InShot_۲۰۲۴۰۱۳۱_۱۸۴۷۵۴۲۵۱_۳۱۰۱۲۰۲۴.mp3
14.02M
#دردسر_شانه_بسر🌀
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
هیچوقت کسی رو دستکم نگیریم 😍
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۶_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🌀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:((دردسرشانه به سر))
شانه بسر از این باغ به آن باغ می رفت وگشت و گذار میکرد. این طرف و آن طرف را تماشا می کرد. ناگهان به باغی رسید که پر از بوته های توت فرنگی بود.زبانش را دور نوکش کشید و گفت:عجب توت فرنگی های درشت و ابداری
بعدهم رفت و روی یکی از بوته ها نشست.هنوز یک نوک به توت فرنگی نزده بودکه تله ای توری دورش پیچید شانه به سر خواست فرار کند؛ ولی تورها بیشتر به او پیچیده شد. او با ترس بال بال زد وگفت وای وای یکی
به دادم برسه! حالا چه کار کنم؟ شانه به سر درتله توری گرفتار شده بود هر چقدربیشترتلاش می کرد تورها بیشتر به پاها وبدنش می پیچید.
شانه به سر با ترس و ناامیدی به این طرف و آن طرف نگاه میکرد. ناگهان گنجشکی را دید.او روی شاخه ای بالای سرش نشسته بود و جیک جیک می کرد.شانه بسرفریادزد: کمک کمک خانم گنجشکه بیا و کمکم کن
گنجشک نگاهی به شانه به سر کرد و گفت ولی من نمی توانم به تو کمک کنم بعد گفت جیک جیک من گرسنه ام جیک جیک باید دنبال غذا برم
اینا را گفت وپرواز کرد و رفت
شانه به سر دوباره شروع کرد به بال بال زدن و تلاش کردن ولی نخ ها بیشتر به پایش پیچید
این بار او یک کلاغ را دید و فریاد زد. کمکم کن آقاکلاغه خواهش میکنم
کلاغ با خشم بهش نگاه کرد و گفت: نباید برای خوردن توت فرنگی ها حرص میزدی و گرفتار میشدی باید حلزون ها را میخوردی همون کاری که من میکنم. آن وقت توی دردسر نمی افتادی و مجبور نبودی از این و آن کمک بخواه بعد هم پرواز کرد و رفت شانه به سر گریه اش گرفته بود قطره قطره اشک می ریخت. چکاوکی را در آسمان دید.از ناراحتی وترس صدایش گرفته بود. باصدای گرفته ای فریاد زد اهای چکاوک خواهش میکنم به من کمک کن باغبان الان می رسد.اگر منو توی بوته توت فرنگی ببینه خدامیدونه بامن چه کارمی کنه چکاوک گفت:نمی توانم کمکت کنم بایدبرم پیش دوستام اونا منتظرم هستند بایدهرچه زودتربروم
چکاوک هم مثل گنجشک وکلاغ پر زد و از آنجا رفت. شانه به سر مأیوس و ناامیدشد.هرچقدرسعی کرده بود خودش را نجات بده. بدتر شده بود. نمی دونست چه کار کند
ناگهان یک موش کوچولویی را درنزدیکش دید بهش توجه نکرد سرشو برگردوند و با خود گفت: «پرنده ها ترسیدند و کمکم نکردند. وای به حال این موش کوچولو و ضعیف او اگر هم بخواهدبه من کمک کنه نمی توانه کاری بکنه.
خانم موشه باچشم های ریز و براقش به شانه به سرخیره شده بودبهش گفت:نمی خواهی کمکت کنم؟
شانه به سرگفت: «کمکم کنی؟ الان چه وقت شوخی کردنه؟خانم موشه گفت: ساکت باش و هیچ حرکتی نکن الان وقت حرف زدن نیست صدای پای باغبان را میشنوم که به این طرف می آید. باید با سرعت تورها را بجوم خانم موشه فوری دست به کار شد. او با دندانهای تیزش خرت خرت تور را با سرعت زیاد می جوید شانه به سر آرام و بی حرکت بود.حالا دیگر او هم صدای گرمب گرمب چکمه های باغبان را میشنید. او به طرف پایین باغ می آمد شانه به سر قلیش به شدت مینیید با ترس و لرز منتظر بود.ناگهان خانم موشه گفت تمام شد. همه بندها را جویدم شانه به سر تکانی خورد فهمیدکه آزاد شده است. او با سرعت پرید و روی شاخه درختی نشست باغیان هم به چند قدمی آنجا رسیده بود.شانه به سردر آسمان پرواز کرد و با خود گفت: «تله توری درس بزرگی به من داد! حالا دیگر خانم موشه بهترین دوست من است. هیچ کس را نباید ضعیف و بی ارزش فرض کنم
خانم موشه زیر برگها مشغول خوردن توت فرنگی بود. باغبان هم در این فکر بود که چطور تورش پاره شده و پرنده فرار کرده است.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۴۱۸_۲۰۱۲۲۱۹۲۸_۱۸۰۴۲۰۲۴.mp3
