ولی دلش نمیخواست نان خالی بخورد. دوست داشت او هم بتونه ازاون غذاهای خوشمزه و خوشبو بخوره. جعفر در بازار راه می رفت و به مغازه ها نگاه میکرد. در وسط بازار به یک مغازه بزرگ رسید صاحب مغازه دو دیگ بزرگ جلو مغازه اش گذاشته بود. توی دیگ ها آبگوشت خوش طعمی درحال پختن بودبوی آبگوشت بدجوری دهان جعفر را آب انداخت.دلش میخواست نانش راتوی آبگوشت بگذاردوبخورد.
جعفر مدتی آنجا ایستاد و به رفت و آمد مردم نگاه کرد. مردم داخل مغازه می شدند. صاحب مغازه برایشان یک کاسه آبگوشت می آورد.از روی کاسه ها بخار خوشبویی برمیخواست آنها غذایشان رامیخوردندوباشکم سیر بیرون می آمدند.
جعفر دهانش آب افتاده بود با خود گفت: «حالا که پول ندارم آبگوشت
بخرم،پس نان راروی بخارآبگوشت میگیرم تا لااقل بوی آبگوشت بگیرد.» او جلو رفت نانش رامدتی روی بخاردیگ گرفت وبعد هم شروع کرد بخوردن نان خالی
صاحب مغازه او را دیده بود. او مرد چاق و شکم گنده ای بود. سبیل های کلفتی هم داشت جلو رفت و گفت: غذایت را که خوردی! حالا پولش را بده جعفر با تعجب به صاحب مغازه نگاه کردوگفت:من که غذایی نخوردم حتمامرابایک نفردیگراشتباه گرفته ای
مرد شکم گنده یقه جعفر را گرفت و فریاد زد: «اصلا هم اشتباه نگرفتم. باید پول غذارابدهی وگرنه نمی گذارم از اینجا بروی آنها شروع کردند به دعوا کردن مردم جمع شدند و آنها را پیش قاضی بردند. قاضی پرسید: «خب بگویید چه شده؟ مرد شکم گنده که صاحب مغازه بود گفت: «غذایم را خورده و پولش رانمی دهد. جعفرگفت:چه غذایی من نانم را روی بخارآبگوشت گرفته بودم فقط همین برای این کار باید پول بدهم؟
مرد شکم گنده گفت بله به هر حال بخار دیگ من بوده قاضی فکری کرد و به صاحب مغازه گفت: فعلاً من پول غذای این مردرامیدهم وبعدا از او می گیرم.»
صاحب مغازه خوشحال شد. قاضی سکه ای از جیبش بیرون آورد. آن را
روی زمین انداخت و گفت خب این هم پول غذات بعدهم سکه را برداشت و دوباره در جیبش گذاشت. مرد شکم گنده هاج و واج مانده بود. پرسید: «کدام پول؟» قاضی لبخندی زدوگفت: مگر صدای پول را نشنیدی؟ قیمت بخارغذافقط صدای پول است
بعد هم گفت حالا هم به خاطر اینکه
حرف بیخود زده ای و این مرد را توی دردسرانداخته ای بایدیک کاسه آبگوشت مجانی به او بدهی
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۱۳۰_۲۱۰۳۰۹۷۸۹_۳۰۰۱۲۰۲۴.mp3
1.93M
متولدین ۱۰ بهمن😍
تولدتون مبارک عزیزانم 🎂
محمدمهرادحیدری۶ساله از تفرش
محمدحسام عظیمی وند۴ساله از تهران
سیدامیرعلی موسوی 11ساله از شیراز
طاها دباغی 9ساله
نازنین زهرا دباغی 12ساله
زینب وابوالفضل هم دوقلوهای 3ونیم ساله
سورنا ۵ساله و سامیارشاهقلی از اصفهان
رونیکاجعفری۸ساله ازشهرابریشم اصفهان
محمد جوادقاسمی از بروجرد
علی پیمانه پر کلاس چهارم
حسین فراهانی ۷ساله از اراک
༺◍⃟🎂჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎂჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۱۳۱_۱۸۴۷۵۴۲۵۱_۳۱۰۱۲۰۲۴.mp3
14.02M
#دردسر_شانه_بسر🌀
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
هیچوقت کسی رو دستکم نگیریم 😍
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۶_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🌀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:((دردسرشانه به سر))
شانه بسر از این باغ به آن باغ می رفت وگشت و گذار میکرد. این طرف و آن طرف را تماشا می کرد. ناگهان به باغی رسید که پر از بوته های توت فرنگی بود.زبانش را دور نوکش کشید و گفت:عجب توت فرنگی های درشت و ابداری
بعدهم رفت و روی یکی از بوته ها نشست.هنوز یک نوک به توت فرنگی نزده بودکه تله ای توری دورش پیچید شانه به سر خواست فرار کند؛ ولی تورها بیشتر به او پیچیده شد. او با ترس بال بال زد وگفت وای وای یکی
به دادم برسه! حالا چه کار کنم؟ شانه به سر درتله توری گرفتار شده بود هر چقدربیشترتلاش می کرد تورها بیشتر به پاها وبدنش می پیچید.
