eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.1هزار دنبال‌کننده
514 عکس
154 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
👌بخش جذاب کانال داستان شب # است.😊 داستان صوتی که با توجه به روحیات فرزند شما تدوین میشود(همراه با ویس تبریک تولد از طرف خانواده) و شما میتوانیدبه او تقدیم کنیـــــــــد. برای سفارش داستان اختصاصی ویژه ی متولدین (خرداد و تیر و مرداد )) از همین امروز به ادمین 👇 پیام بدید@Mojgan_5555 لینک کانال داستان اختصاصی👇 https://eitaa.com/joinchat/525140645Cd3108f6edb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(4).mp3
10.55M
ا﷽ 🪴 موضوع: عجله نکنیم 😉 ༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ امیرالمومنین علیه السلام میفرمایند: از عجله بپرهیزید که موجب پشیمانی است. :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: (( گرگی عجول)) روزی روزگاری در یک جنگل شاد، حیوانات زیادی باهم زندگی میکردند. در این جنگل هر روز مسابقه برگزار میشد. هر روز حیوانات زیادی باهم مسابقه میدادند. آنها از صبح تا شب خوش میگذراندند. یک روز گرگ جدیدی وارد جنگل شاد شد. او خیلی زبر و زرنگ و فرز بود. برای همین تصمیم گرفت در مسابقه آن روز جنگل شرکت کند گرگی فکر میکرد اگر از همه جلو بزند و یا سریعترکارش را تمام کند اول میشود اما بازی این جنگل فرق داشت. مسابقه شروع شد و داور کنار یک درخت بزرگ ایستاد. همه شرکت کننده ها دور از داور و روی یک خط ایستاده بودند. داور سوت زد و همه حیوانات با سرعت دویدند. گرگی هم با سرعت میدوید ،ناگهان داور چراغ قرمز را بالا آورد. همه حیوانات بعد از دیدن چراغ قرمز ایستادند. اما گرگی که خیلی دوست داشت اول شود همچنان با سرعت میدوید. او به آخر خط رسید و خیلی خوشحال بود فکر میکرد برنده شده است. اما داور به او گفت: بعد از دیدن چراغ قرمز، واینستادی تو عجله کردی قانون رو رعایت نکردی. پس باختی". گرگی خیلی ناراحت شد با خودش گفت: " اشکال نداره. فردا هم مسابقه میدم بهشون نشون میدم که من خیلی قوی ام!". مسابقه فردا شروع شد. در این مسابقه قناری داور بود. قناری گفت: " هر وقت آواز خوندم همه باید بپرید بالا و پایین. اگه آوازم قطع شد باید فورا بی حرکت بمونین و بعد شروع به آواز کرد. همه با شادی بالا و پایین پریدن گرگی هم میپرید . گرگی تلاش میکرد تا قشنگ و سریع بپره تا برنده شود. او در حال پریدن بود که ناگهان صدای قناری قطع شد. همه حیوانات بعد از ساکت شدن قناری بی حرکت ماندند. اما گرگی که دوست داشت فورا اول شود، با سرعت میپرید. داور فورا سوت زد و به گرگی "گفت چون نتونستی خودت رو کنترل کنی و با قطع شدن صدای قناری واینستادی، سوختی. ازبازی باید بیای بیرون گرگی از بازی بیرون آمد یک گوشه نشست و خیلی ناراحت بود. بز پیر به گرگی نزدیک شد و گفت میفهمم که ناراحتی. خیلی متاسفم. تو واقعا دوست داشتی برنده بشی و نشد!". گرگی سرش را با ناراحتی تکان داد و گفت: " آره ناراحتم. اما یاد گرفتم که عجله کار شیطونه یاد گرفتم برای بهتر بازی کردن باید یه وقتایی صبر کنم باید بتونم خودمو کنترل کنم!". ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@bayaneziba.mp3
13.15M
