@nightstory57(2).mp3
11.78M
ا﷽
#لپقرمزی
༺◍⃟🌹჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد 👇
با هم مهربان باشیم ❤️
#داستان
#گروه_سنی_۶_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((لپ قرمزی))
رویکرد:به همدیگه محبت کنیم
لپ قرمزی یک عروسک کوچیک پلاستیکی بود. او در یک مغازه اسباب بازی فروشی زندگی میکرد چشم هایش قهوه ای و لپاش قرمز و براق بود.بجای مو هم سرش را رنگ قهوه ای زده بودند.چندماهی بود که لپ قرمزی درآن مغازه زندگی می کرد. هر روز بچه های زیادی به مغازه می آمدند و اسباب بازیها و عروسک های دیگر را می خریدند؟
ولی هیچکس لپ قرمزی را نمیخرید برای همین او خیلی غمگین بود.با غصه بچه ها را نگاه میکرد وپیش خودش میگفت. چقدر دلم میخواهد برم پیش بچه ها و باهاشون وبازی کنم خاله بازی؛مهمان بازی
لپ قرمزی میدونست که بچه ها دوست دارند عروسکشان مو داشته باشه و موی عروسکشونوبرس بکشند و ببافند؛ ولی او که مو نداشت. این مسئله غصه اش را بیشتر می کرد. مغازه دار هرهفته به بازار میرفت، عروسک های جدیدی می خرید و به مغازه اش می آورد.لپ قرمزی با خودش گفت. فکرکنم مغازه دار هم منو یادش رفته اصلابهم نگاه نمیکنه ولی یکروز صبح مغازه دار کنار لپ قرمزی رفت و برچسب قیمتی را که به لباسش چسبیده بود را کند وبرچسب دیگری به پیراهنش چسباند و گفت حالا که قیمتشو نصف کردم شاید یکی آن را بخرد
چندروز گذشت یک خانم تپل و خنده رو وارد مغازه شد.مانتوی مشکی پوشیده بود ویک روسری آبی خوشکل هم سرش بود او کمی به اسباب بازیهای مغازه نگاه کرد یک مرتبه چشمش به لپ قرمزی افتاد و گفت: «اون عروسک چقدر ارزانه »
بعد رو به مغازه دار کرد با دست لپ قرمزی را نشون داد و گفت: «لطفاً اون عروسک رو برام بیارید؟
لپ قرمزی آنقدر خوشحال شده بود که نگو و نپرس
مغازه دارلپ قرمزی راازقفسه پایین آوردوگفت:خیلی ارزونه نصف قیمت !
بعد هم اونو در کاغذرنگی پیچید و به دست خانم روسری آبی داد.
لپ قرمزی با خودش میگفت: فکر کنم منو برادخترش خریده شاید
هم نه میخواد منو به کسی بده
لپ قرمزی همینجوری توی فکر بود. خانم روسری آبی پول عروسکو داد. بعد اونو توی کیفش گذاشت راه افتاد لپ قرمزی دیگر جاییو نمی دید. اونا مدتی توی راه بودند. بالاخره خانم روسری آبی در کیفشو بازکرد ولپ قرمزی رو بیرون آورد و کاغذ را از دورش باز کرد.
لپ قرمزی خودشو تویک اتاق بزرگ دید بچه های زیادی اونجا بودن. همه روی تخت دراز کشیده بودن
همشون لباس یک شکل و یک رنگ پوشیده بودن بله بچه ها اونجا یک بیمارستان کودکان بود وخانم روسری آبی هم پرستارآنجابود او لپ قرمزی را بالا گرفت و با خنده گفت: بچه ها یک عروسک قشنگ برایتان خریدم عروسکی که تا حالا مثل شو ندیدین
همه دور لپ قرمزی جمع شدن دختر کوچولویی که موهاشو بافته بود. گفت: وای چه عروسک با نمکیه
دختر کوچولوی دیگری که خیلی لاغر بود.گفت: «آره خیلی نازه
هرکسی از بچه ها چیزی میگفت و لپ قرمزی هم با خودش می گفت: «چه بچه های خوبی خدا کند هر چه زودتر حالشان خوب بشه.