شانه به سر با ترس و ناامیدی به این طرف و آن طرف نگاه میکرد. ناگهان گنجشکی را دید.او روی شاخه ای بالای سرش نشسته بود و جیک جیک می کرد.شانه بسرفریادزد: کمک کمک خانم گنجشکه بیا و کمکم کن
گنجشک نگاهی به شانه به سر کرد و گفت ولی من نمی توانم به تو کمک کنم بعد گفت جیک جیک من گرسنه ام جیک جیک باید دنبال غذا برم
اینا را گفت وپرواز کرد و رفت
شانه به سر دوباره شروع کرد به بال بال زدن و تلاش کردن ولی نخ ها بیشتر به پایش پیچید
این بار او یک کلاغ را دید و فریاد زد. کمکم کن آقاکلاغه خواهش میکنم
کلاغ با خشم بهش نگاه کرد و گفت: نباید برای خوردن توت فرنگی ها حرص میزدی و گرفتار میشدی باید حلزون ها را میخوردی همون کاری که من میکنم. آن وقت توی دردسر نمی افتادی و مجبور نبودی از این و آن کمک بخواه بعد هم پرواز کرد و رفت شانه به سر گریه اش گرفته بود قطره قطره اشک می ریخت. چکاوکی را در آسمان دید.از ناراحتی وترس صدایش گرفته بود. باصدای گرفته ای فریاد زد اهای چکاوک خواهش میکنم به من کمک کن باغبان الان می رسد.اگر منو توی بوته توت فرنگی ببینه خدامیدونه بامن چه کارمی کنه چکاوک گفت:نمی توانم کمکت کنم بایدبرم پیش دوستام اونا منتظرم هستند بایدهرچه زودتربروم
چکاوک هم مثل گنجشک وکلاغ پر زد و از آنجا رفت. شانه به سر مأیوس و ناامیدشد.هرچقدرسعی کرده بود خودش را نجات بده. بدتر شده بود. نمی دونست چه کار کند
ناگهان یک موش کوچولویی را درنزدیکش دید بهش توجه نکرد سرشو برگردوند و با خود گفت: «پرنده ها ترسیدند و کمکم نکردند. وای به حال این موش کوچولو و ضعیف او اگر هم بخواهدبه من کمک کنه نمی توانه کاری بکنه.
خانم موشه باچشم های ریز و براقش به شانه به سرخیره شده بودبهش گفت:نمی خواهی کمکت کنم؟
شانه به سرگفت: «کمکم کنی؟ الان چه وقت شوخی کردنه؟خانم موشه گفت: ساکت باش و هیچ حرکتی نکن الان وقت حرف زدن نیست صدای پای باغبان را میشنوم که به این طرف می آید. باید با سرعت تورها را بجوم خانم موشه فوری دست به کار شد. او با دندانهای تیزش خرت خرت تور را با سرعت زیاد می جوید شانه به سر آرام و بی حرکت بود.حالا دیگر او هم صدای گرمب گرمب چکمه های باغبان را میشنید. او به طرف پایین باغ می آمد شانه به سر قلیش به شدت مینیید با ترس و لرز منتظر بود.ناگهان خانم موشه گفت تمام شد. همه بندها را جویدم شانه به سر تکانی خورد فهمیدکه آزاد شده است. او با سرعت پرید و روی شاخه درختی نشست باغیان هم به چند قدمی آنجا رسیده بود.شانه به سردر آسمان پرواز کرد و با خود گفت: «تله توری درس بزرگی به من داد! حالا دیگر خانم موشه بهترین دوست من است. هیچ کس را نباید ضعیف و بی ارزش فرض کنم
خانم موشه زیر برگها مشغول خوردن توت فرنگی بود. باغبان هم در این فکر بود که چطور تورش پاره شده و پرنده فرار کرده است.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۱۳۱_۱۹۱۳۰۲۵۰۰_۳۱۰۱۲۰۲۴.mp3
1.33M
متولدین ۱۱ بهمن😍
تولدتون مبارک عزیزانم 🎂
مطهره قدسی۶ساله از میبد
امیر محمد امیری از شیراز😍
امیرطاها تقی پور ۱۰ ساله از دزفول😍
فاطمه عبداللهی😍
آیدا باقری ۸ ساله از اصفهان😍
امیرحسین بلوریان ۶ساله ازطبس😍
فاطمه حسین پور۴ساله ازقروین😍
༺◍⃟🎂჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎂჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
