eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
25.5هزار دنبال‌کننده
533 عکس
169 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(2).mp3
16.33M
🍯 ༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(3).mp3
1.65M
تولدتون مبارک 🎉🎊   ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ اسامی متولدین سید امیر جعفر شفیعی ۸ساله از قم سیدسجادطباطبایی منش۴ساله از اصفهان فاطمه هدی جعفری۷ساله و امیرحسین۳ساله ازرشت ابوالفضل عبداله پور6ساله از لامرد استان فارس هلنا ربیعی۶ساله ازاصفهان فاطمه راهپیما۷ساله ازقم زهره مکنونی۱۳ساله از تهران سامیارشجاعی مهر معروف به حیدر یک ساله فیروزآباد فارس ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
9.56M
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد : مهربانی به ما برمیگردد❤️ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((قصه ی شیرینی سال نو)) رویکرد: باهم مهربان باشیم در روزگاران قدیم پیرمرد کفاشی بود که کفش می دوخت و می فروخت. او با همسر مهربانش در یک خانه ی کوچک زندگی می کرد آن ها خیلی فقیر بودند و به سختی زندگیشان را میگذراندند. نزدیک بود سال نو بود پیرمرد کفاش و همسرش در خانه نشسته بودند که صدای آواز خواندن بچه ها را از توی کوچه شنیدند. بچه ها شعر می خواندند و سال نو را به همه رهگذران و مردم تبریک می گفتند. همسر کفاش آهی کشید و گفت:«اگر کمی روغن داشتیم شیرینی می پختم و به این بچه ها می دادم تا همونطوری که این بچه ها دارند دل مردم را شاد میکنند ماهم دل این بچه هارو شاد میکردیم ...» پیرمرد کفاش که همسرش را خیلی دوست داشت و دلش نمیخواست ناراحتی اورا ببیند به همسرش گفت:« غصه نخور! الان کفش هایی را که دوخته ام به شهرمیبرم و می فروشم. وبا پولش روغن می خرم و می آورم.» بعد کفش ها را برداشت و به شهر رفت. اواخر زمستان بود و هوا خیلی سرد . برف تندی می بارید. کفاش پیر در کوچه ها می گشت و داد می زد: « کفش دارم ، کفش های خوب، کفش های ارزان دارم!» اما کسی از او کفش نخرید. همه به فکر جشن سال نو بودند. یک جوان زغال فروش از راه رسید و کنار پیرمرد کفاش نشست او هم نتوانسته بود زغال هاشو بفروشه. جوان زغال فروش به پیرمرد کفاش گفت: « بیا جنس هایمان را با هم عوض کنیم. زغال های من مال تو و کفش های تو مال من!» پیرمرد کفاش قبول کرد. کفش ها رو داد و زغال ها رو گرفت و به خانه برگشت. ماجرا را برای همسرش تعریف کرد بعد هم گفت: « حالا ما این زغال ها را داریم و می توانیم با آن ها گرم بشیم.» آن ها با زغال ها آتشی روشن کردند و کنارش نشستند و مشغول حرف زدن شدند. یکدفعه پیرمرد گفت: شاید همسایه زغال نداشته باشه و سردش باشه بهتره کمی از این زغال ها را برای همسایمان ببری.» همسرش گفت:« فکر خوبیه! الان می برم.» بعد هم از جاش بلند شد، کمی زغال دریک ظرف ریخت و برای همسایه برد و به خانه برگشت.  هنوز ننشسته بود که صدای در خانه ی آن ها به صدا درآمد، زن همسایه پشت در بود. زن همسایه گفت: « دست شما درد نکندکه برای ما زغال اوردی الان خانه ی ما با زغال های شما حسابی گرم شده است. من هم برای شما کمی روغن آورده م تا برای روز عید شیرینی درست کنید. پیرمرد کفاش و همسرش خوشحال شدند روغن را گرفتند و از زن همسایه تشکر کردند. پیرمرد کفاش به همسرش گفت: « حالا که آتش گرم است پاشو بریم و خمیرشیرینی را آماده کنیم و شیرینی سال نو را بپزیم.» آن ها شیرینی های خیلی خوشمزه ای پختند و آن را به همه ی بچه ها دادند و سال نو را به آن ها تبریک گفتند. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(2).mp3
14.43M
༺◍⃟🧕🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ وفات حضرت‌خدیجه‌سلام‌الله‌علیها بر دوستدارانش تسلیت 🏴 ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