لپ قرمزی ازدیدن آن همه بچه لپ هاش قرمزتر شده بود.چشماش برق میزد.خیلی زود بچه ها با لپ قرمزی دوست شدن و شروع کردن به بازی
خانم پرستارگفت خب بچه ها من دیگر باید برم با دوست جدیدتون
خوش بگذره.
لپ قرمزی دیگر خوشحال بود. او هر روز دوستهای جدیدی پیدا میکرد.
بچه هایی که حالشون خوب میشد میرفتن و بچه های دیگه ای میومدن لپ قرمزی از اینکه توی بیمارستان زندگی میکنه خیلی راضیه چون فکر می کنه بچه ها اونو خیلی دوست دارن و او هم بهشون کمک میکنه تا زودترخوب بشن. لپ قرمزی اونقدر توی بیمارستان بچه ها رو سرگرم میکرد که مریضیشون یادشون میرفت وبا وجود لپ قرمزی موقعی که بستری بودن رو احساس نمیکردن و براشون خیلی رود میگذشت
لپ قرمزی پیش خودش میگفت من به اندازه خانم پرستار مهم هستم؟
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
21.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بلند شو بانو....
غزه یعنی ۷۰سال مقاومت... 😔
༺◍⃟ ჻@nightstory57❥༅••┅┄
@nightstory57(2).mp3
10.81M
ا﷽
#خرگوشکتویاتاقخودشمیخوابه
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#داستان
#گروه_سنی_۶_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(3).mp3
1.61M
تولدتون مبارک 🎉🎊
#داستان_شب
#اسامی_بچهها
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
اسامی متولدین فروردین 🌺
سید صادق کرمانی المهدوی۹ ساله
اصفهان
سید سجاد کرمانی المهدوی۶ساله از
اصفهان
یاسمین زهرا قبادی ۷ ساله
محمدطاها حبیبی ۱۰ ساله از بابل
ریحانه پورقوریان۷ساله ازنجف آباد اصفهان
محدثه فرحزاد ،۱۲ ساله ،از دامغان
مهدیه فرحزاد ،۸ ساله ،از دامغان
حسین فاطمی زاده
جانان سلطانی
حلما معینی فر
محمد طاها کارگر۳ساله از جهرم
بهراد بصیری ۶ ساله از دامغان
گندم سادات حسنی
حسنا خانم چگینی
زهرا احمدی ۱۰ساله
مرتضی ۹ ساله و فاطمه عارف نژاد۵ساله از قاینات
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((خرگوشک توی اتاق خودش میخوابه))
خرگوشک مشغول خواندن کتاب بود او کتابهای زیادی داشت و هر شب یکی از آنها را نگاه میکرد او خواندن بلد نبود اما عکس کتاب را نگاه میکرد و داستانشو میفهمید مادر اتاق خرگوشک را مرتب کرد و گفت اتاقت را آماده کرده ام تا بعد از این در اتاق خودت بخوابی اگر دیر بخوابی نمیتوانی صبح زود بیدار بشی
خرگوشک زود بلند شد و گفت یعنی من با شما نمیخوابم؟ من از تنهایی میترسم من بازم دلم میخواد پیش شما بخوابم. مادر بغلش کرد و گفت تو دیگه بزرگ شدی از حالا دیگه اتاق خودتو داری نباید از چیزی بترسی تازه اتاقت پنجره هم داره و صبح میتوانی بیرون آمدن خورشید هم ببینی
خرگوشک گریه کرد و گفت اگر تنها بخوابم در تاریکی گرگ می آید و منو میخوره من از گرگ خیلی میترسم. شما که دوست ندارید گرگ منو بخوره؟
مادر خندید و گفت اینجا که گرگ وجود نداره
خرگوشک دوباره بهانه گرفت و گفت: اگر گرگ نیاید حتماً غول آبی رنگ می آید و منو میخوره من از تنهایی میترسم مامان.