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: متفاوت بودن بد نیست❤️ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((بره سیاه کلاغ سفید)) جایی دور از اینجا بیرون دهکده و بالای مزرعه گروهی از کلاغ ها بدنبال غذا میگشتند همه ی آنها سیاه بودند بجز یکی؛ که کوچکترین کلاغ گروه، اون کلاغ سفید بود. درست به سفیدی یک بره گاهی وقتا شکارچی ها که از آنجا رد میشدند به کلاغها تیراندازی میکردند. آنها کلاغ سفید را راحت تر تشخیص میدادند برای همین بیشتر وقتها کلاغ سفید را هدف میگرفتند. کلاغ سفید هم مجبور بود سریع تر از دیگران پرواز کند تا خودش را نجات بدهد. تا اینکه روزی کلاغهای سیاه به کلاغ سفید گفتند آدم ها به خاطر تو به ما تیراندازی میکنند ما دیگر نمیخواهیم تو بین ما باشی بعد هم او را از جمع شان بیرون انداختند. درگوشه ای دیگر ازمزرعه گله ی از گوسفندان سفید بودند در آن گله یک بره ی سیاهی به دنیا آمده بود. او مثل همه ی بره ها از این طرف به آن طرف میدوید و دوست داشت بازی کند بازی قایم باشک را از همه بیشتر دوست داشت اما او سیاه سیاه بود مثل کلاغها گاهی وقتا گرگ به سراغ گله می آمد گوسفندان فکر می کردند این تقصیر بره سیاه است تا اینکه یک روز به او گفتند از پیش ما برو تا گرگ دست از سر ما بردارد و بره سیاه را از گله بیرون انداختند. کلاغ سفید و بره سیاه غمگین و ناراحت از پیش دوستانشان رفتند. هر کدام در دنیای جدیدشان تنهای تنها بودند. کلاغ سفید با خودش گفت چرا من مثل دیگران سیاه نیستم؟ بره ی سیاه هم زیر لب میگفت " چرا من مثل برادرهایم سفید نیستم؟ تا اینکه یک روز نزدیکهای غروب آنها به هم رسیدند. اونا برای هم تعریف کردند که چه بر سرشان آمده هر کدام آرزو میکردند به رنگ دیگری بودند آنها تصمیم گرفتند کنار هم بمانند تا بتوانند چاره ای پیدا کنند. بعد هم روی زمین دراز کشیدند و زود خوابشون برد. صبح روز بعد کلاغ سفید گفت من راهی پیدا کردم گوشه ی جنگل سطل های زیادی دیده ام که داخلشون کمی رنگ باقی مانده آنها را آدم ها دور انداخته اند بره سیاه پرسید خب که چی؟ اونا به چه درد مامیخورند؟" کلاغ سفیدگفت اگر من تو را سفید کنم و تو من را سیاه کنی میتوانیم پیش دوستانمان برگردیم بره سیاه خوشحال شد و گفت چه فکر خوبی بعد رفتند و سطلها را پیدا کردند و همدیگر را رنگ زدند کلاغ سیاه شد و بره سفید. اما همان موقع باران شروع به باریدن کرد باران کم کم شدید شد و رنگها را شست. کلاغ دوباره سفید شد و بره هم سیاه به همدیگه گفتند خیلی خوب شده بودیم چقدر حیف شد. این کارمان هم فایده ای نداشت کلاغ گفت حالا که نمیتوانیم رنگهایمان راعوض کنیم بیا جاهایمان را عوض کنیم بره پرسید یعنی چجوری؟ " کلاغ گفت چون تو سیاهی پیش کلاغهای سیاه برو. من هم میروم پیش گرسفندهای سفید بره از این فکر خوشش آمد و گفت خوبه همین کارومیکنیم بره پیش کلاغها رفت و کمی با آنها بازی کرد اما بعد کلاغها گفتند "تو مثل ما سیاه هستی اما نمیتوانی پرواز کنی کلاغ سفید کوچولو با اینکه سفید بود از همه ی ما سریعتر پرواز میکرد". دلمان میخواهد که دوباره او پیش ما بیاید کلاغ سفید هم پیش گوسفندان رفت و کمی بازی کردند. ولی مدتی بعد گوسفندان گفتند درست است که تو سفیدهستی ولی نوک سفتی داری و وقتی با تو بازی میکنیم نوکت به ما میخورد و دردمون میاید. ای کاش بره سیاه خودمان برگردد کلاغ سفید و بره سیاه دوباره به جنگل رفتند و همدیگر را دیدند و همه چیز را برای هم تعریف کردند بره سیاه به کلاغ سفیدگفت جای تو پیش کلاغ ها خالی است آنها دلشان برای تو تنگ شده است کلاغ سفیدهم گفت گوسفندان هم تو را میخواهند با آنکه رنگت سیاه است ولی از آنها بازم هم تورا میخواهند این بود که کلاغ سفید پیش کلاغها رفت و بره سیاه هم پیش گوسفندان اما هنوز هرچند وقت یکبار همدیگر را در جنگل میبینند و هرچه برایشان اتفاق افتاده رابرای هم تعریف میکنند. از دوستی باهم لذت میبرند ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