14.67M
ا﷽
#یکحدیثدر_دامنِداستان🪴
موضوع: دوراندیشی ☺️
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
امیرالمومنین علیه السلام:
قبل از هر کاری فکر کن تا بخاطر کاری که میکنی سرزنش نشی
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#یکحدیثدر_دامنِداستانقسمت۵
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
11.28M
ا﷽
#ماهیگیرپیر_ماهیگیرجوان
༺◍⃟🐠჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
صبوری در کارها 😍
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:((ماهیگیر پیر، ماهیگیر جوان))
روزی بود و روزگاری دهکده ای بود کنار دریا مردی به نام دریاسالار در آن دهکده زندگی می کرد که همه میگفتند بزرگ ترین ماهیگیر آن سرزمین است. او حالا خیلی پیر شده بود و دیگر به دریا نمی رفت ولی هنوز هم کسی به پای او نمی رسید و نمی توانست ماهیهایی به بزرگی او صید کند. یک روز ماهیگیر جوانی به دهکده آمد. او همه جا می رفت و می گفت که بزرگ ترین ماهیگیر آن سرزمین است. قرقره فروش دهکده وقتی این را شنید. به ماهیگیر جوان گفت ولی بزرگترین ماهیگیر در دهکده ما زندگی میکند. او دریاسالار است. تا حالا هیچ کس نتوانسته است ماهیهایی به بزرگی ماهی های او صید کند. ماهیگیر جوان گفت ولی من میتوانم اگر قبول ندارید
با او یک مسابقه ماهیگیری میدهم.
قرقره فروش گفت: «خب اگر این طور است برو و به خودش بگو!
ماهیگیر جوان به راه افتاد به کلبه دریاسالار رفت و گفت بیا با هم یک
مسابقه ماهیگیری بدهیم. ببینیم چه کسی میتواند بزرگ ترین ماهی را بگیرد.
آن وقت او میشود بزرگترین ماهیگیر این سرزمین
دریاسالار به او نگاه کرد و فقط گفت: «باشه!»
قرار شد فردا صبح مسابقه انجام شود.
روز بعد هوا خوب و آفتابی بود ماهیگیر پیر و ماهیگیر جوان هر دو به اسکله رفتند.
ماهیگیر جوان بهترین و جدیدترین وسایل ماهیگیری را خریده بود. او یک چوب ماهیگیری و قرقره خوب و جعبه ای پر از انواع و اقسام قلابها و طمعه ها داشت. ماهیگیر پیر همان وسایل قدیمی اش را آورده بود یک چوب ماهیگیری کهنه با
یک نخ بلند که قلابی قدیمی به ته آن آویزان بود ماهیگیر جوان به چوب کهنه ماهیگیری دریاسالار نگاه کرد و با خنده گفت: به نظرم برنده شدن در این مسابقه
خیلی راحت است.
راستی تو برای طعمه از چی استفاده میکنی؟
دریاسالار یک قوطی کرم از جیبش بیرون آورد و یکی را به قلابش وصل کرد.
سپس هر کدام روی سنگی نشستند و مسابقه شروع شد. خیلی زود ماهیگیر جوان یک ماهی بزرگ گرفت او فریاد زد: «من بردم! من بردم دریاسالار شانه هایش را بالا انداخت و گفت: هنوز خیلی زود است جوان به ماهیگیری ات ادامه بده.
ماهیگیر جوان ماهی را توی سیدش انداخت و دوباره قلابش را در آب انداخت نیم ساعت بعد. او ماهی دیگری گرفت این یکی بزرگ تر از اولی بود. او آن را بیرون کشید و باز فریاد زد. حالا چی؟ این دفعه قبول می کنی که من برنده ام؟» دریاسالار گفت: «نه!»
دو ساعت بعد ماهیگیر جوان ماهی دیگری گرفت. این یکی بزرگ تر از قبلی ها بود؛ ولی دریاسالار هنوز قبول نمی کرد که او برنده مسابقه است. بالاخره ماهیگیر جوان یک ماهی گرفت که بلندتر از نصف قدش بود. این بزرگ ترین ماهی ای بود که او در عمرش گرفته بود. ماهیگیر جوان با تلاش زیاد آن را بالا کشید. بعد نزد دریاسالار رفت و با غرور گفت: «ببین حالا دیگر چه
می گویی؟ در عمرت ماهی به این بزرگی دیده بودی؟
ماهیگیر پیر گفت: بزرگ تر از این هم دیده ام ولی بد نیست.
ماهیگیر جوان خیلی عصبانی شد و فریاد زد بد نیست؟! از امروز صبح موقعی که ما کارمان را شروع کردیم من چند تا ماهی گرفتم و تو هنوز یک ماهی هم نگرفته ای چطور میتوانی بگویی که بهترین ماهیگیر هستی؟
دریاسالار به آرامی گفت: من فقط میخواهم ماهی بزرگ تری بگیرم همین.