. پدر و مادر عزیز سلام 😊 چـــــــنانچه علاقمندید، اسامــــــی فرزندان روزه اولــــی خــــود را درکـــانال داستان شب اعلام کنیم و تبریک بگوییم به ادمین قصه نویس پیام دهید 👇👇 @Mojgan_5555 نام نام خانوادگی سن شهر https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(3).mp3
13.39M
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد : ای خدای خوب ما!مواظب همه‌ی بچه‌ها باش :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(4).mp3
2.41M
روزه اولی های عزیز❤️💐   ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ اسامی روزه اولیها 😍👇 زهرا قربانی۱۰ساله ازخمین پریا محمدی تبار۹ ساله از قم حلماسادات نجفیان رضوی۹ساله از کرج سلام فاطمه محمدی از کرمان 9ساله حلما ایمانی ۶ساله دوقلوهای روزه اولی ملیکا و محمد پارسا صفری۹ساله ازاستان تهران (شهرستان پیشوا) راحله قیم ۹ ساله از ماهشهر حسین کریمی ۱۱ ساله از تهران علی اصغر ظهرابی و زینب کریمی روزه کله گنجشکی گرفتن هستی قهستانی۹ ساله ازبیرجند السانا قربانی ۶ساله از یاسوج تولدشه محمدکاظمی۶ساله از اصفهان امروز تولدشه پسر بسیارمهربون و خوبیه ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: (ماه مهمانی خدا) اسم من مریمه امسال اولین روزه هام میگیرم و خیلی خوشحالم چون من می خوام که خوب باشم. جوری که همه منو دوست داشته باشن. جوری که همه به دوستی با من افتخار کنند. دوست داشتم تا در همه ی کارها موفق باشم. نمره های کلاسی ام خوب باشه پدر و مادرم از دستم راضی باشند. حرف های خوب بزنم. فکرهای خوب بکنم. خیلی از کارها را دلم میخواست انجام بدهم تا همه نسبت به من خوشبین باشند و فکرهای خوب بکنند. من میخواستم که وقتی صبح از خواب بلند میشوم، با یک خوشحالی و شادی فراوانی روزمو شروع کنم. از همون اول صبح تصمیم بگیرم، چه کارهای خوبی را باید انجام بدهم. توی یک دفتر قشنگ و زیبا، کارهای خوبموبنویسم و سعی کنم با امید به خدای بزرگ بیشتر آن کارهای خوب رو انجام بدهم.چقدرخوبه که می تونم با چشم هام دنیای قشنگ خدای بزرگ را ببینم. چه قدر دیدن و نگاه کردن به طبیعت خدای مهربان، جذاب و دلنشین است... دور و برم را نگاه می کنم. پدر و مادر خوبم، خیلی زود بیدار شدن. از پنجره که بیرون را نگاه کردم، هنوز هوا تاریک بود. لحاف را دوباره تا روی سرم کشیدم. چه قدر خواب اول صبح شیرینه! از رختخوابم بلندشدم مادرم داشت سفره را پهن میکرد. بوی غذای خوشمزه مامان توی اتاق پیچیده بود. بابا روی مبل راحتی نشسته بود و قرآن میخواند. مامان از آشپزخانه با سینی چای بیرون آمد. من را که کنار سفره دید، لبخند زد و گفت: «به به! چقدر خوب که بیدار شدی! گفتم شاید به این زودی، نخوای از خواب بلند بشی. ولی چه کار خوبی کردی! حالا بیا به من کمک کن تا وسایل سحری را آماده کنیم.» با خوشحالی بلند شدم ونان را از توی آشپزخانه آوردم... و مشغول خوردن سحری شدیم بوی افطاری در خانه پیچیده بودو صدای اذان، از مسجد کوچه بلند بود. دست مادرم راگرفتم و به سمت قسمت زنانه ی مسجدرفتیم . صفهای نماز بسته شد همسایه هایمان را دیدم .کنار مامان ایستادم. مامان گفت: همیشه موقع افطار و وقت اذان، دعا کن.دعاهای قشنگ دعا برای همه ،دعابرای همسایه و دوست و آشنا چون دعای وقت افطار،موردقبول خداوند است. ای خدای خوب ومهربان! ای خدایی که این همه نعمت خوب به ما داده ای! کاری کن تا روزه های ما بچه ها، مورد قبول درگاه تو باشد خدایا! کمکمان کن تا در این ماه خوب، مهمان های خوبی برای تو باشیم. خدای خوب ما! در این ماه عزیز، دعاهای ما را اجابت کن. خدایا! روزه های پدر و مادرمان را هم قبول کن! ودعاهای آن ها را هم بپذیر. خدای بخشنده! به ما بچه ها توانایی بده تابتوانیم روزه هایمان را به بهترین شکل ممکن و آن طوری که دوست داری، به پایان برسانیم. ای خدای خوب ما! مواظب همه ی بچه ها باش و سلامتی و تندرستی به همه ی بچه ها، عطا بفرما! ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