بازخورد قشنگ شما از داستان اختصاصی 😍
الحمدلله که دقایقی که مهمان خانه های شما هستیم لبخند رضایت بر لبان شما و فرزندانتان مینشانیم ☘
اینم لینک قصه اختصاصی👇
https://eitaa.com/dastan_ekhtesasi
InShot_۲۰۲۴۰۲۰۱_۱۴۰۰۰۹۱۳۵_۰۱۰۲۲۰۲۴.mp3
11.1M
#پادشاهبهونهگیر👑
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
همیشه از هوشمان استفاده کنیم👏
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۶_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟👑჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟👑჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((پادشاه بهانه گیر))
رویکرد:همیشه از هوشمان استفاده کنیم
در زمان های قدیم پادشاهی بود که به مردم ظلم میکرد او از مردم بهانه می گرفت و دستور می داد آنها را شلاق بزنند و به زندان بیندازند برای همین هم زندان های شهر پر از مردم بی گناه شده بود و دیگر جا نداشت شاه مجبور می شد. مرتب زندان های جدید بسازد.
یک روز پنج نفر را نزد شاه بردند. چهار مرد و یک کودک جرمشان این بود که یکی از مأموران شاه را کتک زده اند. شاه وقتی آنها را دید.
فریاد زد: «حالا دیگر آنقدر پررو شده اید که مأمور مرا می زنید؟
یکی از مردها گفت ای پادشاه بزرگ آخر او از ما به زور پول می خواست.
می گفت که جیب هایمان را خالی کنیم و هر چه داریم به او بدهیم» مرد دوم گفت: بله او می گفت از قیافه های ما خوشش نمی آید شبیه
غریبه ها هستیم سومی گفت شما بگویید این بهانه نیست؟ مگر ما می توانیم قیافه هایمان را عوض کنیم؟
چهار می گفت: مگر قیافه های ما چه اشکالی دارد؟ ما کشاورزیم . در زیر
افتاب کار کرده ایم و سیاه شده ایم او فقط می خواست پول ما را بگیرد. ناگهان شاه فریاد زد: ساکت حالا برایم بلبل زبانی هم می کنید؟ هر چه
مأموران ما می گویند. درست است.
مرد اول گفت: ای شاه بزرگ آخر او هم جیب هایمان را خالی کرد و هم کتکمان زد. نگاه کنید سر و صورتمان چقدر زخمی است. ما فقط ازخودمان دفاع کردیم
شاه با تندی گفت: حتماً حقتان بوده کتک بخورید. باید هر پنج نفرتان صد ضربه شلاق بخورید و زندانی شوید
بعد رو به نگهبان کرد و گفت: «زود شلاق را بیاورید.
پسر کوچولوی شش ساله ای هم بین آن پنج نفر بود.آنهاپدر،عمووبرادرهای او بودند.
مرد شلاق به دست جلو آمد در این موقع پسر کوچولو گفت: «ای پادشاه ما تشنه هستیم اول به ماآب بدهید. بعد ما را شلاق بزنید شاه فکری کرد و گفت خیلی خب به آنها آب بدهید آنها آب را خوردند و مرد شلاق به دست باز جلو آمد
پسر کوچولو این دفعه گفت صبر کنید من خیلی گرسنه ام زیر شلاق طاقت نمی آورم میشود کمی نان بیاورید با شکم گرسنه ما را نزنید. پادشاه گفت: «خیلی خب به هر کدامشان یک تکه نان بدهید آنها نان را خوردند و مرد شلاق به دست به طرفشان رفت.
این بار پسرکوچولو گفت: «ای پادشاه بزرگ ما آب و نان شما را خورده ایم. پس مهمانتان هستیم. شما میخواهید مهمانهایتان را شلاق بزنید؟
شاه به صورت سیاه سوخته و لاغر پسر کوچولو نگاه کرد. او با چشم های سیاه و درشتش به شاه خیره شده بود.
شاه فریاد زد: «خیلی خب شما آزاد هستید تا عقیده ام عوض نشده زود
از اینجا بروید و از جلو چشمم دور شوید.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