پس شما هم بیاین توی اتاق من بمونید وقتی تاریک بشه من گریه ام میگیره
مادر گفت خرگوشک تو دیگه بزرگ شدی و باید از چیزی نترسی غول آبی هم فقط توی قصه هاست ولی برای اینکه از تاریکی نترسی یک فکرخوب دارم
بعد مادر رفت و داخل وسایلش را گشت و یک چراغ دستی کوچک پیدا کرد و برای خرگوشک آورد مادر گفت وقتی من به سن تو بودم مادرم این چراغو بهم داد تا از تاریکی نترسم حالا چراغو برات روشن میکنم تا تو هم از تاریکی نترسی و با آرامش بخوابی
خرگوشک خیلی خوشحال شد و زود چراغ را گرفت.
خرگوشک از مادرش پرسید: «مامان وقتی شما هم مثل من کوچک بودید از تاریکی میترسیدین؟ مادر گفت: «من هم مثل تو کمی می ترسیدم. اما بعد فهمیدم تاریکی اصلاً ترس نداره وقتی چراغ خاموش بشه میتوانی چشمهایت را ببندی و هر چه را که دوست داشته باشی ببینی برای همین خوابهای قشنگ توی تاریکی سراغ ما میان تا همه جا تاریک نباشه خوابهای قشنگ را نمی بینیم باید چشم هایت را ببندی و به چیزهایی که دوست داری فکر کنی
مادر به خرگوشک شب به خیر گفت و لامپ اتاق را خاموش کرد چراغ کوچک خرگوشک روشن بود اما او کمی می ترسید. پتو را روی سرش کشید و خوب گوش میداد تا ببیند کسی به اتاقش نزدیک میشود یا نه او هنوز از اینکه گرگ بیاید و او را بترساند خوابش نمی برد به یاد حرفهای مادرش افتاد و چشمهایش را بست و به چیزهای قشنگ فکر کرد او دوست داشت پرواز کنه و به ابرهای آسمان دست بزنه.
خرگوشک در خواب پرواز کرد و به ابرها دست زد او خوابهای قشنگ زیادی دید خبری هم از گرگ و غول آبی نبود. او در خواب های قشنگش به همه جا سفر کرد و در باغچه برای خودش هویج و کاهو کاشت او آنقدر خوابهای قشنگ دید که کم کم صدای گنجشکها او را از خواب بیدار کرد.
وقتی چشم هاشو را باز کرد صبح شده بود زود کنار پنجره رفت و بیرون آمدن خورشید را دید با خوشحالی گفت: «وای خورشید چقدر قشنگه امشب در خواب حتما پیش خورشید میرم و براش یک سبد هویج میبرم خرگوشک زود به آشپزخانه رفت تا صبحانه بخورد و بعد برود و برای دوستاش تعریف کنه که دیشب تنهایی و توی اتاق خودش خوابیده و اصلا هم نترسیده .
او میخواست خواب قشنگی را که دیده بود برای دوستاش تعریف کنه.
خرگوشک فهمید که بزرگ شده و حالا میتوانه در تخت خواب خودش بخوابه.
او دیگه از تنهایی نمیترسه. هر شب خواب های خوب میبیند و صبح زود همراه با بیرون آمدن خورشید از خواب بیدار میشه.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(6).mp3
13.89M
🔺مامان آیا ما میتونیم خدارو به طور کامل بشناسیم ؟ 🧐
🦋🍀🌹
#توحید_به_زبان_کودکانه
#قسمت_پانزدهم
#سن_۷تا۱۲
#گوینده:معینالدینی
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
@nightstory57(7).mp3
1.46M
روزه اولی های عزیز❤️💐
#داستان_شب
#اسامی_بچهها
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
اسامی روزه اولیها
فاطمه زهراعطارزاده ۹ونیم سال
امیرحسین دوزنده۷ساله از فسا
حیدر دهکردی 5 ساله از تهران
زهرا سلیمانی از اصفهان
فاطمه پناهنده
زهرا و زهره طاهری
راحیل قاسمی ۹ساله ازبروجرد
زهرا پیری ۹ ساله از بجنورد
حنانه کبیریان۹ساله از رفسنجان
سیدامین محدث ۱۰ ساله
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
11.85M
ا﷽
#باغیکهبهاربهآننرسیدهبود🪴
༺◍⃟🌲჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