11.69M
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: بدون ناراحتی حرف بزنیم❤️ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب:((شما تنها نیستید)) در یک روستای قشنگ و سرسبز پسری به اسم علی زندگی میکرد. علی هر روز صبح با ناراحتی بیرون میرفت و با دوستانش بازی میکرد. حتی وقتی به خانه بر میگشت هم ناراحت بود. علی همیشه فکر میکرد که هیچکس نمیتواند به او کمک کند. برای همین همیشه ناراحت بود. یک روز که خیلی ناراحت بود فورا به سمت خانه دوید. وسط راه که رسید پایش به سنگی خورد و افتاد. علی به زمین خورد و تیله از دستش افتاد در همین بین کلاغ بازیگوش فورا تیله را برداشت و پرواز کرد او پرواز کرد و تیله را داخل خانه موشی انداخت. علی آن تیله را خیلی دوست داشت برای همین میخواست آن را پیدا کند دوید و دوید تا به خروس رسید. به خروس گفت: شما دیدی کلاغه تیله منو برداشت؟ کجا برد؟ میخوام پیداش کنم. خروس که کلاغه را دیده بود واقعیت ماجرا را نگفت. او گفت: " آره کلاغه تیله شما رو برداشت. بعد پرواز کردورفت سمت لونه سنجاب . . علی از خروس تشکر کرد و با عجله پیش سنجاب رفت وقتی سنجاب را دید گفت: شما دیدی کلاغه تیله منو برداشت؟ خروسه گفت آوردش اینجا چکارش کرد؟ میخوام پیداش کنم. سنجاب که کلاغ و تیله را دیده بود حقیقت ماجرا را به علی نگفت. سنجاب گفت آره دیدم کلاغه تیله رو برداشت. بعد تیله رو آورد اینجا ولی بعدش برداشت و رفت کنار اون درخته. علی از سنجاب تشکر کرد و سمت آن درخت رفت. وقتی به آن درخت رسید سگ گله را دید به سگ گله گفت:" شما دیدی کلاغه تیله منو برداشت؟ سنجاب گفت آوردش اینجا کجاست؟ میخوام پیداش کنم سگ گفت: " آره دیدم. اوردش اینجا ولی بعدش تیله رو برداشت و رفت پیش الاغه". علی از سگ نگهبان تشکر کرد و پیش الاغ رفت. الاغ هم مثل همه حيوانات دیده بود که کلاغه تیله را داخل خانه موشی انداخت.اما به علی دروغ گفت کم کم داشت شب میشد و علی نتوانست تیله را پیدا کند. او خیلی ناراحت بود چون تیله اش را خیلی دوست داشت. علی با ناراحتی و ناامیدی داشت به سمت خانه میرفت که موشی داد زد و گفت: علی تیله شما توی لونه من بود. کلاغه آوردش اینجا همه حیوانات دیده بودن اما واقعیت ماجرا را به شما نگفتن.". علی با خوشحالی تیله را از موشی گرفت و از او تشکر کرد. وقتی شب شد علی با خودش فکر کرد و گفت: " اگه همون اول خروسه بهم حقیقت ماجرا رو گفته بود، همونجا تیله قشنگمو پیدا میکردم و انقدر ناراحت نبودم. سپس با صدای بلند گفت: " آها فهمیدم چرا نمیتونم مشکلاتمو حل کنم و همیشه ناراحتم. چون هیچوقت حقیقت ماجرا و اتفاقاتی که برام میفته رو به مامان بابام نمیگم از آن روز به بعد، علی همیشه حقیقت را میگفت و همیشه خوشحال بود که میتواند مشکلاتش راحل کند ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
11.51M
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: حتما عذرخواهی کنیم🌷 :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