ماهیگیر جوان با حرص گفت: ولی من باور نمیکنم من برنده شده ام همین بعد هم وسایل و ماهیهایش را جمع کرد و با عصبانیت از آن دهکده رفت ظهر شد.
بعد از ظهر شد. غروب شد.
خورشید کم کم پشت کوه ها می رفت که دریاسالار یک ماهی دو متری گرفت سه مرد به او کمک کردند تا توانستند ماهی را بیرون بکشند و به ساحل ببرند. مردم دهکده با خوشحالی ایستاده
بودند و به آن ماهی نگاه میکردند. آنها آن شب با آن ماهی مهمانی بزرگی برپا
کردند و جشن گرفتند. قرقره فروش به دریاسالار گفت چقدر بد شد آن ماهیگیر جوان صبر نکرد و زود از اینجا رفت. دریاسالار گفت: «بله صبر کردن را بلد نبود شاید یک روز یاد بگیرد. شاید هم نه قرقره فروش گفت ولی اگر یاد نگیرد. موفق هم نمی شود.
و دریاسالار سرش را تکان داد.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
9.7M
ا﷽
#یکحدیثدر_دامنِداستان🪴
موضوع: بخیل نباشیم ☺️
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
امام صادق علیه السلام میفرماید:
کم آسایش ترین مردم آدم بخیل است.
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#یکحدیثدر_دامنِداستانقسمت۶
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:(( مرد خسیس ))
یکی بود یکی نبود. مردی بود به اسم قدرت خان او با اینکه مالک یک ده بود. به اندازه ای خسیس بود که حساب هر خوشه گندمش را هم نگاه می داشت.
حتی پرندگان هم نمی توانستند از خرمن او دانه ای بخورند. تا چه رسد به آدم ها!
زنش راه می رفت و با او دعوا میکرد. ولی هر چه می گفت. فایده ای نداشت. او روز به روز ثروتمندتر می شد و خسیس تر روزی قدرت خان داشت به انبارهای گندم و جو سرکشی می کرد وقتی از کنار طویله گاوها رد می شد. ناگهان صداهایی به گوشش رسید کارگرها داشتند توی طویله با همدیگر صحبت می کردند. یکی از آنها به دیگری گفت امسال گاوها زمستان خیلی خوبی دارند توی کاه ها پر از دانه است.
دیگری در جواب او گفت بله غذای بسیار خوبی است. فکر میکنم گندم زیادی در میان کاه ها باشد ما که از دست این قدرت خان یک غذای درست و حسابی نمیخوریم لااقل بگذار این گاوهای بیچاره حسابی بخورندو سیر شوند.
قدرت خان وقتی از پشت طویله این حرفها را شنید. خیلی ناراحت و عصبانی شد. فوری رفت و همه کارگرها را صدا زد و با چوب و لگد به انبار فرستاد مرد خسیس آنها را کتک میزد و میگفت: «چرا کاه ها را خوب نکوبیده اید؟ چرا گندمها هنوز در بین کاه ها مانده است؟ تنبل ها چرا کارتان را خوب انجام نداده اید؟
کارگران از ترس جرئت حرف زدن نداشتند. آنها دوباره خرمن کوبی کردند. تا دانه های باقیمانده را جمع کنند. معلوم شد چند کیلو گندم توی کاه ها مانده است. قدرت خان از اینکه مقدار زیادی گندم گیرش آمده و گاوها آن کار را نمی کردم. این همه گندم به هدر می رفت را نخورده اند. خیلی خوشحال شد. او با خودش گفت: «چه خوب شد. اگر این بعد از آن غذای گاوهای بیچاره کاه بدون گندم بود؛ به خاطر همین آنها ضعیف شدند و شیرشان هم کم شد. گاوها روز به روز ضعیف و ضعیف تر می شدند. آن سال زمستان خیلی سرد بود و گاوها که تحمل سرما را
نداشتند. همگی مردند.
وقتی که قدرت خان خبر مرگ گاوها را شنید. دو دستی بر سرش کوبید. آن وقت فهمید که چه کار اشتباهی کرده است. او که خیلی ناراحت بود. به سرش میزد و با گریه و ناله میگفت اگر مقداری گندم در کاه ها می گذاشتم. آن وقت گاوهایم از بین نمی رفتند. حالا چکار کنم؟ چه خاکی
به سرم بریزم؟
ولی دیگر خیلی دیر شده بود.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
👌بخش جذاب کانال داستان شب
#قصه_اختصاصی# است.😊
داستان صوتی که با توجه به روحیات فرزند شما تدوین میشود(همراه با ویس تبریک تولد از طرف خانواده)
و شما میتوانیدبه او تقدیم کنیـــــــــد.
برای سفارش داستان اختصاصی ویژه ی متولدین (خرداد و تیر و مرداد ))
از همین امروز به ادمین 👇
پیام بدید@Mojgan_5555
لینک کانال داستان اختصاصی👇
https://eitaa.com/joinchat/525140645Cd3108f6edb